• پایین و بالا

    نباشد عـیـب مــردان  برشمـردن، رمـــز بینـایی

    دل شــوریده مـیخواهــد که ره پوید به شیــدایی

    کجا دل میفریبد هرزه ی گر حرف خوش گـوید

    شجاعت پیشــگانرا عــمر باشد با  شکیبــــــایی

    ز ابنای جهان یک داستان  باقیست  تا  امــروز

    دلی پر نور و اعـــجاز سخـن های مسیحـــایـی

    خــط و خــال بتان تا چند روزی میکند غــوغـا

    ولی تا حشر مـــجنون قصه میگوید به زیبــایی

    تبـــسم بر لب دلـــدادگان،  پــژمرد با غـــــم ها

    به لب آمـــد نفــس از فـطـرت آن یار هــرجایی

    نشـد روزی که فـرعون زمان، آینــده را بیـــــند

    که امـروزش خدا گویند، چه خواهد بود فـردایی

    بــرو اندیشه را فارغ  بگـیر، از قطره ای ناچیز

    گــر از توفـان نمیتـرسی و دل دادی  به دریایی

    ***

    زمیـن و آدم  و آب  وهـــوا و آتــش و انجــــــم

    به چشمـت انتـــباهی است  اگر، پایین و بالایی

    ۲۷.۲.۲۰۰۸

  • برای همه مهربان دوستانیکه مرا همرایی کردند. وممنون محبت شان ام.

    غزل

    وصف دلدادگی ام را به غـزل خواهـم کــرد

    شرح هجران ترا بی غش وغل خواهـم کـرد

    هرچـه کردم که به مقصد برســم  چاره نشد

    بعـد ازین لحظه به گفتار عـمل خواهم کــرد

    دل من از غم هــر روزه به تنگ آمـده است

    شکوه از قسمت خود روز ازل خواهم کـرد

    حرف بد خواه تو را بار تحمل به کجاســت

    با رقیبت همه جا جنگ و جدل خـواهم کـرد

    ***

    بهـــر وصفــت نبود مشکل من گفــتن شعـر

    واژه  ها را همگی  قند و عسل خواهم کـرد

    ۲۵ فبروری ۲۰۰۸

  • دوستان عزیز سلام: خستگی ام درین روز ها بطرز غیر منتظره ای از حد گذشته است. خستگی من از دست کسانی است که با آنان دست دادم و ایشان در پی بریدن دستم بر آمدند. شاید اگر آنان این شعر ام را روزی بخوانند در دل خود بگویند که چه کار بدی کردیم. من از آنان رنجیده ام و کبوتر خیال ام دیگرحتی کنار بام شان نخواهد نشست. وقتی این شعر را میسرودم اشک ام به خاطر درک  ظالمانۀ شان از من میریخت. آری امشب تا صبح  بیدار نشستم تا بلاخره درد دلم را با این شعر تسکین دادم.

