• این داستان قبلن نوشته  شده و حالا برای نظر حواهی از شما عزیزان اینجا گذاشته ام. لطف کنید. ممنون.

    پیوند

    به آیینه که نظر می اندازم،  تار های سپید در میان گیسو هایم را میبینم، رنگ تیره پوستم، چین و چروک هایکه در زیر چشم هایم پیدا شده و به گذشته هایم می اندیشم به سرنوشتی که مثل باد صرــ صر میرود و تیر میشود و میدانم این نشانه ای پیری است.

    خاطرات کودکی و نو جوانی ام در خیالات ام زنده میشوند. روزیکه برای اولین بار خودم را جوان یافتم،  روزیکه دانشگاه رفتم،  روزیکه به خانه ای شوهر رفتم و روزیکه مادر شدم. مثلیکه فیلم سینمای را تماشا میکنم همه و همه می آیند و میروند تا به امروز میرسند.

    راستی زندگی چقدر پر خم و پیچ و چقدر زود گذر است.  تا فکر میکنی جوان میشوی، خانواده می سازی،  دارایی و پول سرشته میکنی و بلاخره زندگی به آخرش میرسد.

    صنف دوم مکتب بودم. در راه هرات ـ قندهار با پدر و مادرم سفر میکردم. سرویسی که ما را میبرد چپه شد و در اثر آن من یک گوش خود را از دست دادم و سرم به شدت زخمی شد. آن سال برای خانواده  من سال بدی بود، زیرا پدرم هم زخمی شده بود. اما چه میشد کرد خواست خداوند بود و شکر میکردیم که کسی از ما تلف نشد.

    من دو ماه به شفاخانه بستر بودم. وقتی به خانه آمدم چون موی هایم کوتاه بود  متوجه شدند که من یک گوش دارم و مرا یک گوش نام گذاشتند. در مکتب هم خیلی زود به یک گوش شهرت یافتم ویکروز حتی یکی از معلمین ما هم از روی خشم مرا یک گوش خطاب کرد.

    از گوش سمت راست من فقط یک توته ای ناچیز باقی مانده بود که بر علاوه اینکه به حساب گوش نمی آمد،  خیلی بد قوار مینمود. مرا « نسرین یک گوش» صدا میکردند و تقریبا به همین نام مشهور شده بودم.

    سالی گذشت و موی هایم آنقدر دراز شده بودند که روی گوش هایم را پوشانده بودند. مادرم هر روز قبل از رفتن به مکتب موی هایم را حسا بی شانه میزد که دیگر گوش هایم معلوم نمی شد. اما چه سود دختر ها در صنف موی هایم را پس میزدند و تا می توانستد خنده میکردند.

    یکروز خودم را در آینه دیدم. خدای من چقدر بد قواره بودم. کمبود یک گوش مرا زشت نشان میداد. چهره ای مهتابی رنگ، بینی کوچک، چشم های بادامی، ابرو های بهم پیوسته و دهن غنچه مانندم را تحت شعاع قرار میداد.

    صنف هشتم مکتب بودم که حس کردم جوان شدم. روز ها بفکر فرو میرفتم. از آینده تاریک ام میترسیدم.  گاهی با خودم گریه میکردم. از مکتب از همصنفی ها بد بر بودم. با هیچکس دلم نمی شد سر سخن شوم. غیر از مادر و پدرم حتی دو برادر کوچکم هم گاهی که با من لج داشتند مرا یک گوش صدا میکردند.

    هژده ساله بودم که از هرات به کابل کوچ کردیم. پدرم آنجا وظیفه گرفته بود. خوشال بودم زیرا آنجا دیگری محیط تازه ای بود و بر علاوه کسی خبر نداشت که من یک گوش دارم. و من « نسرین» یک گوش هستم . گیسو های بلندم را چنان پرورش داده بودم که گاهی گوش هایم نمایان نمی شدند.

    سال بعدش به دانشگاه رفتم. تا آنموقع کسی نمی دانست من یک گوش دارم.  پسر های زیادی به من نگاه می کردند.  می دانستم که دل شان را می بردم و آرزو میکردند روزی همسر شان باشم. از اینکه توجه همه را جلب نموده بودم و مرا در جمله زیبا رویان فکر میکردند خوشحال بودم. اما این خوشحالی من دیری دوام نکرد.زیرا دخترانی که از صنفی های دوران مکتب ام از هرات به دانشگاه کابل آمده بودند، از روی حسادت هم که بود مرا یک گوش معرفی نموده بودند که بزودی در میان بعضی از دوستان باین نام زبانزد شدم حتی روزی یکی از صنفی هایم که پسر لایقی هم بود طور خصوصی از من پرسید، راست است که یک گوش دارم. البته من جوابش را ندادم اما او دانست که این یک حقیقت است که من یک گوش دارم. باز همان غصه های اولی ام شروع شده  بودند. دیگر از درس و دانشگاه هم خسته شده بودم.

