•  

    سیب شکره ( یک خاطره)

    بخاطر ندارم باغ ما چقدر مساحت داشت. همینقدر یادم میآید که چهارده جویه چهار خیابان، تعدا زیادی تاک انگور، درخت زردآلو، سیب، ناک، آلو، انجیر، توت، و یک درخت پسته و یک درخت برزگ شاتوت داشت. این باغ از پدر کلانم برای پدر و عمویم  میراث مانده بود.  پدر و عمویم تا چند سال قبل مشترکن و بدون کدام جنجال از حاصلات آن استفاده میکردند.

    وقتی کودک بودم این باغ برایم همه چیز بود. همه ما یعنی هم فامیل ما و هم عمویم بهار تابستان و خزان آنجا میرفتیم. اکثرا در خانه باغ آن فرش هموار میکردیم و به اصطلاح میله میکردیم. درین روز ها من با پسر عمویم که چند سال از من کوچکتر بود به هر درختی سر میزدیم وقتی گل داشت از گل ها و وقتی میوه داشت از دیدن میوه های آن لذت میبردیم و گاهی هم مشترکن نهال جدیدی  غرس میکردیم و روز ها برایش اب میدادیم و تماشا میکردیم که چطور برگ میکشد و چطور بزرگ میشود. به اینترتیب پدر و عمویم مشترکن هر سال در شاخه بری و بازسازی ای باغ کار میکردند وهر سال از سال دیگر وضیعت میوه و سرسبزی این باغ بهتر میشد.

    در میان این همه درخت ها و بوته های تاک من گرویدۀ یک درخت بودم که میگفتند این درخت را پدر کلانم غرس کرده بود. درست بیادم است این درخت هر سال سیب های بار میآورد کوچکتر از همه سیب های بود که من در باغ خود و باغ های دیگر دیده بودم. وقتی پخته میشد رنگ قرمز تیره ای میگرفت و این درخت که قامت کوتاه و شاخ و بال گسترده ای داشت مثل یک بوته گل گلاب سرخ میزد و سیب هایش مثل شکر شیرین و خوش طمع بود. گاهی میشد که برای چیدن سیب هایش میان من و پسر کاکایم جنجالی بوجود میآمد. زیرا هر کدام از ما میخواستم مقدار زیادتری از همدیگر را بچینیم و این مسله زیادتر در فصل چیدن سیب رخ میداد.

    یکروز که همه ما جهت میله بباغ رفته بودیم سروکله یک پیرمرد چاق با دو جوان پیدا شد. انها را عمویم با خود آورده بود و میگفتند آنها از یک روستای دوردست برای گرفتن پیوند ازین درخت سیب به اینجا آمده اند. مرد چاق حین صحبت اش چند بار  نام پدر کلانم را با احترام زیاد یاد نموده و راجع به علاقه او به تربیۀ درختان میوه گپ زد. و من دانستم که پدر کلانم این درخت سیب را خودش پیوند زده و اصلیت این سیب از ولایت غورات است.

    چند سال بعد ما روستا را رها نموده و به شهر سکونت اختیار کردیم. دیگر نمیتوانستم به باغ سر بزنم و بر علاوه سالی بعد من جهت ادامۀ تحصیل به کابل رفتم. وقتی هم به هرات میآمدم دیگر نه فصل میوه بود و نه علاقۀ برای رفتن به روستا و دیدن باغ.

    سال ها گذشت و روستا ی ما دستخوش جنگ های میهنی شد. یکبار خبر آمد که چریک ها در باغ ما پناه گرفته بودند و روس ها آنرا بمبارد کرده و نیم آن خراب شده است. دلم بخاطر درخت سیب شکره  سوخت. بعدا خبر شدم که یکی از قوماندن های محل  هشت سرباز روس را اسیر گرفته و بعد از کشتن  آنان را در همین باغ زیر خاک کرده است. البته این قوماندان دیری زنده نبود و بدست رقیبانش کشته شد و من مقبره اش را در نزدیکی همان باغ دیدم . اماخاطرۀ آن سیب شکره را گاهی فراموش نمیکردم.

    در سال 1381 سفری به ولایت زیبای غورات داشتم. از شمال شهرک « تولک» درۀ ای دهن میگشاید که سر چشمۀ هریرود از میان آن میگذرد. در میان این دره در دو طرف باغ های میوه را مردم مهمان نواز آن دیار ساخته اند. چهار مغز، سیب، آلو، زردالو، شفتالو، انگور و ناک از جمله حاصلات آن است. بیاد دارم آخرین روز های ماه سنبله بود و  من که بخاطر سروی حاصلات زراعتی ( کشاورزی) به آنجا رفته بودم و با دعوت یکی از دهقانان آن به باغش اش رفتم. در میان آن همه درختان میوه چشمم به درخت سیبی افتاد که مثل یک بوتۀ گل گلاب سرخ میزد. سیب های نه چندان درشت با  رنگ  قرمز تیره خاطرات سه دهه از عمرم را دوباره  زنده کرد. خیال کردم دوباره ده ساله شده ام. تاریخ یکبار به عقب بر گشته بود و من با پسر عمویم خود را یکجا دیدم  که مشغول چیدن سیب شکره هستم. آهسته دست برده و یک دانه سیب را از درخت چیده و خوردم. همان سیب بود و همان طعم و همان مزه. با خودم گفتم عجب دنیایی … چون به خاطرم آمد که باغ ما دیگر آن درخت سیب شکره را ازدست داده بود. ویران شده بود و به مقبره ای سربازان روس تبدیل شده بود نه درخت سیبی بود و نه تاک انگوری و سه سال میشد  که آنرا فروخته بودند و در میان آن جای درختان میوه چند خانۀ گلی بنا یافته بود که از بی ابی بقیه اش خشک و غیرقابل  استفاده بود …

