• بجواب کاکا تیعون

      چه  بگویم به تو ای ســـرو قد و مــایه ناز

    که مرا ساخته ای مست محبــت زین ساز

    من نیم شاعرو لیکن سخنم شعر غم است

    یا چه گویم که نگـــردد همـه این قصه دراز

    بهتر است اینکه بگویم … خـــدا را بکـــدم

    بهــــر یک قبـــــلۀ امیــــد بخـــــوانید نماز

    که اگـــــر باز گشاید دری از رحمـــت حق

    ملت مـــا به جهــــان باز شود سر افـــراز

    لیک حـــرفی که نگفتم و همـــــه میدانند

    ذلتی است که به این مـــردم ما آمده باز

    دست هـــر اهریمن آلوده بخون مـــــردم

    کس ندانـد… گره ای باز گشـــــاید زین راز

    تا به کی دل به بتان مثل خسان میبندبد؟!

    لحظــــۀ گــــوش کنید مُنزعه ی ایـــن آواز

    هــــر که را دیده ای بنیـــاد ستم میطلبد

    لیک با درد… همـــه امر نماینـــد که بساز

    من نیم بنده ای هـــر آنکه غم ام افـــزاید

    یا به هــــر قافله سالار نبــــوت دمســـاز

    هر که از ظن خـــودش حرف مـــرا میداند

    دخـــل و تفسیر کجا منطق، یا راز  و نیاز

    کاکا تیغون برو حــــرف حقیقت تو نگــــو

    که ندارد سخـــن و حرف حقیقت اعــزاز

     

    جهانمهر هروی

    31 اگست 2008

     از کاکا تیغون

    یک زبان داده خدایم که دراز است دراز
    حرف ها مانده بر آن تا که بر آرم آواز
    می برآرم که به گوشی برسد ، گوش کجاست
    شاید اعجاز شود یاکه کنم من اعجاز
    لیک دانی تو که از خاکم و اعجازم نیست
    باز اما چه کنم، گویم و می گویم باز
    یک کمی بوی بد لاف زحرفم آمد
    هرکه داند که شتر مرغ نداند پرواز
    بی محل داده خروسی که اذان، سرببرش
    کاکه تیغون تو زبان گیر که شد وقت نماز

  • غزل

     نمـــیدانم  دریـــن دنــیا چه رســم و راه  پــاداش است

    که قاتــل سربلــند و کشــته ها یک توتـــۀ  لاش  اسـت

    عجب رسمیست که هر جا مُحتسب در صدر مینشیند

    و سالک هر که باشد فاسق و دهــــری  و اوباش است

    مگـــر در سطـــر  و  یا حشو   کدامــــین نامه  بنوشتند

    که تا باشد زمین، این کاسه میبـــاشد و این آش است

    عجـــب صبــری خــدا دارد… که  میبـــند جهــان  تاریک

    و خورشیدش اش اسیر دست  هر ناپاک  قلاش  است

    بــزرگی  را  به  زیـــر  چتـــر  صــد  نیــرنگ  میپـوشنــد

    و کــوهی از صـــلابت قطــرۀ   از آب…  یا مــاش  است

    ***

    به زیــر خرقــــه  ای پشمیــنه ی زاهــد به  خـــلوتگاه

    هزاران فتنه  ها خــوابیده  و با رنگ و  بو  فاش اسـت

    جهانمهر هروی

    28 اگست 2008

  • برای شهدای  عزیز آباد و برای همه شهدای گلگون کفن بمباران نیرو های ناتو در افغانستان که از طریق تیلویزیون آریانا به نمایش گذاشته شد. کودکان زخمی، جوانان شهید و پیران ماتمزده بودند…

    چقدر…؟!

    چقدر عمر شدم  بی سر و سامان شمـا

     چقدر گشــــته  دلم   باز   پریشان شمـا

    چقــدر تلخـترین  واژه  نوشتم   همه  جا

    چقدر اشک غم ام ریخت به دیوان  شما

    چقــدر عــذر   به  دربار  خـــدایم   کـردم

    که نبیــنم دیگر  اینگـــونه پریشان  شما

    چقدر جنگ و جـدل… بهـر خدا فـکر کنید

    چقدر خـلق خـداوند  شده حیران  شما

    رفت از دست جوانی به  بهای غم  تان

    لحظه های خوش دنیا  همه از آن شما

    ***

    مصلحت نیست که غم را بزدایم  با غم

    هــرچه داریم و نداریـم  به  قـربان  شما

    جهانمهر هروی

    24 اگست 2008

     

  •  

    شوخی های دوران نوجوانی

    میخواستم راجع به بیست هشتم اسد روز آزادی افغانستان از چنگال انگلیس جهانخوار بنویسم. تا جای پیشرفتم که امان الله خان آزادی سیاسی را بدست آورد… بعد از آن را هر چه فکر کردم که چه بنویسم. گویا فکر ام لنگید… خدایا! چه بگویم؟ چرا این مردم نگذاشتند که ما مثلن خط آهن داشته باشیم. چرا زنان آزاد نباشند؟  چرا سرنوشت ما را چند تا بی سر و پا و قدرت طلب رهبری کنند؟ چرا مکتب، شفاخانه ، سرک و …. نداشته باشیم؟… چرا چنین شد و چرا چنان شد.

