• کفش های زیدی

    کفش ها تقدیس گردیدند…

    وزیدی… مشتاقتر از آنکه

    کفش اشرا کجا پرتاپ خواهدکرد

    میان آن همه شوریده ها شورید تر گردید

     

    کفش ها آرامی خود را کجا یابند

    روی خاک و ماسه های گرم بغداد؟!

    جائیکه ،

     میبینی همگی وحشت و درد است

    تا که میبنی همه خون است

    همه ترس است

     

    ای والله؛

     حتی !  کفش ها دیگر

    برای سرزمینی دجله و فرات

    اعتراض خویش را پنهان نمیسازند

    این کفش ها دیگر نمیخواهد

    که سنگفرش خیابان

    طعنه بیغرتی را

    بر کف هموار شان هر روز

    با تکرار سردی

    باز گو سازند

     

    وای زایدی!

    تو چه کردی

    کفش های تو چرا

    اعتراض آن خیابان های شهرت را

    به دنیا باز میگوید؟

    ولی خفاش ها

    با تاریکی شب

    و راهنماهای هجوم لشکر چنگیز

    یک آواز میخواندند

    تا که دنیا هست

    اینجا بهشت ماست؟

     جهانمهر هروی

    17 دسمبر 2008

  • این شعر را تقدیم میکنم به احمد علی بلوچ نطاق برنامۀ بلوچی رادیوی کابل در سال های  ۱۳۴۸  و نطاق برنامۀ بلوچی در  رادیوی آل اندیا در سال های ۱۳۵۰ الی ۱۳۵۶در هر کجایی که هست سلامتی اش را میخواهم.

    تحفۀ از راه دور

      دانش آموز دبیرستان بودم

     همکلاسی  هایم

    پسرانی بودند

     از چهار طرف

    یکی پشتو  میگفت

    دگرش ازبکی و مثل زبان همگی فارسی

    و یا پشه ای

    روز ها وقت فراغت…

    همه با هم بودیم

    چقدر لذت گفتار به هرلهجه شکوفان میشد

    علی و محمد و قیس و عمر و مسجدی

    همه با هم بودیم

    داستان ها و فکاهی ها

    ته و بالا میشد

    همه میخندیدیم

    همه خوشحالتر از روز قبل

    زندگی را صمیمانه پذیرا بودیم

    ***

    پسری بود میان همه ما

    که بلوچی میگفت

    گفتمانش به زبان همگی

     گاهگاهی به مزاح

     خنده میآورد.

    چونکه او از همه زیباتر بود

    دایمن پیراهن پاک و صفا میپوشید

    تنش از عطر گل مرسل و شببو

    سئکرآور بود

    بوت هاش

    آخرین مدل المان

    و قلم خودکارش

    امریکایی بود

    او نطاق رادیو بود و هرشب

    ساعتی هر خبر داغ

    و هر گوشۀ طنز پولتیک را

    به زبانش میراند

    همه میگفتند خوش به حال تو

     که اینگونه زبانی داری…

    ***

    سال ها رفت و من او

    مثل یک سنگ پلخمان به هر گوشۀ پرتاب شدیم

    من به هرات و او شاید به… نیمروز

    آه!…  از دوری من

    و دیگران را

    گاهگاهی

    در نفس هایش

    میکشید هردم

    ***

    سال ها بگذشت

    عمر ما نیمۀ از فصل تولد شد

    روزگاری آمد

     که دیگر دوست نمیگفت

    و دیگر عاشق بیچاره به هجران میسوخت

    و زمین بوی گیس خون و بغاوت میداد

    هریکی از پی یک خاطره ای

    دل به دوران جوانی

    و یادگاری به یکی لحظۀ خوشبختی خود را میخواست

    آسمان بود همان

    شهر هم مثل همیشه نفس خود را

    با همان عطر دل انگیز دوتا پروانه

    که برای آخرین روز خزان میگشت

    به اساطیر زمان

    و به آیندۀ پر از مهر

    آشتی میداد.

    ***

    تحفۀ دوست بلوچ ام رسید

    چقدر زیبا

    چقدر در خور یک یاد بعد از سالی چند

    واه!

    این تحفه چه بود؟

    میرسید از دهلی

    سرزمینی که در ان عشق به اندازۀ  صد رویا بود

    سرزمینی که در آن

    آفتاب از سر مهر

     روز و شب میتابد

    باورم هیچ نمیشد

    من در آنروز به دیوان پر از خاطرۀ ( اقبال)

    مردی از لاهور

    شاید

    چند کیلو متر فراتر از آن

     شاعری ! نه،

     شاید:

     هاتفی بود که در نیمه شبم میگفت:

    رنج های خودی ات

    غیر از آنست که خدا

    غیر از آنست که پیغمبر او میگوید…

    پاک شو پاکتر از آب روان

    چارۀ منزلت ما همگی فردیت است؛

    خود شناسیت…

    و با خود بودن.

