بوقلمونهای محلۀ ما ( خاطره)

بوقلمونهای  محلۀ ما ( خاطره)

وقتی به شهر نشیمن اختیار کردیم بعد از شناختن بازار ها و کوچه ها کم کم با مردم شهری آشنا شدم. بقال، نانوا، شیرینی فروش سر کوچه، مسجد، مکتب، و بچه های سرکوچه  واینها را همه میدیدم و گاهی فکر نمیکردم که زندگی همه ما با اینها آهسته آهسته تحول میکند و روزی نه روزی  یکی میرود و دیگری جایش را میگیرد و بازار ها هم شکل اش را تغییر میدهد.

در میان بچه های  همسایۀ ما دو تا پسر عمو بودند که پدر هردوی شان مشترکن یک شرکت بارچلانی داشتند. چند تا موتر غراضه و چند دریور و شاگرد دریور؛ به اصطلاح مال تجاره را از بندر های مرزی به صاحبانش میرساند و دم و دستگاهی داشتند. موتر والگای روسی همیشه با یک دریور به درب خانۀ شان ایستاده بود.

آشنایی ما سالی چند دوام کرد. گاهی میشد که من به خانه ای شان میرفتم و با هم درس میخواندیم و زمستان ها هم در مسجد نزد ملا شروط الصلات و صرف و نحو میخواندیم.

یکروز یکی ازین بچه ها برایم گفت ما فردا در فلکۀ بازار خوش با یک نفر جنگ داریم. از حیرت نفس ام بند آمد و گفتم  جنگ کردن! من تا حال نمیدانستم که شما جنگره هستید و من گاهی شما را نمیتوانم همراهی کنم. یکی از آنان گفت:

ــ برو بابا تو چقدر ترسو هستی ما از تو کمک نمیخواهیم. صرف بیا و تماشا کن. ما جنگ را با پول میخیریم… چیزی نفهمیدم. فردا عصر زمانیکه بازار شلوغ بود من از گوشۀ متوجه آنان بودم. تقریبا در یبن فلکۀ بازار خوش هر دو پسر عمو به جان هم افتادند . اول هر قدر خواستند مادر و خواهر همدیگر را ناسزا گفته و بعد از آن با مشت ولگد چسپیدند به جان هم… حسابی همدیگر را مشت باران میکردند. لحظۀ بعد مردی جوان میان جنگ ایشان قرار گرفت و به اصطلاح میخواست میان شان مصالحه بر قرار کند. ابتدا یکی از پسرعمو ها به او دشنام ناموس حواله کرد و بعدا پسرعموی دومی هم یکجا با اولی بجان میانجی چسپید و به نرخ روز او را با مشت ولگد کوبیدند. آنروز ها نه پولیسی بود و نه کسی ازین شیطنت ها چیزی میدانست و خلاصه لنگی اسپیشل طرف به گوشه ای افتاد و لباس هایش پاره و دهنش پرخون شد و من پسر عمو ها را ندیدم هردوی شان فرار کرده بودند.

فردا برای یکی از آنان گفتم اینکار تان خیلی دور از ادب و اخلاق انسانی بود. هردو باهم خندیدند و یکی از آنان با خنده ای مضحکی گفت:

ــ کدام اداب و اخلاق…اساسا هرکسی که  خود را میانجی میسازد احمق است. میگذاشت و مثل تو میدید که آخر ما به کدام سرحد میکشد. و هردو تا توانستند خندیدند.

صنف های آخر لیسه بودیم. حالا دیگر از آن شیطنت های روز های اول خاطراتی در کلۀ شان باقی مانده بود هر کدام آنان شده بودند سیاستمدار و به فلان حزب و جریان انقلابی  و مترقی خوشبینی اظهار میکردند. اولین چیزی که یکروز از زبان هردوی شان شنیدم میگفتند:

ــ پدر های ما استثمارگر اند. آنان حقوق ده نفر دریور و شاگرد دریور و چند مامور را در شرکت بارچلانی میخورند.  بعد از آن سخن را به فلسفه های  جامعه بدون طبقات و مارکسیزم کشانده و مرا هم به جریانی مترقی ای که ایشان بدان گرویده بودند دعوت کردند و چند روز بعد یکی از آنان برایم گفت:

ــ روزه، ذکات، نماز و در کل دین تریاک اجتماع است. پس از آن هردوی شان شروع کردند به تعریف چند نفر که من تازه با نام شان آشنا میشدم. البته اینها بعد از رهبران بین المللی شان رهبران داخلی شان بود. هر دو پسر عمو موی خود را دراز نگاهداشته بودند که آنروز ها این مردم را بیتل میگفتند. یکروز برای یکی گفتم:

ــ این طرز نگهداشتن موی برای جوانان ما ضرور نیست. او با چهره ای بر افروخته گفت:

ــ من خود را برای خودم آرایش میکنم و به قضاوت دیگران کاری ندارم… چیزی نگفتم و آهسته آهسته ارتباط خود را با من کم کردند. شاید به خاطری که مصروفیت آنان زیادتر شده بود.

زمان همچنان پیش میرفت و من دیگر ازین محله به محل دیگری کوچ کردیم. روزگاری آمد که دیگر افکار این دوستان قدیم ام از طریق رادیو، تیلویزیون و در مظاهرات قسمن بیان میشد. ولی من خبر شدم که آنان به سمت ایران  کوچیده اند و در آنجا با آنانیکه با دولت و نظام جدید مخالفت داشتند میجنگیدند. شاید هم زبان جنگی میکردند.