    خسته شدم

    ازیـن زمــین و ازیــن آسمان خسته شدم

    و از شکســت دل عاشقــــان خـسته شدم

    مرا بگیـر و به سوزان به شعلۀ خشم ات

    که از دورویی خــلق جهـــان خسته شدم

    چمن فسرده و از و برگ و بار بی قسمت

    ز ناروایی فـــصل خـــزان خســــته شدم

    بریــده دست مرا دوست،  تـا بــه او دادم

    ز مهــــربانی آن دوســـتان خســــته شدم

    صـــدای تیشـــه فـــرهاد  انفجار غم است

    به عشق مرده ام و از امـتحان خسته شدم

    نگفــــته ام سخنــی امر قـــتل مـن دادنــد

    من ازنتـــیجـۀ ایـــن گفــتمان خـسته شدم

    نگشت رنگ معــانی به قــلب ها ظـــاهر

    بــرای  این همــگی، از زبان خسته شدم

    خــدای را نـفــسی باش بــرکـــت دل من

    که ازمعــانی ســود و زیان خــــسته شدم

    نرفت به کعبۀ مقصود و عمر من بگذشت

    ز عـــزم رفــتن ایــن کاروان خــسته شدم

    ۲۳ فبروری ۲۰۰۸

  • در باغ بزرگ دولتی کار میکنم. وظیفۀ من  دیزان و دیکور باغچه ها ، پیرایش کتاره های سبز و کشتن گلهاست. این باغ دولتی و متعلق به شهرداری است. در یک گوشۀ باع خانۀ شیشه ای برزگی است که بر علاوه درخت ها صد های پرنده ای زیبا را در آن نگهداری میکنند و به اصطلاح هم قفس است و هم جای پرواز برای پرنده ها. در تنه های درخت ها خانه های نسبتا کوچکی تعبیه شده که در وقت شب پرندگان خواب ویا جفتگیری داخل آن میروند.

    امروز که مسوول این قفس بزرگ به وظیفه اش نیامده بود برای من وظیفه دادند که آنجا برای این پرنده ها آب و دانه بریزم. دانه این پرندگان تخم آفتاب پرست و برنج میده است و من آنرا به درون این خانه بردم و در قفس های کوچک که بالای تنه های درخت جای داده اند، ریختم. ساعتی بعد یکی از همکارانم به کمک ام رسید. میدانید که من اشتباه کرده بودم. زیرا  باید دانه را زیر هر درخت میریختم  . بهر صورت مورد انتقاد قرار گرفتم. یادم آمد که من اشتباه کرده ام یا کسانیکه این خانه ای شیشه ای را ساخته و این پرنده های مقبول را در اسارت نگهمیدارد. این شعر را نوشتم و به شما دوستان تقدیم میکنم.

    غلط…

    نوشته لوحــــه ی  تقــدیر مـن، زمانه غلـط

    اسیـر دسـت تو صیاد ام ایـن بهــانه، غلـط

    دل شکســـتۀ ما  نیست چــاره اش  پیــوند

    امیـد وصل غــلط حـــرف عاشقــانه غلـط

    به شام غــمزده چــون ابر تیــره را مانـــم

    که میــرسد به فضـــای دلـــم شبــانه غلـط

    کسی نگفت  خطر را به گوش من روزی

    که در هجــوم  یک افعـــیست آشیانه غلـط

    رهیست سوی بیابان و دیگرش سوی شهر

    کشیـــــده انـد اشـارت بـسوی خــانه غلــط

    مــنم اسیر و قـــفس را به نام من خـواندنـد

    نصیب بلبــل شوریده، دام  و  دانـــه غلـط

    ۲۲ فبروری ۲۰۰۸

  • توفـــان خـزان

    دردی که رســد مـــا را، با هـیــچ مپــــندارش

    خـــواهی چــو دمی ناید، در قـــلب تـو آزارش

    امــروز مــنم تنهـــا افــــتاده بــه درد وغـــــم

    هــر کــس به تـمنایی رفــته است پی کـــارش

    ایــن رســم نمــــیدانم،  یکــباره چــسان آمد!!

    که اینگونه طبیبان نیست غمخوار به بیمارش

    شـــاید که تـو میـــدانی این قصـه ی  بازاری

    حــراج طــلا آمـــد کــس نیست خـریــدارش

    فــــریاد و فغــــان دارند اهــــــل نظـر  دنیـا

    بیــــمایه شـــده قـــاضی، احکامش و آثـارش

    در خــانه ی حــق خــواند فتـــوی جعـلکاری

    پــوشیــده نگه دارد حــــق را زیر دستـارش

    در باغ  ارم  پیچـــد توفـــان خـزان امــروز

    بشکستـه درخت سیب برگش و همـه بـارش

     

  •   

    آموزگاران زندگی

     

    هنوز خیلی جوان بودم شاید بیست سال داشتم. درست به خاطرم نیست. اینقدر بیاد دارم که سال اول دانشگاه من بود. از شما چه پنهان خیلی شوخ و بذله گوی هم بودم و طوریکه اگر در یک مجلس از همسن وسال هایم مینشستم، در حال چند تا فکاهی نغز میگفتم و یا بحث را میکشاندم برای مسخره کردن یکی. حالا این کس میتوانست هر کس باشد. اما شرط من ان بود که با طرح بعضی از مسایل میدیدم ،  مقابلم طاقت و ظرفیت بذله گویی هایم رادارد یانه!