    و بعد از آن او

    در کتابش گفته:

    هیچ معبودی بغیر او

    روی این محوطه نیست

    گوش کن:

    … سالهایست دراز

    و  هر کسی دلداده

    به متاعی که زمین میآرد

    هر کسی بنده شده

    به خدایی که خدا خلق اش کرد

    هر کسی:

    بعد رسولان خدا

    خود خدا گشته…

    ولی ابلهانه و دو روی

    بنده را سجده کند

    چه غم انگیز جهانیست امروز!

    چه کنم ! بار خدایا چه گنم

    و چنین است اری…

      جهانمهر هروی

    13.12.2008

     

  • غزل

    شــامی  که درد هــای  مـرا  بیشــمار کرد

    با  یک ضریب، عــمــر  مـــــرا  اختصار  کرد

    تاریک شــد جهــان  ره و بیراهه مــثل هم

    ابلــیس خــانه  در هـمه  گوش و کنار  کرد

    از  انتحـــار  سنگ  درین  بیستون  هــــمه

    فــرهاد را به تیشــه ی غــم  شرمسار کرد

    با شیوه ی که  خـــون دلـم میخوری همه

    نه  تاجک و  نه تُرک نه  روس  و  تتار کرد

    یک روز  کعبه  روز  دیگر  سوی صـــومعـه

    رنگبازی   تو   باز    مـــرا  شرمسار  کرد

    من نیستــم چنانکه تو خـواهی  عزیز من!

    اینرا چه کـس برای تو قــول و  قـــرار کرد؟

    یارب شکایت از کی کنم بخت من بد است

    برمـــن هـرآنچه کـــرد همـه  دست یار کرد

    جهانمهر هروی

    2008-12-09

  •  

    عید قربان

    برای خواهری که به مرگ همسرش گریه میکند و برای مادری که برای ثمرۀ حیات اش خون میگرید و برای پدری که یعقوب وار از فراق فرزندش کور میشود… ولی کسی درین روز  نمیداند، آنان چه عیدی خواهند داشت. خواهرم، مادرم من بخاطر تو عید ندارم…

    دوستان عزیز کلپ های فراوانی را از داغدیدگان افغان در یوتوب گذاشته اند. اما بخاطریکه جگر خون نشوید با همین چهار پاره بسنده میکنم.

     

    عید  قــربان  است؛  قربانت شوم  یا  نه! بگو دیگـــر

    صـــدقه ی  روز  پریشانت  شـــوم  یا نه!  بگو دیگــر

    جــای خینه خون بدستان تو جاری میشود هـــر  روز

    خیـنه امشب من  بدستانت شوم  یا  نه! بگو  دیگــر

    جهانمهر هروی

    ۶ دسمبر ۲۰۰۸

     عروسک

    خاطرات دوران کودکی مثل یک خواب شیرین در یک صبح بهار است، که نسیم خوشگواری از پنجره میاید و پیکرت را لمس میکند و در میان خواب و بیداری  خود را درمیان سبزه زاری میابی پر از گل های وحشی و عطر سکر آور  ، حالتی بیخودی برایت دست میدهد.

    جمیله هنوز مثل یک عروسک در ذهنم زنده میشود. عروسکی که هر روز صبح وقت از زینه های خانه اش پایین می آمد، بهر طرف نگاهی میانداخت و آهسته، آهسته به گاو شیری که در گوشه حویلی بسته بود نزدیک میشد و خیره خیره به گاو نگاه میکرد. وقتی گاو دمش را شور میداد از ترس چیغی زده به زینه ها بلند می شد و دشنام میداد.

    ــ بی صاحب صبر کن مادرم بیاید… پس مرگ… و بعد فریاد میزد مادر، مادر کجایی بیا دیگه…

    بعد از مدتی مادرش میآمد و گوساله ای زرد رنگی را از زیر خانه بیرون میکرد و مشغول دوشیدن شیر می شد. جمیله دور تر ایستاده می شد و زیر لب با خودش چیزی میگفت. درین وقت با ترس دستی به پشت گوساله میکشید و میدید که مادرش چه میکند. موی های دراز اش را از رویش پس میزد و وقتی گوساله از پستان مادرش شیر میخورد جمیله قهقه میخندید.

    خانه ای ما پهلوی خانه ای جمیله قرار داشت. من از بلند خانه ای ما وقتی صبح از خواب بیدار میشدم او را میدیدم. خیال میکردم این عروسک مال من است. تقریبا هر روز او را نگاه میکردم. چند روزی که گذشت، او متوجه شد که من او را نگاه میکنم و یکروز بطرفم دهنکجی کرد. یکروز با جاروب زینه های خانه را پاک میکرد. وقتی پایین رسید گاو  غرس کشید و میخواست به جمیله نزدیک شود. او ترسید، چیغ زد و به زینه ها بالا رفت. من بلند خندیدم. او هم خندید و خودش را بسویم قواره نمود و زیر لب چیزی گفت که من نفهمیدم.

    چند مرتبه برای خریدن شیر به خانه شان رفتم یکروز جمیله را دیدم. از پیشم فرار کرد. من خندیدم و گفتم:

    ــ چه عروسکی بگریز که آدمخور آمده… مادرش جدی شده گفت:

    ــ بچه مامور صاحب شیرگرفتی به خیر برو. من هم به خانه ام رفتم. چندین روز پیهم از کلکین خانه جمیله را پایدم ولی او دیگر از خانه بیرون نمیشد. یکروز مادرم گفت او مریضی سختی دارد شاید محرقه.  خیلی دلم برایش  سوخت.