    یکروز مادرم با خوشحالی گفت:

    ــ دکتور فرانسوی به شفاخانه مستورات برایم وعده کرده که یک گوش برایت پیوند می زند. ابتدا خیال کردم مادرم مرا دست میاندازد و مسخره میکند ولی بعد ازآنکه داستان ملاقات او و پدرم را با دکتور فرانسوی  تکرار کرد، من قبول کردم. پرسیدم آیا این گوش پلاستیکی یا حقیقی است؟. مادرم با حنده ای گفت گوش حقیقی از فرانسه می آورد.

    بلاخره آنروز فرا  رسید. در دهلیز شفاخانه انتظار داکتر را میکشیدیم. مادرم مرا  دل میداد؛ دخترم تو دیگر بزرگ شده ای  باید نترسی مثل آب یک گوش ترا دو باره می سازند وازین قبیل گپ ها… تا داکتر آمد. داکتر فرانسوی مرد نسبتا بلند قد و میانسالی بود. عینک ذره بینی گذاشته بود که با ریش کوتاه اش  زیبائی خاصی برایش میداد. با یک دکتور افغانی صحبت میکرد و دکتور افغانی ترجمه اش را به ما میگفت.

    ــ هفته آینده روز دو شنبه من عمل پیوند را انجام میدهم. ما مطمین به خانه رسیدیم. از شوق سر از پا نمی شناختم خیال میکردم دوباره تولد خواهم شد.

    بعد از عمل گوشم برای مدت چهار روز مادرم به دیدنم نیامد. هر چه راجع به او می پرسیدم میگفتتند کار دارد و بلاخره روز چهارم آمد. از خوشحالی سر از پای نمی شناخت.

     ده روز بعد پلستر های روی گوشم را دور کردند. باور ناکردنی بود. خدای من چقدر زیبا بودم. حالا دیگر نمی خواستم گیسو های درازی داشته باشم دلم می شد همه مردم ببینند که من یک گوش نیستم.

    از شفاخانه که بیرون شدم گیسو هایم را کوتاه کردم. دیگر در دانشگاه با سر بلند میگشتم. مادرم  همواره برایم میگفت خدا را  شکر که دیگر غصه ای نداری و پدرم مرا به دروسم تشویق میکرد.

    سالی بعد ازدواج کردم و به خانه ای شوهر رفتم. سال ها به همین منوال گذشت. صاحب  پروین، رویین و فرزاد  شدم و دانستم مادر یعنی چه.

    مادرم گاهی میگفت:

    ــ دخترم بگذار گیسوانت بلند شود. زینت زن گیسوی بلند اوست. ولی من میخواستم تمام مردم دنیا بدانند که من دارای دو گوش هستم.

    سال های زیادی از آن ایام می گذشت. یکروز برادرم با ورخطایی به خانه ام آمد وگفت  حال مادرم خراب است.

    وقتی به خانه پدرم رفتم، مادرم رمقی نداشت و حمله ای قلبی کارش را یکسره ساخته بود. از دهنش کف سفید و از بینی اش خون بیرون جسته بود و چهره اش کبود شده بود.

    با  فریاد و گریه خودم را به او رسانده رویش را بوسیدم. خیلی سرد بود و دانستم که دیگر چشم های پر از مهراش را بسویم باز نخواهد کرد.

    مثل دوران کودکی ام با گریه به گیسوان اش چنگ انداختم و خود را امیل گردنش ساختم و گریه کردم.  ضمن آنکه گیسوهای انبوه او را نوازش میکردم متوجه شدم که گوش سمت راست اش نیست. با فریاد بلندی دو دسته به صورتم کوبیده  و از هوش رفتم.