    آنروز در جوار یکی از دانشکده های دانشگاه کابل با پنج نفر از صنفی هایم نشسته  بودیم. میگفتیم و میخندیدیم. نمیدانم چطور شد که از عبدالله صنفی ما یکی پرسید:

    ــ راستی نگفتی تو کابلی اصیل هستی یا اطرافی؟ با این سخن غیر از عبدالله همه به خنده افتادند و من هم با خنده دوباره گفتم:

    ــ والله هر کس که کابل را یکبار به بیند دیگر اصلا نمیگوید من از مربوطات مثلن فلان قریه ای فلان ولایت ام…

    روی همین موضوع بحث بالاگرفت و هر کس نظر اش را داد و تعدادی گپ مرا قبول کرد و از جمله یکی از رفقای ما بنام  خالق میوندی گفت:

    ــ مه از کابل نیستم و نمیخواهم گاهی خودم را کابلی بگویم. باز صدای خنده بلند شد و یکی از بچه ها گفت:

    ــ تو نمیتوانی بگوی زیرا زبان و قواره ات قندهاری است و دروغ گفتن که کار ساده ای نیست… جواب خالق میوندی این بود که من قریه و خانه ام را دوست دارم.

    وقتی ما مشغول گفت و شنود بودیم بالای سرما سایه ای افتاد. نمیدانم کی بود! فکرمیکنم یکی از مستخدمین یکی از دانشکده ها بود و یا هم کسی دیگر! دریشی وکروات نداشت و پیراهن تنبان پوشیده بود و به سن پنجاه و یا زیادتر. برای ما سلام داده و با خوشرویی گفت:

    ــ جنجال شما بالای شهر منطقه و ولایت های وطن شما کمی خسته کننده است؛  بهتر است راجع به مشکلات مردم بحث کنید. من با ورخطایی گفتم:

    ــ بابا نگو که کابل خیلی مقبول است!  و با دستم به مجتمع تعمیرات دانشگاه کابل اشاره نموده گفتم:

    ــ در سرتاسر افغانستان همین یک دانشگاهست و آن هم به کابل و بعد برای آنکه دیگران را به خندانم، افزودم میشنوی که میگویند:

    ــ رادیو افغانستان ــ کابل؛  یعنی افغانستان کابل است.  با این سخن ام او هم خندید و این مرد مسن از من پرسید:

    ــ تو از کجاستی؟ بی مهابا گفتم:

     ــ از کابل جان!

    همه خنده کرده و یکی از بچه ها گفت:

    ــ به به!!  زبان ات نشان میدهد که هراتی هستی… این جمله را طوری بیان کرد که گفتی هرات از بی نامترین  ولایات افغانستان است. بنا بر آن گفتم:

    ــ چرا هرات افتخار تمام شهر های افغانستان است.  وبعد از مسجد بزرگ آن، از مصلا و برج و باروی آن و از پادشاهان و سلاطین قدرتمند آن یاد کرده و گفتم:

    ــ میفهمید زمانی هرات نگین درخشنده ای سرزمین خراسان بود و اجداد ما بودند که نخستین تمدن و فرهنگ را به دنیا معرفی کردند…

     تا این وقت مرد مسن آرام بود. وقتی گفتارم به پایان رسید پهلوی ما نشسته و با خوشروی گفت:

    ــ بلی شما راست میگویید. کاملا همینطور بوده. اما حالا دیگر به درد ما چه میخورد که نیاکان ما چه کردند و چه بودند. متوجه هستید که آنان خوب بودند ولی متوجه آن نیستید که خوبی های ما به نام آنان ختم میشود نه بدی های ما… تاریخ را از آن جهت علم میگویند که باید از گذشته ما را پند بیاموزد. ما میتوانیم به اجداد خود فخر کنیم؛  زمانیکه ما حد اقل چون آنان فکر کنیم و چون آنان متحد و یک پارچه و عاشق آبادی وطن و مردم خود باشیم. تاریخ هیچ وقتی بدی ها و زشتی های ما را به نام آنان نسبت نمیدهد. بلکه ما هستیم که میتوانیم بر بدی های  و خوبی های آنان قضاوت کنیم. اگر آنان خوب بودند پس علت بد بودن ماچیست؟! میدانم نیکان و پدران ما خوب بودند اما ما اگر به بدی روی میاوریم افتخاری که آنان داشتند را بر باد داده ایم…

    اعتراف میکنم که سخنان این مرد خدا آنقدر گیرنده و منطقی بود که همه ما را زیر تاثیر آورده بود و خنده و مزاح را فراموش کرده بودیم. او در آخر گفت:

    ما زمانی به اجداد و پدران خود افتخار کرده میتوانیم که راه آنان را ادامه دهیم. در غیر آن دلخوشی ما برای آنان که خوب بودند و ما نیستیم خیلی شرم آور و غم انگیز است.

     

     

     

  • برای همسرعزیزم که معلم خوبی برای من و اولاد هایمان است.

    وقتی …

    وقتی که با تو ام

    گل های سرخ مرسل و نیلوفر کبود

    در باغ زرد خاطر من سبز میشود

    وقتی که با منی

    دنیا برای من همه رنگ محبت و…

    فردا نویدبخش رسیدن به حاجت است

    ای یار و یاور ام

    بگذار تا  به باور فصل شگفتن ات

    در سرزمین یخ زده ای هر امید من

    گلواژه های  وصف ترا …

    شعری بسازم و

    خود را به نام عشق

    در پای آن بزرگترین امتحان کنم

    ***

    وقتی که با تو ام

    عفریت غم ز خانۀ من رخت میکشد

    هر گوشۀ سرود  خوش زندگانی است

    وقتی که با منی

    خورشید میدمد همه جا پاک و روشن و…

    دنیا صفای زندگی با حلاوت است

    شب نیست ترسناک

    احساس با شکوه

    پرواز صد نگاه پر از مهر و آرزو

    بوی فرشته های بهشتی و

    حور العین

    کانون زندگی ای مرا گرم میکند

     

  •  

     

    برای « هادی میران» شاعر جوان که گفته است:

    «اگـــر بارفتنم درد سرت کــم مــیشود خــــــانم»

    «بگـــو چیزی که ازچشـمت کُنم گورخودم راگم»

    غزل

    کــجا با رفــتن ات، درد دل ام کــم میــشود جانـم

    جــدا از نامــت، ای ســردار من بینام  می مانـــم

    نه پـــیوندی مــرا با گــندم و با سیب خواهــد بود

    اگـــر از پرتوی رویت نگــیرم پخته گی، خامـم

    چرا خواهی خیا لت آسمان هـــا را کند تسخـیر؟!

    مـــن ایـن جا اندرون قلـب زیبای تو، بی نامــــم

    نمیخواهم ، که خود را گم کنی  از دیده ام گاهی

    بود شـوریدگی های طــبع خـوب تو ، پیغـــامــم

    ***

    چرا در شعـــر تو  روح غزل اندوه باران است؟

    شــکایت را بدور انداز اگر خـــواهی تو، آرامــم

     