    در همان ماه، ما به شهر کوچ کردیم.

    سال ها بعد روزی برای دیدن یکی از دوستان پدرم باز به آن محل آمدیم. یکروز جمیله را دیدم درست مثل همان عروسک اما بزرگ شده بود. قامت کشیده و باریک اش در میان پیراهن الوانی دراز و گشاد مثل یک عروسک جلوه میکرد. چند راس گوسپند را جلو انداخته بود و با عجله میرفت. موی هایش را با دستمال گلشفتالوی سرخی پیچیده بود. به او نزدیک شده گفتم:

     ــ سلام جمیله. چشم هایش را بمن دوخت. چشم هایش مثل چشم های عروسک ها گرد و آبی مینمود و ابرو های کشیده و صورت مهتابی رنگ اش در میان دستمال گلشفتالو جذبه ای خاصی داشت. پس از آنکه خنده ای نمود گفت:

    ــ  کجا رفتند شما. پدرت  چه حال داره؟ جواب دادم :

    ــ ما به شهر رفتیم پدرمادرم هم خوب اند. چیز دیگر نگفت. روز بعد هم او را دیدم این دفعه با او از زندگی تازه ما و مکتب ام چیز های گفتم. او هم از پدرش گفت که چطور ناحق بندی شد  و بعد فوت کرد. مثل زن های بزرگ آه میکشید و سرش را به زیر میانداخت. و از مادرش که خیلی غم میخورد برایم قصه کرد.

    یک هفته بعد دوباره به شهر رفتیم و من هم دنبال درس های مکتب ام مصروف شدم و یکسال از این میان گذشت.

    یکروز که روز های عید بود با پدرم باز به آن محل رفتیم. من بایسکل پدرم را برداشته و در کوچه های محل این طرف و آن طرف رفتم. جمیله را دیدم که به دنبال یک زن و یک مرد آهسته آهسته روان بود. بایسکل ام را سرعت داده و خود را جلو اش انداختم. نزدیک بود به زمین بخورم. جمیله که مرا دید با خنده ای گفت:

    ــ هوش کن نزدیک مرا زده بودی.

    مردک رویش را دور داده گفت:

    ــ یاد نداری سوار نشوبچم. زن هم با خودش چیزی گفت که نفهمیدم. به جمیله گفتم:

    ــ عیدت مبارک. گفت:

    از بایسکل ات بدم میاید.گفتم:

    چه گپی. پرسید:

    ــ کجا میری؟ جواب دادم:

    ــ  هرجاییکه دلم شد. زن چادری آهسته از جمیله پرسید:

    او دختر ای بچه کیست؟ جمیله جواب داد:

    ــ بچه مامور صاحب همسایه ای ما.

    مردک پرسید:

    ــ کدام همسایه ای شما؟ جمیله جواب داد:

    ــ سابق همسایه ما بودند حالا رفتند و شهری شدند.

    مردک میخواست چیز دیگری بگوید. من یکباره پرسیدم:

    ــ عید است چرا لباس نو نپوشیدی؟

    جمیله آرام شد و جوابم را نداد چهره اش غمناک شد و بطرفم نگاه کرد. چشم هایش مثل چشم یک عروسک آبی و گرد بود ابرو هایش تیره و پیوسته بود. لحظه ای آرام با آنان رفتم و صدای سکوت را چرق چرق چرخ های بایسکل میشکست. عاقبت مردک با لهجه ای طعنه آمیزی گفت:

    ــ  خوب تو رخت نو پوشیدی بچه ای مامور صاحب. من هم که عروسم را به خانه بردم رخت نو میپوشانم. نگاه کن دست هایش را خینه کرده ام. عروس من پنج جوره کلای نو داره. با شنیدن این سخن خنده ام گرفت. از جمیله پرسیدم:

    ــ راستی تو را عروس ساخته اند؟ چیزی نگفت و آهی کشید که خیال کردم کسی قلب اش از درون سینه اش بیرون کشید.

    از مردک پرسیدم:

    ــ  پسر شما چه کاره است؟.. مردک خیره خیره بمن نگاه کرده پاسخ داد:

    ــ اگر من پسری میداشتم چرا عروسی میکردم. جمیله ان شاالله برایم پسری میاورد. به جایم ایستادم و از حیرت خشک شدم پس عروسک بدست این مرد پیر افتاده بود.

    جمیله با آن مردک و زن چادری میرفت و گاهی به دنبال اش نگاه میکرد. خیال میکردم عروسکی به راه افتاده چون هنوز قد و قامت اش به قد و قامت یک زن نمی ماند.