 دو دهه از آن تاریخ گذشت. من صاحب اولاد های بودم که در سنین من در همان سال ها قرار داشتند. مسلمن اینها نسل جدیدی بودند که همه چیز را نه با عینک ما میدیدند بلکه در تار عنکبوت بنیادگرایی طالبان گیر مانده بودند. در مکتب باید با عمامه و پیراهن تنبان میرفتند. قصه میکردند که معلمان ما میگویند. فزیک، کیمیا و بیولوژی و حساب علم شیطان است و باید به جای آن فقه و حدیث خواند و باری هم روی مسایل برتری های شیعه و سنی بحثی به راه میانداختند.

از همه جالبتر یک روز پسر بزرگم گفت مدیر مکتب ما امروز پسر کوچک اش را روبروی همه شاگردان به فلک بسته و با چوب تا جان داشت زد. پرسیدم چرا؟ جواب داد:

ــ برای همه شاگردان گفت این پسرم امروز صبح نماز نخوانده است. پرسیدم مدیر شما را چه نام دارد و وقتی نام او را برد با حیرت دانستم او یکی از همان پسر عمو های  قدیم بودند که پدرهای شان شرکت بارچلانی داشتند و امروز آنان پدر شده بودند. دلم از همه چیز بد شد و ترجیع دادم که دیگر پسران ام مکتب را فراموش نموده و در خانه نزد مادر شان به آموختن علم و معرفت مشغول شوند…

جهانمهر هروی

9 نوامبر 2008

دوستانیکه به غزل علاقمند اند مرا یکبار دیگر ترغیب کردند و باز هم غزلی گفتم. اما اینبار هم از آن راضی نیستم. خدا کند شما را خوش اید.

غزل شب

 ای عشق عجـب سلسله  داری  به مذاهـب

صد زخــم زنی  بر دل مــا، هستی  تو غـائـب 

گفـــتم که غــزل  باز نگـــویم  همه گـفتــــند 

 اینست به  شهــر  دل  عـــشاق،   عــجائب 

پیمــان وفــا با چــه کسـی  بسته کنم  چون

هر کـس  به طـریقی   رود  این   راه غــرائب 

هـــندو  شــده  یارم   و  پرستـــد   بُت  دنیــا

برچســـپ  به آئیـــن مـــن  آورده  مـــعـائب 

یارب  چه  مصیبت به جـهان   حکمـروا  شـد 

در  قسمـت ما نیست  خوشی غیر  مصائب 

***

آلــوده   کجــا  دامــن ما  میشود از عیــــب

از  روز  ازل  قسـمــت  مــا  بـوده   اطا یـب

حهانمهر هروی

 ۳۱ اکتوبر ۲۰۰۸

پارچه موسیقی به آواز فرزانه خورشید هنرمند تاجیکی

سیب شکره ( یک خاطره)

 

سیب شکره ( یک خاطره)

بخاطر ندارم باغ ما چقدر مساحت داشت. همینقدر یادم میآید که چهارده جویه چهار خیابان، تعدا زیادی تاک انگور، درخت زردآلو، سیب، ناک، آلو، انجیر، توت، و یک درخت پسته و یک درخت برزگ شاتوت داشت. این باغ از پدر کلانم برای پدر و عمویم  میراث مانده بود.  پدر و عمویم تا چند سال قبل مشترکن و بدون کدام جنجال از حاصلات آن استفاده میکردند.

وقتی کودک بودم این باغ برایم همه چیز بود. همه ما یعنی هم فامیل ما و هم عمویم بهار تابستان و خزان آنجا میرفتیم. اکثرا در خانه باغ آن فرش هموار میکردیم و به اصطلاح میله میکردیم. درین روز ها من با پسر عمویم که چند سال از من کوچکتر بود به هر درختی سر میزدیم وقتی گل داشت از گل ها و وقتی میوه داشت از دیدن میوه های آن لذت میبردیم و گاهی هم مشترکن نهال جدیدی  غرس میکردیم و روز ها برایش اب میدادیم و تماشا میکردیم که چطور برگ میکشد و چطور بزرگ میشود. به اینترتیب پدر و عمویم مشترکن هر سال در شاخه بری و بازسازی ای باغ کار میکردند وهر سال از سال دیگر وضیعت میوه و سرسبزی این باغ بهتر میشد.

در میان این همه درخت ها و بوته های تاک من گرویدۀ یک درخت بودم که میگفتند این درخت را پدر کلانم غرس کرده بود. درست بیادم است این درخت هر سال سیب های بار میآورد کوچکتر از همه سیب های بود که من در باغ خود و باغ های دیگر دیده بودم. وقتی پخته میشد رنگ قرمز تیره ای میگرفت و این درخت که قامت کوتاه و شاخ و بال گسترده ای داشت مثل یک بوته گل گلاب سرخ میزد و سیب هایش مثل شکر شیرین و خوش طمع بود. گاهی میشد که برای چیدن سیب هایش میان من و پسر کاکایم جنجالی بوجود میآمد. زیرا هر کدام از ما میخواستم مقدار زیادتری از همدیگر را بچینیم و این مسله زیادتر در فصل چیدن سیب رخ میداد.

یکروز که همه ما جهت میله بباغ رفته بودیم سروکله یک پیرمرد چاق با دو جوان پیدا شد. انها را عمویم با خود آورده بود و میگفتند آنها از یک روستای دوردست برای گرفتن پیوند ازین درخت سیب به اینجا آمده اند. مرد چاق حین صحبت اش چند بار  نام پدر کلانم را با احترام زیاد یاد نموده و راجع به علاقه او به تربیۀ درختان میوه گپ زد. و من دانستم که پدر کلانم این درخت سیب را خودش پیوند زده و اصلیت این سیب از ولایت غورات است.