     من از تاریخ خیلی بدبُرم ، زیرا اول اینکه عمر همه را میخورد. دوم اینکه هر کس میتواند در آن یک دروغ شاخدار بگوید. مثلن اینکه امان الله خان بیچاره به حیث یک رهبر و یکهزار ششصد مجاهد که شهید شدند و آزادی را گرفتند چنین اند  و باید چنان میبودند و ازین قبیل گپ ها… هر کس سلیقۀ سیاسی اش را به نمایش میگذارد.  با خودم گفتم گور پدر تاریخ بیا و لحظۀ حال کن و از دوران جوانی ات و خدا کند اگر باز نیم قرن عمر ات دراز شود. ترا چه به سیاست بگذار هر کس هرچه میخواهد بگوید و حالا آزادی بیان یکی از ارکان حقوق بشر است. رفتم به دوران جوانی ام و چند تا شوخی که با همسن هایم داشتم را بیادم اوردم.

    از آقای گلپرور معلم تاریخ ما در صنف دهم یادم آمد. مردی بود با قد دراز و چهره ای استخوانی  وعینک نمره ایکه روی بینی اش سنگینی میکرد. اگر چه از تاریخ بد ام میامد اما در جلسۀ درس او نه خوابم میبرد و نه اخلال میکردیم. او عادت داشت که در یکی از چوکی ( صندلی) هایکه فارغ میبود پاهایش را میگذاشت و بالای میز مینشست و از تاریخ صحبت میکرد… صنف ده موضوع تاریخ، افغاستان معاصر بود و او از احمدشاه درانی قصه میکرد و از پسرش تیمورشاه و از نواسه اش شاه زمان و وقتی به شاه زمان رسیده بود آهی میکشید و میگفت:

    ــ تاریخ این مرد را یکی از پادشاهان مترقی و خوش نیت وانمود کرده است. وبعد میگفت او میخواست افغانستان چنین باشد و چنان باشد ولی برادران بر وی شوریده و بلاخره کورش کردند و سپس از شاه شجاع میگفت و از اینکه خودش را به انگلیس ها فروخت و به پادشاهی رسید. از وضیعت زندگی مردم در آن دوران به شار و لعابی تعریف ها میکرد که ما خیال میکردیم  او به چشم خود همه این مسایل را دیده.

    آقای گلپرور یک روز با ما به میله رفت و در دامنۀ کوهی و در یک محل تفریحی بود همه صنفی ها یکجا بودیم. وقت نان چاشت که شوربای لذیذ پحته بودیم. یکی از بچه ها آمد و گفت:

    ــ میگویند آقای گلپرور حس ذایقه اش را از دست داده است بیایید ما تجربه میکنیم. امروز عوض شوربا روی نان اش آب جوش میریزیم. موافقت همه حاصل شد. کاسه ایکه او از آن نان میخورد را جدا نموده و روی نان های میده آب جوش انداخته بالای آن گوشت و کچا لو ونخود درون شوربا را ریخته و یک نفر هم با او یکجا ساختیم… او خورد و بعد از آنکه نان خلاص شد یکی از بچه ها پرسید:

    ــ استاد شوربا خوشمزه بود؟  با قوارۀ حق بجانب پاسخ داد:

    ــ خیلی با مزه بود. اما نمک اش کم . با این سخن همه به خنده افتادیم و تا ختم میله هر بار که به چهرۀ همدیگر میدیدیم پوزخندی میکردیم ولی آقای گلپرور هرگز نفهمید که چه بر سرش آمده بود.

    از آن روز به بعد من، پسر کاکا ( عمو) پسران ماما ( دایی) و چند تا از برو بچه ها یک گروهی ساختیم  . البته این گروه نه یک گروه ترورستی و یا قاچاق مواد مخدره بود. بلکه تعهد داشتیم که اگر کسی بر ما حمله کرد به پشیبانی از همدیگر یکجا شده و به حریف جواب دندان شکن بدهیم. البته گروه ما دارای یک روحیۀ قومی بود؛ یعنی همه ما مربوط میشدیم به نواسه های سلطان احمد خان و الله داد خان نوابی که در دربار فلان پادشاه سه صد سال قبل فراشباشی و بانجان به قاب چین بودند.