    18 جولای 2006

     جهانمهر هروی

     

  • غزل

    اگــر خدا! شبـی در کلبـــه  ام  حضـور کند

    تمـام  فـاصــله هـــا را  به غــم  عـبور  کند

    اگــــر فــرشته بگـیرد،  خبـر بــه  امـر خدا

    پس  از هــــزارۀ   دیگـــر، مگــر ظهـور  کند

    نـــشد که پرتـوی سبزی  بسـوی   ما  تابد

    هـــراس… از  دل  مـــا  را  بهـــار  دور  کند

    شفـاعتی بعـد ازین  عمر در  قبیـله ی   ما

    به  حُکــم  قـــاطـع   تــورات  یا  زبــور  کند

    نگـــشت بار  مـُصیبت  ز دوش  من  خـالی

    مــگــر  شکنـجۀ  تاریک  و  تنگ گـُور   کـند

    ***

    کجاست  رسم  مـُروت  که خون  من  ریزد

    و حـُــکم  جُـــرم   مرا  بعد   آن  صدور  کند

    جهانمهر هروی

    30 نوامبر 2008

  • در آستانۀ اولین سال طلوع دوباره

    اولتر از همه به وجود همه دوستان فرهیخته و شوریده ای که به طلوع دوباره مراجعه میکنند افتخار میکنم. میدانم که محبت بیش از حد شماست که مرا یاری میدهد شعری بگویم، خاطره و یا داستانی بنویسم . اینرا هم میدانم که لطف دوستان نسبت به من زیادتر از آن است که من لایق آن هستم.

     طلوع دوباره  را به خاطری گذاشته ام که بتوانم آنچه را احساس میکنم با دیگران شریک سازم و در دیار مهاجرت این صفحه زمینۀ ملاقات مرا با هموطنان، همزبانان و دانشمندان وطنم بدرستی مهیا کرده است. لذتی که از آن میبرم اینست که بعد از خستگی کار های روز مره ساعتی آنرا باز میکنم و میبینم دوستان ام پیام های پر از مهر و محبت در آن گذاشته اند. خستگی ام را فراموش میکنم و در هر کلمۀ محبت امیز شان احساسات ام بسوی وطن و مردم ام کشیده میشود.

    طی سالی که گذشت من بدون وقفه در سرودن شعر گونه ها و داستان کوتاه خودم را مصروف ساختم و فراموش کردم که من در چند دهۀ گذشته خاطراتی را در دل دارم که گفتن آن برای دوستان خالی از دلچسپی نخواهد بود. این خاطرات  از دوران های مختلف زندگی من و کار های تربیتی و کار های فنی است که در رشته های تحصیلی ام در افغانستان عزیز انجام داده ام. هنوز هم از درختان کاجی که در باغ های تفریحی هرات باستان؛ تخت ظفر، باغ زنانه، شاهراه هرات قندهار در مکاتب  و اطراف شهر هرات سیزده  سال قبل شانده ام ، از جنگلی که در یک منطقه شهر  و در یک  دلدلزار بوجود آوردم و  پروژه زرع زعفران را که بحیث مسوول زراعت موسسۀ خیریه داکار راه اندازی کردم و اخبار دلچسپی تا امسال از همه گیر شدن این گیاه طبی و صنعتی در مزارع هرات باستان  بحیث یکی از پروژه های موفق و بدیل خوبی مقابل زرع کوکنارتثبیت شده است و صد ها پروژه عام المنفعه چون بازسازی کاریز ها، توزیع تخم بذری و کود کیمیاوی به دهقان غریب را بیاد دارم. اینها نه بخاطریکه کار های من بوده بلکه به خاطریکه دیگران از آنها چقدر نفع میبرند خاطره انگیز است. آخرین تصویری که از باغ زنانه و محل تاریخی منار های هرات در انترنت دیده ام این درختان دیگر رشد کرده  و بزرگ شده اند. مثلیکه من هم پیر شدم، تغییر موقعیت دادم، از دیدار دوستان ام محروم شدم، خانه و کاشانه ام را گذاشته و بخاطر آرامش و تربیۀ اولادم سرزمین پدری ام را ترک کرده ام؛ آنها هم مرا از دست داده اند. روزیکه بنا بر ظلم طالبان جهالت هرات را به عزم ایران ترک میکردم از جنگلی که اکنون در میان خرابه های گوشۀ جنوبی شهر قد بر افراشته بود و محل بازی اطفال بود؛ دیدن کرده و این دوبیتی سرودم:

    درختی کاشتیـــم تا بــر بگیرد         ترا با سایه اش دربر بگیـــــرد

       چو مـا رفتیم  روزی یاد ما کن        که عهد دوستی ها سر بگیرد

    این دوبیتی را با خط درشت چاپ و برای یکی ازدوستان دادم که فردا روی تختۀ معلومات موسسه نصب کنند و من با قلبی پر از رنج و اضطراب شهرم را ترک کردم.

    خوب اینها را نمیخواهم به حساب خود ستایی به رخ هموطنان و مردم رنجدیده ام بکشم. البته اگر به تربیۀ اولاد وطن زحمت کشیدم و یا سرسبزی وطنم، دینی است  که بخاطر مردم و وطنم اداء میکردم و این وظیفه هر فرد باسواد و بیسواد این مرز و بوم است. اما خاطره های خوش و خاطرات غم انگیزی در سایۀ عمرم جای گرفته که هر جای میروم مرا همراهی میکند. نمیشود اینها را فراموش و یا از خود دور کنم و بهتر میدانم گاهی برای دوستان انتقال دهم.