    نعمت الله ترکانی ٢٢  فبروری ٢٠٠٦

     

  • غزل

    این روز ها ضمیمه  شدم  با  هوای  تو

    الهــام میــشود  همــه  شعرم  برای  تو

    در هــر هجــا  و قافیــه نام  تو  گل  کند

    از  ساز  واژه  ها  بتــراود   صــدای  تو

    با  آنکه  خط  کشیدی تو، بالای نام  من

    دلبستۀ  تو  هستم  و عهد  و  وفای  تو

    گــر میکشی  و  یا  که مـــرا ناز میدهی

     باشد  رضــای  من عزیزم… رضای  تو

    ***

    دیگر من  آن  دلیــر  ره  عشق  نیستم

    افشانده  ام غرور خودم  را  به پای تو

    نعمت الله ترکانی

    22 نوامبر 2009

  • دیوانه ای انتقام

    امروز بعد از دیدن وضع صحی « صابر» در بیمارستان روانی علی آباد مایوسانه به خانه بر گشتم. وقتی دیدم مادرش گریه میکند و بر سر و صورتش میزند و پدرش مثل مجسمۀ سربی در گوشۀ ایستاده و اشک میریزد؛ من هم طاقت نیاورده و گریستم.

    اورا به اتاق تنهایی انداخته اند و بکسی  اجازه نمیدهند نزدیک اش برود. و طوریکه دکتور بیمارستان میگفت  مرحلۀ شیزونیت و خطرناکترین مرحلۀ جنون است. در گوشۀ اتاق نشسته و خیال میکنی گوشت های بدن اش را موی های ریش و موی های سرش بلعیده. زیر پایش تر است و به سوال کسی جواب نمیدهد و دکتور معالج اش با تأسف چند روز دیگر از زنده بودن او خبر داد.

    خاطرات دوران دانشگاه ام را با  « صابر»  بیاد میآورم. جوانی مقبول خوش صورت و خوش سیرت، کوشا، شیک پوش و پرشور بود. یادم میاید که صنف سه دانشگاه ما بود و هر روز با هم میگفتیم و میخندیدم و او یکروز از آشنایی اش با « دنیا» گپ زد… من از سال قبل جهت آموختن ریاضی و زبان انگلیسی به خانۀ شان میروم. فامیل خیلی محترمی دارد. خودش گفت مرا دوست دارد و ما با هم پیمان بستیم که بعد از ختم تحصیلات ازدواج کنیم و حالا او محصل دانشکدۀ طبابت است.

    ازین بعد صابر را گاهی میدیدم که در گوشۀ با دخترک میانه قد که گیسوان ریخته وصورت مهتابی رنگی داشت در گوشۀ میگوید و میخندد.  این سال سپری شد و اواخر سال چهارم دانشگاه  یکبار تغییرغیر مترقبه در رفتار اش پیدا شد. خیلی گوشه گیربود. با وصف آنکه در گذشته یکی از منتقدین  سیگار دودکردن بود، سیگار دود میکرد ورنگش زرد و همیشه عصبانی به نظر میرسید.

    یکروز در اثر اصرار من مجبور شد به یک حقیقت اشاره کند که دیگر میان او و «دنیا »هیچ ارتباطی وجود ندارد و از او متنفر است… سال به پایان آمد و ما دانشگاه را ترک نموده و به هر گوشۀ وطن وظیفه اختیار نمودیم.

    سالی دیگر گذشت و من از « صابر» خبری نداشتم دوسال بعد یکروز اورا دیدم. حالش بد نبود . با مزاح از او پرسیدم:

    ــ  پسر باز که عاشق نشدی؟ خندۀ تلخی کرده و با هر دو دستش گوش هایش را گرفت:

    ــ  عشق دروغ است. من گاهی عاشق نبودم … دیدم سرحال است با احتیاط نام « دنیا» را به زبان آوردم. و دیدم که اینبار رنگ اش دود کرد و خیال کردم آتش گرفته باشد و بعد از آنکه لحظۀ کوتاه به فکر فرو رفت گفت:

    ــ  شاید باور نکنی که تا دم مرگم دیگر نه به زن فکر خواهم و نه ازدواج… با خنده پرسیدم:

    ــ  این امکان دارد؟ پاسخ داد:

    ــ  برای تو نه! اما برای من آری! دیگر چیزی نگفتم و دیدم که آنروز ازین صحبت خیلی خسته به نظر میرسید و باری  سعی کرد با من وداع نموده و ترکم کند.

    دو سال دیگر هم او را ندیدم تا سه ماه قبل که اتفاقن با پدرش برخوردم. پدرش برایم اطلاع داد که وضیعت صحی « صابر» خیلی خراب است و وقتی علت اش را پرسیدم گفت برای شنیدن همه چیز باید با او به خانه بروم و من قبول کردم وبه خانۀ شان رفتیم.

