خزان
این برگ چو من سبز زمانی بوده است
زو سبز بهـــار و بوسـتانی بوده است
امــروز که زرد و زار افــتاده به خاک
چون من به کمین او خزانی بوده است
جهانمهر هروی
۹ اکتوبر ۲۰۰۸
غزلی به آواز گلبهار بانو
خزان
این برگ چو من سبز زمانی بوده است
زو سبز بهـــار و بوسـتانی بوده است
امــروز که زرد و زار افــتاده به خاک
چون من به کمین او خزانی بوده است
جهانمهر هروی
۹ اکتوبر ۲۰۰۸
غزلی به آواز گلبهار بانو
نوشته شده توسط admin در ساعت 6:40 pm
Oktober 9th, 2008 at 7:58 pm
درود
—–
سرک میکشی که بدانی،
هنوز کلافی سردرگم و سرگردانم؟!
نه،
حالا بافته ای از حسرت دیروزم و
آه های امروز
که جایی برای فردای تو،
ندارد.
نگرد….
—–
سرفراز باشید
بدرود
Oktober 9th, 2008 at 7:59 pm
درود
—–
سرک میکشی که بدانی،
هنوز کلافی سردرگم و سرگردانم؟!
نه،
حالا بافته ای از حسرت دیروزم و
آه های امروز
که جایی برای فردای تو،
ندارد.
نگرد….
—–
سرفراز باشید
بدرود
Oktober 9th, 2008 at 8:18 pm
سلام استاد ارجمند و گرامی
بعد از عرض ادب و احترام حضور عالیقدر شما سروده زیبا ی خزانی تان بر دلم چنگ انداخت وچشمم در مصرع آخیر که بازهم تایپ نافرمانی کرده بجای “ ز“ حرف“ر“ را انداخته حصر ماند و ناگزیر آنرا حضور تان نگاشتم.خوش میشوم بمن هم سری بزنید
موفق وسر فراز باشید
Oktober 9th, 2008 at 11:24 pm
سلام همزبان همدیار سرایش گر آگاه هیروی عزیز!
وجه مشترک زبانی و سایهء هم دیاری در لهجهء عاشقانهء هرات با نام شما الفت دیگری میگیرد.
بانوی که به گلها بهار می آورد صدای نازش طلاتم ادبگاه مهر را به جهان میبخشد شنیدم وخستگی های امروزه را در آواز نغزش واقعا به فراموشی سپردم هر چند شب نا وقت بود از گوشکی استفاده کردم.
رباعی زیبای شما وا قعا بدل چنگ میزند که خزان را زیبا ترسیم کرده اید.
سبزی شما اسیر فصل دگر است
چون عشق بدان باغ شما ره سپر است
وین مهر جهان است هری تابان باد
تفسیر زرنگ ها به باباغش ثمر است
شاد مانت میخواهم هیروی عزیز شما لطف دارید که همیشه شامل حالم بوده اید.
حضرت ظریفی
Oktober 10th, 2008 at 8:53 am
سلام بر جناب حضرت دوست، استاد عالیمقام ، هروی عزیز!
رباعی قشنگ شما را خواندم ، هرجند که این حقیر در بهار جوانی قرار دارم ، ولی باور کن استاد که با خواندن رباعی زیبا و سرشار از احساسات اجتماعی شما، من خود را همانند خزان رسیده گان در یافتم و به یاد مرگ افتادم. آه مرگی که هر لحظه و هر آن ، سراغ ما را با خود دارد و یک لحظه غافل از ما نیست. به هر حال غزل انتخابی شما، هم بسیار زیبا و قشنگ بود ، کاملاً دانلودش کردم و شنیدم و بینهایت لذت بردم. مانا و جاودان میخواهمت ، استاد عزیز و گرانمایه. سائس
Oktober 10th, 2008 at 2:27 pm
سلام خدمت شما هروی صاحب!
چند روزیست سرگردانم به خوانش اشعار و نوشته های بزرگان ادب و هنر و امروز توفیق یافتم که به پای وبلاگ شما نشینم و از مطالعه’مضامینش لحظات خود را بارور گردانم.