    در طول یکسال پیام های هم داشتم که بعضی  ها بدون آنکه مرا درک کرده باشند بر من خرده گرفته و ازینکه گویا من نمیتوانم بخواست عده ای خودم را عیار بسازم رنجیده اند. بعضی دوستان مرا آنقدر توصیف کرده اند که باور خودم نمیآید.

    همه اینها را من مقدس میشمارم. از دوستی که مرا دست کم گرفته به هیچ صورت دل افسرده نیستم و از دوستانیکه مرا تعریف کرده اند در حقیقت برای تربیه بهتر من عمل نیکی انجام داده اند و وعده میسپارم که برای همه دوست و خیر خواه باشم.

    بلی زندگی همین است که میگذرد و ما آنرا میسازیم. خوشحالی ام از آن است که گاهی نخواسته ام آنرا دست کم بگیرم و در هر لحظۀ آن خودم را خوشبخت فکرمیکنم.

    اکنون هم همان کار های گذشته ام را با همان نیروی اول ادامه میدهم. اینبار مسوول پرورش باغی از گلهای مرسل ام  که از هر گوشۀ دنیا گل مرسلی  در آن به مساحت نیم جریب زمین شانده شده. در میان این بوته های مرسل یک بوتۀ  ( عمر خیام ) نام  دارد که از سرزمین های ایران و افغانستان برای نمایش گذاشته شده. رنگ آن سرخ گلابی و پر برگ است. من در تزئین آن از هم مرسل های دیگر توجه بیشتر دارم . زیرا میدانم که گل مرسل را برای اولین بار یکی از دوستدارن ( گوته) شاعر و متفکر المان از سرزمین های ایران به المان برد و بر مقبرۀ آن شاعر بزرگ غرس کرد. ازین ساحۀ که قسمتی از یک باغ بزرگ نباتات است در موسم گل روزانه صد ها مرد و زن و کودک دیدن میکنند. در یک گوشۀ این محل جای برای برگذاری مراسم عروسی است و عروس و داماد در میان بوته های مرسل عکس های یادگاری میگیرند. اما ازینکه  دلباختگان و عاشقان وطنم  در میان کلبه های گلی خود با دست های پر از خینه بمبارد شده و دیدار شان قیامتی میشود. با این گونه محافل  خیلی حسادت دارم… آری دوستان مرا ملامت نکنید آرزوی خوشبخت شدن در تمام دنیا یک چیز است. اینجا عروسی خوشبختی بار میارد و آنجا مرگ و بد بختی…

    جهانمهر هروی

     ۲۹ نوامبر ۲۰۰۸

  • آخرین واژۀ تکراری

    آخرین واژۀ تکراری تو شاید
    نفس گرم بهاریست که بعد از فروردین
    میوزد بر سر هر شاخه گلی
    و هجوم دل پروانه که در باغچه
    میپرد، تا  بیابد
    عطر و شهد گل را

    ***

    آخرین واژۀ تکراری تو شاید

    گل و گلدان باشد

    که صبحگاهان

    با طلوع خورشید

    رنگی از بودن تو ومن

    به جهان میارد

    ***
    آخرین واژه تکراری تو شاید
    رمق برگ درخت کاج است
    که بدست توفان
    و برای پائیز قصه کوچ قناری را
    به فراموشی
    و تداوم سردی میسپارد.

    ***

    آخرین واژۀ تکراری تو شاید

    عشق باشد و گل سوری

    که شبانگاه

    به عکاسیها خوشۀ رنگ و طراوت را

    سخاوتمندانه

    هدیه میسازد.

    ***

    آخرین واژۀ تکراری تو شاید

    برکت ثانیه ها باشد

    که نگاه های تو ومن بهم می آمیزد

    و در آن لحظه

    تقدیس زمان جاریست

    غنچۀ ای میشگفد

    و ترنم همه جا جاریست 

    ***

    آه ای همنفسم

    تو درین واژه مرا

    مثل یک قصه

    مثل یک خاطره

    مثل یک یاد، بعد از عمری فراموشی

    مثل زیبایی چشمانت

    در آئینه می بینی

    جهانمهر هروی

    20 نوامبر 2008      

  • وقتی پدر بزرگم مُرد

    وقتی پدر بزرگم خنده میکرد خیال میکردم دهنش پر از شاتوت است. بیچاره صرف چند تا دندان داشت و نمیدانم چرا روی زبان و دندان هایش همیشه سیاه بود. اتفاقن که او زیاد هم خنده میکرد. خاصتا شب های  دراز زمستان که همه پهلوی هم جمع بودیم و در یک خانه تا وقت خوابیدن مینشستیم و از گرمی تاوخانه * لذت میبردیم.

