• درد عشق


    من  و  آوارگی  هایم  درین هنــــــگامۀ  پیری

    بود  از سایۀ عمر عـبـث  یک خواب   تعبیری

    نشد تا  با زبان  ســاده حال  خویش  را  گویم

    زمان  بر  سرنوشت ام مینویسد شعر  دلگیری

    پریشان  بوده ام  و مختصر  دیدم  دم  خوشی

    ازین  بیــچارگی ها  بر  نیامد هــیچ  تفسیری

    دل دیوانه  ای  من هر چه  را  وارونه میبیند

    خدا را دوستان باشید به فکر قفل و  زنجیری

    نمـــــیدانم  چرا در قسمت ما رنج و غم دادند

    برای  حاصل  عمر دیگر  سازیم چه  تدبیری

    قلم  دیوانه تر از من بفکر حرمت عقل  است

    نمیدانم  چسان گیرم  به درد عشق  تحــریری

    نعمت الله ترکانی

    19 اکتوبر 2009

  • یادی از استاد ( خاطره)

    از کار روزانه خسته بر میگشتم. در ایستگاه بس  روبرویم مردی ظاهر شد میانه قد، کرتی چهار خانه ای پوشیده بود شانه های پهنی داشت و چشمهای تیزبین اش از میان عینک های نمره ای میدرخشید و با دید نافذ به هر طرف نگاه میکرد. تمام حرکات و قواره اش خاطرات دوران دانشگاهی ام را تداعی کرد. یکباره رفتم به صنف سوم دانشکدۀ علوم طبیعی دانشگاه کابل و در میان صنفی هایم و استاد فزیک نور ما به نام  دکتور محمد یونس اکبری شروع کرد به بحث های در مورد فیزیک نور… او تازه بعد از پایان تحصیلات اش در رشتۀ فبزیک هستوی استاد دانشکدۀ ما شده بود. درس اش به سویه عالی بود. میگفتند به اتحاد شوروی وقت از او خواهش کرده بودند که در دانشگاه دولتی ماسکو فزیک هسته تدریس کند و به افغانستان بر نگردد ولی اوقبول نکرده و به وطن باز گشته بود. او اهل درۀ پنجشیر بود. از بحث هایش در مورد انکسار، انعکاس، تفرق و طیف نور و طبیعت نور که سرعت سیصد هزار کیلو متر را در یک ثانیه میپماید هنوز هم بیادم میاید.

    نمیدانستم  چند نفر از همصنفی هایم که طرفداران حزب خلق بودند با وی چه مشکلی داشتند. پیوسته سوال پیچ اش میکردند و گاهی هم میگفتند که از لکچر های او چیزی سر در نمیاورند. ولی او با گشاده رویی به پرسش های آنان جواب میداد و خم به ابرو نمیاورد. سمستر اول فیزیک نور ختم شد و من بعد از دادن امتحان برای گرفتن نتیجه امتحان نزدش رفتم. بعد از آنکه نمره ام را بازگو کرد گفت:

    ــ  بد نیست! اما من برایت پیشنهاد میکنم که در پهلوی ساینس جامعه شناسی و تاریخ را هم مطالعه کنی… گفتم :

    ــ همین و بس. با خنده ای گفت:

    ــ بلی میدانم که تنها مضامین ساینس مغز را خشک میکند… چیزی نگفتم و از اتاق اش بیرون شدم. سمستر دوم همانسال او استاد فیزیک اتم ما شد و باز همان مردم جنجال به راه میانداختند. روزی یکی از آنان گفت :

    ــ فیزیک اتم چه به درد میخورد… استاد یونس اکبری با پوزخندی گفت:

    ــ راست میگویی ازینکه اتم کوچکترین ذرۀ یک عنصر است و هر چیز کوچک بدرد ناخور مینماید… آن سمستر را هم مثل سمستر قبل در حالیکه میدانستم که اتم یک نظام متشکل و علت تمام تعاملات درونی مرکبات است را سپری کردم.

    سال بعد استاد اکبری از طرف شورای علمی دانشگاه کابل به حیث رئیس کمیته انکشاف انرژی اتمی افغاستان قبول شد.

    در روی دیوار یکی از دهلیز های دانشکدۀ علوم جریدۀ نصب شد که به مدیریت دکتور محمد یونس اکبری پیش برده میشد و این فرد از شعر صائب تبریزی در پیشانی این جریده با خط درشت نوشته شده بود.