صادقانه میگویم وقتی میبینم استعداد های بزرگ را و آنقدر زیر تاثیر مطالب سودمند شان میروم که گاهی با خود میگویم شاید توهین به این بزرگان باشد که من نیز قلم به دست نادانم گرفته ام و کاغذ پاک و سفید را سیاه بهتر است بگویم رو سیاه میکنم . ولی باز خویش را تسلی میدهم و میگویم اگر ما این چنین بزرگان را داریم پس با غنیمت ازین موقع باید بنویسیم تا اینها ما را متوجه اشتباهات ما نموده و اصلاح مان سازند.
به همین بهانه از حضور محترم آرزو دارم اگر لازم میدیدند سری به ویرانه’ ما زنند از رهنمایی شان ما را مستفید گردانند.
با احترام
سر فراز باشید
Oktober 10th, 2008 at 7:51 pm
سلام دوست عزیز وب قشنگی داری به من هم یه سر بزن ممنون موفق باشی
Oktober 10th, 2008 at 7:55 pm
سلام مجدد حضور گرانقدر هروی ّصاحب!
با تشریف آوری تان به ویرانه ام خوشی دو عالم را دادید. از لطف شما واز ذره نوازی که به حق من نموده اید زبانم عاجز است تا چگونه تشکری کنم. تشویق شما حمایت بزرگ معنوی به من بخشید.
انشاالله که به همکاری شما بزرگان روزی خواهد رسید که ما نیز قدم های لنگ و غلطان خود را دراین مسیر پر از نشیب و فراز بتوانیم تا حدودی استوار و مضبوط بگذاریم و آرزو دارم که این لیاقت را داشته باشم که همکاری و رهنمایی شما را بتوانم حفظ کنم.
کامگار باشید
Oktober 10th, 2008 at 11:24 pm
درود به شما،
بسیار زیبا ،
و با بیان شیرین ، دلپسند ،
این برگ چو من سبز زمانی بوده است
زو سبز بهـــار و بوسـتانی بوده است
امــروز که زرد و زار افــتاده به خاک
چون من به کمین او خزانی بوده است
بهارینه و سبز باشید
Oktober 11th, 2008 at 5:49 am
سلام همدل گرانمایه
امیدوارم شاد و خرم باشید… با شعر مرگ ایستاده درختان بروز شدم
خواهشمندم با حضور ارزشمندتان بر رونق کلبه مجازی ما افزوده و با رهنمودهای
ارزشمندتان بر غنای آن بیفزائید.
Oktober 11th, 2008 at 10:58 am
سلام دیگر
امــروز که زرد و زار افــتاده به خاک
چون من به کمین او خزانی بوده است
Oktober 11th, 2008 at 2:13 pm
استاد محترم سلام مجدد!
از رهنمایی های شما فیض میبرم و این لطفی که به حق ما میکنید از لطف خدایم محروم نباشید.
استاد محترم وضعیت که در کوجه’ من بود خواستم به زبان شعرش بگویم ولی در نوشته های من احساسات است اما زیبایی های یک شعر نیست به این مفهوم که سرا پا عیب است و نقص.
باور کنید خودم میدانم که در قسمت شعر هیچ نمیدانم ولی مینویسم تا که بدانم که چرا نمیدانم
و درین راه تا وقتی خسته نشوید شما را به زحمت خواهم ساخت که مرا یاری و رهنمایی کنید.
با شعر جدید (کوچه) چشم به راهم که چون خورشید به ویرانه ام نور بیاندازید و از روشنی اش تمام عیب های پیدا و پنهان این نوشته را آفتابی سازید.
با اخلاص و احترام
کامگگار باشید
Oktober 11th, 2008 at 2:31 pm
سلام محترم جهان مهر هروی
دو بیتی قشنگ را خواندم و غزل دلنشین را شنیدم واقعا جانبخش بود کامگار باشید
Oktober 11th, 2008 at 3:03 pm
استاد گرامی سلام: شعر زیبای تانرا خواندم ومرا بیاد رباعی عمر خیام انداخت که روزگاری آنرا روی کوزه ای که میناتوری کرده بودم ،نوشته بودم .