  • نور خرد

    اگــر بازیچــه ی رمـــز حـیــات ات را نمــیدانی

    بــیا کاری نکــن عـــاقـل که بار آرد پشیــــمانی

    چنان بیــرنگ باشی مثـل آب چشمـــۀ جوشــان

    چــو در مــرداب افـتادی به بیرنگی نمــی مانی

    غریبی را کجا ننگ است قناعت پیشه کن دایـم

    که اگــر حاتم شوی نه آدمی بازهــم پشیــمانی

    نه سودی میدهــد رنجـی که داری در پی دنیـا

    نه از آینـــده یکـــروز خود چیــزی تو میدانی

    مکن اندیشه را افسرده بهر کسب جای و مال

    چو میــدانی که با نور خرد همـرنگ انسـانی

  • باد آورده

     

    هیچکس نمیداند اگر روزی باد شود و توفانی و درین باد و توفان در صحن خانه اش ازآسمان زر ببارد چه خواهد شد. یک لحظه شما فکر کنید که چنین چیزی اتفاق میافتد یانه؟ اما من برای شما میگوییم که اگرکلمات باد و توفان را به جنگ، کشتار، ویرانی و دربدری فکر کنید آنگاه شاید بدانید هدف من چیست.

    روز جمعه به ختم قران رفتم، این ختم قران به مناسب در گذشت پدر یکی از دوستانم بود. در خانه که من نشسته بودم بر علاوه ملای که قران را ختم میکرد تعدادی از ریش سفید ها و اشخاص سر شناس محل حضور به هم رسانیده بودند. بعد از ختم قران و فرستادن درود به ارواح مرده گان متوافی وقت رسیدن غوری های پلو بود که یکبار حامد خان داخل خانه شد. لنگی اسپشل شیری رنگی پوشیده بود و لباس های سپید تترون جاپانی با ریش سیاه و دراز اش  به زیبایی چهره اش می افزود. اکثریت بپا خواستند و به جزء از چند موی سفید و پیرمرد همه در حالیکه قد و بالای او را برانداز میکردند برای  اومتملقانه خوش آمد میگفتند. او با اشاره دست به همه اجازه نشستن داده و در بالابلند خانه به پشتی که یکنفر برایش آورده بود تکیه داد. کمتر گپ میزد و متوجه گفتار دیگران بود.

    به چهره اش میدیدم و او هم چند بار به طرفم نگاه کرد. اما به یقین که مرا نشناخت. بلی همان حامد پسر ملا سبحان بود. حق هم داشت که مرا نشناسد من او در دوران مکتب ابتدایی از صنف اول تا ششم در یک صنف بودیم. از صبح وقت تا ظهر؛ همینکه از مکتب رخصت میشدیم او به طرف قریه خود به سمت شرق مکتب میرفت و من به جهت غرب. آنروز ها دلم برایش خیلی میسوخت. ضعیف بود و طوریکه خودش یکروز گفت یک دانه پطلون لیلامی را پدرش با هزار جنجال برایش خرید. پدرش چند وقتی ملای مسجد بود اما بعد از آنکه اولاد هایش زیاد شد که حامد کوچکترین آنان بود به مرض ذیقی نفس گرفتار و در خانه به بستر افتاده بود. روز ها هنگام تفریح از تکه ی نانی را که با خود میاوردم مقداری برای او میدادم و او با تشکر فراوان آنرا میخورد و با هم میگفتیم و میخندیدم. برایم میگفت اگر پدر ات در زمین های خود برزگر بکار دارد دو برادرم حاضر اند. چون قریه ما با قریۀ حامدخان فاصلۀ کمی داشت خیلی وقت میشد که بعد ازختم مکتب باهم آببازی میکردیم و من در درس ها با او کمک میکردم. و گاهی او را به باغ میوه ما میبردم و او از آلو، زردآلو و انگور های باغ ما دامن دامن به خانه اش میبرد.