    بزرگتر از همه اعضای گروه من بودم و طبعن هر چه من میگفتم باید دیگران قبول میکردند. و همینطور هم بود. وکیل چونته ( بخاطری چونته که یک انگشت اش را در هفت سالگی ازدست داده بود) دلاور ترین ما بود و اگر میگفتیم و بنا برآن میبود که با کسی  جنگ و دعوا کنیم او اولین کس بود که سینه سپر میکرد و ما هم بدنبالش با مشت و لگد میچسپیدیم به جان حریف…

    یکشب عید بود یادم نیست عید روزه و یا هم عید قربان، از روستای دور چهار نفر مهمان آمده بود. البته این مهمان ها به خانۀ مامایم( دایی ام)  آمده بودند و اعضای گروه در آن شب همه آنجا تشریف داشتیم. بعد از صرف نان و پاسی از شب اختلاط و لاف و پتاق بالا گرفت…

    وکیل چونته را گوشه کرده و برایش نقشه ام را گفتم:

    ــ برای مهمان ها بگو این بچه میرود بالای بام و شما درینجا بگوش هم هر چه میگوید بگوید. وقتی او برگشت آنچه را بهم گفته اید بینه به بینه بیان میکند…

    وکیل چونته با گفتن این موضوع با شار ولعاب مهمانان را به حیرت انداخت. و همه مشتاق آن شدند که من هنر ام را به نمایش بگذارم. ..

    از میان مهمانان همان یکی را که لنگی ( عمامه) فاج ( پارچۀ از نوع  پلاستیک و نازک) انتخاب کردم و گفتم من لنگی ات را به گردن ات بسته میکنم و میروم بالای بام تو میتوانی بگوش  رفیق ات هر چه میگویی بگوی. من آنرا بدون کم و کاست به همه میگویم… قبول شد و من با ورخطایی سطل را از جوی آبی که از میان خانه میگذشت پر نموده به بالای بام رفته و یک سر لُنگی را از کلکین به درون خانه انداختنم و بعد از آنکه مطمین شدم که یک سر لنگی به گردن اش بسته شده. آب را در میان لنگی ریختم. صدای خنده و غالمغال از درون خانه بلند شد. آب از میان لنگی فاج از گردن اش شروع و  سر تا پایش را تر کرده بود و من در حالیکه لذت بینظیری ازین شوخی ام میبردم به خانۀ خودم فرار کردم.

    روز دیگر همگی ما پلان ساختیم تا قاری ها ( در آخر کوچۀ پخته فروشی مکانی بود که از صبح تا شام نابینایان که بیموجب قاری نام داشتند در دو طرف کوچه مینشستند و مردم برای شان بدون سوال سکه های یک افغانی و بعضا دو افغانی میداختند) را آزار بدهیم. ابتدا یک نوت ده افغانی را به یک افغانی که نمیدانم از آهن بود یا المونیم ساخته شده بود تبدیل نموده و بکوچه ی پخته فروشی رفتیم. سکه های  یک افغانی را خود بنده میان دست خود شور داده و با آواز بالند  گفتم:

    ــ قاری صاحب این پول را بگیر و میان رفیق هایت تقسیم کن و در حالیکه زیر دلم از شیطنت ام لذت میبردم سکه های یک افغانی را میان مشت ام محکم گرفته و به او ندادم دور تر رفته و به منظره ای تماشایی خیره شدم:

    ابتدا چند قاری ایکه نزدیک هم بودند کشمکش شروع شد. بعدا دیگران برای گرفتن سهم خود بالای قاری مذکور هجوم آورند هر چه او عذر میاورد مورد قبول دیگران قرار نمیگرفت و ما دیدیم که جنگ سختی میان آنان در گرفت و لذت بردیم.

    روز دیگر تصمیم  بر آن شد که گریۀ خانۀ پسر ماما ( دایی) ام را آزار بدهیم. از خصوصیت این گربه یکی آن بود که وقتی گرسنه بود با یک صدا نزد همه کس میامد ولی وقتی شکمش سیر میبود اصلن به صدا و اداء هرگز تسلیم نمیشد و میگریخت و  دیوار های دو متره را بایک پرش خیز بر میداشت. این گربه رنگ خاکستری ابلق داشت. چاق و چله بود. شب های زمستان تا میتوانست به همه دوستی میکرد و گاهی در پلۀ صندلی با یکی خود را شریک میکرد و بعد از آنکه گرم میامد خر وپف به راه میداخت که خدا نجات دهد.

    پسر کاکایم ( عمو ام) شکرالله یک روز گفت: با این گربه باید طوری رفتار کنیم که خودش بداند ما که هستیم. من از یک  دوستم ام شنیده بودم که اگربروت (سبیل) های او را قیچی کنیم روی دیوار رفته نمیتواند. برای آنکه تجربۀ ما نتیجه بدهد او را گرفته و سیبل هایش را با قیچی بریدیم. و بعدا او را روی دیوار گذاشته و تهدیدش کردیم. راستی یک قدم هم بر داشته نتوانسته و از روی دیوار افتاد. البته تجارب ما روی گربه ادامه یافت و هر کس بنا بر سلیقه اش حکمی صادر میکرد. یکشب من در خواب ام دیدم که گربه مرا مورد حمله قرار میدهد و میخواهد چشم هایم را بکشد. این گربه مثل برق حرکت میکرد و در حالیکه دندان هایش را برایم نشان میداد با سرعت خیز برمیداشت و بطرفم جست میزد. صبح که بیدار شدم اولین کاری که به فکر ام آمد آن بود که چطور میشود خیز وجست گربه ها را اداره کنم. خیلی چرت زدم ولی عقلم به جایی نرسید. نمیدانم چطور شد که یک روز چند دانه چهار مغز غوری که خیلی کلان و سخت بود به دستم رسید. چهار مغز ها را از میان دو نصف کرده و مغز آنرا درآوردم. در چهار طرف آن یک سوراخ نموده و از میان سوراخ ها تار(نح) تیر نموده و هرچهار دست و پای پشک را میان پوست چهار مغز گذاشته و با تار بدور پاهایش بستم و پشک را ازاد گذاشتم. بیچاره پشک نمیتوانست که حتا مثل یک موش حرکت کند و جالبتر از آن وقتی حرکت میکرد صدای پای هایهایش روی سنگفرش دهلیز خانۀ عمویم همه را گرده کفک ساخته بود. تک تک تک تک…

