•  

     دوستان عزیز از تشریف آوری شما به صفحه ام خیلی سپاسگذارم . چنانکه این غزل را آخرین غزل گفته ام شاید دیگر غزلی نگویم و ترجیع خواهم داد برای شما دوستان داستان بگویم. از زندگی ام و از آرزو های دیگران و غمهایم خاطراتی بنویسم.

    آخرین غزل

    نا خوشی  ام از علت  بد خـویی  تـست

    دل بسته  به هــر نگاه  جــادویی  تست

    تا چنـد  منـم   به  پیـش تـو هیچـکسی

    تا چـند میــان  قلــب مان  دویی  تـست

    از نام مـن  و  جای  مـن  و  زندگی  ام

    پیـــش هـــمه  آوازۀ  بدگـــویی  تـست

    راه  دیگـــری نیــست  مرا خـامــــوشم!

    دانم به خطا و سهــو  همسویی تست

    ***

    از مــذهب مــن بیـرون شدی مـــیدانم

    خـــال بـر لب  نشــان هنــدویی تست

    جهانمهر هروی

    28 اکتوبر 2008        

     

  •  

    دشمن

    معلم سپورت ما آدم چاق و تنومندی بود که چشم های کلان، بروت (سبیل) های پر پشت و قد بلندی داشت و همیشه یک نوع لباس میپوشید، پطلون(شلوار) عنابی و پیراهن آستین کوتاه چهار خانه و شاید بیست هشت تا سی سال عمر داشت. او هم معلم سپورت بود و خیالم که وظیفۀ دیگرش هنگام تفریح آن بود که شاگردان را در محوطۀ مکتب(مدرسه) کنترول کند. موی هایش را هر روز صبح فکر میکنم ازمسکه(کره) چرب میکرد و بایسکل (دوچرخه) همبر گردن قفلی داشت که اکثرا مشغول پاککاری آن بود.

    وقتی تفریح اول میشد در محوطۀ مکتب شور و شوق عجیبی به پا میشد. یکی نان اش را میخورد ، یکی خیز وجست میزد و چند تای  دیگر هم دور هم در میان چمن مکتب جمع میشدند و پهلوانی میکردند.

    اینکار هر روزه ادامه داشت و من ازین کار نفرت داشتم زیرا هر کس که میخوابید سر وصدا بلند میشد و عده فریاد میزدند باوـ باوـ باو خوابید و در پایان تفریح که زنگ نواخته میشد. غالب و مغلوب به طرف صنف هایش میرفتند.

    یکروز همین معلم سپورت دوستم را که از یک محفل عروسی با پیرهن و تنبان به مکتب آمده بود چند سیلی زده و برایش گفته بود:

    ــ تو و یک گادیوان از هم چه فرق دارید. به مکتب باید با پیراهن و پطلون داخل شد.

    آنروز من بیخبر از معرکه در میان چمن مشغول تماشایی مسابقۀ پهلوانی بودم که داور آن همین معلم سپورت بود. ابتدا امین  پسر گل احمد خان با خلیل  پسر عبدالمجید غائنی پهلوانی کردند. خلیل خوابید و فریاد دیگران بر خاست. من دیدم که امین تا وقتیکه خلیل خودش را آماده کند دست هایش را دور کمر او انداخته و با سرعت او را به زمین انداخت.

     بعدا جبار  پسر ملک یار خان از قریه( روستا) بالا به میدان آمده و منتظر ماند که چه کسی با او کشتی میگیرد. ملک یارخان یکی از زمینداران و صاحب نفوذ در میان همه قریه ها بود. هرکس از ظلم و شقاوت اوبالای مردم و دهقان هایش افسانه ها میگفتند. پسر او هم در مکتب هر روز لباس های رنگارنگ میپوشید و صبح او را یک گادی چترسنگ به مکتب میآورد و بر علاوه در صنف ما همه معلمین غیر از معلم ریاضی که میگفتند پدر این معلم را هم ملک یار خان کشته است از او حساب میبردند.

    کسی نبود که به میدان بیائید. دوستم رفیق پسر رحمت الله نجار مرا تیله کرده و گفت ترا خدا برو… چند قدمی که به میدان داخل شدم صدای همه بالا شد و معلم سپورت با ریشخندی گفت:

    ــ خوب اسدالله تو میایی! بیا ببینیم چه میشه. ومن هم با جرئت تمام خودم را آماده کردم…

    از چهار طرف برای من صدای آفرین بلند شد و جبار را دیدم که رنگ باخته و با حرکات ابلهانه ای دست ها و پا هایش مرا میخواهد زیر تاثیر خود در آورد. در صنف هم  جبار همیشه بالای همه ریشحند میزد و با وصف آنکه لیاقت نداشت نمرۀ خوب میگرفت و همه معلمین به طرفش به چشم یک  شاگرد لایق میدیدند… خدایم را یاد کرده و با جبار بغل دادم.

