آموزگاران زندگی
هنوز خیلی جوان بودم شاید بیست سال داشتم. درست به خاطرم نیست. اینقدر بیاد دارم که سال اول دانشگاه من بود. از شما چه پنهان خیلی شوخ و بذله گوی هم بودم و طوریکه اگر در یک مجلس از همسن وسال هایم مینشستم، در حال چند تا فکاهی نغز میگفتم و یا بحث را میکشاندم برای مسخره کردن یکی. حالا این کس میتوانست هر کس باشد. اما شرط من ان بود که با طرح بعضی از مسایل میدیدم ، مقابلم طاقت و ظرفیت بذله گویی هایم رادارد یانه!
آنروز در جوار یکی از دانشکده های دانشگاه کابل با پنج نفر از صنفی هایم نشسته بودیم. میگفتیم و میخندیدیم. نمیدانم چطور شد که از عبدالله صنفی ما یکی پرسید:
ــ راستی نگفتی تو کابلی اصیل هستی یا اطرافی؟ با این سخن غیر از عبدالله همه به خنده افتادند و من هم با خنده دوباره گفتم:
ــ والله هر کس که کابل را یکبار به بیند دیگر اصلا نمیگوید من از مربوطات مثلن فلان قریه ای فلان ولایت ام…
روی همین موضوع بحث بالاگرفت و هر کس نظر اش را داد و تعدادی گپ مرا قبول کرد و از جمله یکی از رفقای ما بنام خالق میوندی گفت:
ــ مه از کابل نیستم و نمیخواهم گاهی خودم را کابلی بگویم. باز صدای خنده بلند شد و یکی از بچه ها گفت:
ــ تو نمیتوانی بگوی زیرا زبان و قواره ات قندهاری است و دروغ گفتن که کار ساده ای نیست… جواب خالق میوندی این بود که من قریه و خانه ام را دوست دارم.
وقتی ما مشغول گفت و شنود بودیم بالای سرما سایه ای افتاد. نمیدانم کی بود! فکرمیکنم یکی از مستخدمین یکی از دانشکده ها بود و یا هم کسی دیگر! دریشی وکروات نداشت و پیراهن تنبان پوشیده بود و به سن پنجاه و یا زیادتر. برای ما سلام داده و با خوشرویی گفت:
ــ جنجال شما بالای شهر منطقه و ولایت های وطن شما کمی خسته کننده است؛ بهتر است راجع به مشکلات مردم بحث کنید. من با ورخطایی گفتم:
ــ بابا نگو که کابل خیلی مقبول است! و با دستم به مجتمع تعمیرات دانشگاه کابل اشاره نموده گفتم:
ــ در سرتاسر افغانستان همین یک دانشگاهست و آن هم به کابل و بعد برای آنکه دیگران را به خندانم، افزودم میشنوی که میگویند:
ــ رادیو افغانستان ــ کابل؛ یعنی افغانستان کابل است. با این سخن ام او هم خندید و این مرد مسن از من پرسید:
ــ تو از کجاستی؟ بی مهابا گفتم:
ــ از کابل جان!
همه خنده کرده و یکی از بچه ها گفت:
ــ به به!! زبان ات نشان میدهد که هراتی هستی… این جمله را طوری بیان کرد که گفتی هرات از بی نامترین ولایات افغانستان است. بنا بر آن گفتم:
ــ چرا هرات افتخار تمام شهر های افغانستان است. وبعد از مسجد بزرگ آن، از مصلا و برج و باروی آن و از پادشاهان و سلاطین قدرتمند آن یاد کرده و گفتم:
ــ میفهمید زمانی هرات نگین درخشنده ای سرزمین خراسان بود و اجداد ما بودند که نخستین تمدن و فرهنگ را به دنیا معرفی کردند…
تا این وقت مرد مسن آرام بود. وقتی گفتارم به پایان رسید پهلوی ما نشسته و با خوشروی گفت:
ــ بلی شما راست میگویید. کاملا همینطور بوده. اما حالا دیگر به درد ما چه میخورد که نیاکان ما چه کردند و چه بودند. متوجه هستید که آنان خوب بودند ولی متوجه آن نیستید که خوبی های ما به نام آنان ختم میشود نه بدی های ما… تاریخ را از آن جهت علم میگویند که باید از گذشته ما را پند بیاموزد. ما میتوانیم به اجداد خود فخر کنیم؛ زمانیکه ما حد اقل چون آنان فکر کنیم و چون آنان متحد و یک پارچه و عاشق آبادی وطن و مردم خود باشیم. تاریخ هیچ وقتی بدی ها و زشتی های ما را به نام آنان نسبت نمیدهد. بلکه ما هستیم که میتوانیم بر بدی های و خوبی های آنان قضاوت کنیم. اگر آنان خوب بودند پس علت بد بودن ماچیست؟! میدانم نیکان و پدران ما خوب بودند اما ما اگر به بدی روی میاوریم افتخاری که آنان داشتند را بر باد داده ایم…
اعتراف میکنم که سخنان این مرد خدا آنقدر گیرنده و منطقی بود که همه ما را زیر تاثیر آورده بود و خنده و مزاح را فراموش کرده بودیم. او در آخر گفت:
ما زمانی به اجداد و پدران خود افتخار کرده میتوانیم که راه آنان را ادامه دهیم. در غیر آن دلخوشی ما برای آنان که خوب بودند و ما نیستیم خیلی شرم آور و غم انگیز است.