     سلسلۀ شوحی های ما هر روز ادامه داشت و هر روز گروه ما با هر کسی که میخواست درب شوخی را باز میکرد.

    روز اول نوروز بود. اعضای گروه بطرف  استادیون شهر پای پیاده روان بودیم. نارسیده به چهار راه مستوفیت قاری جبار را دیدیم. این قاری را میگفتند که به خوردن مال مردم شهرت داره  و او با  اعصایش خود را میکشید و بازحمت میخواست سرک را عبور کند.  وکیل چانته با سرعت خود را به قاری رسانده و گفت:

    ــ کور هستم قاری هستم از تو میخواهم که همین امانت ام را یک لحظه نگهداری که من رفع حاجت کنم بعد برایم بدهی و بعد از آن  بیک خود را به دستش داده و باز گفت لباس های من است با پول هایم… و قاری آنرا گرفت . او با انگشت اش ما را به خاموشی دعوت کرد. لحظه بعد دیدم که قاری به سرعت اش افزوده و کوچه بدل میکندو اعصایش را در حالیکه پشتکی را با خود حمل میکرد به سرعت به سمت چپ و راست دور داده و به سرعتش میافزود. چند دقیقۀ بعد وکیل چانته صدا کرد:

    او برادر کجایی امانت ام را باز گردان… ولی قاری بدون جواب راهش را گرفته و به سرعت میدوید. چند بار همین صدا هارا در آورد ولی قاری گویا گوش هم نداشت و خود را از یکطرف سرک به زحمت به طرف دیگر سرک کشاند. دقیقۀ بعد در حالیکه همه ما از خنده روده بر شده بودیم وحید چانته صدا زد:

    ــ من که قاری ام و کور همین سنگ را برمیدارم و میزنم. اگر تو اینجا باشی به کله ات میخورد و من مال ام را بدست میآورم… و بعد از آن از فاصلۀ نزدیک سنگ را به سر قاری حواله کرد. وقتی سنگ به کله اش اصابت کرد بدون آنکه آهی بکشد بیک وحید چانته را بگوشۀ پرتاب نموده و خودش به درخت اصابت کرد…

    یک روز جمعه پلان تازه ای سنجیدیم. پسر مامایم ( دایی) ام یک نوت ده افعانیگی را با یک تار بلند توسط اسکاشتیپ محکم کرد. این نوت ده افغانیگی که به رنگ سرخ بود را در میان سرک گذاشته و روی تار  آنرا کمی خاک انداختیم. ما همه از دروازۀ خانه و طوریکه کسی ما را نبیند منتظر نشتیم .اولین عابری که سرک را عبور کرد اصلن متوجه نوت ده افغانیگی نشد. اما نفر دوم که ریش دراز و لنگی سفیدی بر سرش گذاشته بود. همینکه نوت ده افغانیگی را دید خودش را خم کرد که آنرا بردارد. وگیل چونته تار را کش کرد طوریکه نوت ده افغانیگی یک الی یک ونیم متر پیش آمد. مردک دوباره بالای نوت ده افغانیگی حمله کرد. این بار هم تار را کش کرد. به اینترتیب هر چه او به نوت ده افغانیگی نزدیک میشد ما تار کش میکردیم. عاقبت مردک مایوس و حیران با خودش زیر لب چیزی گفته و خیز انداخته و خودش را بالای نوت ده افغانیگی انداخت. اما اینبار نوت ده افغانیگی به دست ما بود و در حالیکه او ما را نمیدید. از جایش بلند شده لباس هایش را تکان داده چهار طرفش را دیده و به راه خود ادامه داد و ما با خنده به دنبال او افتادیم.

    جهانمهر هروی

    ۲۲ اگست ۲۰۰۸

  • معلم زبان دری

    وقتی هنوز ده سال داشتم و کم از کم خواندن و نوشتن را آموخته بودم میدیدم که پدرم یک دفتر نسبتا کلانی را گاهی زیر بغل اش گرفته به خانه میآورد و شب در پرتو چراغ تیلی  که نامش را نمیدانم از کدام قاموس ( لمپا ) گذاشته بودند باز میکرد و میخواند و گاهی قلم نوک آهنی مرا با احتیاط بر روی یکی از صفحات آن میگذاشت و چیز های مینوشت.