    هر قدر خود را کج و وج کرد فرصت نداده و از روی شانۀ راستم بلند اش کرده و به زمین زدم و روی سینه اش افتادم. صدای هلهله و فریاد همه بالا شد. وقتی به زمین خورد با آواز بلند فحش مادر داده و از ایخن ام کش کرد و پیراهن ایخن قاقم پاره شده و چند تکمه اش کنده و گم شد. اینکارش باعث آن شد که معلم سپورت مجبورا به هر دوی ما اخطار دهد:

    ــ بچم به زمین خوردی و باختی ضرور نیست که جنگ کنی… ولی او دست بردار نبود با مشت اش میخواست به صورت ام به زند. دستش را گرفته و به سمت عقب دور دادم. نالۀ کرد و معلم سپورت ما را از هم جدا کرد. و نصیحتوار گفت:

    ــ هفتۀ دیگر باز پهلوانی کنید شاید اینبار جبار برنده شود… ولی از ایخن کنده و پیراهن پارۀ من چیزی نگفت.

    ساعت آخر که معلم ریاضی به صنف آمد خودم را گوشه گرفتم و تمام ساعتش به فکر آن بودم که به خانه چه بگویم. این پیراهن و پطلون لیلامی را پدرم به چه سختی و جدال خریده بود و اگر میدید که پاره شده چه میگفت. تا وقتیکه رخصت شدیم غم خوردم و بطرف خانه روان شدم.

    وقتی به خانه رسیدم طوری داخل شدم که کسی مرا نه بیند. مادرم کنج صفه نان پخته میکرد و پدرم در گوشۀ دیگر نشسته و با مادرم گپ میزد.

    آهسته آهسته به سوی خانۀ نشیمن جائیکه باید لباس هایم را عوض میکردم رفتم. نمیدانم پدرم چطور متوجه شده و صدا زد:

    ــ اسدالله اینجا بیا! ترجیع دادم لباس هایم را عوض کنم . خودم را بگوشکری زدم. به دنبالم آمد و پرسید:

    ــ جنگ کردی؟ جواب دادم نه! باز پرسید:

    ــ چرا پیراهن ات پاره است؟ پاسخ دادم.

    ــ کشتی گرفتم.

     باز پرسید:

    ــ با کی کشتی گرفتی؟… خیال میکردم حالا مرا زیر مشت و لگد اش خرد و خمیر میکند و بنا برآن گفتم:

    ــ با جبار پسر ملک یارخان… نمیدانم چطور شد. یکبار فریاد زد:

    ــ بگو که اگر خوابیده باشی نان این خانه بر تو حرام است… با خوشحالی گفتم:

    ــ نه من به زمین اش زدم و شما میتوانید از همه بچه های قریه بپرسید پدر جان…

    جهانمهر هروی

    25 اکتوبر 2008

     

     

  • غزل

     تو میــروی  و غـــم  ات جــاودانه  میماند

    بـــرای  مُــردن  مــن  این  بهــانه  میماند

    نه سر به زانوی من مینهی نه لب بر لب

    نه قصـه های خـــوش عاشقــانه مـیمـاند

    چه کـــرد، باز چـــرا ظـــلم میکند  تقدیــر

    که شب به حجـم غم انگــیز خـانه میماند

    به جنــــگلی که وزد باد ســــــرد پـاییـزی

    « پـــرنـده  میپـــرد و  آشیـــانه میـماند»*

    صــــدای پای غــم هــرزه  و جــــوانی ها

    غـــزل به شرح جــــدایی  نشـانه میمـاند

    سـروده ام ز طــبع گـرم قصــــۀ مـــجـنون

    بخـوان که  نام خوشــت  در  زمانه میماند

    جهانمهر هروی 

    21.10.2008

    * فکر میکنم این فرد از شاعر ارجمند وطنم ( زنده یاد قهار عاصی) است.

     

    دلم را برده ای دیگر چه میگی؟

    سخن از هنرمند زیبا و خوش آواز کشور ما « ژینوس» است که آواز شیرین اش در دلها مینشست و پارچه های جاودانۀ از موسیقی افغانستان به یادگار گذاشت. بدون تردید اگر این هنرمند ما تا حال به هنر موسیقی ادامه میداد گل سر سبد بود و کسی نمیوانست به پایش برسد.