    بعد از احوالپرسی مادر « صابر» گفت:

    ــ میدانم تو یگانه دوست پسرم بودی و هستی. ما مشکل داریم که نمیدانم چگونه به حل آن موفق خواهیم شد… پس از مکث کوتاهی با شرمندگی اضافه کرد:

    ــ صابر بیراه شده، یکسال میشه که به عادات زشتی آغشته شده. بعد آهسته گفت چرس میکشد شراب مینوشد و سه ماه شده وظیفه اش را ترک کرده، صبح از خانه بیرون میشود ناوقت های شب بر میگردد، در  گوشۀ اتاقش با خودش چرت میزند و خیلی کم میخوابد… پرسیدم:

    ــ شما نمیدانید علتش چیست؟ پاسخ داد:

    ــ  کاش ته دلش را به ما میگفت. پارسال برایش پیشنهاد دادیم که عروسی کند ولی قبول نکرد و گفت هر وقت ضرور بود من برای شما خواهم گفت…

    آنروز هرچه مادرش میگفت غم انگیز بود و دلهره ام را زیاد میکرد و بیادم میامد که سرنوشت او را با عشقی شاید مجازی درگیر ساخته بود… سرانجام برای مادرش گفتم طوریکه من از دوران دانشگاه اش خبر دارم او با دختری به نام « دنیا» دلبسته بود و دیگر چیزی نمیدانم… مادرش گفت:

    ــ ما ازین مسله خبر نداریم و او هم گاهی در اینمورد با ما صحبت نکرده… بعد از جایش بلند شده و بعد چند دقیقه دوباره آمده کتابچۀ را بدستم داده گفت:

    ــ من که سواد ندارم و پدرش هم. اما او درین کتابچه دایم مینوشت. تو یکبار ببین شاید چیزی ازین نوشته ها پیدا کنی اما باید تا امشب همه اش را بخوانی و کتابچه را دوباره بیاوری … گفتم:

    ــ خیلی خوب امشب من به خانه شما میآیم تا « صابر» را هم ببینم…

    کتابچۀ صد ورقه و رنگ ورو رفتۀ بود. با قلم و رنگ های متفاوت نوشته شده و پر بود از تاریخ ها و خاطرات و اولین خاطره اش چنین نوشته شده بود:

    … برایم گفت چه دست های سپید و مقبولی داری… راستی تو ازخود تصویری داری و اگر یکی را به من بدهی خوشحال میشم. گفتم باشه و حالا بهتر است درس بخوانیم. تاریخ ان از پنج سال قبل و دوران صنف سوم دانشگاه ما بود.

    باز در همین سال و دو ماه بعد نوشته بود… نمیدانم  بالاخره چه میشود. اگر او مرا دوست داشته باشد مادر و پدر خرپولش اش برایش اجازه میدهند بامن که یک غریب زاده ام ازدواج کند… آیا من نزد آنها خائین قلمداد نخواهم شد. آخر من که آموزگار او هستم و نان و نمک شانرا خورده ام. خدایا کمک ام کن…

    باز و در تاریخ دیگری نوشته بود:… امروز مرا به صحن حویلی اش برد و از بوته های مرسلی را که پدرش خریداری کرده و قصد داشت در باغچه حویلی شان غرس کند یکی را انتخاب نموده و یکجا با هم یادگار به زمین باغچه غرس کردیم و وقتی آنرا آب میدادیم باخنده ای گفت: این نهال عشق ما و تست و بزودی گل میکند…

    این خاطرات نشان میداد که « صابر » در دورانیکه آموزگار « دنیا» بود به عشق با « دنیا» تسلیم نشده بود و شرافتمدانه همه افکار او را زود گذر و احساساتی فکر میکرد.

    در آخر همین سال در خاطراتش نوشته بود… خدا را شکر که زحمات ام نتیجه داد او در کانکور با درجه اعلا کامیاب وشامل دانشکدۀ طبابت شده. و بعد در از آن از احساسات عاشقانه یاد کرده بود و در یک جا نوشته بود.

    … تمام موفقیت اش را مرهون زحمات من میداند. و میگوید تو در زندگی ام مثل یک فرشته نازل شدی و ترا بیحد دوست دارم و حاضرم تمام زندگی ام را در پهلوی تو بگذرانم… من هم فکر میکنم زندگی ام را برای دنیا وقف خواهم کرد و آنقدر دوستش دارم که قادر به توصیف آن نیستم.