    چند سال بعد که بزرگترشدم این دفتر بدست من هم رسید. من توانستم از ورق اول آن شروع کنم. در صفحۀ اول آن بعد از نوشتۀ بسم الله گفته شده بود که این ( بیاض) مربوط به صوفی  نصر الدین است که در سال 1272 شمسی  باز شده است. پوش چرمی و کاغذ دبل آن که رنگ عنابی داشت و بوی فرسودگی از آن بر میخاست مرا به حیرت میانداخت. در هر صفحۀ آن با مرکب سیاه و یا زنگ سرخ شعری نوشته بود و یا حکایتی…

    این بیاض در حقیقت میان با سواد های قریه ما که تعداد شان از تعداد انگشان یک دست هم کمتر بود میگشت و میگشت و هرکس چیزی در آن مینوشت.

    یک روز این بیاض را که پدرم  بنا بر نوبت اش گرفته بود برداشتم و به خوانش گرفتم:

    سن (1) های سفید چادری

    ما میخریم  از  قندهاری

    چهار طرفش  را میکنیم

    با سوزن  و نخ   گلکاری

    بقره میسازیم    به   زنان

    به رسم هر چه سبزواری ( 2)

    از دست کی؟ از دست زن

    ***

    سرخی میایید از قندهار

    امیل  نقره  از  فرخار

    قناویز(3)  از شهر هرات

    پایزیب(4) ز بلخ یا مزار

    خال های سرخ ویا که سبز

    از هند میآید صد هزار

    از دست کی؟ از دست زن

    بعد ازین معرکه و شکایت نامه که کسی از دست خرچ زنان داشت به یک لطیفه متوجه شدم.

    گویند مفتی عبدالجبار؟! (نداستنم کیست). با پدرش در بازار روان بود. جارچی با آواز بلند میگفت:

    ــ یک رس الاغ مفقود گردیده. هرکس یافته باشد به صاحبش اطلاع دهد.

    پدر برای مفتی عبدالجبار گفت:

    ــ زود باش برویم و گر نه ترا از من جدا نموده و به آن مرد خواهند داد

    مفتی عبدالجبار به پدرش جواب داد:

    ــ پدر او میگوید یک الاغ مفقود گردیده! نه چوچۀ الاغ.

    در یک صفحۀ این بیاض یاداشت های بود از شخصی بنام ( عبدالمجید) و هرچه فکر کردم نفهمیدم این شخص از کجا و چه کسی بوده بهر صورت از یاداشت آن هم بنا بر کم دانشی ام از تاریخ چیزی نفهمیدم. ام چون داستان او جالب بود تا حال بیاد دارم:

    … روز جمعه همه در مسجد بزرگ شهر برای نماز جمعه آمده بودند. هوا معتدل و اخر بهار بود. قبل از آنکه نماز شروع شود و خطبه های نماز جمعه را بخوانند. صدای تیر وتفنگ بلند شد. گقتند ( وزیر ابراهیم خان ) را در چهار باغ شهر هرات به تیر بسته اند و دیگر هرات نایب الحکومه ندارد. هر کس به گوشۀ خزید نه نماز جمعۀ برگذار شد و نه کسی در چهار دروازۀ شهر رفت و آمد کرد. پدرم پشت در خانه ای ما را خاک انداخت و هر چه را که بدست اش میرسید میانداخت به پشت درب خانه تا کسی نتواند درب خانۀ ما را باز کند. ما از پشت بام ها صدای چور را میشنیدیم. در شهر هرات به نام طالب چند نفری با کارد، قمه و شمشیر به جان اهل تشییع افتاده بودند. سه روز بعد که اوضاع آرام شد در خندق کماخکران نعش رهبر شییعان بنام مختارزاده را  پیدا کردند. پادشاه گردشی شد و لاتی ها را کلکانی ها بر انداختند… سنه 1308 ه.ش ملا عبدالمجید

    پس ازین نوشته صفحۀ دیگری را باز میکنم و ملا محمود از قحطی 1313 ه. ش یاد نموده و نوشته بود:

    امروز شخصی از یکی از قریه های دور دست آمده بود. زنی داشت و دو دختر. یکی از دختر هایش مثل پری با چشم های سیاه و قامت کشیده. رو سری همگی شان کهنه و رنگ شان پریده و زرد بود. آن شخص دختر بزرگ اش را میفروخت. حاجی عبدلاالله حاضر شد که دختر را در مقابل صد و بیست روپیه کابلی بخرد. این فروش به درب مسجد و به حضور آخند صاحب ملا سبحان صورت گرفت…

    بهمیترتیب هر قدر خوانده میرفتم خیال میکردم شصت سال پیر شده ام و بنا برآن روزی تصمیم گرفتم که من هم چیزی درین کتاب بنویسم.

