این داستان قبلن در لابلای خاطره نویسی آمده که با مختصر تصحیح جهت نظر خواهی گذاشته میشود.
خدمت
وقتی شب باشد، مسافر باشی، و درست همه روز را درون موتر خوابیده باشی ، نمیشود شب را خوابید و به اصطلاح از گپ گپ میخیزد و هر کسی خاطره اش را تعریف میکند. خاطراتی که در نیمۀ شب ، زمانیکه همه بخواب رفته اند و گویی سکوت و سکون بر همه موجودات حکمروایی میکند را نمیشود سطحی نگریست. این خاطرات از زوایایی ناشناختۀ مغز انسان سرچشمه میگیرد و هر چیزی کلامی شیرینتر جلوه میکند.
ولی احمد در گروپ ما سال خورده ترین کس بود شاید چهل تا جهل وپنج سال داشت. مسلک اش نجاری و برای قالبگیری یک گذرگاه که باید به شکل پخته و کانکریتی اعمار میشد به یکی از مناطق غورات میرفت.
آنشب گپ از جنگ های تنظیمی کابل شروع شد. در میان ما چهار نفر از آنانی بودند که حد اقل سه سال را میان آتش و دود در کابل سپری کرده بودند. هر کسی خاطرات اش را بیان میکرد… سبحان که جوان بود و دایم خنده بر لب داشت با پوزخندی گفت:
ــ خلیفه ولی احمد هم از کابل گریخته و تا زنده است خدا نشان اش ندهد که کابل در کجای دنیاست… خلیفه ولی احمد با پوزخند معنی داری جواب داد:
راستش را میپرسی وطن من است؛ ولی کابل، هرات، قندهار و مزاری ندارد. هر جای که ظلم باشد و تعدی دلت نمیشود در باره آن فکر کنی… آهسته آهسته این داستان را برای ما تعریف کرد:
شب بیست و دوی اسد بود. خواب رفته بودیم که یکبار صدای فیرتفنگ از نزدیک، ما را بیدار کرد. اطفال با ورخطایی به توبه و استغفار شروع کردند. آنروز ها منطقۀ چهل ستون میان جهادی ها دست به دست میگشت. یکروز یکی و روز دیگر سرو کلۀ دیگری پیدا میشد. از راکت باران که نپرس روزی نبود که پنج شش تا را با لباسش به خاک نسپاریم. خانه های به خاک یکسان میشد و مردمی که قوم وخویشی به سمت شمال کابل داشتند به سوی خیر خانه فرار میکردند.
من روی بستره ام نشستم . نیمه های شب بود از بیرون صدا های به گوشم رسید. آمده بودند درون خانه ای ما. خیال کردم نفس ام بند آمده. اطفال خود را به من و مادرش چسپانده و میلرزیدند. حتی پسر بزرگ ام خوشحال هم میلرزید.
میخواستم از خانه بیرون شوم ، خانم ام مانع شد و گفت با سرات بازی میکنی؛ بهتر است پشت دروازۀ خانه را محکم کنیم. لحظۀ بود که تصمیم گرفتن آسان نبود. گوگردی زدم و هریکین را روشن کردم. نور کمرنگ هریکین فضای خانه را کمی روشن کرد. در همین لحظۀ با ضربۀ محکمی دروازۀ خانه شکست و باز شد.