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلفِ نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردنِ یاری بوده است
پر سرایش بمانید . با ارادت آرزو
Oktober 11th, 2008 at 6:40 pm
سلام و عرض ادب دارم خدمت پدر بزگوارم که همچون جان عزیزاست امید دارای صحت کامل باشید از پیام مملو از صفا و محبت تان تشکر منتظر حضور دوباره شما هستم
Oktober 11th, 2008 at 8:26 pm
سلام دوست عزیز
دلم تنگ شده … دلم تنگ شده برای بوییدن صدای دریا
برای جای پای مثنوی درختان .
من به لبخند اخم میکنم تا برکه هم بدونه من واقعا دلتنگم .
دلتنگم وحنجره ام نایی برای اواز درد نداره .
قلک دلم هم پر شده از سکه های غم واین سنگینی و
رنج نمیگذاره نفسهام به اسمون برسه ونگاهم هم اغوش ستاره شه …
ولی چه کنم نمی تونم پرواز چشمهات ووقت رفتن فراموش کنم ….
دلم تنگه ….. دلم تنگه …. دلم تنگه ….
با بهترین ارزوها ….
جاویدان باشی
Oktober 11th, 2008 at 10:22 pm
Oktober 12th, 2008 at 6:25 am
سلام وارادت حضورهروی صاحب عزیز
درودفراوان وبی نهایت
ومعذور ازاین همه غیابت
ورباعی هم که درشان خود مانداگاراست
ومیشود ازین رباعی یادخیام هم کرد
این کوزه چومن عاشق زاری بوده
دربند سر زلف نگاری بوده
این دسته که برگردن او میبینی
دستی است که برگردن یاری بوده
وشما خیلی زیبا بیان کردین .
میستایم
Oktober 12th, 2008 at 8:40 am
سلام هروی جان
چون همیشه زیبا بود
برا همش شاد باشی و کامکار
Oktober 12th, 2008 at 11:58 am
سلام و درود استاد بزرگوار و فرهیخته آگاه جناب هروی صاحب !
ممنون هستم از لطف دایمی شما که بمن سرمی زنید و نوشته هایم را با حوصله مندی می خوانید.
از کلام تان شیرینی و حلاوت می طراود.
من معذرت می خواهم که بعداز دیروقتا باز به وبلاگ تان آمدم.
من بازهم منظر شما هستم
Oktober 12th, 2008 at 2:10 pm
سلام دوست گرامی
شمع مشعل با (نیروی چماق بستان ) به روز شده است
Oktober 12th, 2008 at 5:54 pm
جناب هروي : سلام و محبت خواهرانه من نثارتان. حضورسبز و سخاوتمندانه شما در نامه ها شرمسارم مي سازد . با صليب چه شده مثليكه روح كرستين در آن عجين است يا ارواح زخمي ديگر . هرچه سعي ميكنم تمام شود ناتمام تر ميشود. خوب معني اين حرفهاي مرا فقط شما مي فهميد. همينكه تمام شد برايتان تمام – مي فرستم. سروده ي تان هم مثل „خيام“ بزرگوار „خيامي“ است
اين كوزه چومن عاشقي زاري بوده است
دربند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته كه در گردن ا و مي بيني
دستي است كه بر گردن ياري بوده است
فلسفه ي خيام دركتاب „ترانه هاي خيام“ به كوشش „صادق هدايت“ خيلي هم بهتر از هر جاي ديگر تفسيرشده . هم پيروان(فاتاليسم) در غرب فلسفه ی خيام را شاخ و برگ دادند و يكبارديگر خواستند خيام را نه در علوم سيانسي ، بلكه ادب ، حكمت و فلسفه بپيچند. فلسفه ي خيام كه بيشتر مسله ي جبرو اختيار را مسخره ميكند و زمين را مامن عيش ميداند با فلسفه ي ماترياليستي „لکاياتا“ در هند نيزشباهتي بسيار دارد .. „لكا“ به معني „دهر“ يا “ جهان“ است. اين فلسفه را بربها برعليه آستيسم هندي كه همان مرتاضيت بود رواج داد تا مردم را به زندگي دنيوي دعوت كند. بعدها لكاياتا در چهره ي “ چارواك “ درهند و حوالي اطراف آن گسترد ه شد هرچند چارواك با فلسفه چهار عنصر خود مسايل زيادي را بحث ميكرد ولي آگاهي پيروان آن بيشتراز مسايل اخلاقي بود. در چآواك دو مسله “ كاما“ لذت و “ ارتخا“ ثروت محور خوب و بد حساب ميشد. خلاصه كه…… كجا رفتم. ……. اينها را درپيوند ….. خيام و خيام گونه هاي شما نوشتم . /