    اول فکر کردم بهتر است از روزگار خودم بنویسم. قلم نوک آهنی و مرکب را آماده کرده و اول بسم الله ارحمن الرحیم نوشتم و باز نوشتم.

    شکر خدا که میتوانم بنویسم و بخوانم و این از برکت کوشش های پدر بزرگوار من است.  مکتب ما خیلی قشنگ است . معلم هندسۀ ما خیلی بد دست است. دیروز یکی از شاگردان را که با پیراهن و تنبان به صنف آمده بود  آنقدر زد که از هوش رفت. از معلم زبان دری ام خیلی خوش ام میآید. او از سعدی، حافظ، فردوسی و مولانای بلخ حکایت های شیرینی میگوید. باز نوشتم تاریخ چه به درد میخورد. به گذشته ها صلوات و از دینیات هم چیزی نوشتم که حالا به خاطرم نیست و در آخر گفتم:

    هرکه مکتب رفت آدم میشود           نور چشم خلق عالم میشود

    کتاب را بستم و در جایکه پدرم میگذاشت قرار دادم. چند روزی ازین میان گذشت. یکروز پدرم با خشم مرا صدا زد. وقتی پیش اش رفتم گوش ام را به دست اش گرفته و گفت:

    تو در بیاض چیزی نوشتی؟… خبر نداری که این کار تو آبرویم را بیاد داده است. من با ملا محمود چه بگویم؟ هر چه نوشته ای مزخرف و بی معنی است. شاید همین ملا محمود پسر ملانصرالدین بود که من او را میشناختم و آدم خوبی بود. گفتم:

    ــ من راست میگویم از معلم هندسه … نگذاشت زیادتر چیزی بگویم و با یک سیلی مرا نقش بر زمین ساخت.

    دیگر به طرف آن کتاب لعنتی نرفتم. هر چند روز های بعد از زبان پدرم قصه های از قصص الاانبیاء و امیر ارسلان رومی را میشنیدم .

    یکروز معلم دری گفت:

    ــ شما بک کتابچه را برای خاطرات روز مره ای خود اختصاص دهید. این کار جبری نیست. هر چه روزانه میبینید بنویسید و من یک کتابچه ام را به اینکار اختصاص دادم.

    در صفحۀ اول آن نوشتم:

    هرکه این خواند دعا طمع دارم             زانکه من بــــندۀ گنهـــــــکارم

    بعد  از وقایع هرروز را مثل آن بیاض نوشتم و هر روز از روز قبل بهتر مشق میکردم. یکروز در قریۀ ما واقعۀ عجیبی رخ داد:

    نزدیک غروب آفتاب بود که سر و صدای از خانواده ی بلند شد. میگفتند دختر جوان این خانواده را جن زده و از دهنش کف برآمده صورت اش را پرت و پوست کرده و دیوانگی هایش تور خورده. جالب بود من هم از جن میترسیم و میخواستم بدانم که جن آدم را چطور میزند سر و صدا از درون خانۀ شان بالا بود و بعضی از زن های همسایه به کمک رفته بودند… با کنجکاوی از روی بام خانه ی ما که به خانه ی شان راه داشت رفتم و از یک گوشۀ بام گوش دادم که مادر میگفت:

    ــ بروید ملا محمود را بیاورید که دعا بخواند و پدر میگفت:

    ــ من به ملا محمود اخلاص ندارم. زن با صدای گرفتۀ میگفت:

    ــ اخلاص ندارم یعنی چه؟! او خط قران را میخواند و دخترم خوب میشود…

    چند روز بعد مرده این دختر را کشان کشان به قبرستان قریه بردند.

    من این واقعه را در کتابچه ام نوشتم. نمیدانم چطور شده که بگویم این دختر را جن نزده است این دختر که لاغر و نحیف بود از گرسنگی بالایش شوک آمده و بیهوش شده و چون در حالت بیهوشی غذا نخورده بعد از دو روز مرده است… و یکروز درساعت زبان دری برای معلم و شاگردان خواندم. معلم ما بعد شنیدن این قصه نزدم آمده پرسید:

    ــ بگوی چه کسی ترا کمک کرده که این قصه را بنویسی؟ جواب دادم:

    ــ خودم رفتم گوش کردم که مادر و پدر آن دختر چه میگفتند و من آنچیزی را گفته بودند نوشتم. من میدانم که پدر این دختر از سه ماه به اینطرف با مزدوزی در شهر به زحمت سه قرص نان بخانه میآورد. و بعد با تاکید گفتم او را جن نزده بلکه از گرسنگی مرده… معلم دری سرش را به نشانۀ رضایت تکان داده گفت:

    ــ آفرین! ما باید به گفتار مردم گوش دهیم و ببینم که چه چیزی در زندگی آنان میگذرد و علت بدبختی و خوشحالی آنان چیست. آنان همیشه با هم افسانه های شیرین را تکرار میکنند. این افسانه ها همه بر محور یک خواست و یک هدف اجتماعی میچرخد که اگر ما بتوانیم آنرا دقیق بنویسیم بهترین داستان ها و قصه ها برای دیگران است

    از آنروز بعد من پیوسته یاداشت میکردم از خودم و دیگران مینوشتم  و تا حالا به این کار علاقمند ام.