چند سال بعد ما روستا را رها نموده و به شهر سکونت اختیار کردیم. دیگر نمیتوانستم به باغ سر بزنم و بر علاوه سالی بعد من جهت ادامۀ تحصیل به کابل رفتم. وقتی هم به هرات میآمدم دیگر نه فصل میوه بود و نه علاقۀ برای رفتن به روستا و دیدن باغ.

سال ها گذشت و روستا ی ما دستخوش جنگ های میهنی شد. یکبار خبر آمد که چریک ها در باغ ما پناه گرفته بودند و روس ها آنرا بمبارد کرده و نیم آن خراب شده است. دلم بخاطر درخت سیب شکره  سوخت. بعدا خبر شدم که یکی از قوماندن های محل  هشت سرباز روس را اسیر گرفته و بعد از کشتن  آنان را در همین باغ زیر خاک کرده است. البته این قوماندان دیری زنده نبود و بدست رقیبانش کشته شد و من مقبره اش را در نزدیکی همان باغ دیدم . اماخاطرۀ آن سیب شکره را گاهی فراموش نمیکردم.

در سال 1381 سفری به ولایت زیبای غورات داشتم. از شمال شهرک « تولک» درۀ ای دهن میگشاید که سر چشمۀ هریرود از میان آن میگذرد. در میان این دره در دو طرف باغ های میوه را مردم مهمان نواز آن دیار ساخته اند. چهار مغز، سیب، آلو، زردالو، شفتالو، انگور و ناک از جمله حاصلات آن است. بیاد دارم آخرین روز های ماه سنبله بود و  من که بخاطر سروی حاصلات زراعتی ( کشاورزی) به آنجا رفته بودم و با دعوت یکی از دهقانان آن به باغش اش رفتم. در میان آن همه درختان میوه چشمم به درخت سیبی افتاد که مثل یک بوتۀ گل گلاب سرخ میزد. سیب های نه چندان درشت با  رنگ  قرمز تیره خاطرات سه دهه از عمرم را دوباره  زنده کرد. خیال کردم دوباره ده ساله شده ام. تاریخ یکبار به عقب بر گشته بود و من با پسر عمویم خود را یکجا دیدم  که مشغول چیدن سیب شکره هستم. آهسته دست برده و یک دانه سیب را از درخت چیده و خوردم. همان سیب بود و همان طعم و همان مزه. با خودم گفتم عجب دنیایی … چون به خاطرم آمد که باغ ما دیگر آن درخت سیب شکره را ازدست داده بود. ویران شده بود و به مقبره ای سربازان روس تبدیل شده بود نه درخت سیبی بود و نه تاک انگوری و سه سال میشد  که آنرا فروخته بودند و در میان آن جای درختان میوه چند خانۀ گلی بنا یافته بود که از بی ابی بقیه اش خشک و غیرقابل  استفاده بود …

جهانمهر هروی

6 نوامبر 2008

پیراهن سبز کم رنگ با گلهای سپید

 

پیراهن سبز کم رنگ با گلهای سپید

« ذکریا»وقتی به خانه آمد با اولین کسیکه بر خورد پسر کوچک اش بود. او با ورخطایی خبر در گذشت مادرکلانش را داد.  «ذکریا» با بی باوری به اتاقی که مادرش زندگی میکرد داخل شد. او  روی دوشک دراز کشیده بود و بر علاوه خانم، خواهر و چند نفر از زنان همسایه نشسته و سورۀ یاسین را میخواندند. با یک فریاد از تۀ دل خودش را بروی نعش مادر انداخته گریسته گفت:

ــ مادر جان قربانت شوم ترا چه شده بر خیز! چشم هایت را باز کن و بعد از آنکه لب هایش را برای گرفتن بوسه بر رخسار مادر برد دید که صورت اش سرد است و نفس نمیکشد. دلش گرفت و از ته دل گریه کرد. برای اولین بار شبح مرگ را به چشمش میدید. مادر یگانه پشتوانۀ زندگی اش بود. او پدرش را به خاطر نداشت زیرا قبل از آمدن او به دنیا در گذشته بود.

همان پیراهن سبز کمرنگ با گل های سپید هنوز زینتبخش تن اش بود. همسرش با گریه گفت:

ــ نمیدانم چه شد. یکبار فریاد زده روی زمین دراز کشید. گویی دستی حلقومش را گرفته بود. هر چه برایش آب دادم و هر قدر با او صحبت کردم فایده نکرد و ساعتی بعد دیدم نفس نمیکشد…

« ذکریا» با اندوه فراوان از خانه بیرون شده و به سراغ چند مرد همسایه رفت.  به همه اطلاع داد که مادرش فوت کرده و طالب کمک شد.

توصیۀ همه این بود که تا فردا بالای سرش قران بخوانند و فردا صبح مراسم خاک سپاری اش را انجام دهند.