    درین شب ها معمولن او برای ما قصص الاانبیاء میخواند. گاهی هم کتاب امیر ارسلان رومی و یا شهنامۀ فردوسی را… خیلی زیاد گپ میزد و خیال میکردم کسی او را کوک کرده باشد. وقتی قصۀ حضرت یوسف را میخواند. و به جای میرسید که برادران یوسف او را به چاه میانداختند و پیراهن اش را به خون کوسپندی میآلودند و به پدرشان یعقوب میبردند؛ گریه میکرد و من میدیدم که اشک هایش از روی صورتش میان ریش انبوه اش میریزد و آنجا گم میشود. با خودم فکر میکردم که شاید ریش پدر کلانم با همین اشک ها آبیاری میشود.  او هر شب چند بار به بهانۀ ایوب صبور، یوسف، عیسی مسیح و یتیم شدن حضرت محمد گریه میکرد و اشک میریخت.

    پدر بزرگم را دوست داشتم او از همه برایم مهربانتر و از همه بهتر بود. گاهی روز ها مرا با خودش به گردش میبرد. برایم قصه میگفت… از گذشته های خودش ، ازمادر بزرگم که چقدر او را دوست داشت و اکثرا با او به زیارت مادر بزرگم میرفتیم. او در گوشۀ مقبره مادر بزرگ مینشست. هردو دستش را روبروی صورت اش میگرفت و لبلبک میزد و گاهی هم میدیدم که  اشک  از چشمش سرازیر میشود و در میان انبوه ریش سپید اش فرو میرود و آنجا گم میشود. چند بار هم از زبانش شنیده بودم که اگر میمیرم خدا کند روز بیست یک رمضان باشد… شب قدر! و برای ما میگفت:

    ــ درین شب قدر دروازه های جنت بروی همه باز است،از آسمان فرشته میبارد و درین شب است که قرآن پاک فرستاده شده و زمین مثل آب دریا پاک است و توبۀ آدم قبول میشود و خوشا به حال کسیکه شب قدر بمیرد..

    آنروز را فراموش کرده نمیتوانم. از مدرسه آمده بودم. دیدم  خانه ای ما شلوغ است. روز بیست یکم ماه رمضان بود. پدرم خیلی عصبانی  و تا سلام دادم. با نگاه غضبناکی بطرفم دیده و گفت:

    ــ زود میروی  بکس مدرسه ات را بجایش میگذاری، لباس ات عوض نموده و میروی به خانۀ عمویت… میخواستم بپرسم چرا! با لهجۀ  غم انگیزی گفت:

    ــ بگو پدر کلانم مریض است و هرچه زودتر به خانۀ ما بیاید.

    خیلی ورخطا شدم. هنوز لباس هایم را درنیاورده بودم از پشت پنجره ایکه خانه پدر کلانم بود نگاه کردم. او دراز افتاده بود. چشمهایش بسته بود. بالای سرش سیرم به یک میخ آویخته و نوار پلاستیکی سپیدی از آن تا روی دست راستش که کبود مینمود کشیده شده بود. چند نفر هم دورا دور بسترش ایستاده بودند و با همدیگر آهسته صحبت میکردند.

    دلم گرفت و خیال کردم پدر بزرگم را جن زده. یکبار قصه های شیرینی که از یوسف و زلیخا، از رستم و سهراب، از ایوب صبور و از امیر ارسلان میکرد بیادم آمد و با خودم گفتم شاید خواب میبینم….

    با سرعت تمام خودم را به خانۀ عمویم رساندم. عمویم نبود. برای خانواده اش خبر مریضی پدر کلان را رساندم و یکراست به طرف خانه برگشتم.

    در محوطۀ حیاط خانه چند نفر ایستاده بودند . یک نفر که عینک ذره بینی روی بینی اش سنگینی میکرد و لباسش با دیگران فرق داشت دستک پرانی میکرد و میگفت:

    ــ مریض را باید به بیمارستان انتقال دهیم. من فکرمیکنم که مرض او کولراست و بودن او در خانه برای دیگران خطر دارد. از پهلوی همه گذشته خودم را به اتاقی که پدر کلانم بود رساندم. با تأسف دیدم که خیلی به مشکل نفس میزد. و قتی دستش را گرفتم چشم هایش را نیمه باز کرده گفت:

    ــ برای شاپور( پدرت) بگو میخواهی بمیرم!  چرا فکری نمیکنی. اگر من مُردم او را نمیبخشم و بحق همه اولاد هایش نفرین میکنم… برایش بگو هرچه داکتر و دواست را اینجا آورده مرا نجات دهد… بعد ازین بیانات اش خاموش شده و آرام گرفت.

    گریه ام گرفت و بسرعت از خانه بیرون شده آنچه پدر بزرگ گفته بود را به پدرم گفتم. پدرم خیلی غمگین و افسرده بود. مرا دشنام داده و از خود راند.

    چرخی زدم و از کوچه مقابل قبرستان عبور نموده به خانۀ ( اکبر حکیمجی) رسیدم. هنوز در نزده بودم که خود او را دیدم بطرف خانه اش میآید. گفتم:

    ــ پدر بزرگم مریض است. گفت:

    ــ خوب من بعد از افطار میآیم… خوشحال شده و دوباره به خانه برگشتم. پدر بزرگ ام را به بیمارستان شهر برده بودند و  بستره اش را از خانه اش بیرون و میان یک خریطۀ بزرگ پلاستیکی جابجا میکردند.