    خوب من هم به دو نیم دهه قبل برمیگردم و زمانی را بیاد میآورم که وقتی تیلویزیون صدای ملکوتی  او را میگذاشت همه افکارم را در تون آواز این هنرمند مردمی ما فراموش میکردم. غصه ها میرفت و دنیایی از نشاط سراسر وجودم را در بر میگرفت.

    اما راستی این هنرمند ما کجاشد؟  و سرنوشت او به کجا کشید و حالا به کجاست؟ و چرا دیگر صدای گیرای او تسلی بخش دل های در گرفته نیست. با خودم فکرمیکنم معنی زندگی شاید همین است:… که تو به چشم و سر مشاهده میکنی. یکی میمیرد یکی فراموش میشود و یکی دیگر کوره راه زندگی را لنگ و لنگان طی میکند.

     اما سخن بر سر « ژینوس » است. چرا او دیگر آواز نمیخواند؟ چه چیزی باعث شده که دیگر نمیگوید. دلم را برده ای دیگر چه میگی؟

    تمام گوشه و کنار انترنت را پالیدم و غیر از یادگارهای جاودانه این هنرمند چیزی در باره زندگی و هنر وی نشنیدم. مایوسانه باخودم گفتم:

    ــ اینست سرنوشت یک هنرمندی که احتیاج مردم به اوست ولی زندگی او را در دست فراموشی میسپارد و کسی نمیداند کجا رفت، چه شد، و چرا هنرش را فراموش کرد.

    شمارادعوت میکنم به پارچۀ از آواز گیرا و جاودانۀ ژینوس.

  • غزل

    گــــر  تـُرکــی  و  یا عــرب  یا  ایــرانـی

    یک بنـــدۀ  خـاکــی  ای  و  از یـــزدانی

    با این دل کوچکی که داری ای  دوست

    از حکمـــت زندگی  چــه  را  مـــیدانی

    داد اســت خدایت هــمگی عقــل و خرد

    در  خلقــت خــود  چرا  دگــر حیــرانی؟

    ( دنیا هــمه  هیچ و کار دنیا همه هیچ)*

    در هـیــچ  چـــرا  به هیــچ  در پنـــداری

    گــر تاج  نـهــی برسر و سلطـان شوی

    در  روز  حســاب  نزد  یــزدان خـــواری

    گر حــاتم  طایی شوی از بخشش  بذل

    با قسمـــت و تـقــدیر  نـتوانی  کـــاری

    بهـــتر کـه درین  سـرای  فانی بکــنی

    با هــمنــفسی ز روی  الفــت یــــاری

    بگـــذار  که رفــته گان تـرا پـند   دهـند

    هــرگـز  نکــنی هــمــره  جاهـل  یاری

    جهانمهر هروی

    ۱۶ اکتوبر ۲۰۰۸

    * فردی از پیر و صوفی بزرگ خواجه عبد الله انصاری است.

  • دوستان عزیز:

    این داستان در سال 1358 در مجلۀ ادبی هرات به نشر رسیده است. من دیگر باور ندارم که این مجله ادبی و از آنسال نزد کسی موجود باشد. باورم اینست که پرداز درآن داستان کوتاه خیلی بهتر از این است که به شما تقدیم میکنم و سوژه داستان همان است که بوده بهر صورت برگ سبز است تحفۀ درویش. امید مورد پسند شما واقع شده باشد.

     

    برگریزی

    آنان چهار نفر زن بودند که به خانۀ ما آمدند. هر چه فکر کردم که این ها کیستند نشناختم. همگی شان خوب آراسته و لباس های مقبولی داشتند. دو نفر شان جوان و دوتای دیگر مُسن به نظر میخوردند. مادرم با ورخطایی از آنان پذیرایی کرد و« سامعه» را میدیدم که در کنج مطبخ نشسته و در افکارش غرق است. از پشت دروازه گوش دادم. یکی از زن ها میگفت:

    ــ پسرم مامور زراعت است. جوان است و تازه فالکوته ( دانشکده ) را خلاص کرده. دختر شما خوشبخت میشود… و میدانستم هدف شان سامعه است. مادرم چیزی نمیگفت و این زن ها هر کدام شان افسانۀ را از شوهر آیندۀ سامعه یعنی خواهرم بیان میکردند.

    رفتم نزد «سامعه» و از او پرسیدم اینها کیستند؟! او چیزی نگفت و با اصرار زیادی که کردم بعد از آنکه چند دشنام نثارم کرد گفت:

    ــ برو گم شو که نه بینمت… و من هم با یک خیز از خانه بیرون شدم.

    از کوچه  دور خوردم و به دوکان «عبدالرحیم» رفتم. او با یکی از دوستانش صحبت میکرد. مشتی از سنجد های روی بساطش را برداشته به جیبم ریختم. دوست « عبدالرحیم» گفت:

    ــ چه میکنی های… نگاه کن پیش رویت پول نداد و سنجد هایت را برداشت. عبدالرحیم خندیده  گفت بگذارش گپی نیست. و وقتی میخواستم فرار کنم به دنبالم صدا زد:

    « لالی» بیا!… وقتی رفتم یک بسته ساجق را به من داده و گفت:

    ــ ببر به « سامعه» و به دنبال آن شنیدم که به دوستش گفت:

    ــ اگر این ها جان مرا هم بگیرند چیزی نمیگویم.

    چرخی زده و از کنار مسجد گذشتم و پهلوی جوی آب نشسته و سنجد ها را یک یک از جیبم در آورده خوردم. هوا سرد بود و درختان اطراف جوی خیلی افسرده به نظر میامدند. هر لحظه برگ زردی رقص رقصان از شاخه های درختان جدا شده و آرام ارام روی آب شناور میشد. پائیز همه چیز را بسوی نابودی میبرد. علف های کنار جوی را یخ زده بود و برک های تیغه مانند شان پژمرده و خشکیده بودند. وقتی سنجد ها را خلاص کردم از پاکت ساجق ( آدامس) ای که عبدالرجیم برای « سامعه» داده بود یک دانه را در آورده و به دهانم گذاشته و به سوی خانه روان شدم.

    آن  چهار زن رفته بودند. مادرم میخندید.  سامعه غمگین و شرمزده بود. ساجق ها را به او دادم و گفتم اینها را « عبدالرحیم» داده. چیزی نگفت و یکدانۀ آنرا در دهنش انداخت.

    شب شنیدم که مادرم  با پدرم میگفت:

    ــ بخت ما گل کرده خواستگار ها از مردم معتبر اند و من فکر میکنم برای « سامعه» ازین بهتر شوهری پیدا نخواهد شد…

    یکهفته بعد چند نفر مرد به خانه ای ما آمدند همگی شان لباس های پاک و لنگی( عمامه) های قیمتی به سر داشتند. اینبار من میتوانستم به محفل شان سر به زنم. هر چه میگفتند راجع به همان مامور زراعت بود و مسلۀ خواستگاری از « سامعه» یکی میگفت:

    ــ  « وکیل » جان برای خودش خانۀ آباد کرده. معاش خوبی دارد. شما هم میتوانید با او یکجا زندگی کنید. در میان آنان یکی رویش را به طرف پدرم کرده گفت:

    ــ چرا هر ماه سیصد افغانی کرایه خانه بدهی با « وکیل» جان و دخترت یک جای زندگی کن و این هم یک کمک است برای تو. در میان آنان جوانی که قد بلند و کلاه پوست قره قلی به سرداشت هیچ نمیگفت و فقط گاهی وقت به نشان تائید سرش را تکان میداد و وقتی همه رفتند پدرم گفت همان کسیکه کلاه قره قلی به سر داشت « وکیل » خواستگار« سامعه» بود.

    باز  به دوکان « عبدالرحیم» رفتم. آهسته از سر بسا طش چند تا چهار مغز( گردو) برداشتم و میخواستم فرار کنم که عبدالرحیم صدا زد:

    ــ باش چه میگم! چه شده که این روز ها سامعه نمیآید… بیا و چند تا ساجق برایش ببر… اول فکر کردم چیزی نگویم .نمیدانم چطور شد که گفتم:

    « سامعه» دیگر حق ندارد از خانه خارج شود او را به شوهر داده اند… خیال کردم « عبدالرحیم» تعادلش را از دست داد و رنگش سیاه شده گفت:

    ــ چه میگی حرامزاده. به خدا… لاحول بلا…

    چند قدمی که دور شدم پای برهنه از دوکانش خارج شده و به دنبالم دویده دستم را گرفته پرسید:

    ــ چه گفتی حرامزاده؟ مه این شب ها خواب ندارم. به خدا اگر راست گفته باشی دودمان شما را بر میاندازم… اولاد ارنهود…

    به خانه که آمدم « سامعه» را گوشه کرده گفتم:

    ــ وقتی به « عبدالرحیم» گفتم « سامعه » را شوهر داده اند مثل دیوانه ها هر چه به زبانش آمد گفت و مرا دشنام داد. « سامعه» سکوت کرد و بعد از لحظۀ گفت:

    ــ پیش من و خودت باشه. ازین مسله به پدر و یا مادرم چیزی تعریف نکنی برادرک گلم. و من خاموش ماندم.