    جهانمهر هروی

    11.06.2008

    یاداشت ها

    1 ــ سان: تکه ای از الیاف پنبه که سابق از طریق هندوستان وارد شده واز آن  با رنگ های مختلف چادری زنانه ساخته میشد.

    2 ــ سبزوار: یکی از مناطق جنوب استان هرات است که حالا نام آنرا شیندند گذاشته اند.

    3 ــ قناویز: تکه ای که از ابریشم خالص ساخته میشود.

    4 ــ پایزیب: حلقه ای از طلا، نقره و یا دیگر فلزات که زنان به پای خود میبستند و هنگام راه رفتن صدا میکرد.

  •  

    قصۀ شب

     

    حرف های دل من بسیار است

    وقت گفتن کوتاه

    چه کنم ؟

    زندگی یک خط مرموز بسوی مرگ است

    و اگر من نتوانم که بگویم

    آنچه را میخواهم

    خاک ها شاید…!

    بفشارند مرا

    نپزیرند مرا درخود

    کرم ها شاید…!

    شرم از خوردن نعشم گیرند

    یا شاید…!

    بر فراز قبرم

    روح یک اختاپوت

    دایمن پرسه زند

     

    ***

    آه ای یاران!

    چه کسی میگوید

    که درین برهۀ تاریک زمان

    زندگی بازیچه ی طفلان است

    چند روزی

    دل عشاق بخون

    میطپد

    سهم ما اینست

    آری اینست

    و دیگران بی خبر از همه چیز

    میخورند میخوابند

    و همه از همه بدتر

    شب و روز

    میشمارند با خود

    که زندگی

    چقدر ثانیه است.

     

    ***

    پدرم  میگفت:

    دنیا دو روز است

    و درین دو همه غرق

    لحظۀ هست که در آن یکی می آید

    و یکی میمیرد

    همه میآیند

    و همه میمیرند

    من ازین گفتۀ او دانستم

    که چرا آمده ام

    و چرا میمیرم

     

    ***

    مادرم وقتی جوانیهایش

    به درخت

    و به هر چشمۀ اب

    و به باران بهار

    و گلها همگی

    خنده میکرد

    و ازآن لذت سبزی میبرد

    دختران کوچه

    سخت شرمنده به من میدیدند

    و سلامی شاید

    زیر لب میگفتند…

    باد میآمد و باران و برف

    فصل ها از پیهم

    میآمد…

    در مسیر سرک قریۀ ما

    جویباری بود

    ماهیان کوچک

    با هزاران امید در آن آبتنی میکردند

    چقدر قریه قشنگهایش را

    به کبوتر ها

    و قناری و چکاوک میداد

    چقدر گل گندم به سخاوت

    عصر سکرآور نان را بهمه میبخشید

    واژۀ گرم سلام

    عفت و رمز کلام همه بود

    واژه ها

    دور یک شعر دل انگیز زمان میگردید

    پسران عاشق

    عصر ها

    به عروبی که سیاهی شبی را میآورد

    فکر هرگز نمیکردند

    هر یکی

    به گلی و به یک تحفۀ از جنس محبت

    فکر میکرد

    و به دفترچۀ از خاطره ها

    شعر امید محبت مینوشت…

    قصه ها بود ز دلدادگی و شور وشوق

     

    ***

    همکلاسی هایم در آنگوشه دنیا امروز

    قصه از رستم و سهراب

    و لیلی و مجنون

    و اساطیر زمان مینویسند

    بر در مسجد ما

    سگی از جنس خباثت خفته

    کودکان حوصلۀ رفتن آن جا را

    خواب میبینند.

    ریش سفیدان

    زیر لب سورۀ الرحمن را

    به امیدی که دیگر

    افعی از کوه قاف

    و پلنگی از آن بیشۀ صحرا

    با هجومی

    خون نخواهد ریخت

    زیر لب میخوانند.

    قریه یکبار دیگر

    چقدر غمگین است

    ماهیان کوچک

    به تمنای نم آب به خود میپیچند

    و قناری به قفس در بند است

    و چکاوک به ملک دیگری کوچیده

    و گل گندم   ندارد عطری

    همه جا بوی شب است

      

    ***

    آری ایدوست

    قصۀ شب چقدر غمگین است

    دیگر هیچگاه

    دوستداران به گل خورشید

     نمی اندیشند

    آن درختان کُهن و آب

    محو گشتند

    و پلنگ بیشه

    خون و گوشت انسان را

    با سخاوتهای سیاهی

    که شب دارد!