 آفتاب در حال غروب بود و تکه پاره های از ابر به رنگ نارنجی در افق غربی نمایان بود که دوستان دیگر سررسیدند و به کمک « ذکریا» شتافتند…

 شب از نیمه گذشته بود و چند تا زن روی جسد مادرش قران میخواندند. کودکان همه بخواب رفته بودند. « ذکریا » روی دوشک افتاده و به مادر فکر میکرد. خاطرات زندگی چهل سالش مثل پردۀ سینما از مقابل چشمش عبور میکرد. خیال میکرد کسی او را به آسمان میبرد و از ارتفاع هزاران میل رها میکند. به فکرش میرسید که هنوز کودک است و وقتی به خانه داخل میشود گل از گل مادرش میشگفد. او را در بغل میگیرد و بر صورتش بوسه میزند. یادش میآید وقتی سفر میرفت قرآن پاک را بالای سرش میگرفت و باز یادش میآمد که آرزوی دامادی اش را بر آورده ساخته و « سعدیه» را عروسش ساخت و باز بیادش آمد که همان پیراهن سبز کم رنگ با گل های سپید را بخاطر عروسی اش برای مادرش خریداری کرده بود و بهمترتیب هر چه در چهل سال عمرش گذشته بود را بیاد میآورد و افسوس میخورد. آخرش خستگی کار های روز مره و اندوه در گذشت امید و تکیه گاهش اورا بیحال ساخت تا خوابش برد.

« ذکریا» در خواب دید که مرده است…  با ترس زیاد چشم هایش را باز میکند. متوجه میشود در تاریکی مطلق قرار دارد. از ترس میلرزد اما خودش را از دست نمیدهد. نیم خیز میشود سرش به خشتی میخورد که هنگام دفنش شکاف مستطیلی لحد را بالای سرش پوشیده بودند. این خشت خام آنقدر پوسیده است که با ضربۀ سرش کاملن از هم پاشیده و مثل ماسه به درون لحد میریزد و به دنبال آن  خاک های زیادی از بالا به میان لحد سرازیر میشود و سوراخی ایجاد میگردد که روشنی آفتاب هر چند ضعیف است تابیدن میگیرد.

دستش را ازمیان این همه خاک های پوسیده و ماسه های نرم به سوی سوراخ دراز میکند و باقیمانده ای خاک را به قسمت های آخری لحد برده و سوراخ را گشادتر میسازد. بعدا نور شدیدی را با هوای تازه که بوی دنیا را میداد به درون لحد می آورد و او با زحمت زیاد قامت اش را از میان آن همه خاک بیرون میکشد…

آفتاب روی همان قله های  افراشتۀ کوه های غرب در حال غروب است. هوا گرم  و باد گرد و خاک را از کوچه های اطراف به سمت قبرستان پخش میکند.

« ذکریا» باتعجب نگاهی به اطرافش می اندازد و از حیرت دلش شور میزند. لباس های سپید که از گردن تا ناخن پای هایش را پوشانده است در پرتو نارنجی رنگ غروب وحشت انگیز مینماید. وقتی راه میرود خیال میکند زمین زیر پایش مثل پنبه نرم و لطیف است… برای اولین بار در زندگی اش لذت عجیبی میبرد و خیلی زود میخواهد همسر و اولاد هایش را ببیند و بنا برآن فریاد میزند :

ــ های مردم من زنده ام مرا ناحق زیر خاک گذاشتید… ولی صدایش را کسی نمیشنود. باز صدا میزند:

ــ من زنده ام باور کنید شما اشتباه کردید … و چند بار اسم همسر و دو فرزند اش را میبرد…

در همین لحظه از خواب بیدار شد. عرق سردی تمام تنش را پر کرده بود. از خانه مقابل صدای یک زن که قران میخواند بلند بود و باز بیادش آمد که مادرش مرده و فردا او را باید به خاک بسپارند. با خودش گفت چه بهتر که هنوز زیر خاک دفن نشده، یکبار مادرم فریاد بزند که من زنده ام. اما ازین فکرش لرزید و قبول کرد که شانسی برای زنده شدن مادرش وجود ندارد و آنچه او دیده یک خواب بوده. از جایش بلند شده و بیرون رفت.

هوا گرم بود  شب از نیمه گذشته و جزء صدای تلاوت قران توسط یکی از زنان همسایه همه جا خاموش بود. ستاره ها در روی آسمان بل بل میکردند و از دور صدای های مبهمی میآمد.

« ذکریا» سگرتی روشن کرده و آهسته درب خانه را گشوده به کوچه داخل شد. نمیدانست کجا میرود و در مسیرکوچه حرکت کرد. شاید نیم ساعتی راه میرفت که به دریا رسید. روی یک سنگی نشست و به آب های سربی رنگی که روی هم ملیغلطیدند نگاه کرد. باخودش گفت کاش مادرش دریا میبود و گاهی نمیمرد و ازبین نمیرفت. به کوه های اطراف نگاه کرد که در تاریکی شب همرنگ هم بودند. فکر کرد که چرا این کوه ها نمیمیرند و نابود نمیشوند. چند لحظه بعد ازین طرز فکرش  شرمنده شد. زیرا بیاد آورد که هر زنده بلاخره محکوم به مرگ است و دوباره به طرف خانه باز گشت.

هنوز به خانه نرسیده بود که نخستین پیام صبح را از مسجد شهر شنید. صدای اذان صبح بود و «ذکریا» به سرعت اش افزود. تا به خانه رسید.

***

یکسال از درگذشت مادرش سپری میشد. درینمدت بار ها به خوابش آمده بود که او هم مرده است. ولی صبح که از خواب بر میخاست در حیرت عجیبی فرو میرفت. یکبار داستان مردن و زنده شدنش را که خواب دیده بود به دوستش گفت. دوستش برایش توصیه کرده بود که چیزی نذر کند و دیگر راجع به مرگ فکر نکند.

« ذکریا» گاهی بعد از فراغت از کار های روزمره با دو طفل اش به بازار میرفت و هر جائیکه اطفالش میخواستند، برای گردش انتخاب میکرد.

یکروز با دخترش به شهر رفت. دخترش از او تقاضا کرد که برایش پیراهن بخرد. در میان تکه هایکه برای خریدن میدید. چشمش به همان تکه افتاد… رنگ سبز کم رنگ باگل های سپید… دست دخترش را کش کرد و با سرعت از فروشگاه بیرون شد.

