زنده باد پدر کلانم
دیموکراتیزه میکنم دوباره
روستای دور افتاده ام را
همه چیز را به رای میگذارم
نسلی را به تبار و قبیله تاپه کاری میکنم…
نگویی کمتر از من میدانی
ارزش ریشه های فرو رفته
در مذهب سیاسی سرمایه را….
کابل بانک اینروز ها
شفاعت شما را نزد خداوند میکند
***
در عقلم تخمی بارور شده
میریزم اش در گلدان سفالی دالر و یورو
وقت شگفتن
پروانۀ عاشق یکبار آنرا میبوید
ولی استفرق میکند
بلی عزیزم
طبیعت بی مرز است
کاسنی تلخ است گلش شیرینتر از شکر
خاشخاش شیرین است
میوه اش تلختر از زهر
پس دست از سرم بردار
من درخت بید ام و بی میوه
***
آسمان شهرم هر روز
کودک خیابانی استفراق میکند
همگی شان الوده…آلوده
با گناه بی گناهی
بوته های صحرایی را باد نمیبرد
خاک میخورد.
خاک حشرات موذی را پرورش میدهد
***
دیشب خواب میدیدم
جنت را، حور و غلمان را
جوی شهد و شراب را
و باکره های خلقت و نزول شوق را
همگی شان از من نفرت داشتند
زیرا از بدنم بوی شقاوت دروغ و حیله برمیخاست.
یکی میگفت:
تو عوضی به اینجا آمدی
دوزخ جای تست
جایکه آتش صدقه میدهند
پاک شدن ات را
سوزاندن ات را
***
آموزگاری دارم
میگویند از مادر زاده نشده
سری دارد به کوچکی یک ماش
ولی دست های برنده چون شمشیر
پا هایش مرز های جغرافیا را نمیشناسد
خاکستر و آب میشاشد
میگویند رود نیل را با صد ها زبان تحریر کرده
میگویند
اهل خلیج فارس است
میگویند صحرا های بی اب و علف را
با یک سر انگشت
شهر چین و ماچین میسازد
پرسیدم از او:
چرا خاکستر میخوری؟
پاسخ داد:
از خاک خوردن خسته شدم
میخواهم در جلسات ام اتم دود کنم
اتم های سنگین یورانیوم را
***
خانۀ دارم همیشه خالی
همسایه هایم میدانند
همگی شان افسوس میخورند
که چرا در سقف هایم
عنکبوت تار دوانده
یکی محلول حشره کش و یکی هم روشن کردن
چراغی را پیشنهاد میکند
***
امروز با هر کسی خواهم جنگید
میدانم کسی مرا نمیشناسد
نمیکشد، نمیگیرد
میدانم به خاطر جنگیدنم
مرا تقدیر خواهند کرد
شمشیر قرض میکنم
از آهنگر بازاز
و هم اسپی از گدخدای روستا
زنده باد پدر کلانم
که فن جنگ کردن را به من آموخت
نعمت الله ترکانی
12 فبروری 2011