•  

    غزل

    هر  شاعری برای تو شعری  سرود و رفت

    دل داد و  هیـچگاهی  نیاسود، زود و  رفت

    با یک  امیـــــــد باطــل  همراه   شدن  ترا

    در  بستر خیال  تو هــر شب غنود و  رفت

    یک عمــر مبتــلای دو  چشم  خماری  ات

    افســون هر  کلام  و نگاه  تو  بود  و  رفت

    باری  غزل  و گاهگهـــی مثنــوی   سرود

    دل  را  برای  خاطر  تو،  خون نمود و رفت

    تقدیر  او  به  یک شب  تاریک بسته   بود

    دربی بسوی صبح  سپیدی گشود و رفت

    ***

    پایان  هر  چه  را  که  به  تکرار  گفته ای

    آغاز کرد و مدحی  به  نامت  فزود و رفت

    جهانمهر هروی

    ۹ جوزا ۱۳۸۸

     

  •   

    این شعر سپید باهمین مضمون از سال های دور برای فرزند ام فرهاد ترکانی  چراغ روشن خانواده ام سروده شده بود. با کمی تغیر امروز برایش دوباره تقدیم میکنم.

    تقویم دروغین

    به بابا گوش کن امشب برایت قصه میگوید

    ازین تقویم صد برگ دروغین

    و ازاین  تاریکی و وحشت

    که تا انجام هر اندیشه ای

    پایان امید است

    بخواب آرام

    نه روز و شب

    نه ماه و سال ما

    با یک امید تازه پیوند است

    و اینجا هر چه قانون است در بند است

    عزیز من نمیدانی!

    که اینجا جبهۀ جنگ است

    درینجا روح سرگردان بودا

    روح زردشت و مسیح و هر چه پیغمبر

    آوارگی های هزاران قرن را

    نفرین میگویند

    و با هر چه که معیار تمدن نام دارد

    قسم دارند و میگویند؛

    که این ها مایۀ ننگ است…

     ***

    من امشب از درون سنگر

    آغشته از وحشت،

    از جدایی،

    از خون و اتش

    برایت قصه میگویم

    بیادت است:

    روزی را

     با من عهد میبستی

    که مرد راستین باشی

    برایت با محبت آفرین گفتم

    هنوز هم کودکی بودی

    و یک روز بهاری بود؛

     دو دست ات

    شوق یک بازی

    و یک میل دلانگیزی امید کامیابی های دنیا بود

    میان دستهایت

    چرخه ای را تاب میدادی

    و آنجا

    در مسیر چشم هایت

    کاغذپرانی میپرید هرسوی؛

    نمیدانم چه شد یکبار

    و آن کاغذپران را باد باخود برد…

    عجب روز سیاهی بود برای تو

    ولی بابا برایت خنده ای سرداد

    نمیدانم کدامین روز بود

    و با کدامین خاطرات هفته همراه بود

    ولی غمگینتر تراز هر روز

    بسوی من نگاه کردی

     ***

    ولی امروز

    میبینم که هر اندیشه ای

    مثالی از همان کاغذپرانی تست

    و ازیک باد و یا از یک تصادم میشود معدوم

    نمیخواهم که دیگر

    باز از تقویم های کهنه

    و  سرتا پا دروغین

    قصۀ سازم

    بلی هرچه امید و آرزو بود

    باد با خود برد.

    جهانمهر هروی

    پنجم جوزای ۱۳۸۸ 

  •  

     در اولین پیام پر از محبت یک  دوست خواندم که این غزل ار مایوسیت من حکایت میکند. خوب اگر قاصدی غیر ازین  واژه ها میبود حتمی به مردم بالابلوک ولایت فراه که من چند سال با آنان خوی گرفته بودم و در بازسازی کشاورزی شان خدمتی کرده بودم. میگفتم:

    ــ غصه نخورید اگر خبر مرگ فرزند شما را میآورند و یا حتی مزار شانرا را کسی نخواهد شناخت. پاداش شما را با فرستادن شما به حج خواهند داد و  باید غلام درگاه کسانی بود که بعد از پاشیدن بم های فسفوری  آتش دورخ را نشان تان میدهند و بعد به جوی کوثر زخم های شما را میشویند.

    وقتی از زبان حاکم شهر مان چنین حرف های بیرون شد درد مردم را احساس کرده و اول این غزل را گفتم:

    کرزی بازماندگان بمیاران امریکا را به خانه کعبه میبرد:

     

    کجاست   کعبه  که با خاک ان  قسم  بخورم

      گناهـــکار نیم من …  چگـــونه  غــم  بخورم

    کمی خطای من اینست که روزو شب همگی

    غمی که لایق من نیست بیش و کم  بخورم

    یکی  برای  خودش  تخت  و تاج   میخـــواهد

    و من به آتش غم  غوطه  دم  به دم  بخــورم

    خدا  نگفته   که  هـــــر  بلهوس   مرا  جوید

    وطعــــم  شهـــوت او را به  روغنم  بخـــورم

    به  راه  راست  روانم ـ چـرا  بدست  خسان

    هـــــزار  زخم  زبانی  به  هــــر قدم  بخورم

    مــــرا که همت   حاتم  کم  است  در  دنیا

    برای هر کس و  ناکس به عُـجز خم  بخورم

    ***

    بیا  که  فتنـــه  ای دوران  مـــرا کباب  نمود

    بدســـت خــویش بده  آب کــز  ارم  بخــورم

    بعدا نمیدانم چرا از شعار گونگی اش خوشم نیامد و این غزلگونه را سر هم کردم.

     غزل

    قاصـدی نیست که پیــغام، به  دلبر  ببرد

    جان بلب  آمده،، زین لحظه ای آخر ببرد

    با  کدام حوصله شاید خط سرخی  فردا

    خبـــر مُــــردن  فــــرزند، به   مادر   ببرد

    بعد از آن کز غم هجران به خاک  افتادم

    یک نشانی  ز مـــزارم …  به  برادر  ببرد

    افق  باختر  امروز ، به خون  میجـــوشد

    آه  و  افسوس  مــــرا ، باد به  خاور ببرد

    من  غلام در و  دربار کسی خـواهم  بود

    که   از ین  آتش سوزنده  به  کـوثر  ببرد

    جهانمهر هروی

    ۲۰ می ۲۰۰۹

  •  

     و این هم یک مشق عاشقانه تقدیم به شما عزیزان

     غزل

    همـــگی حــور بهــشتی و همــــه مــثل  پری

    یک کمی دل میدهی و  ــ همگی دل می بری

    یک کمی  شاعری   و صورت  معـنی خـــوانی

    ســخنت سحـــر به  دل  آورد، ای کــبک  دری

    یک کمی غافــل از آنی که قیــــامت شده ای

    دختر دهـکده ای ــ شهـــره ی  بازار  شهــری

    کمـــکی عاشقی  آمــــوخته ای   خــیلی  ناز

    یک کمی مست غروری، همگی شور و شری

    دل  من  بردی  به  یک عشوه ، خدا  یارت  باد!

    بهـــر غـــارتگـــری  دل… چقــــدر  با  هــــنری

     جهانمهر هروی

    ۱۵ می ۲۰۰۹

  •  

       آدمک و آدمها برشی از رمان ( سرخ وسپید)

    بلاخره روز پنجشنبه رسید. اینروز از دو هفته قبل روی تختۀ اعلانات گذاشته شده بود… روز پنجشنبه اول می و مصادف به روز کارگران جهان است. به همین مناسبت محفل شانداری از طرف ادارۀ انستتیوت برگذار میشود…

    وقتی صبح به وظیفه  آمدم ، راستی هم محیط شکل دیگری به خود گرفته بود. دروازه را با تکۀ سرخی مزین ساخته بودند که روی آن با خط سپید نوشته بود:  کارگران جهان متحد شوید. در اطراف سرکی که به سوی ادارۀ انستتیوت میرفت بیرق های کوچک و شعار های را به نام کارگر و دهقان نصب کرده بودند… کارگران و دهقانان اتحاد شما ضامن سعادت شماست… مرگ بر امپریالیزم… زنده باد خلق…

    بالاخره پس از بیانیه های برای بزرگداشت از مقام کارگر و دهقان نوبت یک درامه رسید. این درامه شخصیت زمامدار سابق را به نقد میکشید:

    سربازان انقلابی به دروازۀ رئیس جمهور رسیده بودند. رئیس جمهور از وزیر داخله کمک میخواست. بیخبر از اینکه وزیر امور داخله بدست انقلابیون اسیر بود و برایش دیکته میشد تا رئیس جمهور را به خاطر تسلیم و فرمانبرداری تشویق کند. در اخر و بر اثر مقاومت رئیس جمهور سربازان فیر میکردند و رئیس جمهور و فامیلش را میکشتند و درامه پایان مییافت. ممثل ها نقش انقلابی خود را ماهرانه اداء کردند.

    در ختم مجلس مدیر انستتیوت روبروی همه قرار گرفته و بعد از دادن چند شعار گفت:

    ــ ما قدرت را به خاطری نگرفته ایم که برای هر مرتجع، هر بی سواد و بیدانش کرنش نموده و او را فرزند خلق بخوانیم. شما میفهمید که انقلاب ما از عمق اندیشه های دوران ساز سرچشمه گرفته. اندیشۀ ما اندیشۀ کارگر و دهقان است. ما به کارگر و دهقان از همه زیادتر اهمیت میدهیم و احترام داریم. هر کس ضد این مفکورۀ ما باشد انسان نیست و بنابرآن با ما نیست…

    نیم ساعت بیانیه داد. دور دهنش را کف سپیدی گرفته و هر لحظه احساساتش آتشین تر میشد.

    پهلویم یکی از استادان نشسته بود که در امریکا تحصیل کرده بود. آهسته به گوشم گفت!

    ــ من که ازین آقا خوشم نمیآید. میفهمی از یک سال به اینطرف که او آمر مکتب شده چهار نفر استادان لایق را به محبس انداخته و هفت نفردیگر فرار ملک های بیگانه شدند. خوب تو فکرکن که چه میگوید.! هرکس ضد مفکورۀ ما باشد دشمن ماست…

     با بی توجهی به گفته هایش خندۀ ساختگی نموده و او را متوجه شعار های تازه ای ساختم… انقلاب ما از انجهت برگشت ناپذیر است که ما زیادتر از نصف جهان را باخود داریم. و به اینوسیله یکباردیگر توجه اش را به گفتار مدیر انستتیوت انداختم.

    ــ کارگران عزیز همه چیز مال شماست. شما دورانساز هستید و آینده ای مطمئین را با دست های توانای خود میسازید…

    در ختم بیانیۀ رئیس تعدادی از ملازمین انستتیوت و دریور اش را روی ستیژ خواسته و تحفه های را به آنان تفویض نمود و برای هر کدام شان کف زد و در هر مرحله یکی از شعار هایش را تکرار میکرد. مرگ به اشرار. زنده باد خلق.

    ختم مجلس صرف نمودن غذایی بود که در سالون انستتیوت قبلن چیده شده بود. مدیر قبل از آنکه از ستیژ پائین بیاید اعلان کرد:

    ــ استادان عزیز امروز روز کارگران و دهقانان است. غذای ترتیب شده اختصاص به همین کارگران ژنده پوش دارد و ما همه مهمان آنها هستیم؛ خواهش میکنم منتظر بمانید که برای  خوردن غذا آنان پیشآهنگ باشند و ما بعد از آنان به سالون خواهیم رفت…  در میان ملازمین انستتیوت رمضانعلی با خندۀ خود را پس کشیده و آهسته برای ما گفت:

    ــ من که پیش از استادان به سالون نخواهم رفت.

    دوست من که تحصیلات امریکایی داشت به بهانۀ شستن دست بسوی اخیر دهلیز رفته وداخل دستشوی شد و بعد از لحظۀ دیدم که از دروازۀ عقبی بیرون شد و راهش را به خارج از انستتیوت پیش گرفت.

    ***

    فردا که به انستیوت رفتم. مدیر خشمگین بود. ترشروی اش را همه کس میدید. و هی حق و ناحق داد میزد:

    ــ خائین ها ، چوچه های کارتر خیال میکنند هنوز هم باداران شان میتوانند به آنان کمک کنند… من میدانم که ازین به بعد با این مردم چگونه برخورد انقلابی کنم…

    استادی که سر و ریش اش سپید بود و مضمون معماری را تدریس میکرد، کلاه پوستش را روی سرش جابجا نموده و با خنده ای گفت:

    ــ خدا خیر کند باز چه شده؟

    آهسته به گوشش گفتم:

    ــ گپ از گپ گذشته. مدیر صاحب میخواهد رئیس شود و برای این منظور در نظر دارد چند تای دیگر را به حیث ضد انقلاب به محبس روان کند.

    ***

    چند روز بعد رو بروی همه پنج نفر از استادان دیگر انستیتیوت را از جلسات درس بیرون کشیده به یک موتر جیپ روسی  بسوی نامعلومی بردند. دیگر آنان را ندیدم و میگفتند در محبس پلچرخی زندانی شده اند…

     

    جهانمهر هروی

    10 می 2009

  •  

     اینروز ها یکبار دیگر دزدان سر گردنه باهم یکجا شده اند و باز پلان دیگری برای غارت و چپاول دارند. خوب وقتی نتوانی بگویی فلان و یا همان؛ بهتر است به اشاره و کنایه رجوع کنی.

    درخت و تبر

    دزدان شهر ما چقدر خیــره  سر شدند

    حالا  به  فـــکر  غارت  مــال پدر  شدند

    از قُمه و فشنگ  و  تفنگ دل  بریده  اند

    این  روز ها  به  فکـر  پلان  دیگر  شدند

    ابلیس گونه  در  رگ  هر  هموطن  روند

    بگـــرفتند قـلم  و سـراپا   نظــــر شدند

    بازی  به خون  مردم   بیچاره  کرده  اند

    امروز خواستـداری  عدل  عمــــر شدند

    کوران، دست  هم به شب  تار داده اند

    دیــدی چگونه همنفس  یکدیــگر شدند

    ***

    اری بـــرای  کنــدن  این  ریشــه و تنــه

    از این  درخت، دسته ای بهـر تبر شدند

    جهانمهر هروی

    8 می 2009

     

  •  

    غزل

    اگر  چه  قلب  تو  یکباره  مثل سنگ  شده

    دلم  چقــــــدر  برای  توُ  باز تنــــــگ  شده

    نشــد که رام  بسازم  ترا ؛  حـکایتی  تلـخ!

    که آهویی به چنان خوی خوش پلنگ شــده

    نگفتــه ای ــ  رقیبـــان، ترا  چه  گفتــند باز

    تفنگ  میکشی  و  میل تو  به  جنگ  شده

    نوشتـه ای ــ منم بوالهـوس…، خودت دانی

    که فکــر و ذکــر تو دیگر، همـه جفنگ شده

    ***

    به طـــالع  ام  چو  گرفتم  فال حافــــظ  را

    جواب  داد:  که معشـــوقه  ات زرنگ شده

    جهانمهر هروی

    4 می 2009

پیوندها