جهانمهر هروی

اول نوامبر 2008

 

آخرین غزل

 

 دوستان عزیز از تشریف آوری شما به صفحه ام خیلی سپاسگذارم . چنانکه این غزل را آخرین غزل گفته ام شاید دیگر غزلی نگویم و ترجیع خواهم داد برای شما دوستان داستان بگویم. از زندگی ام و از آرزو های دیگران و غمهایم خاطراتی بنویسم.

آخرین غزل

نا خوشی  ام از علت  بد خـویی  تـست

دل بسته  به هــر نگاه  جــادویی  تست

تا چنـد  منـم   به  پیـش تـو هیچـکسی

تا چـند میــان  قلــب مان  دویی  تـست

از نام مـن  و  جای  مـن  و  زندگی  ام

پیـــش هـــمه  آوازۀ  بدگـــویی  تـست

راه  دیگـــری نیــست  مرا خـامــــوشم!

دانم به خطا و سهــو  همسویی تست

***

از مــذهب مــن بیـرون شدی مـــیدانم

خـــال بـر لب  نشــان هنــدویی تست

جهانمهر هروی

28 اکتوبر 2008        

 

دشمن

 

دشمن

معلم سپورت ما آدم چاق و تنومندی بود که چشم های کلان، بروت (سبیل) های پر پشت و قد بلندی داشت و همیشه یک نوع لباس میپوشید، پطلون(شلوار) عنابی و پیراهن آستین کوتاه چهار خانه و شاید بیست هشت تا سی سال عمر داشت. او هم معلم سپورت بود و خیالم که وظیفۀ دیگرش هنگام تفریح آن بود که شاگردان را در محوطۀ مکتب(مدرسه) کنترول کند. موی هایش را هر روز صبح فکر میکنم ازمسکه(کره) چرب میکرد و بایسکل (دوچرخه) همبر گردن قفلی داشت که اکثرا مشغول پاککاری آن بود.

وقتی تفریح اول میشد در محوطۀ مکتب شور و شوق عجیبی به پا میشد. یکی نان اش را میخورد ، یکی خیز وجست میزد و چند تای  دیگر هم دور هم در میان چمن مکتب جمع میشدند و پهلوانی میکردند.

اینکار هر روزه ادامه داشت و من ازین کار نفرت داشتم زیرا هر کس که میخوابید سر وصدا بلند میشد و عده فریاد میزدند باوـ باوـ باو خوابید و در پایان تفریح که زنگ نواخته میشد. غالب و مغلوب به طرف صنف هایش میرفتند.

یکروز همین معلم سپورت دوستم را که از یک محفل عروسی با پیرهن و تنبان به مکتب آمده بود چند سیلی زده و برایش گفته بود:

ــ تو و یک گادیوان از هم چه فرق دارید. به مکتب باید با پیراهن و پطلون داخل شد.

آنروز من بیخبر از معرکه در میان چمن مشغول تماشایی مسابقۀ پهلوانی بودم که داور آن همین معلم سپورت بود. ابتدا امین  پسر گل احمد خان با خلیل  پسر عبدالمجید غائنی پهلوانی کردند. خلیل خوابید و فریاد دیگران بر خاست. من دیدم که امین تا وقتیکه خلیل خودش را آماده کند دست هایش را دور کمر او انداخته و با سرعت او را به زمین انداخت.

 بعدا جبار  پسر ملک یار خان از قریه( روستا) بالا به میدان آمده و منتظر ماند که چه کسی با او کشتی میگیرد. ملک یارخان یکی از زمینداران و صاحب نفوذ در میان همه قریه ها بود. هرکس از ظلم و شقاوت اوبالای مردم و دهقان هایش افسانه ها میگفتند. پسر او هم در مکتب هر روز لباس های رنگارنگ میپوشید و صبح او را یک گادی چترسنگ به مکتب میآورد و بر علاوه در صنف ما همه معلمین غیر از معلم ریاضی که میگفتند پدر این معلم را هم ملک یار خان کشته است از او حساب میبردند.

کسی نبود که به میدان بیائید. دوستم رفیق پسر رحمت الله نجار مرا تیله کرده و گفت ترا خدا برو… چند قدمی که به میدان داخل شدم صدای همه بالا شد و معلم سپورت با ریشخندی گفت:

ــ خوب اسدالله تو میایی! بیا ببینیم چه میشه. ومن هم با جرئت تمام خودم را آماده کردم…

از چهار طرف برای من صدای آفرین بلند شد و جبار را دیدم که رنگ باخته و با حرکات ابلهانه ای دست ها و پا هایش مرا میخواهد زیر تاثیر خود در آورد. در صنف هم  جبار همیشه بالای همه ریشحند میزد و با وصف آنکه لیاقت نداشت نمرۀ خوب میگرفت و همه معلمین به طرفش به چشم یک  شاگرد لایق میدیدند… خدایم را یاد کرده و با جبار بغل دادم.

هر قدر خود را کج و وج کرد فرصت نداده و از روی شانۀ راستم بلند اش کرده و به زمین زدم و روی سینه اش افتادم. صدای هلهله و فریاد همه بالا شد. وقتی به زمین خورد با آواز بلند فحش مادر داده و از ایخن ام کش کرد و پیراهن ایخن قاقم پاره شده و چند تکمه اش کنده و گم شد. اینکارش باعث آن شد که معلم سپورت مجبورا به هر دوی ما اخطار دهد:

ــ بچم به زمین خوردی و باختی ضرور نیست که جنگ کنی… ولی او دست بردار نبود با مشت اش میخواست به صورت ام به زند. دستش را گرفته و به سمت عقب دور دادم. نالۀ کرد و معلم سپورت ما را از هم جدا کرد. و نصیحتوار گفت:

ــ هفتۀ دیگر باز پهلوانی کنید شاید اینبار جبار برنده شود… ولی از ایخن کنده و پیراهن پارۀ من چیزی نگفت.