    باز نوشته بود… دیروز به خانۀ شان رفتم. بوتۀ مرسل که با هم یادگار شانده بودیم گل کرده بود. گلهای سپید و بزرگ مرسل که سپید بختی ما را نوید میداد. برای او گفتم: این یادگار ماست. ببین گلهای سپید و خوشبوی دارد و از سپید بختی من و تو نوید میدهد. چهار طرفش را نگاهی کرد و مرا بوسید. عطر لبهایش مثل عطر مرسل سپید بود. من نتوانستم او را ببوسم و ترجیع دادم در خانۀ شان اینکار را نکنم.

    باز نوشته بود امروز او را بوسیدم. با هم یکجا در کفیدریا نان خوردیم.  با هم به کنسرت  وحید قیومی رفتیم. ادیتوریم دانشگاه کابل دوساعت محل تفریح ما بود. او گفت من با مادر و پدرم راجع به تو گپ زدم… میفهمی هر دوی شان ترا یک فرشته فکر میکنند… گفتم خدا کند چنین باشد… خندیده گفت. واضح است که تو از فرشته کمتر نیستی.

    بهمین ترتیب خاطرات اش تا اوایل خزان سال آخر دانشگاه ما پیش رفته و از آن بعد نوشته بود:

    … امروز به خانۀ شان رفتم. ایکاش نمیرفتم  او را که دیدم. مثل همیشه نبود. سلام دادم! با خونسردی جواب داد و بیتفاوت خودش را کنار کشید. خیال کردم مریض است. پرسیدم:

    ــ خیریت است! نه که مریض هستی؟ با بی اعتنایی پاسخ داد:

    ــ معذرت میخواهم باید درس بخوانم. از تو خواهش میکنم دیگر مرا در دانشگاه ملاقات نکنی. خیال کردم مزاح میکند به گوشۀ باغچۀ خانۀ شان روی یک صندلی نشستم و به بوته های مرسل و درخت سنجد ایکه برگ هایش زرد شده و در حال ریختن بود نگاه میکردم و به فکر فرو رفته بودم که یکبار از دهلیز مقابل با عجله چند جلد کتابهای را که برایش داده بودم آورده و برایم داده و گفت:

    ــ من دیگر اجازه ندارم که با تو صحبت کنم و از تو خواهش میکنم که خانۀ ماراترک کن. پدرم مرا اخطارداده و نمیخواهد دیگر با تو صحبت کنم. بین ما هر چه بود در همین جا ختم است و دوباره به دهلیز خانه اش داخل شده و ناپدید شد. خیال کردم خواب میبینم و برای اولین بار از همه چیز بیزار شدم. از جایم بلند شده و نگاهی به گل های مرسل انداختم .خیال کردم در حالت مردن هستند. در یکی از شاخه های مرسل سپید گلی نو شگفته در حالت پژمردن بود و برگ و بارش را پائیز با خود برده بود. از خانۀ شان که بیرون میشدم پدر « دنیا» تازه از موتر پیاده میشد تا که مرا دید با خندۀ محبت آمیزی گفت:

    ــ « صابر جان» کجا میری  بیا که با هم چای بخوریم… گفتم تشکر من باید بروم که فردا امتحان دارم. شاید یک روز دیگر و پدرش خیلی دوستانه با من دست داد و از من بخاطر کمک به « دنیا » تشکر کرد. فهمیدم که او برایم دروغ میگفت.

    باز بعد از یکهفته نوشته بود:

    ــ امروز « دنیا» را دیدم که پهلوی یک موتر بنز با یک جوان میگفت و میخندید. او مرا ندید و من ساعت چهارعصر وقت رخصتی اش خودم را به او رسانده و پرسیدم:

    میخواهی راستش را برایم بگویی؟  چیزی نگفت. من گفتم گناه من چه بود که با دروغ مرا از خود راندی؟ با خشم گفت:

    ــ میفهمی من وقت برای شنیدن چرندیات ات ندارم همینقدر میگویم  که من در مورد تو اشتباه کرده بودم و تو کسی نیستی که با تو باشم… برایش گفتم:

