دوستان عزیز:
این داستان در سال 1358 در مجلۀ ادبی هرات به نشر رسیده است. من دیگر باور ندارم که این مجله ادبی و از آنسال نزد کسی موجود باشد. باورم اینست که پرداز درآن داستان کوتاه خیلی بهتر از این است که به شما تقدیم میکنم و سوژه داستان همان است که بوده بهر صورت برگ سبز است تحفۀ درویش. امید مورد پسند شما واقع شده باشد.
برگریزی
آنان چهار نفر زن بودند که به خانۀ ما آمدند. هر چه فکر کردم که این ها کیستند نشناختم. همگی شان خوب آراسته و لباس های مقبولی داشتند. دو نفر شان جوان و دوتای دیگر مُسن به نظر میخوردند. مادرم با ورخطایی از آنان پذیرایی کرد و« سامعه» را میدیدم که در کنج مطبخ نشسته و در افکارش غرق است. از پشت دروازه گوش دادم. یکی از زن ها میگفت:
ــ پسرم مامور زراعت است. جوان است و تازه فالکوته ( دانشکده ) را خلاص کرده. دختر شما خوشبخت میشود… و میدانستم هدف شان سامعه است. مادرم چیزی نمیگفت و این زن ها هر کدام شان افسانۀ را از شوهر آیندۀ سامعه یعنی خواهرم بیان میکردند.
رفتم نزد «سامعه» و از او پرسیدم اینها کیستند؟! او چیزی نگفت و با اصرار زیادی که کردم بعد از آنکه چند دشنام نثارم کرد گفت:
ــ برو گم شو که نه بینمت… و من هم با یک خیز از خانه بیرون شدم.
از کوچه دور خوردم و به دوکان «عبدالرحیم» رفتم. او با یکی از دوستانش صحبت میکرد. مشتی از سنجد های روی بساطش را برداشته به جیبم ریختم. دوست « عبدالرحیم» گفت:
ــ چه میکنی های… نگاه کن پیش رویت پول نداد و سنجد هایت را برداشت. عبدالرحیم خندیده گفت بگذارش گپی نیست. و وقتی میخواستم فرار کنم به دنبالم صدا زد:
« لالی» بیا!… وقتی رفتم یک بسته ساجق را به من داده و گفت:
ــ ببر به « سامعه» و به دنبال آن شنیدم که به دوستش گفت:
ــ اگر این ها جان مرا هم بگیرند چیزی نمیگویم.
چرخی زده و از کنار مسجد گذشتم و پهلوی جوی آب نشسته و سنجد ها را یک یک از جیبم در آورده خوردم. هوا سرد بود و درختان اطراف جوی خیلی افسرده به نظر میامدند. هر لحظه برگ زردی رقص رقصان از شاخه های درختان جدا شده و آرام ارام روی آب شناور میشد. پائیز همه چیز را بسوی نابودی میبرد. علف های کنار جوی را یخ زده بود و برک های تیغه مانند شان پژمرده و خشکیده بودند. وقتی سنجد ها را خلاص کردم از پاکت ساجق ( آدامس) ای که عبدالرجیم برای « سامعه» داده بود یک دانه را در آورده و به دهانم گذاشته و به سوی خانه روان شدم.
آن چهار زن رفته بودند. مادرم میخندید. سامعه غمگین و شرمزده بود. ساجق ها را به او دادم و گفتم اینها را « عبدالرحیم» داده. چیزی نگفت و یکدانۀ آنرا در دهنش انداخت.
شب شنیدم که مادرم با پدرم میگفت:
ــ بخت ما گل کرده خواستگار ها از مردم معتبر اند و من فکر میکنم برای « سامعه» ازین بهتر شوهری پیدا نخواهد شد…
یکهفته بعد چند نفر مرد به خانه ای ما آمدند همگی شان لباس های پاک و لنگی( عمامه) های قیمتی به سر داشتند. اینبار من میتوانستم به محفل شان سر به زنم. هر چه میگفتند راجع به همان مامور زراعت بود و مسلۀ خواستگاری از « سامعه» یکی میگفت:
ــ « وکیل » جان برای خودش خانۀ آباد کرده. معاش خوبی دارد. شما هم میتوانید با او یکجا زندگی کنید. در میان آنان یکی رویش را به طرف پدرم کرده گفت:
ــ چرا هر ماه سیصد افغانی کرایه خانه بدهی با « وکیل» جان و دخترت یک جای زندگی کن و این هم یک کمک است برای تو. در میان آنان جوانی که قد بلند و کلاه پوست قره قلی به سرداشت هیچ نمیگفت و فقط گاهی وقت به نشان تائید سرش را تکان میداد و وقتی همه رفتند پدرم گفت همان کسیکه کلاه قره قلی به سر داشت « وکیل » خواستگار« سامعه» بود.
باز به دوکان « عبدالرحیم» رفتم. آهسته از سر بسا طش چند تا چهار مغز( گردو) برداشتم و میخواستم فرار کنم که عبدالرحیم صدا زد:
ــ باش چه میگم! چه شده که این روز ها سامعه نمیآید… بیا و چند تا ساجق برایش ببر… اول فکر کردم چیزی نگویم .نمیدانم چطور شد که گفتم:
« سامعه» دیگر حق ندارد از خانه خارج شود او را به شوهر داده اند… خیال کردم « عبدالرحیم» تعادلش را از دست داد و رنگش سیاه شده گفت:
ــ چه میگی حرامزاده. به خدا… لاحول بلا…
چند قدمی که دور شدم پای برهنه از دوکانش خارج شده و به دنبالم دویده دستم را گرفته پرسید:
ــ چه گفتی حرامزاده؟ مه این شب ها خواب ندارم. به خدا اگر راست گفته باشی دودمان شما را بر میاندازم… اولاد ارنهود…
به خانه که آمدم « سامعه» را گوشه کرده گفتم:
ــ وقتی به « عبدالرحیم» گفتم « سامعه » را شوهر داده اند مثل دیوانه ها هر چه به زبانش آمد گفت و مرا دشنام داد. « سامعه» سکوت کرد و بعد از لحظۀ گفت:
ــ پیش من و خودت باشه. ازین مسله به پدر و یا مادرم چیزی تعریف نکنی برادرک گلم. و من خاموش ماندم.
***
یکسال گذشت ما با سامعۀ و شوهرش بیکی از محل های دور به خانۀ « وکیل» رفتیم. راستی خانۀ وکیل بزرگ و زیبا بود ما همه یکجا زندگی میکردیم. سامعه هم با شوهرش وکیل خوش بود.
یکروز از ارسی خانه به بیرون را نگاه میکردم. در بیرون خانه زیر یک در خت بزرگ که برگ هایش همه زرد شده بود و هر لحظه از شاخه ها جدا میشد و رقص رقصان به زمین مینشست کسی را دیدم که نشسته و با انگشتانش روی خاک چیزی مینویسد و یا اینکه دایرۀ رسم میکند. برگ های زرد پائیزی را دورمیکند تا خاک ها را بهتر لمس کند.
« سامعه را صدا کرده گفتم بیا و اینجا را ببین! سامعه آمد و با ورخطایی گفت:
ــ چه آدمی! دیوانه شده. نگاه کردم. موی های سر و ریش سیاه اش ژولیده و لباس هایش چرک و چرغت بود سامعه گفت:
ــ ای بدبخت عبدالرحیم است. بیا که ما را نبیند.
جهانمهر هروی
14.10.2008