    هنوز خانه پدر بزرگم را با عطر و نمیدانم دوای ضد افونت نشُسته بودند که خبر مرگش را از شفاخانه آوردند. هنوز شام نشده بود و مردم منتظر افطار بودند.

    شب بیست و یکم ماه رمضان بود. او را آوردند. در خانه میت اش روی بسترش گذاشتند و چند نفر ملا بالای سرش قران کریم میخواندند.

    من گریه میکردم و تا نیمه های شب با همه بیدار ماندم بر خلاف شب های زمستان هوا گرم بود و باد گرمی از پنجره به خانه میآمد و از دور ها صداهای نا اشنایی بگوشم میرسید. بلاخره خوابم برد. خواب دیدم پدر بزرگم بالای یک اسپ سپید سوار است. باز میدیدم که پدر بزرگم با رستم دستان میجنگد و او را مغلوب میکند. باز میدیدم که در تمام تن بیمار اش کرم های سپید و کوچکی میلوند و  گوشتش را میخورند. یکبار هم دیدم که پدر بزرگم ام را به چاه انداخته اند و پیراهن او را به خون گوسپندی میآلایند تا به پدرـ پدر بزرگم شاهد ببرند. چیغ زده از خواب بیدار شدم.

    مادرم موی هایم را با دستش نوازش داده گفت:

    ــ بخواب پسرم… سرو صدا نه کن که گناه دارد… روح پدر بزرگ نا ارام میشود. از آنشب به بعد نه کسی از رستم داستانی برایم گفت و نه از ایوب صبور و نه از شب قدر که در کدام تاریخ ماه رمضان است. من بودم و خواب های که گاهگاه پدر بزرگم را در آن میدیدم.

    جهانمهر هروی 

    ۲۱ نوامبر ۲۰۰۸

    * تاوخانه: ساختمانی است که در زمستان و در اثر آتش کردن آن خانه ها را گرم میکنند و منبع آتش در میان دیوار های خانه های یک ساختمان راه دارد.

  • این شعر نیمکاره از سال ۲۰۰۷ بود که دیشب تکمیل گردید.

    غزل

    چــون تـــیر از میــانۀ  قلبـــم عبـــــور کن

     طــرح غــروب زنــدگی ام  را  مـــرور کن

    راهی که مـیــروی خطــر انتحـــار نیست

    دلهــــره هــای واهی خــود را تو  دور کن

    از  انفــــجار بُغــــض تو  مهــتاب در گرفت

    شب را مــیان بستر یک صــبح  گـــور کن 

    فـــردا  نمیــشود به صلیـــبم  کشی  برو

    آشــوب در تمـــامی  شهــرم  ضـــرور کن

    تا کی به فکر تخت سلیمان نشسته  ای

    یک لحظه هــمتی چو دل تنــگ مــور  کن

    ***

    دنیـــا بکام  عـــاشق   نادان  نمیـــــشود

    ترک فـــریب و نخوت و کبـــر و غــرور  کن

    جهانمهر هروی

    20 دسمبر 2007

     

  • پر طاوس و عطر بنفشه

    نیمه های  ماه جدی بود. برف زمین را با چادر سپیدی پوشانده و  شاخه های درختان سرو کنار جاده ایکه بسوی کتابخانۀ دانشگاه کابل میرفت از سنگینی برف خمیده مینمود. دانشجویان تک تک بسوی آن در رفت و آمد بودند.  یا میخواستند حسابات آخر سال خود را با کتابخانه تسویه کنند یا که بخاطر ساعتی تکرار درس ها برای امتحان بار دوم آنجا را انتخاب میکردند.

     « اجمل » برای مسترد کردن کتاب تاریخ تمدن  که یکماه قبل گرفته بود ولی غیر از چند صفحه ای از آنرا نخوانده بود بطرف کتابخانه میرفت.  در خیالات اش چنان غرق بود که چند بار صدای از عقبش را نشنید… خیالات و خاطرات چهار ساله در محیط دانشگاه… امتحان و امتحان و کامیابی ها و ناکامی ها و از دوستان دوران دانشگاهی اش. از عبدالله و خوشحال که دیروز با انان وداع و هر کدام به سمت مزارشریف و لغمان رفته بودند و دیگر دیدن دوباره آنان یاالله و یا نصیب بود! چرت های آینده که از پس فردا شروع میشد .اوهم به سمت قندهار میرفت. شاید معلم و یا شاید هم ماموریت دیگری. باورش نمیشد که چهار سال به همین زودی خلاص شده باشد…

    آخر صدا را شنید و به عقب دید. « حلیمه» صنفی اش بود. لبخند میزد و با عجله خود را  به او  رساند. «اجمل» منتظرش ایستاد و متوجه شد که « حلیمه» چقدر با نگاه مهربان به سویش میبیند. وقتی به پیش اش رسید با سلام پرسید:

    ــ کتابخانه میروی… من هم میخواهم آنجا بروم… و به تعقیب آن از او خواهش کرد که در مضمون ریاضی که باید دوباره امتحان میداد او را کمک کند.  و هردوی با هم بسوی کتابخانه رفتند.

    فضای کتابخانه آرام و تک تک دانش آموزان دختر و پسر در هر قسمت نشسته  و مشغول مطالعه بودند.