    جهانمهر هروی

    6 نوامبر 2008

    نوشته شده توسط admin در ساعت 4:42 pm

  • 

    بدون پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • حصیف گفت :

      سلام استاد
      امید وارم جور وسرحال باشید
      آمدم که خبرتان را در طلوع دوباره بگیرم

      تشکر
      حصیف

    • سائس گفت :

      سلام بر شما استاد گرامی و نویسنده ی عزیز کشور!
      خاطره ی جالب شما را خواندم که بسیار زیبا و روان نگارش یافته بود . خوشم امد ، اما افسوس بر آن میکنم که چرا اینهمه نابسامانی ها در کشور مظلوم ما افغانستان وجود دارد و هر روز گاهی به نام جهاد و گاهی به نام ملیت و قوم و گاهی هم به نام زبان و … در دیار ما جنگ و جدل هست و از آرامش و امنیت خبری نیست.
      به هر حال خاطره ی بسیار زیبا و جالب بود و به امید شکوفایی و امنیت دوباره در وطن محبوب مان، اینک شما را دعوت میکنم به خواندن شعر تازه ای در نعت رسول اکرم „ص“ در حدیث عشق، که امیدوارم از نظریات و انتقادات ارزشمند تان مستفید گردم. شما را شاد و قلم تان را پربار تر تمنا دارم استاد خوبم.

    • زریر گفت :

      سلام استاد عزیز و رامی!

      داستان یا بهتر بگویم سرگذشت زیبا و همزمان غم انگیز بود.براستی تاریخچه زندگی هر افغان سوژه یک داستان و تراژیدی یک غمنامه است.
      هزاران باغ و تاکستان این وطن بگورستانها مبدل گردیده و در هرگوشه آن از خون پاک شهیدان مظلوم درختان سیب شکره روئیده است. ولی دریغ و درد که با این همه ویرانی وکشتار ها بیرحمانه جلادان تاریخ بالاخره وطن بدام دد واهریمن افتید و ثمره مردم و ملت ما جز فلاکت چیزی نشد.

      بشما صحتمندی و سلامتی آرزو دارم
      موفق باشید

    • زریر گفت :

      راستی استاد من هم با غزل تازه بانتظار حضور پر مهر و دایمی شماهستم

    • طلوع گفت :

      سلام وبلاگ نویس محترم وبلاگ خوب و مطالب خوب داری موفق باشی.
      این مطلب هم عالی بود . من خوشحال میشم اگر به کلبه ویرانه من سر بزنی .
      برای خوشنودی امام زمان یک صلوات بلند بفرستید .و برای ظهور ایشان دعا کنید .
      خوشحالم که بی وبلاگ خوب تان معروفی شدم.
      التماس دعا

    • سلام همسایه های 4 گفت :

      سلام.با قسمت هشتم خاطرات سرد آپم و منتظر نظرت دوست گرامی

    • م.ع.یوسفی گفت :

      سلام استاد گرامی!

      خاطره جالب تان را خواندم به گفته زریر قند که زیبا ولی غم انگیز.
      راستی هم زیاد دردناک است جایی که همیشه لحظات خوش یک فامیل سپری میشد و به هزاران شوق و سرور گرد هم میامدند و به زیبایی و تزئین آن باغچه میکوشیدند و از سر سبزی اش لذت میبردند اما صد دریغ که نه آن باغچه بجا مانده نه آن درخت و نه آن سیب(اگرچه شما سالها بعد در جایی سیبی را نوش جان کردید که همان مزه و کیف را داشته ولی سیب آن باغ و آن درخت نبوده یا بهتر بگویم که در آن باغچه با آن مردم و آن فضا که همیشه میبود نبوده). و دردناکتر از آن اینکه به قبرستان مبدل گردیده و آنهم به قبر بیگانگانی که نه خود زنده ماندند و نه ما را گذاشتند که زندگی آرام داشته باشیم. و صد افسوس که آن باغچه و آن خاطره’ شما مشت نمونه ی خروار از چنین خاطرات تلخ و جگر سوز مردم بیچاره و دربدر ما است.
      به امید آرامی مردم و وطن ما.

      آباد باشید

    • مسعوده مسها گفت :

      سلام
      از نظرتان سپاس داستان هایتان وشعر هایتان را خواندم لذت بردم
      خدا نگهدار

    • ع عتیق گفت :

      سلام آقای هروی !
      تشکر از پیام تان به آسمانی
      از آدرس تان امدم به طلوع دوباره … اینجا بسیار چیزهای خواندنی و لذت بردنی را یافتم!
      همبن دقیقه مصروف هستم نمیتوانم تمام خط های سیب شکره را بخوانم … من هم کاپی اش کردم میخواهم با فراغ خاطر و در زمانی که همه هوش و حواسم با من باشد بخوانمش …
      به امید موفقیت های بیشتر تان
      عمرتان دراز و قلم تان پربار باد!

    • فرزاد فرنود : انوشه گفت :

      سلام و سلامتی شما استاد عزیز !
      گفتنی ها زیاد است به فرصت می آیم از خانم ساغر احوال تان راگرفتم
      سبز باشید همیشه شاعر بمانید بیایید مزار که با مه و خاوری عزیز شبی را شعر بگیم و از همدیگر بشنویم و کیف کنیم پدرود

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها