روز اول عید

روز اول عید

از سر شام برف شروع به باریدن کرد. صبور هر لحظه بیرون میشد و به آسمان نگاه میکرد. خدایا ! اگر تا صبح ببارد روزاول عید خوش نمیگذرد. اینقدر ساجق ( آدامس) پوقانه ( بادکنک) تخم مرغ جوش داده و شیرینی را که از رمضان بقال جهت فروش گرفته و میخواست بفروشد و قرض اش را ادا کند چه میشد…؟ با همین افکاردرهم و برهم باز به خانه میآمد و میدید سه دخترو پسرش را که مادر دست های شانرا خینه ( حینا) مالیده بود در یله صندلی (کرسی) خوابیده اند و صنوبر زنش هم در حالت نیمه خواب و بیداری زیر پرتو کم نور هریکین تبسمی بر لب دارد. خیال میکرد این تبسم روی لبان زنش به خاطر رضایت از لباس های نوی است که امسال بر خلاف سال های دیگر او برای صنوبر و فرزندانش تهیه کرده و ازین ناحیه خود را خوشبخترین مرد های روی زمین احساس میکرد.

با تمام صبر و انتظار ساعت های نیمۀ شب برف سنگین توقف کرد و ناودان ها با ریزش مذابه های برف نوید فردای خوبی را به ارمغان میآورد.  صبور روی بستره اش دراز کشید و باخواندن چند ورد که از کودکی پیوسته به زبان میآورد بخواب رفت.

خواب دید که شب عروسی اش میباشد و صنوبر را باز با همان لباس سبز و لبان قرمز میدید. مردان و زنان زیادی برای او کف میزدند و مطرب ها با آواز بلند میخواندند. جانانه گکم قد به گل میماند… باز میدید که گردنبند طلایی را به گردن صنوبر میآویزد و او خاموش و شرمزده وغمگین است. باز میدید که مادر پیرش بالای سر او قرآن را گرفته و خواهرش صدقه و قربانش میشود.  باز  دوران تحصیل اش در دانشگاه را خواب میدهد.   و بازمیدید که دست های صنوبر به سوی آسمان بلند میشود و دعا میکند … خدایا  صبور ام را در پناه خود نگهدار… و باز میدید که آسمان تاریک میشود و باد شدیدی میوزد و هر چه را برهم میریزد…

 از خواب بیدار شد تشنه اش بود و پیالۀ آب را از بالای سرش برداشته سر کشید و باز بخواب رفت. درمیان خواب و بیداری از نزدیک باز صدای مسلسل بلند شد؛ فریاد مرمیها رشتۀ افکارش را  بسوی جنگ و ویرانی برد. بیاد خرابی و ازدست دادن وظیفه معلمی اش در اثر بسته شدن مکاتب… با همین چرت ها دوباره بخواب رفت. ایندفعه خواب دید که از چهار طرف  باران راکت میآید و از هر طرف فریاد کمک کمک بلند است. آسمانرا دود غلیظی فرا گرفته است… باز میدید که دندانهایش همه ریخته و باز میدید که ران های گوشت گوسفند را از یک قصابی قرض میگیرد و میخواهد آنان را خشک کند… ایندفعه که از خواب بیدار شد صدای اذان صبح از مسجد نزدیک خانه بلند بود. با کسالتی بیحد بلند شده و رفت وضو گرفت… چند ماهی میشد که نماز صبح را در خانه ادا میکرد وبه جماعت نمیرفت…

بعد از نماز آهسته از خانه بیرون شد و هوا را دید. برف نمیبارید ولی ابر ها همچنان تنگ وتیره آسمانرا پوشانده بود…

پلاستیک روی عرابه را برداشته و بساطش را چید. رویهمرفته شاید  پنجاه هزارافغانی  مال داشت که اگر همه را میفروخت پانزده هزار فایده اش بود.

هنوز اطفالش در خواب بودند که با صنوبر خدا حافظی نموده و در موقعیت عیدگاه مسجد بزرگ شهر خود را رسانده و جای خوبی را اشغال کرد. برف کم کم در پناه دیوار ها باقیمانده بود ولی هوا آنقدر سرد نبود. روز اول عید بود و ساعتی بعد باید اینجا پر از اطفال، جوانان و پیران میبود که با هم خوش و بش میگفتند و عید مبارکی میکردند.

اولین کسی که به سراغش آمد گلخان مالک خانه اش بود. او با دو پسر سرو نیم سر از مسجد بیرون شده و بعد از مصافحه با صبور مقداری از نخود هایش را برداشته و خورد و چندی را هم به اولاد های خود داد و رفت.

صبور با خودش گفت:

ــ جالب است که گلخان اینبار از دیر رسیدن کرای خانه اش یاد نکرد… معلم صاحب دستم تنگ است و پول بکار دارم… حرف هایکه همیشه در آخرهر ماه به خاطر گرفتن کرایه خانه اش بزبان میآورد…

مردم آهسته آهسته زیاد میشد ولی همگی شان باترس زیادی کوشش میکردند که خود را به خانه های خود برسانند. این مردم اعتبارنداشتند که  روز اول عید بدون حادثه سپری شود. از یکسال میشد که درروزهای هفته بدون وقفه راکت میامد و این راکت ها در هرجای میامد وهرکسی را که میخواست در خونش غوطه ور میساخت.

نیم های روز هنوز هم  فروش چندانی نداشت. مردم زیادتر از شادی روز اول عید ترجیع میداند که راه خود را بطرف خانه های شان کج کنند. تنها اطفال کوچک اینطرف و ان طرف میرفتند و خنده بر لب شان شکوفا بود.

فروش زیادی نداشت غیر از چند ساجق و پوقانه زیادتر چیزی نفروخته بود و تمام فروشات اش از دوهزارافغانی زیادتر نبود.

فروشنده های دورگرد مثل او همه شان منتظربودند و روز ازنیمه گذشته بود. صبور یکبار بیاد خواب های شب پیش اش افتاد. زیادتر از همه وقتی در نزدیکی هایش روی یک چرخ دید که گوشت های گوسپندی چیده شده بود و فروشنده با خودش میخندید؛ بیاد خواب های شب اش افتاد. خواب دیده بود که ران های گوشت را قرض گرفته وآرزو دارد آنانهارا خشک کند… دلش گرفت. این چه معنی ای داشت! خواب دیدن گوشت که همیشه یک غم میآورد و با خودش توبه و استفقار کرد. یادش آمد که عروسی اش دوباره با صنوبر و لباس های نو و بزن و بگیر… اینها همه بر عصاب اش فشار میاورد و با خودش میگفت:

ــ لعنت به شیطان خوب خواب است دیگر نمیشود به آن اعتبار کرد.

هر قدر روز میگذشت روز اول عید را فراموش میکرد. جمیعت مردم کم شده میرفت و فروشات اش هم ناچیز بود.

چند طفل دور بساطش حلقه زده و هر کدام نوت های صد افغانی و پنجاه افغانی را که آنروز ها تقریبا ارزش خود را از دست داده بودند به او نزدیک نموده پوقانه و یا ساجق میگرفتند.

هوا همچنان ابری بود ولی برف نمیبارید. صدای انفجار گاهی از فاصله های دور به گوش میرسید.  صبور با خودش میگفت:

ــ اگر همه را نفروشد دیگر قرضهایش را چطور ادا کند؟! گاهی با خودش و زیر زبان به هر چه بود دشنام میداد که یکبار صدای انفجار مهیبی از فاصله های نه چندان دور به گوشش رسید. مردم کمی هم که بودند با وحشت فرار میکردند. او هم بلاخره چرخ اش را دورداده و به طرف خانه روان شد.

هنوز فاصلۀ را طی نکرده بود که صدای مثل یک صاعقه بگوشش آمد و در یک آن خیال کرد روی بدنش هزار مرمی  اصابت کرد. دستهایش از روی چرخ آهسته خطا شده و به زمین غلتید. جریانی از خون در سراشیبی سرک روان شد. آسمان و زمین وهرچه بود در نظرش یکرنگ آمد و سُستی عجیبی درتمام اندام هایش مستولی گشت.  یکبار چهره کوکانش را دید که لباس نو پوشیده و خود را به آغوشش میاندازند. صنوبر را بالباس های آبی دید که خود را از گردنش میآویزد و بر لبانش بوسه میزند… لحظۀ به همیمنوال گذشت  میخواست فریاد بزند ولی گفتی زبانش لال شده بود. با فشار مضاعفی که به خاطر کمک صدا کردن بالایش آورد مغزش از کار افتاد و قلبش ایستاد. دیگر از یادش رفت قرضدار است. دیگر فراموش کرد که دانشگاه خوانده بود و معلم بود و دیگر یادش از عروسی با صنوبر و اطفالش نیامد.

پایان

جهانمهر هروی

28.09.2008

 

خشونت

خشونت

خشونت های  چشم ات، انتـحاری گشته اسـت   دیگر

هــزاران جان فــدای، تو ( مــزاری) گشــته است  دیگر

بیـا در( دشت لیلی)، قصـه  ای ( افـــــشار) را بـــشنو

هزاران ( قلعه جنگی ) خون، جاری  گشته  است دیگر

فــــلک بنیـــاد صد افــسانه  را  با  نام مـــا بنــــوشت

که بخت ما  به  دنیـــا، اضطراری گشـــته  است  دیگر

نه درک معـــرفت از ریشه هــای  مُلک جمشید  است

شعـــور زاهـــد از ایمان، عـــــاری گشــته است  دیگر

خیابان  ها  ز شــــرم  بــودن  خود، گشــته  اند خالی

که خون  چون آب،بر هر سوی جاری گشته است دیگر

فغـــان از مـــردمان  خُفــته  و  غافـــل  ز  اهــــــریمن

که مُلک مـــا ز رستم،  باز عــــاری گشته است  دیگر

کسی کو  عمر خود  را مُفت میخورد و  ز خود  میرفت

ازین پس بهـــر کُشتن، مــرد  کاری  گشته است دیگر

دل عـــاشق  ز دست  یار  نادان، قصــه شد   کــــوتاه

اسیـر  فتــــنه ای،  بی بردباری گــــشته اسـت  دیگر

شهـــید شهـــوت بیــــگانگان  یک  عمــــر  می بیــنم

(هـرات) و (هیـرمند) و (کنـدهاری)  گشـته است دیگر

جهانمهر هروی

22 سپتمبر 2008

غزل

 این هم یک غزل عاشقانه برای مشتاقان چشم یار
  

غزل 

تا با  خیـال چشم   تو  مـن  همسفــر  شدم

دنیـــای  از  دریــغ  و  نــگاه  و  نظــــر شدم 

هــر گاه  ســلام دادی  و لبخــنده  ای  زدی

از   روز  قبـــل عاشق و  شوریده  تــر  شدم 

در لحظـــه های  مشــکل  دلدادگی  همــه

باری  به  حستجوی  تو با صد  خطـــر شدم

یک بوسه دادی و همه عمرم پر از صفا ست

زآن پس به لطف روی تو شیر و شکر شدم

***


گفتــی منم  کجا… و کجـا جــایگاه  توست!

با  ایــن بیـــان سخــت تو، من در بدر شدم

جهانمهر هروی

 21 سپتمبر 2008

حرف حقیقت

حرف حقیقت

سهـــم مــا از غـم دنیا چـقــــدر بسیـــار است

 

چـــقــدر جــور و ســـتم و چقـــــدر  ازار  است

 

مــا ســیاه بخترینیــــم،  درین  مُــــلک  خــــــدا

 

کوه سنگی  سر هر شانه ی عاشـق بار است

 

رســــم دنیـــا شده امــروز همه  مکر و  فــریب

 

هر که بسیار جعـل… بافت بگو هــوشیار است

 

هرکجـــا  تخــــم نحسی مـــیوه ای تلخی داده

 

خفـــته است اهریمن و لشکر  او بیــکار  است

 

گُل و گُلشـــن همــــه را باد خزانی خشکــــید

 

قــــصه  امـــروز ز بنیـــاد خس و هر خار  است

 

کـــودکی خفتـــه به گهــــواره سیاست گـــوید

 

چــند و چـــونی نــبود این همگی اسرار است

 

مـــوش  صحـــرایی  به دنبال عقــــــابی  گردد

 

گــــرگــس پیر به این بیشـــــۀ  ما سالار است

 

هــر کسی حـــرف حقـــیقت به  زبانــش  آورد

 

ســـری او منتــــظر حلـــقه  و چوب  دار  است

 

قاضی شهرخُمار است و خطیبش مست است

 

کس نــدانــد که چــه فتـوایی از آن  گفتار است

 

جهانمهر هروی

11 سپتمبر 2008

درد من

کسی برایم ایملی فرستاده و درین ایمل از من انتقاد کرده که چرا از زبان پارسی پاسداری نمیکنم  و چرا خوب و بد را تمیز نمیدهم. مراد از خوب و بد او واضح نیست. اما تا جاییکه من با این ادبیات آشنایم. زبان خوب و زبان بد است. کاش این هموطن میدانست که درد من چیست:

 

درد من

درد من در گیریست

درد من کشمکش انسان است

درد من خاطره ای یک بم و یک راکت کور

درد من قلت یک قرص نان

درد من نوک زبان است

که واژه عشق و محبت را

از کتاب  دو خدا

و در دو بطن یک دل

مثله میسازند و با شهوت پول

میفروشند امروز

 

آه! ای همسفرم

سالهایست که من

زیر این کنبد نیلوفری و صاف و سپید

رنگ ها را همه یکسان دیدم

قلب های که در آن

جای اشراق و نبوت

دست های که به دستگیری یک افتاده

مثل آهن مثل فولاد

سخت و سنگین و پر از ایمان بود

حالیا مثل یک اسفنج است

مثل یک خاطره است

و زمینی که در آن

بار ها تخم گل سرخ شقایق

تخم تاریک گل پیچک

و گل گندم زرد

ریختم

و  به اشک چشمم آب دادم …

خیل های ملخ صحرایی

هر چه را داشت فرو بلعیدند

***

حاکم شهر من امروز بمردم میگفت:

من اگر دشنه و دشنام به مردم زده ام

من اگر کشتم و بستم

همه میخندند…!

من اگر هوویت و نام و وطندوستی را

به پایزۀ بفروختم

باز هم این ملت

تاج را بر سر من زینت دین میدانند

من اگر میخ بکوبم به سر مردم شهر

همه از من راضیست!

آه ! چه خیالست که هر شب به سرم میآید

درد من درد شقایق هاست

که بهاری نرسید

و قد قامت شان

مثل یک کاکتوس

 در حریم شن بیمقداری

از تف بادی سرخ

از جنوب واز شمال و غرب

بخود میلرزد

درد من خندۀ مردان عقیم است

که نیمی تن شان

مثل شب تاریک  است

 و نیمی دیگر

شهوت و شهرت و ثروت بی پایانست

درد من درد اسیران

درد من درد چریکیست که با خون خودش میخواهد

بنویسد که :

ــ  پایگاهم پاتوق گرم…  دل مردان است.

 

آه ای همسفرم

آشنایی دیشب

با سلامی

طبقی از غم و درد

و بستری از خار

هدیه داد و به تمسخر میگفت:

خواب کن

این همانست که امروز همه جا

همه کس میجوید

جهانمهر هروی

۹سپتمبر ۲۰۰۸

غزل

غزل

دستی به دعــا چشــم براه، فــخـر گدا نیست

 زین آبــروی رفتـــه، امیــــدی به بقـــاء  نیست

دنبال  طبیبــی مـــــرو، از   بهــــر  عـــــلاج  ام

دردی که مـــرا هست به  هیچوجه  دوا نیست

فتـــوای تـــو  امـــروز بــــود، کُشتن  عـــــاشق

ناچـــار صـبوری کنم ، این شیـــوه گُناه نیست

بهر سر  بُریــده  ای  ما ، دم  مــــزن  از  غــــم

در مــذهب رنـــدان  جهــــان،  تقیــه روا نیست

خاک تن  مــا  را،  خُم میـــــخـــانه بســـــــازید

که انــجا  سخن از  دغدغۀ جُرم  و  گناه نیست

اعجـــــاز  مســیحــا بـــود  از تذکـــیۀ  نفـــــس

دو باره  حیات از  سِر بک  چوب و  عصــا نیست

منصـــور  به  سر  دار  مُــــبارک  بــــود  از   آن

که جق گفتن و حق، باری در اندیشۀ ما نیست

جهانمهر هروی

4 سپتمبر 2008

بجواب کاکا تیعون

بجواب کاکا تیعون

  چه  بگویم به تو ای ســـرو قد و مــایه ناز

که مرا ساخته ای مست محبــت زین ساز

من نیم شاعرو لیکن سخنم شعر غم است

یا چه گویم که نگـــردد همـه این قصه دراز

بهتر است اینکه بگویم … خـــدا را بکـــدم

بهــــر یک قبـــــلۀ امیــــد بخـــــوانید نماز

که اگـــــر باز گشاید دری از رحمـــت حق

ملت مـــا به جهــــان باز شود سر افـــراز

لیک حـــرفی که نگفتم و همـــــه میدانند

ذلتی است که به این مـــردم ما آمده باز

دست هـــر اهریمن آلوده بخون مـــــردم

کس ندانـد… گره ای باز گشـــــاید زین راز

تا به کی دل به بتان مثل خسان میبندبد؟!

لحظــــۀ گــــوش کنید مُنزعه ی ایـــن آواز

هــــر که را دیده ای بنیـــاد ستم میطلبد

لیک با درد… همـــه امر نماینـــد که بساز

من نیم بنده ای هـــر آنکه غم ام افـــزاید

یا به هــــر قافله سالار نبــــوت دمســـاز

هر که از ظن خـــودش حرف مـــرا میداند

دخـــل و تفسیر کجا منطق، یا راز  و نیاز

کاکا تیغون برو حــــرف حقیقت تو نگــــو

که ندارد سخـــن و حرف حقیقت اعــزاز

 

جهانمهر هروی

31 اگست 2008

 از کاکا تیغون

یک زبان داده خدایم که دراز است دراز
حرف ها مانده بر آن تا که بر آرم آواز
می برآرم که به گوشی برسد ، گوش کجاست
شاید اعجاز شود یاکه کنم من اعجاز
لیک دانی تو که از خاکم و اعجازم نیست
باز اما چه کنم، گویم و می گویم باز
یک کمی بوی بد لاف زحرفم آمد
هرکه داند که شتر مرغ نداند پرواز
بی محل داده خروسی که اذان، سرببرش
کاکه تیغون تو زبان گیر که شد وقت نماز

غزل

غزل

 نمـــیدانم  دریـــن دنــیا چه رســم و راه  پــاداش است

که قاتــل سربلــند و کشــته ها یک توتـــۀ  لاش  اسـت

عجب رسمیست که هر جا مُحتسب در صدر مینشیند

و سالک هر که باشد فاسق و دهــــری  و اوباش است

مگـــر در سطـــر  و  یا حشو   کدامــــین نامه  بنوشتند

که تا باشد زمین، این کاسه میبـــاشد و این آش است

عجـــب صبــری خــدا دارد… که  میبـــند جهــان  تاریک

و خورشیدش اش اسیر دست  هر ناپاک  قلاش  است

بــزرگی  را  به  زیـــر  چتـــر  صــد  نیــرنگ  میپـوشنــد

و کــوهی از صـــلابت قطــرۀ   از آب…  یا مــاش  است

***

به زیــر خرقــــه  ای پشمیــنه ی زاهــد به  خـــلوتگاه

هزاران فتنه  ها خــوابیده  و با رنگ و  بو  فاش اسـت

جهانمهر هروی

28 اگست 2008

چقدر

برای شهدای  عزیز آباد و برای همه شهدای گلگون کفن بمباران نیرو های ناتو در افغانستان که از طریق تیلویزیون آریانا به نمایش گذاشته شد. کودکان زخمی، جوانان شهید و پیران ماتمزده بودند…

چقدر…؟!

چقدر عمر شدم  بی سر و سامان شمـا

 چقدر گشــــته  دلم   باز   پریشان شمـا

چقــدر تلخـترین  واژه  نوشتم   همه  جا

چقدر اشک غم ام ریخت به دیوان  شما

چقــدر عــذر   به  دربار  خـــدایم   کـردم

که نبیــنم دیگر  اینگـــونه پریشان  شما

چقدر جنگ و جـدل… بهـر خدا فـکر کنید

چقدر خـلق خـداوند  شده حیران  شما

رفت از دست جوانی به  بهای غم  تان

لحظه های خوش دنیا  همه از آن شما

***

مصلحت نیست که غم را بزدایم  با غم

هــرچه داریم و نداریـم  به  قـربان  شما

جهانمهر هروی

24 اگست 2008

 

شوخی های دوران نوجوانی

 

شوخی های دوران نوجوانی

میخواستم راجع به بیست هشتم اسد روز آزادی افغانستان از چنگال انگلیس جهانخوار بنویسم. تا جای پیشرفتم که امان الله خان آزادی سیاسی را بدست آورد… بعد از آن را هر چه فکر کردم که چه بنویسم. گویا فکر ام لنگید… خدایا! چه بگویم؟ چرا این مردم نگذاشتند که ما مثلن خط آهن داشته باشیم. چرا زنان آزاد نباشند؟  چرا سرنوشت ما را چند تا بی سر و پا و قدرت طلب رهبری کنند؟ چرا مکتب، شفاخانه ، سرک و …. نداشته باشیم؟… چرا چنین شد و چرا چنان شد.

 من از تاریخ خیلی بدبُرم ، زیرا اول اینکه عمر همه را میخورد. دوم اینکه هر کس میتواند در آن یک دروغ شاخدار بگوید. مثلن اینکه امان الله خان بیچاره به حیث یک رهبر و یکهزار ششصد مجاهد که شهید شدند و آزادی را گرفتند چنین اند  و باید چنان میبودند و ازین قبیل گپ ها… هر کس سلیقۀ سیاسی اش را به نمایش میگذارد.  با خودم گفتم گور پدر تاریخ بیا و لحظۀ حال کن و از دوران جوانی ات و خدا کند اگر باز نیم قرن عمر ات دراز شود. ترا چه به سیاست بگذار هر کس هرچه میخواهد بگوید و حالا آزادی بیان یکی از ارکان حقوق بشر است. رفتم به دوران جوانی ام و چند تا شوخی که با همسن هایم داشتم را بیادم اوردم.

از آقای گلپرور معلم تاریخ ما در صنف دهم یادم آمد. مردی بود با قد دراز و چهره ای استخوانی  وعینک نمره ایکه روی بینی اش سنگینی میکرد. اگر چه از تاریخ بد ام میامد اما در جلسۀ درس او نه خوابم میبرد و نه اخلال میکردیم. او عادت داشت که در یکی از چوکی ( صندلی) هایکه فارغ میبود پاهایش را میگذاشت و بالای میز مینشست و از تاریخ صحبت میکرد… صنف ده موضوع تاریخ، افغاستان معاصر بود و او از احمدشاه درانی قصه میکرد و از پسرش تیمورشاه و از نواسه اش شاه زمان و وقتی به شاه زمان رسیده بود آهی میکشید و میگفت:

ــ تاریخ این مرد را یکی از پادشاهان مترقی و خوش نیت وانمود کرده است. وبعد میگفت او میخواست افغانستان چنین باشد و چنان باشد ولی برادران بر وی شوریده و بلاخره کورش کردند و سپس از شاه شجاع میگفت و از اینکه خودش را به انگلیس ها فروخت و به پادشاهی رسید. از وضیعت زندگی مردم در آن دوران به شار و لعابی تعریف ها میکرد که ما خیال میکردیم  او به چشم خود همه این مسایل را دیده.

آقای گلپرور یک روز با ما به میله رفت و در دامنۀ کوهی و در یک محل تفریحی بود همه صنفی ها یکجا بودیم. وقت نان چاشت که شوربای لذیذ پحته بودیم. یکی از بچه ها آمد و گفت:

ــ میگویند آقای گلپرور حس ذایقه اش را از دست داده است بیایید ما تجربه میکنیم. امروز عوض شوربا روی نان اش آب جوش میریزیم. موافقت همه حاصل شد. کاسه ایکه او از آن نان میخورد را جدا نموده و روی نان های میده آب جوش انداخته بالای آن گوشت و کچا لو ونخود درون شوربا را ریخته و یک نفر هم با او یکجا ساختیم… او خورد و بعد از آنکه نان خلاص شد یکی از بچه ها پرسید:

ــ استاد شوربا خوشمزه بود؟  با قوارۀ حق بجانب پاسخ داد:

ــ خیلی با مزه بود. اما نمک اش کم . با این سخن همه به خنده افتادیم و تا ختم میله هر بار که به چهرۀ همدیگر میدیدیم پوزخندی میکردیم ولی آقای گلپرور هرگز نفهمید که چه بر سرش آمده بود.

از آن روز به بعد من، پسر کاکا ( عمو) پسران ماما ( دایی) و چند تا از برو بچه ها یک گروهی ساختیم  . البته این گروه نه یک گروه ترورستی و یا قاچاق مواد مخدره بود. بلکه تعهد داشتیم که اگر کسی بر ما حمله کرد به پشیبانی از همدیگر یکجا شده و به حریف جواب دندان شکن بدهیم. البته گروه ما دارای یک روحیۀ قومی بود؛ یعنی همه ما مربوط میشدیم به نواسه های سلطان احمد خان و الله داد خان نوابی که در دربار فلان پادشاه سه صد سال قبل فراشباشی و بانجان به قاب چین بودند.

بزرگتر از همه اعضای گروه من بودم و طبعن هر چه من میگفتم باید دیگران قبول میکردند. و همینطور هم بود. وکیل چونته ( بخاطری چونته که یک انگشت اش را در هفت سالگی ازدست داده بود) دلاور ترین ما بود و اگر میگفتیم و بنا برآن میبود که با کسی  جنگ و دعوا کنیم او اولین کس بود که سینه سپر میکرد و ما هم بدنبالش با مشت و لگد میچسپیدیم به جان حریف…

یکشب عید بود یادم نیست عید روزه و یا هم عید قربان، از روستای دور چهار نفر مهمان آمده بود. البته این مهمان ها به خانۀ مامایم( دایی ام)  آمده بودند و اعضای گروه در آن شب همه آنجا تشریف داشتیم. بعد از صرف نان و پاسی از شب اختلاط و لاف و پتاق بالا گرفت…

وکیل چونته را گوشه کرده و برایش نقشه ام را گفتم:

ــ برای مهمان ها بگو این بچه میرود بالای بام و شما درینجا بگوش هم هر چه میگوید بگوید. وقتی او برگشت آنچه را بهم گفته اید بینه به بینه بیان میکند…

وکیل چونته با گفتن این موضوع با شار ولعاب مهمانان را به حیرت انداخت. و همه مشتاق آن شدند که من هنر ام را به نمایش بگذارم. ..

از میان مهمانان همان یکی را که لنگی ( عمامه) فاج ( پارچۀ از نوع  پلاستیک و نازک) انتخاب کردم و گفتم من لنگی ات را به گردن ات بسته میکنم و میروم بالای بام تو میتوانی بگوش  رفیق ات هر چه میگویی بگوی. من آنرا بدون کم و کاست به همه میگویم… قبول شد و من با ورخطایی سطل را از جوی آبی که از میان خانه میگذشت پر نموده به بالای بام رفته و یک سر لُنگی را از کلکین به درون خانه انداختنم و بعد از آنکه مطمین شدم که یک سر لنگی به گردن اش بسته شده. آب را در میان لنگی ریختم. صدای خنده و غالمغال از درون خانه بلند شد. آب از میان لنگی فاج از گردن اش شروع و  سر تا پایش را تر کرده بود و من در حالیکه لذت بینظیری ازین شوخی ام میبردم به خانۀ خودم فرار کردم.

روز دیگر همگی ما پلان ساختیم تا قاری ها ( در آخر کوچۀ پخته فروشی مکانی بود که از صبح تا شام نابینایان که بیموجب قاری نام داشتند در دو طرف کوچه مینشستند و مردم برای شان بدون سوال سکه های یک افغانی و بعضا دو افغانی میداختند) را آزار بدهیم. ابتدا یک نوت ده افغانی را به یک افغانی که نمیدانم از آهن بود یا المونیم ساخته شده بود تبدیل نموده و بکوچه ی پخته فروشی رفتیم. سکه های  یک افغانی را خود بنده میان دست خود شور داده و با آواز بالند  گفتم:

ــ قاری صاحب این پول را بگیر و میان رفیق هایت تقسیم کن و در حالیکه زیر دلم از شیطنت ام لذت میبردم سکه های یک افغانی را میان مشت ام محکم گرفته و به او ندادم دور تر رفته و به منظره ای تماشایی خیره شدم:

ابتدا چند قاری ایکه نزدیک هم بودند کشمکش شروع شد. بعدا دیگران برای گرفتن سهم خود بالای قاری مذکور هجوم آورند هر چه او عذر میاورد مورد قبول دیگران قرار نمیگرفت و ما دیدیم که جنگ سختی میان آنان در گرفت و لذت بردیم.

روز دیگر تصمیم  بر آن شد که گریۀ خانۀ پسر ماما ( دایی) ام را آزار بدهیم. از خصوصیت این گربه یکی آن بود که وقتی گرسنه بود با یک صدا نزد همه کس میامد ولی وقتی شکمش سیر میبود اصلن به صدا و اداء هرگز تسلیم نمیشد و میگریخت و  دیوار های دو متره را بایک پرش خیز بر میداشت. این گربه رنگ خاکستری ابلق داشت. چاق و چله بود. شب های زمستان تا میتوانست به همه دوستی میکرد و گاهی در پلۀ صندلی با یکی خود را شریک میکرد و بعد از آنکه گرم میامد خر وپف به راه میداخت که خدا نجات دهد.

پسر کاکایم ( عمو ام) شکرالله یک روز گفت: با این گربه باید طوری رفتار کنیم که خودش بداند ما که هستیم. من از یک  دوستم ام شنیده بودم که اگربروت (سبیل) های او را قیچی کنیم روی دیوار رفته نمیتواند. برای آنکه تجربۀ ما نتیجه بدهد او را گرفته و سیبل هایش را با قیچی بریدیم. و بعدا او را روی دیوار گذاشته و تهدیدش کردیم. راستی یک قدم هم بر داشته نتوانسته و از روی دیوار افتاد. البته تجارب ما روی گربه ادامه یافت و هر کس بنا بر سلیقه اش حکمی صادر میکرد. یکشب من در خواب ام دیدم که گربه مرا مورد حمله قرار میدهد و میخواهد چشم هایم را بکشد. این گربه مثل برق حرکت میکرد و در حالیکه دندان هایش را برایم نشان میداد با سرعت خیز برمیداشت و بطرفم جست میزد. صبح که بیدار شدم اولین کاری که به فکر ام آمد آن بود که چطور میشود خیز وجست گربه ها را اداره کنم. خیلی چرت زدم ولی عقلم به جایی نرسید. نمیدانم چطور شد که یک روز چند دانه چهار مغز غوری که خیلی کلان و سخت بود به دستم رسید. چهار مغز ها را از میان دو نصف کرده و مغز آنرا درآوردم. در چهار طرف آن یک سوراخ نموده و از میان سوراخ ها تار(نح) تیر نموده و هرچهار دست و پای پشک را میان پوست چهار مغز گذاشته و با تار بدور پاهایش بستم و پشک را ازاد گذاشتم. بیچاره پشک نمیتوانست که حتا مثل یک موش حرکت کند و جالبتر از آن وقتی حرکت میکرد صدای پای هایهایش روی سنگفرش دهلیز خانۀ عمویم همه را گرده کفک ساخته بود. تک تک تک تک…

 سلسلۀ شوحی های ما هر روز ادامه داشت و هر روز گروه ما با هر کسی که میخواست درب شوخی را باز میکرد.

روز اول نوروز بود. اعضای گروه بطرف  استادیون شهر پای پیاده روان بودیم. نارسیده به چهار راه مستوفیت قاری جبار را دیدیم. این قاری را میگفتند که به خوردن مال مردم شهرت داره  و او با  اعصایش خود را میکشید و بازحمت میخواست سرک را عبور کند.  وکیل چانته با سرعت خود را به قاری رسانده و گفت:

ــ کور هستم قاری هستم از تو میخواهم که همین امانت ام را یک لحظه نگهداری که من رفع حاجت کنم بعد برایم بدهی و بعد از آن  بیک خود را به دستش داده و باز گفت لباس های من است با پول هایم… و قاری آنرا گرفت . او با انگشت اش ما را به خاموشی دعوت کرد. لحظه بعد دیدم که قاری به سرعت اش افزوده و کوچه بدل میکندو اعصایش را در حالیکه پشتکی را با خود حمل میکرد به سرعت به سمت چپ و راست دور داده و به سرعتش میافزود. چند دقیقۀ بعد وکیل چانته صدا کرد:

او برادر کجایی امانت ام را باز گردان… ولی قاری بدون جواب راهش را گرفته و به سرعت میدوید. چند بار همین صدا هارا در آورد ولی قاری گویا گوش هم نداشت و خود را از یکطرف سرک به زحمت به طرف دیگر سرک کشاند. دقیقۀ بعد در حالیکه همه ما از خنده روده بر شده بودیم وحید چانته صدا زد:

ــ من که قاری ام و کور همین سنگ را برمیدارم و میزنم. اگر تو اینجا باشی به کله ات میخورد و من مال ام را بدست میآورم… و بعد از آن از فاصلۀ نزدیک سنگ را به سر قاری حواله کرد. وقتی سنگ به کله اش اصابت کرد بدون آنکه آهی بکشد بیک وحید چانته را بگوشۀ پرتاب نموده و خودش به درخت اصابت کرد…

یک روز جمعه پلان تازه ای سنجیدیم. پسر مامایم ( دایی) ام یک نوت ده افعانیگی را با یک تار بلند توسط اسکاشتیپ محکم کرد. این نوت ده افغانیگی که به رنگ سرخ بود را در میان سرک گذاشته و روی تار  آنرا کمی خاک انداختیم. ما همه از دروازۀ خانه و طوریکه کسی ما را نبیند منتظر نشتیم .اولین عابری که سرک را عبور کرد اصلن متوجه نوت ده افغانیگی نشد. اما نفر دوم که ریش دراز و لنگی سفیدی بر سرش گذاشته بود. همینکه نوت ده افغانیگی را دید خودش را خم کرد که آنرا بردارد. وگیل چونته تار را کش کرد طوریکه نوت ده افغانیگی یک الی یک ونیم متر پیش آمد. مردک دوباره بالای نوت ده افغانیگی حمله کرد. این بار هم تار را کش کرد. به اینترتیب هر چه او به نوت ده افغانیگی نزدیک میشد ما تار کش میکردیم. عاقبت مردک مایوس و حیران با خودش زیر لب چیزی گفته و خیز انداخته و خودش را بالای نوت ده افغانیگی انداخت. اما اینبار نوت ده افغانیگی به دست ما بود و در حالیکه او ما را نمیدید. از جایش بلند شده لباس هایش را تکان داده چهار طرفش را دیده و به راه خود ادامه داد و ما با خنده به دنبال او افتادیم.

جهانمهر هروی

۲۲ اگست ۲۰۰۸