    میخوزند…

    حشرات موذی

    خون هر شیفته را چون عسل و شیر

    فرو می بلعند

    نه دیگر فصل بهاریست ونه هم

    دختران عاشق

    زیر لب زمزمه ی نامم را

    تکرار کنان بهم میگویند

     آری ایدوست

    دوستان ام همگی

    قصه های رستم و سهراب

    و اساطیر کهن را

    چقدر خوب

    چقدر با تفصیل به من میگویند

     

    جهانمهر هروی

    13.08.2008

  • معنی عرفان ما

     

    ساز و ســـرود  زمــان، رایعه ی  گــوش  نیست

     

    منظر  این  چـهره  ها, ملعــــبه ی  خـوش نیست

     

    هــــر چـــه نظـــر میکنــی،  بـر ثمر این بهـــار

     

    نام   گلستان  بجاست،  گلـــبونه  گلپوش  نیست

     

    عـــشق شــده کیمـــیا، عــاشق  و معشوق  گُــــم

     

    یاد جـــوانی  بخـــیر، لـــذت  آغـــوش  نیســـت

     

    مُحتسب از بس که می خورده، زخود رفته است

     

    ز آخـرت و  حاضرت، بر سر او هـوش  نیست

     

    معنــــی عــرفان ما، خــواب دل افــسرده نیست

     

    خون به رگ ما عبث، اینگونه  در جوش نیست

     

    این سخــن نغـــز مــن، تا که زبان زنـــده  است

     

    بر لب هــر آشـــنا،  آیــد  و  خامـــوش   نیست

     

    ***

     

    وقت امید  و  وفاســت، دســت به  دستــم  بـــده

     

    خواب تو تکمـــیل گشت، خاطرۀ  دوش  نیست

     

    جهانمهر هروی

    10 اگست 2008

     


    غزل

     

    چه  اشتــیاق به غـــم  میبــرد  تـــرانۀ  ما

     

    بخـــوان مــرثیه  بر حال  ایــن  زمانۀ  ما

     

    نشـد  که یک غـزل نغــز گل کـند امــشب

     

    صـدای جنگ و جـدل پُر نمـــوده خانۀ  ما

     

    بگیــر دست مــرا  مریم مسیــح امشــــب

     

    که بر صلیــب نـــماند دیگــر نشــــانۀ  ما

     

    درخــت گـــوشۀ هـر باغ بی ثـــمر گردید

     

    دوصــد مقــوله و صد عذر شد بهــانۀ  ما

     

    زبس که باده کشیدیم  و مست مست شدیم

     

    به عالم است به صد طنـــز این فسانۀ  ما

     

    جهانمهر هروی

    10 اگست 2008

     

     

  •  

    غزل

     

    مرا ببخش… سـرودم  چه  درد ناکــترین

     

    منم به عشق تو ایدوست، سینه چاکــترین

     

    کجاست نام و نشان ام خطی بکش بر آن

     

    گنهــکار من هسـتم  تویی ، تو پاکــترین

     

    تو اوج هستی اندیشـــه  های  گرم بهــار

     

    و من  فتاده بهــر جای خاک و خاکـترین

     

    گــرفته ابـر سیاهــی و شام درد آلـــــوده

     

    به  آســمان  دلـم  شــوق، خـوابناکــترین

     

    شکسته ی  دل یک رهرو غریب ات را

     

    به یک  نشانه نـــمودی او را هلاکـترین

     

    جهانمهر هروی

    8 اگست 2008

     برای خوشی دل شما دوستان پارچه غزلی به آواز پنکچ هوداس ( زمانا خراب هی ) .

    کلیک کنید:

    http://de.youtube.com/watch?v=Q3BDl_TS13U&feature=related

  • غزل

    ای  سایۀ  غــم  تو  مــرا  رنج   بیشمار

    تا چند  اسیــر  لحظۀ  موعود  و انتظار

    این عمر تا که دیده  ام  و  دیده ای همه

    فصل است فصل و آخر آن میشود بهار

    هر جا وجود سبز تو با گل نشسته است

    با صبح  و شام گر تو بیایی  دمی  کنار

    گر آفتاب  خواب  نشاط  ات  نمیــشود

    در باغچه ی امـید دلت تخم غـــم نکار

    اینجا فرشته ها همه غم  گریه  میکنـند

    تبعید شکوه گشت  تـرا از چه  بار بار

    تو شاعـری و شعـر تو فـریاد عاشقان

    صبر و شکیـــب دار، آرامش  و قرار

    تبعیدی زمــانه  مــشو نازنــین  مـــن

    قدر شکوه عشق و امید  مــــــرا  بدار

    جهانمهر هروی

    04.08.2008

  •  

    کاشکی

     

    کاشکی حرف دلم را جون گریه


    همه میدانستند.


    کاشکی!

     

     به زبان خنده


    همه دنیا سخن میگفتند


    و من خسته که از راه رسیدم امروز


    به شما ای مردم


    میتوانستم بگویم:


    قصه ای آمدن و رفتن غمهایم را


    که چرا!


    وقتی هر جا هر کس


    مثل من… عاشق شد


    حرف های دل او را


    صرف معشوقه ای او میداند.

     

    جهانمهر هروی

    اول اگست 2008

پیوندها