ساعت آخر که معلم ریاضی به صنف آمد خودم را گوشه گرفتم و تمام ساعتش به فکر آن بودم که به خانه چه بگویم. این پیراهن و پطلون لیلامی را پدرم به چه سختی و جدال خریده بود و اگر میدید که پاره شده چه میگفت. تا وقتیکه رخصت شدیم غم خوردم و بطرف خانه روان شدم.

وقتی به خانه رسیدم طوری داخل شدم که کسی مرا نه بیند. مادرم کنج صفه نان پخته میکرد و پدرم در گوشۀ دیگر نشسته و با مادرم گپ میزد.

آهسته آهسته به سوی خانۀ نشیمن جائیکه باید لباس هایم را عوض میکردم رفتم. نمیدانم پدرم چطور متوجه شده و صدا زد:

ــ اسدالله اینجا بیا! ترجیع دادم لباس هایم را عوض کنم . خودم را بگوشکری زدم. به دنبالم آمد و پرسید:

ــ جنگ کردی؟ جواب دادم نه! باز پرسید:

ــ چرا پیراهن ات پاره است؟ پاسخ دادم.

ــ کشتی گرفتم.

 باز پرسید:

ــ با کی کشتی گرفتی؟… خیال میکردم حالا مرا زیر مشت و لگد اش خرد و خمیر میکند و بنا برآن گفتم:

ــ با جبار پسر ملک یارخان… نمیدانم چطور شد. یکبار فریاد زد:

ــ بگو که اگر خوابیده باشی نان این خانه بر تو حرام است… با خوشحالی گفتم:

ــ نه من به زمین اش زدم و شما میتوانید از همه بچه های قریه بپرسید پدر جان…

جهانمهر هروی

25 اکتوبر 2008

 

 

غزل

غزل

 تو میــروی  و غـــم  ات جــاودانه  میماند

بـــرای  مُــردن  مــن  این  بهــانه  میماند

نه سر به زانوی من مینهی نه لب بر لب

نه قصـه های خـــوش عاشقــانه مـیمـاند

چه کـــرد، باز چـــرا ظـــلم میکند  تقدیــر

که شب به حجـم غم انگــیز خـانه میماند

به جنــــگلی که وزد باد ســــــرد پـاییـزی

« پـــرنـده  میپـــرد و  آشیـــانه میـماند»*

صــــدای پای غــم هــرزه  و جــــوانی ها

غـــزل به شرح جــــدایی  نشـانه میمـاند

سـروده ام ز طــبع گـرم قصــــۀ مـــجـنون

بخـوان که  نام خوشــت  در  زمانه میماند

جهانمهر هروی 

21.10.2008

* فکر میکنم این فرد از شاعر ارجمند وطنم ( زنده یاد قهار عاصی) است.

 

دلم را برده ای دیگر چه میگی؟

سخن از هنرمند زیبا و خوش آواز کشور ما « ژینوس» است که آواز شیرین اش در دلها مینشست و پارچه های جاودانۀ از موسیقی افغانستان به یادگار گذاشت. بدون تردید اگر این هنرمند ما تا حال به هنر موسیقی ادامه میداد گل سر سبد بود و کسی نمیوانست به پایش برسد.

خوب من هم به دو نیم دهه قبل برمیگردم و زمانی را بیاد میآورم که وقتی تیلویزیون صدای ملکوتی  او را میگذاشت همه افکارم را در تون آواز این هنرمند مردمی ما فراموش میکردم. غصه ها میرفت و دنیایی از نشاط سراسر وجودم را در بر میگرفت.

اما راستی این هنرمند ما کجاشد؟  و سرنوشت او به کجا کشید و حالا به کجاست؟ و چرا دیگر صدای گیرای او تسلی بخش دل های در گرفته نیست. با خودم فکرمیکنم معنی زندگی شاید همین است:… که تو به چشم و سر مشاهده میکنی. یکی میمیرد یکی فراموش میشود و یکی دیگر کوره راه زندگی را لنگ و لنگان طی میکند.

 اما سخن بر سر « ژینوس » است. چرا او دیگر آواز نمیخواند؟ چه چیزی باعث شده که دیگر نمیگوید. دلم را برده ای دیگر چه میگی؟

تمام گوشه و کنار انترنت را پالیدم و غیر از یادگارهای جاودانه این هنرمند چیزی در باره زندگی و هنر وی نشنیدم. مایوسانه باخودم گفتم:

ــ اینست سرنوشت یک هنرمندی که احتیاج مردم به اوست ولی زندگی او را در دست فراموشی میسپارد و کسی نمیداند کجا رفت، چه شد، و چرا هنرش را فراموش کرد.

شمارادعوت میکنم به پارچۀ از آواز گیرا و جاودانۀ ژینوس.