دو نفر با کلشینکف به درون خانه آمدند. هردوی شان ریش های بلند و دستار های سیاهی پوشیده و لباس تیره ای به تن داشتند. یکی از آنان در حالیکه میلۀ تفنگ اش را به شقیقۀ پسرم گذاشته بود گفت شور نخوریم؛ یکی دیگر شروغ کرد به جستجو و در یک آن تمام بکس های ما را شکستاند. چیزی دستگیرش نشد. این کارش نیم ساعت شاید طول کشید و بعد نزد من آمده و گفت:
ــ اسمت چیست؟ اسمم را گفتم او با قندقاق تفنگ اش ضربۀ بر پشتم زده و دوباره گفت:
ــ از خانه ات بالای پستۀ ما فیر شده هر چه زودتر سلاح ان را تسلیم کن و اگر نه به جهنم روانه ات میکنم. خانم ام با گریه گفت:
ــ برادر جان خدا شاهد وواحد است که ما اهل این کار ها نیستیم. اما او دست بردار نبود و سلاح میخواست. خلاصه سر شما چه به درد آورم تا سپید صبح یکی رفت و یکی آمد. قالین خانه ما را جمع کرده بردند. زیورات اندکی خانم ام را از او گرفتند. نزدیک های صبح ما را اخطار دادند که اگر از زنده گی خود بکار دارید باید منطقه را ترک کنید.
فردا صبح با هزار زحمت کمی از ضروریات خود را برداشته در میان زد و خورد و تیر و تقنگ پای پیاده به خانه ای یکی از دوستان به ده افغانان رفتیم . یکهفته آنجا بودم . ولی این دوست من هم رفتنی پاکستان شد. و آمدنی هرات شدیم. البته به توصیه یکی از دوستان ام برای کار وبار و گریز از زد و خورد.
در میان راه نارسیده به غزنی بس ما را چند تفنگی ایستاده کرده و به تلاشی پرداختند. وقتی زیر چوکی(صندلی) های بس را دیدند چشم شان به بکس های ما افتاد . یکی از آنان پرسید این ها مال کیست؟
ــ جواب دادم از ماست. پرسید چه دارد گفتم:
رخت طفلانه و زنانه است.
ــ گفت: از کجا هستی؟ پاسخ دادم از کابل… باز پرسید کجا میروی؛ گفتم هرات. گفت هرات چه میکنی! گفتم از جنگ میگریزم برادر.
مرد تفنگدار با طعنه گفت:
ــ از جنگ بی غیرت ها میگریزند!
درین لحظه صدای خندۀ چند نفر از چوکی های پیشرو بلند شد.
ولی احمد گفت: من خجالت کشیده گفتم بلی برادر ما را بی غیرت ساختند، خانۀ ام را خراب کردند و مال ام را چور کردند و حالا چاره ندارم.
مرد تفنگی باز پرسید:
ــ کی خانه ات را خراب کرد. من جواب دادم چه میدانم اگر میدانستم ارمانی نبود.
مرد تفنگدار با خشم پرسید در عمر ات به اسلام چه خدمتی کردی؟
گفتم چرا نه! پل مکرویان را منفجر کردم. نمیدانم چرا دروغ میگفتم از بس خشم بر من غلبه کرده بود تمام جانم میلرزید مثل لرزۀ قبل از مرگ.
مرد تفنگی گفت:
ــ پس بهتر است نزد قوماندان ما این اقرار ات را بگویی شاید برایت مکافاتی بدهد.
من با عجز گفتم: بس است من مکافات خود را دیده ام و همین بهترین مکافات است که آواره میشوم و خانه و کاشانه ام از دست میدهم.
مرد تفنگی دست بردار نبود و شانه ام را کش میکرد و میگفت تو مجاهد را مسخره میکنی حالا نشان ات میدهم.
خانم ام که تا این لحظه خاموش بود از زیر چادرس اش با گریه گفت:
ــ برادر ترا خدا دست از سر ما بردار. اگر تیرباران میکنی خون خود را به تو بخشیده ایم .
مرد تفنگدار که از خشم سیاه شده بود فریاد زد بس کن بس کن. نمخواهم صدایته بشنوم. شما کافر ها، مسلمانی اینست که دروغ بگویید. میدانم میروید ایران و یا پاکستان از دست شما وطن ویران شده این ها سزای اعمال بد شماست… او عاقبت بوکس محکمی به شانه ام زده و از بس پیاده شد.
جهانمهر هروی
11.10.2008