    ــ من نمیخواهم خودم را به تو تحمیل کنم. این تو بودی که مرا به بازی گرفتی. تو بودی که به من اظهار عشق و علاقه کردی. توبودی که مرا بازیچۀ خود ساختی  و حالا من هم از تو متنفرم و انتقام ام را خواهم گرفت… چیزی نگفت و من  راهم را گرفته و از او دور شدم…

    سه سال تاریخ وار هرچه نوشته بود از خودش بود از زندگی اش از رنج های درونی اش. از خواهشات اش و در لابلایی این خاطرات اش گاهی شکایت از « دنیا» نداشت…من زندگی ام را به دست خودم پر از لجن و پر از کثافت کرده ام… به دور ام حصاری کشیده ام که تا زنده ام از آن بیرون شده نمیتوانم و میدانم درین دنیای بیمقدار هیچکسی قادر به نجات ام نیست. قایقم فرسنگها دور از ساحل دستخوش امواج دریا شده  خیلی زود مرا در کام انها رها خواهد کرد. در دنیایی که تامیبینی فریب و خدعه و بیوفایی است زنده بودن یعنی چه؟ کاش مرگ بیاید تا با او در آمیزم و کاش غیرتی میداشتم که خودکشی کنم…

    آخرین خاطره اش از سه ماه قبل بود و نوشته بود:

    … امروز عصربعد از چهار سال او را دیدم کمی رنگ پریده بود. من در گوشۀ پارک نشسته بودم. همینکه مرا دید به طرفم آمده و سلام کرد. جواب سلامش را دادم. با شرمندگی پرسید:

    مریض که نیستی چرا اینقدر لاغر شدی؟ گفتم بلی مریضم و شما که ماشاالله دکتور هستید… خنده ای کرد و گفت بلی امسال دکتور ام و اگر ضرورت بود به فلان بیمارستان بیا… چیزی نگفتم. پرسید: چرا به طرف ما نیامدی. گفتم برای چه میامدم حالا تو دیگر به من ضرورتی نداری… گفت: چرانه من ترا و خاطرات تو را فراموش کرده نمیتوانم. خیال کردم اینبار مرا ریشخند میکند و یکبار گفتم: من که با تو خاطراتی ندارم و تو داری خوابت را تعریف میکنی. خیال نکنی که من « صابر» چهار قبل ام که با هر لهو لهبی دلم را خوش کنم … گفت اما من اشتباه کردم و اقرار میکنم ترا دوست دارم. گفتم اما اینبار نمیخواهم بازیچۀ یک عروسک باشم و از تو سخت متنفرم… همانطور که ایستاده بود به گریه افتاد و چیزی نگفت و به سرعت به عقب بر گشته ومرا ترک کرد. خیال کردم یکبار دیگر به دنیا آمدم و برای اولین بار زندگی ام را با معنی یافتم و برای اولین بار فکر کردم که غرور دارم و مردانه با احساساتم آشتی کرده ام. یکباره همه عقده هایم را ترکانده و مثل باد به فضای لاتیناهی فرستادم.« دنیا» دور میشد و میرفت و از محوطۀ پارک که بیرون شد و میخواست عرض جاده را عبور کند صدای ترمز یک موتر و به دنبال آن صدای مهیبی برخاست. با عجله خودم را به آنجا رساندم. خدای من « دنیا» در میان خونش غوطه ور بود و تصادم آنقدر شدید بود که « دنیا » را ده متر  دور و در کوشۀ پرتاب کرده بود. سرش را میان دست هایم گرفتم و فریاد زدم. « دنیا ــ دنیا » چشمها یش را به زحمت باز کرده و با لکنت زبان گفت :

    ــ مرا به ــ ببخش. دوستت دارم… دیگر چیزی گفته نتوانست.

    نعمت الله ترکانی

    7 نوامبر 2009

  • غزل

    میکشم به  دل عمری حسرت جدایی را

    میـبـرم  بخـــود هر جــا یاد آشــنایی را

    در نوای  ما  دیگــر نیست لذت  خوشی

    مـــدعی  بیــا بنــــگر  درد  بیـنـوایی  را

    یارب این چه اقبال است لحظۀ نیاسودن

    زنده  بودن  و  خوردن  لقمۀ  گدایی  را

    شیــخ از در مسجد  دزد نقد ایمان   شد

    فخــر حاضرت  داند  نام  این کمایی  را

    ***

    در صفای  آئیــنه  رنگ  دوستی  دیدم

    مو به مو  بمن گوید عیب خودنمایی را

    نعمت الله تُرکانی

    2 نوامبر 2009

پیوندها