    دل هر ذره ی چو بشگافی

    آفتابی در او عیــــان بینی

    به اینوسیله اعلان کرده بود که کشف انرژی اتمی قبل از آنکه در اوایل قرن بیستم در اروپا طرح شده باشد. توسط علمای سرزمین آریانا در 1038 هجری شمسی زمانیکه هنوز اروپائیان  دورۀ رسانس را تجربه میکردند  یعنی ایام زندگانی صائب تبریزی به بشریت پیشکش شده بود.

    سال چهارم دانشگاهی ام بود. برای اولین بار در تاریخ افغانستان از شاگردان نخبه همین دانشکده علوم رشتۀ مقدماتی به نام میخانیک کوانتم زیر نظر استاد اکبری تاسیس یافت. این رشته در مدت یکسال اصول بهره برداری از انرژی اتمی برای مقاصد صلح امیز را به دانش آموزان آموخت. که دانش آموزان نخبۀ از همین رشته اکنون در دانشگاه های امریکا و کانادا سمت استادی دارند.

    آنروز ها تازه جهان به دنبال استفاده از انرژی اتمی کوشش مضاعف داشت.

    بعد از فراغت از دانشگاه تا مدتی دیگر نه به یاد این نابغۀ  وطنم افتادم و نه از دوستان دوران دانشگاهی ام خبری داشتم.

    سال  1364بود و من آموزگار در یکی از مکاتب شهر کابل بودم. دولت افغانستان زیر سلطۀ حاکمان کرملین بود و خلقی ها در راس قدرت دولتی. شب بعد از گذارش اخبار تیلویزیون چهره استاد اکبری را بروی صفحه اش آورد. مستنطق از او پرسش های میکرد و او آرام آرام جواب میداد. دیگر آن استادی که هستۀ اتم با تمام کیف و کانش روی صفحۀ مغزش نوشته شده بود معلوم نمیشد. چهره اش نشان میداد که آنقدر او را شکنجه  و لت و کوب کرده بودند که تسلسل افکارش را نمیتوانست ادامه دهد. و خیال میکردی ماه هاست که روح را از کالبد اش بیرون کرده اند. او را به جرم سامایی بودن  اعدام کردند. روحش شاد باد.

    نعمت الله ترکانی

    2009-10- 19

  •  

    خنده و گریه

    شش نفر زن روی یک دایرۀ در چمن پارک گویته شهر لینر کشور اتریش ایستاده بودند. هه هه هه ــ هو هو هو را با ریتم خاصی و با صدای بلند تکرار میکردند و دست میشوراندند.

    «مسعود» از دور نظارگر این صحنه بود. عابرین بی تفاوت از خیابان پهلو عبور میکردند. خیال میکردی اصلن کر و کوت اند و چیزی نمیشنوند. میدید  که تعداد خیلی محدودی  با نگاه سطحی  این صحنه را مینگرند و بدنبال کار شان میروند.

    مرد جوانی در دراز چوکی که نشسته بود پهلوییش جایگرفته و سیگارش را روشن کرد. نگاهی سطحی به طرف این شش زن انداخته و سرش را به علامت تآسف شور داد.« مسعود» از او پرسید:

    ــ مگر این زن ها  پیرو مذهب نوی اند؟! مرد جواب داد:

    ــ نمیدانم شاید !

    لحظۀ آرام دود سیگار را در حلقومش فرو برد و باز گفت:

    ــ شاید هم چنین باشد اما اینها که دارند هی میخندند و اگر این نشانۀ یک مذهب باشد خیلی عجیب است…

    پس از ساعتی این زنان حلقۀ خود را بهم زده و با هم نزدیک شده و در گوش هم چیزی های گفتند و باز با آواز بلند خندیدند. هه هه هه ــ هو هو هو … و روی زمین چمن پهلوی هم نشستند.

    «مسعود» ازجایش بلند شده نزدیک انان رفته پرسید:

    ــ مگر این کار شما یک عبادت و یا یک رواج مذهبی است؟  یکی از زنان با خنده گفت:

    ــ نه خیر! شما میدانید که خنده نمک زندگیست و خنده باعث تندرستی انسان میشود. ازین جهت ما با تشکیل انجمن ترویج خنده هر روز و در مکان های مختلف شهر این کار را انجام میدهیم. باید خندید . و بعد از او هم خواهش کرد که به آنان بپیوندد.

    « مسعود» با تشکر از آنها محل را ترک نموده و با قطار جاده سوی خانه اش رفت. با خودش فکر کرد؛ آیا راستی خنده و گریه دو علت متضاد برای زندگی انسان است. درون قطار به راکبین نگاه میکرد. کمتر چهرۀ متبسم بود. افکاری از مراحل جوانی و سالمندی اش بخاطرش امد. باخودش گفت  بیا و محاسبه کن در زندگی ات گریه زیاد دیدی یا خنده. فکرش به جای نرسید تمام فاصله را به همین فکر بود. یکبار پانزده سال در زندگی اش به عقب رفت… روز های دراز تابستان کابل که در هر گوشۀ از شهر راکت کوری فرو میآمد و به دنبال آن فریاد های انسان ها بلند میشد و هفته ها خانواده های زیادی غیر از گریه کردن کاری نداشتند. و یادش از دوران کودکی اش آمد و از یگانه آدم ساده روستای شان که او را کبیر خندان میگفتند و باور همه این بود که او  حتی در خواب هم خنده میکند. اما چهل سال زیادتر زندگی نکرد و مرض سل او را از پای در آورد .  و باز به  پیرمرد همسایه اش افتاد؛ که میگویند نود پنج سال عمر دارد، افتاد او مثل برج زهر مار درین هفت سال هر روز از مقابل بلکن خانه اش میگذرد واصلن نه خنده میکند و نه با کسی حرفی دارد. هنوز هم دودسته به زندگی چسپیده است.

    به خانه اش که ریسد.  تیلویزیون اخبار وطن را پخش میکرد…  انفجار انتحاری جان بیست نفر را گرفته و هشتاد زخمی به جا گذاشته است. روی صفحه تیلویزیون کودکی آمد. کسی از او پرسید.

    ــ پدرت کجاست؟ با خنده ای  گفت شهید شده و باز هم پرسید :

    ــ چرا؟ باز هم کودک خندۀ کرده و پاسخ داد  نمیدانم. کمره تیلویزیون را به روی پیر زنی دور داد

    پیر زن سرش را بین دو دستش میفشرد و اشک مثل باران از رخسارش میچکید و میگوفت:

    ــ همین یک پسر داشتم امروز کشته شد. من حالا با این شش کودک اش چه کنم. از او پرسید پسرت چه کاره بود؟ جواب میدهد:

    فروشنده دوره گرد بود و ترکاری میفروخت…

    آری دیگر کسی خنده نمیکند. دلها مالامال از درد میشود. وقتی دردی آمد گریه ناگذیر میآید.

    نعمت الله ترکانی

    13 اکتوبر 2009

  • دوستان عزیز سلام!

    طلوع دوباره فرم جدیدی بخود گرفت.  این صفحه با صفحه قبل دو تفاوت کلی دارد. نخست آنکه ازین پس جهانمهر هروی  به نام اصلی اش یعنی نعمت الله ترکانی خواهد نوشت و در ثانی این صفحه از ترافیک سایت های تجارتی فارغ خواهد بود. دیگر مستعار نویسانی که بدون نشانی ویا ایمل اصلی خود مینوشتند نخواهند توانست دست به اینکار بزنند. باید بگویم که من جهانمهر هروی را بخاطری  دیگر  نمی گذارم  که به نام هروی از مدت ها کسانی به دوستانم پیام های آزار دهنده فرستاده اند. در ثانی این نام و تخلص به سه و نیم دهه قبل بر میگردد که  دوستان فرهیخته ام برایم انتخاب کرده بودند.

    گرچه من یکبار دیگر هم سوانح ام را درین صفحه گذاشته بودم اما برای معلومات مزید شما عزیزان یکبار دیگر میگویم که اسم اصلی ام نعمت الله و تخلص ام ترکانی است در سال 1330 هجری شمسی در یکی از روستا های اطراف شهر هرات تولد شده ام و تحصیلات ام را در افغانستان و انگلستان تا درجه فوق لیسانس ادامه داده و مدت شانزده سال آموزگار بوده ام.  همچنان از مدت هشت سال در موسسات کمک رسانی بین المللی در هرات  کار کرده ام . متاهل بوده و دارای شش اولاد ام. از زندگی  راضی ام و اگر درد های مردم و وطن  مرا متآثر نمیساخت خوشبخترین مرد روی زمین بودم.  این صفحه تنها  شعر و داستان و نقد ادبی را نشر خواهد کرد و از دوستانیکه به ادبیات علاقه دارند پذیرایی میکند.