    ترجیع دادند که در بخش ریفرانس کتابخانه که کاملن خلوت بود بنشینند. « حلیمه» بالاپوش اش را از جانش در آورده و روبروی «اجمل» جای گرفت. میخندید و از بد شانسی اش در امتحان صحبت میکرد و عقیده داشت که استاد هم شاید قسمتی از سوالات او را نادیده گرفته و او را ناکام کرده باشد.

    کتاب اشرا بیرون آورده و در حالیکه خندۀ ملیحی بر لب داشت به چهره «اجمل» خیره مانده بود.« حلیمه » زیبایی خاصی داشت. قد بلند، گیسو های ریخته روی شانه ها وچشم های سیاه وبادامی اش او را خیلی مقبول جلوه میداد و « اجمل» میدانست که در چهار سال که با «حلیمه» هم کلاس بود، او   دختر سر به زیر و محجوبی بود و عادت داشت که همیشه با دو دختر دیگر صنفی اش یکجا مینشست. کمتر میخندید و یا از استادان سوال میکرد.

     یادش آمد که سال دوم دانش آموزی شان روزی دفتر یاداشت هایش را از او گرفت و فردا که  پس آورد، در میان اوراق آن  یک پر طاوس رنگه یافت و پر طاوس که روی آن دایره های رنگین متعددی بود بوی عطر بنفشه میداد و در اخیر آن، قلبی روی یک کاغذ نقاشی شده بسته شده بود. همانروزاو پر طاوس را به «حلیمه» پس داد  و او هم در حالیکه میخندید گفته بود این پر طاوس نشانی میان کتاب های درسی من است و من آنرا فراموش کرده ام. گاهگاهی هم« اجمل» میدید که بسویش زیر چشمی نگاه میکند.

    برایش گفت : پس بهتر است که شروع کنیم و من میخواهم بدانم که مشکل تو از کدام عنوان هاست.« حلیمه»  در حالیکه گیسوان ریخته بر صورت خود را پس میزد خنده ای کرده پاسخ داد:

    ــ خوب اول بگو که چه وقت به قندهار میروی؟.. «اجمل » جواب داد پس فردا… باز پرسید:

    ــ چرا نمیخواهی در کابل بمانی؟… «اجمل» جواب داد: من نمیتوانم به کابل بمانم زیرا پدر مادر و فامیل و خانۀ ما در قندهار است… من به کابل چطور زندگی کنم… « حلیمه» خاموش ماند و در حالیکه کتاب ریاضی اش را ورق میزد با خنده گفت:

    ــ کار خوبی میکنی راستی جدایی از مادر و پدر و قوم  مشکل است… لحظۀ خاموش ماند و «اجمل» خیال میکرد «حلیمه» با خودش در کشمکش است و سوالی دارد که میخواهد آنرا حل کند. لحظۀ به همین منوال بطرفش دید و بالاخره گفت:

    ــ راجع به « شهلا» چه فکر میکنی؟… « اجمل» نمیدانست هدف او چیست . بنا برآن گفت . باید راجع به او چه فکر کنم. شهلا صنفی ما و تو بود ومن به خاطر آشنایی با خانواده و برادر بزرگ اش به او وبا فامیل شان آشنایی دارم و شاید فردا قبل از رفتن یکبار  به خانۀ شان رفته با همه شان خدا حافظی کنم…« حلیمه» آهی کشیده و گفت:

    ــ من در چهار سال میان همه صنفی های مان ترا خیلی دوست داشتم و خیلی هم دوست دارم. و کلمۀ اخیر را آنقدر به سختی اداء کرد که چهره اش سرخ شده بود و « اجمل» تنها مژگان بلند اش را از بالای ابرو هایش میدید که پائین و بالا میرفت… گفت :

    ــ من هم دوستت دارم و دوستت داشتم و در حقیقت من همه دختر صنفی هایم را دوست دارم و ما مثل خواهر و برادر واعضای یک خانواده بودیم… « اجمل» آرام گرفت و دوباره از مشکلات درسی « حلیمه» پرسید… تنها جوابی که او داد اینبود که:

    ــ مشکل ام حل شد   و نمیخواهم سر ات بدرد بیاورم و دیگر نمیخواهم مزاحمت کنم… آرام بود و در خود فرو رفته بود. فقط یکبار چشم هایش را بالا نموده و اینبار گفت:

    ــ خیال میکردم تو « شهلا» را دوست داری و گر نه من از دوسال پیش میخواستم بگویم دوستت دارم…

    « اجمل» جواب داد:

     ــ « حلیمه جان» حالا دیگر خیلی ناوقت است زیرا من با دختر عمویم نامزد شده ام. احترامی را که به تو دارم گاهی کم نمیشود.

    هنوز جمله اش را به پایان نرسانده بود که « حلیمه» بالا پوش اش را برداشته و با گفتن خدا حافظ به سرعت کتابخانه را ترک کرد و دیگر «اجمل»  تا امروز اورا ندید… حالا با خودش میگفت چه شوخی بی نمکی کرده بود.

    جهانمهر هروی

    15 نوامبر 2008

پیوندها