Oktober 12th, 2008 at 5:56 pm
2………هم غزل اردو خيلي همپيوند با همين بحث ها است ،
هروي عزيز: بهترين چيزي كه من پاكستان متوجه شدم كه جامعه ي مردانه پاكستان ، دربرابر دانش ، هنر و فهم زنان كلاسيك خوان و غزلخوان به زانو در آمده بودند . اين زنان از چنان احترام و محبت بين مردم برخوداربودند كه نظير آن در ديگر بخشهاي هنري اصلا ديده نميشد. البته جاي هم داشت چون اينان سالها ي زياد ي را به رياضت و آموختن اساسات موسيقي سپري ميكردند تا به مقام غزلخواني كلاسيك برسند وخيلي هم ثروتمند هستند. /برعكس ما ، در هند و پاكستان دربزمهاي غزلخواني ، جوانان كم سن، زوج هاي خيلي جوان و حتي نوجوانان به شوق زياد اشتراك ميكنند و ساعتها در فضا ي آرام و خاموشانه آن به الاپ ها، راگها و اشعار پر مايه ي اين آهنگها گوش ميدهند. بسيار ميشود كه گاهي روي برگردانيد و ده ها چشم را غرق در اشك ببينيد و اين واقعا باور نكردني است. /
Oktober 13th, 2008 at 1:51 pm
چه بگویم به تو ای ســـرو قد و مــایه ناز
که مرا ساخته ای مست محبــت زین ساز
سلام برادر زنده وسربلندباشی سری به بزن
فراموش شمان نکن
Oktober 13th, 2008 at 3:08 pm
سلام خدمت استاد گرامی!
باز هم یک چند سطر کاغذ بیچاره ره سیا کردم چاره چیست چون قلم مظلوم بدست منی ظالم افتیده بود.
استاد گرامی چشم به راه حضور شما در ویرانه هستم تا از نظریات و نقد مفید تان در باره’ نوشته ام مرا رهنما باشید.
گفته ای دوستان من با (خدا حافظ) بروزم.
کامگار باشید
Oktober 13th, 2008 at 8:13 pm
گفتی که بیا که باغ خندید و بهار
شمع است و شراب و شاهدان چو نگار
آنجا که تو نیستی ازاینهام چه سود؟
وآنجا که تو هستی خود ازاینها به چه کار؟
مولانا
Oktober 14th, 2008 at 6:47 am
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
در بند سر زلف نگاری بوده ست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستی ست که برگردن یاری بوده ست
درود به هروی گرامی! رباعی خیام گونه شما واقعا خزان را آنطور که هست ترسیم می کند. و اما شما هنوز هم سبز و بهارینه هستید. خزان و زردی از شما دور باد هروی عزیز.
انتخاب غزل زیبا به آواز گلبانو هم محشر کرده است.
سبز و بهارینه باشید
باحرمت
Oktober 14th, 2008 at 8:19 am
سلام بزرگوار!
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است …
خیامی سروده اید عزیز
روزگار به کامتان خوش
Oktober 14th, 2008 at 2:41 pm
سلام استاد گرامی!
خواستم عرض ارادت کنم و در ضمن تشکری از حضور پر بهای تان در ویرانه.
آباد باشید
Oktober 14th, 2008 at 4:18 pm
سلام آقای هروی
ببخشید از اینکه خیلی وقت بود نمی اومدم. بعد از این هم زیاد نمی تونم بیام. اما یه شعر جدید آوردم به اسم ساعت. خوشحال میشم بیاید و نظرتون رو بگید. خیلی دوست داشتم که همه ی مطالبتون رو بخونم.اما متاسفانه جز چند تایی بیشتر وقت نکردم. مثل همیه زیبا.
كنار من بنشست دوباره ساعت من
دوباره مي پيچد دست بي حرارت من
به پشت ثانيه هايي كه جنس تكرارند
و پيچ ساعت من گشته است عادت من
سبز باشید!