    با خودم فکر کردم به گور تاریکی شاید مرا نشناخته باشد. بعدا به فکرم رسید که بعد از دوران مکتب ابتدای کابل رفتم و ارتباطم به طور کلی با او قطع شد و حالا از آن دوران سی سال میگذرد و سی سال یک عمر است شاید حق به جانب اوست مرا که بعد از سی سال دوباره به اینجا آمده بودم، نشناسد. اما وقتی خودم به صورت اش میدیدم چشم های تنک  ابرو های پیوسته و داغ  سالدانه روی دماغش همان نشانی های بود که از دوران کودکی تا آمروز مشخصه ای او بود.

    بعد از خوردن نان زمانیکه مجلس ختم میشد هم نتوانستم به او خود را نزدیک کنم زیرا به مجردیکه او برای رفتن به پا ایستاده شد همه ایستادند و او از همه جلوتر از خانه بیرون شد و لحظه ایکه به درب خانه رسیدم او به موتری آخرین مدل سال جای گرفته و دو نفر از کلکین موتر با او صحبت میکردند و  لحظه ای بعد  رفت و خاطره اش در دلم باقی ماند.

     

    ***

     

    از دوستانم یگانه کسی که حامد را خوب میشناخت اشرف بود. یکروز ضمن صحبت جریان آنروز را برایش تعریف کرده و در مورد اینکه حامد چکاره است از او پرسیم. با خنده ای گفت:

    ــ حالا دپ حامد خان خیلی بلند است. او یکی از سرمایه داران بزرگ شهرماست. درهر جای صد ها جریب زمین دارد. در کابل، مزارشریف، در قندهار تا توانسته زمین و خانه خریداری کرده و برادران اش هر کدام از ملیون و ملیارد گپ میزنند. برای نواسه و حتی اولاد های که بعد ازین فرزندان اش میاورند خانه خریداری کرده و در دوبی، تهران و در جرمنی نمایندگی تجارت دارد. پرسیدم:

    ــ خوب این باز دولت چه وقت به سرش نشست زیرا در قدیم حبه و دیناری نداشتند؟… پاسخ داد:

    ــ در زمان جنگ های نجات ( مرادش از جنگ ها به خاطر رهایی وطن از چنگ شوروی ) حامد خان در یکی از قریه جات معلم بود، بایسکل غراضه ی داشت، راه ها به سوی قریه ها نا امن شد و او مجبور در شهر با یک نفر شراکت انداخته دوکانی باز کرد. بعد از آن  جمشید پسر سردار احمد که مجاهد بود و در قریه شان صاحب دسته و کمیته بود هر چه را از مردم به زور میگرفت و هرقدر هم کمک میگرفت به حامد خان میداد که تجارت کند. البته خیلی هم بی عقل بود کارش این بود که با شجاعت تمام در اطراف شهر به هر خانه ای شبانه هجوم ببرد و دار و ندار آن خانه را تاراج و یکی از اعضای خانواده را بنام ضد اسلام بکشد. این کار او در طی هفت سال ادامه یافت و هرچه را غصب میکرد به حامد خان میداد. حامد خان در طی سه و یا چهار سال فلان سرای، فلان اپارتمان و زمین های فراوانی را دور از چشم جمشید نامراد برای خود خریداری کرد، به سیاهی لشکر اتاق تجارتی باز کرد و نام آنرا شرکت صادرات و واردات گذاشت. از جایکه گفته اند مال موذی شام قاضی، یکروز قللعه شان مورد هجوم عساکر شوروی قرار گرفت و حامد با تنها دو برادر، همسر و سه فرزند اش کشته شد. در ادامه گفت:

    ــ میگویند تنها بیست کیلو طلا و جواهرات دزدی اش را شوروی ها با خود بردند حالا میفهمی که حامد خان چطور حامد خان شد.

    آنشب بسیار به اینموضوع فکر کردم و نتیجه ان همه فکرم این بود که بگویم

     اگر روزی باد شود و توفانی و درین باد و توفان در صحن خانه کسی از آسمان زر ببارد. شاید او از خدا هم بیگانه شود چه رسد به رفیقی که نان خود را با او نیم میکرد.

پیوندها