غزل

غزل

گــــر  تـُرکــی  و  یا عــرب  یا  ایــرانـی

یک بنـــدۀ  خـاکــی  ای  و  از یـــزدانی

با این دل کوچکی که داری ای  دوست

از حکمـــت زندگی  چــه  را  مـــیدانی

داد اســت خدایت هــمگی عقــل و خرد

در  خلقــت خــود  چرا  دگــر حیــرانی؟

( دنیا هــمه  هیچ و کار دنیا همه هیچ)*

در هـیــچ  چـــرا  به هیــچ  در پنـــداری

گــر تاج  نـهــی برسر و سلطـان شوی

در  روز  حســاب  نزد  یــزدان خـــواری

گر حــاتم  طایی شوی از بخشش  بذل

با قسمـــت و تـقــدیر  نـتوانی  کـــاری

بهـــتر کـه درین  سـرای  فانی بکــنی

با هــمنــفسی ز روی  الفــت یــــاری

بگـــذار  که رفــته گان تـرا پـند   دهـند

هــرگـز  نکــنی هــمــره  جاهـل  یاری

جهانمهر هروی

۱۶ اکتوبر ۲۰۰۸

* فردی از پیر و صوفی بزرگ خواجه عبد الله انصاری است.

برگریزی

دوستان عزیز:

این داستان در سال 1358 در مجلۀ ادبی هرات به نشر رسیده است. من دیگر باور ندارم که این مجله ادبی و از آنسال نزد کسی موجود باشد. باورم اینست که پرداز درآن داستان کوتاه خیلی بهتر از این است که به شما تقدیم میکنم و سوژه داستان همان است که بوده بهر صورت برگ سبز است تحفۀ درویش. امید مورد پسند شما واقع شده باشد.

 

برگریزی

آنان چهار نفر زن بودند که به خانۀ ما آمدند. هر چه فکر کردم که این ها کیستند نشناختم. همگی شان خوب آراسته و لباس های مقبولی داشتند. دو نفر شان جوان و دوتای دیگر مُسن به نظر میخوردند. مادرم با ورخطایی از آنان پذیرایی کرد و« سامعه» را میدیدم که در کنج مطبخ نشسته و در افکارش غرق است. از پشت دروازه گوش دادم. یکی از زن ها میگفت:

ــ پسرم مامور زراعت است. جوان است و تازه فالکوته ( دانشکده ) را خلاص کرده. دختر شما خوشبخت میشود… و میدانستم هدف شان سامعه است. مادرم چیزی نمیگفت و این زن ها هر کدام شان افسانۀ را از شوهر آیندۀ سامعه یعنی خواهرم بیان میکردند.

رفتم نزد «سامعه» و از او پرسیدم اینها کیستند؟! او چیزی نگفت و با اصرار زیادی که کردم بعد از آنکه چند دشنام نثارم کرد گفت:

ــ برو گم شو که نه بینمت… و من هم با یک خیز از خانه بیرون شدم.

از کوچه  دور خوردم و به دوکان «عبدالرحیم» رفتم. او با یکی از دوستانش صحبت میکرد. مشتی از سنجد های روی بساطش را برداشته به جیبم ریختم. دوست « عبدالرحیم» گفت:

ــ چه میکنی های… نگاه کن پیش رویت پول نداد و سنجد هایت را برداشت. عبدالرحیم خندیده  گفت بگذارش گپی نیست. و وقتی میخواستم فرار کنم به دنبالم صدا زد:

« لالی» بیا!… وقتی رفتم یک بسته ساجق را به من داده و گفت:

ــ ببر به « سامعه» و به دنبال آن شنیدم که به دوستش گفت:

ــ اگر این ها جان مرا هم بگیرند چیزی نمیگویم.

چرخی زده و از کنار مسجد گذشتم و پهلوی جوی آب نشسته و سنجد ها را یک یک از جیبم در آورده خوردم. هوا سرد بود و درختان اطراف جوی خیلی افسرده به نظر میامدند. هر لحظه برگ زردی رقص رقصان از شاخه های درختان جدا شده و آرام ارام روی آب شناور میشد. پائیز همه چیز را بسوی نابودی میبرد. علف های کنار جوی را یخ زده بود و برک های تیغه مانند شان پژمرده و خشکیده بودند. وقتی سنجد ها را خلاص کردم از پاکت ساجق ( آدامس) ای که عبدالرجیم برای « سامعه» داده بود یک دانه را در آورده و به دهانم گذاشته و به سوی خانه روان شدم.

آن  چهار زن رفته بودند. مادرم میخندید.  سامعه غمگین و شرمزده بود. ساجق ها را به او دادم و گفتم اینها را « عبدالرحیم» داده. چیزی نگفت و یکدانۀ آنرا در دهنش انداخت.

شب شنیدم که مادرم  با پدرم میگفت:

ــ بخت ما گل کرده خواستگار ها از مردم معتبر اند و من فکر میکنم برای « سامعه» ازین بهتر شوهری پیدا نخواهد شد…

یکهفته بعد چند نفر مرد به خانه ای ما آمدند همگی شان لباس های پاک و لنگی( عمامه) های قیمتی به سر داشتند. اینبار من میتوانستم به محفل شان سر به زنم. هر چه میگفتند راجع به همان مامور زراعت بود و مسلۀ خواستگاری از « سامعه» یکی میگفت:

ــ  « وکیل » جان برای خودش خانۀ آباد کرده. معاش خوبی دارد. شما هم میتوانید با او یکجا زندگی کنید. در میان آنان یکی رویش را به طرف پدرم کرده گفت:

ــ چرا هر ماه سیصد افغانی کرایه خانه بدهی با « وکیل» جان و دخترت یک جای زندگی کن و این هم یک کمک است برای تو. در میان آنان جوانی که قد بلند و کلاه پوست قره قلی به سرداشت هیچ نمیگفت و فقط گاهی وقت به نشان تائید سرش را تکان میداد و وقتی همه رفتند پدرم گفت همان کسیکه کلاه قره قلی به سر داشت « وکیل » خواستگار« سامعه» بود.