     

    ***

     

    یکسال گذشت ما با سامعۀ و شوهرش بیکی از محل های دور به خانۀ « وکیل» رفتیم. راستی  خانۀ وکیل بزرگ و زیبا بود ما همه یکجا زندگی میکردیم. سامعه هم با شوهرش وکیل خوش بود.

    یکروز از ارسی خانه به  بیرون را نگاه میکردم. در بیرون خانه زیر یک در خت بزرگ که برگ هایش همه زرد شده بود و هر لحظه از شاخه ها جدا میشد و رقص رقصان به زمین مینشست کسی را دیدم که نشسته و با انگشتانش روی خاک چیزی مینویسد و یا اینکه دایرۀ رسم میکند. برگ های زرد پائیزی را دورمیکند تا خاک ها را بهتر لمس کند.

    « سامعه را صدا کرده گفتم بیا و اینجا را ببین! سامعه آمد و با ورخطایی گفت:

    ــ چه آدمی!  دیوانه شده. نگاه کردم. موی های سر و ریش سیاه اش ژولیده و لباس هایش چرک و چرغت بود  سامعه گفت:

    ــ ای بدبخت عبدالرحیم است. بیا که ما را نبیند.

    جهانمهر هروی

    14.10.2008

     

  •  

     خزان

    این برگ چو  من سبز زمانی بوده است

    زو سبز بهـــار و  بوسـتانی  بوده  است

    امــروز  که زرد  و  زار  افــتاده  به  خاک

    چون من به کمین او خزانی بوده  است

     جهانمهر هروی

    ۹ اکتوبر ۲۰۰۸

     غزلی به آواز گلبهار بانو

  •  

    دانشگاه و پوهنتون

    نه ( دانشگاه) نه (پوهنتون)  مرا آموخت عشق تو

    نه  ( مولانا)  نه  (افلاطون)  مرا  آموخت عشق تو

    ز  خاک و آب تو پرورده گشتم من، همین کافیست

     وفور  نعمت  افـــزون،  مرا  آمـــوخت  عشق   تو

    تویی سرمـنشأ  آزادگـــی  با  دشمــــن  بســیار

    شهید ات  با تن گلـگون،  مرا  آموخت عشـق  تو

    فغان  از دست  اهریمن، که  تخم خشـم میـکارد

    نظـام  مـــردمان  دون،  مــرا   آموخت  عشق  تو

    بـرای  محو   اخــوت،  با  زبان   و  اصـل  میــنازند

    همـین غائله ی  اکنـون،  مـرا  آموخت عشق  تو

    جهانمهر هروی

    5 نوامبر 2008

    به جواب آقای خراسانی از پیام های رسیده:

    دوست خراسانی عزیز سلام:
    1 ـ اینروز ها خراسانی ها زیاد شده اند و من بیچاره هر چه روی نقشۀ جهان جستجو کردم آدرس دقیق این عزیزانرا نیافتم.طوریکه تاریخ اشاره میکند خراسان قدیم بخشی از افغانستان امروز، ایران، ترکمنستان،پاکستان و تاجکستانرا در بر میگیرد. و شما خراسانی عزیز خیال من که سه صد سال و یا اندکی کمتر به تاریخ عقب رفته اید.
    2 ـ من اگر راست میپرسید دانش ام را از پوهنتون گرفته ام. آنروز ها از دانشگاه نه نامی بود و نه هم نشانی. این بدان معنی است که هر دو کلمه یک مفهوم را ارائه میکند ولی من که پوهنتون خوانده ام با دانشگاه ضدیت ندارم.
    3 ـ من طرفدار کلمات یونیورستی، دارالفنون، دانشگاه، پوهنتون هستم در صورتیکه ازین کلمات استفاده ابزاری برای ترویج نفاق و شقاق صورت نگیرد. زمانیکه بخاطر یک کلمه دانشگاه و یا پوهنتون تعطیل گردد و اولاد مردم عوض آموختن علم زخمی و یا کشته شوند و نتیجۀ آن در آخرین تحلیل آوردن نفاق و شقاق باشد از همگی این کلمات بیزارم. امید مرا درک کرده باشید

پیوندها