باز  به دوکان « عبدالرحیم» رفتم. آهسته از سر بسا طش چند تا چهار مغز( گردو) برداشتم و میخواستم فرار کنم که عبدالرحیم صدا زد:

ــ باش چه میگم! چه شده که این روز ها سامعه نمیآید… بیا و چند تا ساجق برایش ببر… اول فکر کردم چیزی نگویم .نمیدانم چطور شد که گفتم:

« سامعه» دیگر حق ندارد از خانه خارج شود او را به شوهر داده اند… خیال کردم « عبدالرحیم» تعادلش را از دست داد و رنگش سیاه شده گفت:

ــ چه میگی حرامزاده. به خدا… لاحول بلا…

چند قدمی که دور شدم پای برهنه از دوکانش خارج شده و به دنبالم دویده دستم را گرفته پرسید:

ــ چه گفتی حرامزاده؟ مه این شب ها خواب ندارم. به خدا اگر راست گفته باشی دودمان شما را بر میاندازم… اولاد ارنهود…

به خانه که آمدم « سامعه» را گوشه کرده گفتم:

ــ وقتی به « عبدالرحیم» گفتم « سامعه » را شوهر داده اند مثل دیوانه ها هر چه به زبانش آمد گفت و مرا دشنام داد. « سامعه» سکوت کرد و بعد از لحظۀ گفت:

ــ پیش من و خودت باشه. ازین مسله به پدر و یا مادرم چیزی تعریف نکنی برادرک گلم. و من خاموش ماندم.

 

***

 

یکسال گذشت ما با سامعۀ و شوهرش بیکی از محل های دور به خانۀ « وکیل» رفتیم. راستی  خانۀ وکیل بزرگ و زیبا بود ما همه یکجا زندگی میکردیم. سامعه هم با شوهرش وکیل خوش بود.

یکروز از ارسی خانه به  بیرون را نگاه میکردم. در بیرون خانه زیر یک در خت بزرگ که برگ هایش همه زرد شده بود و هر لحظه از شاخه ها جدا میشد و رقص رقصان به زمین مینشست کسی را دیدم که نشسته و با انگشتانش روی خاک چیزی مینویسد و یا اینکه دایرۀ رسم میکند. برگ های زرد پائیزی را دورمیکند تا خاک ها را بهتر لمس کند.

« سامعه را صدا کرده گفتم بیا و اینجا را ببین! سامعه آمد و با ورخطایی گفت:

ــ چه آدمی!  دیوانه شده. نگاه کردم. موی های سر و ریش سیاه اش ژولیده و لباس هایش چرک و چرغت بود  سامعه گفت:

ــ ای بدبخت عبدالرحیم است. بیا که ما را نبیند.

جهانمهر هروی

14.10.2008

 

خزان

 

 خزان

این برگ چو  من سبز زمانی بوده است

زو سبز بهـــار و  بوسـتانی  بوده  است

امــروز  که زرد  و  زار  افــتاده  به  خاک

چون من به کمین او خزانی بوده  است

 جهانمهر هروی

۹ اکتوبر ۲۰۰۸

 غزلی به آواز گلبهار بانو

دانشگاه و پوهنتون

 

دانشگاه و پوهنتون

نه ( دانشگاه) نه (پوهنتون)  مرا آموخت عشق تو

نه  ( مولانا)  نه  (افلاطون)  مرا  آموخت عشق تو

ز  خاک و آب تو پرورده گشتم من، همین کافیست

 وفور  نعمت  افـــزون،  مرا  آمـــوخت  عشق   تو

تویی سرمـنشأ  آزادگـــی  با  دشمــــن  بســیار

شهید ات  با تن گلـگون،  مرا  آموخت عشـق  تو

فغان  از دست  اهریمن، که  تخم خشـم میـکارد

نظـام  مـــردمان  دون،  مــرا   آموخت  عشق  تو

بـرای  محو   اخــوت،  با  زبان   و  اصـل  میــنازند

همـین غائله ی  اکنـون،  مـرا  آموخت عشق  تو

جهانمهر هروی

5 نوامبر 2008

به جواب آقای خراسانی از پیام های رسیده:

دوست خراسانی عزیز سلام:
1 ـ اینروز ها خراسانی ها زیاد شده اند و من بیچاره هر چه روی نقشۀ جهان جستجو کردم آدرس دقیق این عزیزانرا نیافتم.طوریکه تاریخ اشاره میکند خراسان قدیم بخشی از افغانستان امروز، ایران، ترکمنستان،پاکستان و تاجکستانرا در بر میگیرد. و شما خراسانی عزیز خیال من که سه صد سال و یا اندکی کمتر به تاریخ عقب رفته اید.
2 ـ من اگر راست میپرسید دانش ام را از پوهنتون گرفته ام. آنروز ها از دانشگاه نه نامی بود و نه هم نشانی. این بدان معنی است که هر دو کلمه یک مفهوم را ارائه میکند ولی من که پوهنتون خوانده ام با دانشگاه ضدیت ندارم.
3 ـ من طرفدار کلمات یونیورستی، دارالفنون، دانشگاه، پوهنتون هستم در صورتیکه ازین کلمات استفاده ابزاری برای ترویج نفاق و شقاق صورت نگیرد. زمانیکه بخاطر یک کلمه دانشگاه و یا پوهنتون تعطیل گردد و اولاد مردم عوض آموختن علم زخمی و یا کشته شوند و نتیجۀ آن در آخرین تحلیل آوردن نفاق و شقاق باشد از همگی این کلمات بیزارم. امید مرا درک کرده باشید