     

  • شعر و قصه

    به زبانی که کسی هیچ نخواهد فهمید

    شعرکی میگویم.

    واژه هایش همه بیگانه ز هر مدرسه و دیوانی

    حرف حرفش خاری

    نه در آن وزن و هجا

    نه در آن قافیه ای

    نه کلاسیک نه مُدرن و نه پست مُدرنیزم

    نه در آن وصف کسی

    ونه هم زمزمۀ عاشق زاری

    که شب وروز به خود میپیچد

    از خودم، از تو  و از او

    حس نامریی یک خواب سحر

    و دلفسردگی از تنگ غروبی

    و جهانی که در آن تا میبینی

    کثرت اضداد است.

    روز و شب و فصل های پیهم

    و سلسلۀ گیاه و آدم را

    مثل زنجیر بهم خواهم بافت.

     

    هیچ میدانی زبان قمری!

    و خروسی که سحرگاه به آواز بلند میخواند

    و حدود پر و بال  قچی را

    و افتخارات نیکان کبوتر ها را…

     

    سگی در خانۀ ماست با رنگ سپید

    دورتر خانۀ همسایه ی ما

    گربۀ دارند بسیار سیاه

    چشمهایش سبز است

    وقت خوردن دم میشوراند

    من رفیقی دارم

    کاروبارش همه صید است

    و قناری ها را مثل مگس میگیرد

    دورتر در خم یک کوچه

    مردکی از چوب و سیم قفس میسازد

     

    من و یکسلسله دلهره

    من و بیچارگی ام

    من و آواز مهیب یک بمب

    من بی دست وپا…

     

    او که دستش روی یک ماشۀ ماشیندار است

    او که بیرحمتر از گرگی

    خون میریزد

    او که با هرکه دلش خواست جفنگ میگوید

     

    تو که روحت هر وقت

    نذر محراب و خداوند تو است

    تو که از آمدن  و رفتن خود

    بیخبر هستی و در همه حال

    برده ای

    خور و خواب و شهوت شهرت وثروت شده ای

     ***

    به زبانی که کسی هیچ نخواهد فهمید

    قصۀ مینویسم

    سوژه اش از تنه و ساقه و برگ انجیر

    نقطۀ اوجش

    ستر شرم آوری اندام کسی

    نه در آن نقطۀ آغاز ونه هم فیصلۀ

    نه ز وقت آدم

    و نه هم قصۀ از مرگ سلاطین زمان…

     

    قصۀ مورچه ای

    که بیتفاوت از کناردانۀ گندم میگذرد

    قصۀ جمعیت یک جنگل

    و نگاهی به درختان که در پهلوی هم میرویند

    قصۀ زندگی  یک پروانه

    که سحرگاه به نور خورشید

    رنگ گلها و گیاهان را

    میشناسد و به آن عشق میورزد

    قصۀ رود که حقیقت دارد

    قصۀ کوه که پا برجاست

    قصۀ سنگ که سخت است

    و قصۀ باغ که یک نقاشیست

     

    هیچ میدانی!

    روزگار هجوم، ملخ صحرایی را

    روزگار هوس همخوابی

    به یک باکره را…

    روزگار طوفان

    روزگار سیل بنیان کن باران…

     

    قصه ام قصۀ یک کودک کور است

    که مادر زاده

    و پدر هیچ نمیداند

    که سیاهی و سپیدی

    پیش او یکسان است

    قصه ام از سفر راهب دیر است

    که بر درب کلیسا جان داد

    قصه ام قصۀ شیخیست که به پنج وقت نماز

    پنج هزار بار خدا میگوید

    قصه ام  قصۀ یک بار سفر طولانیست

     ازعمری دراز

    که به جایی نرسد

    قصه ام قصۀ اشکی که به دریا ریخت

    و قصۀ آتش زدن خانۀ زنبور عسل

    من و تو هر دو و  او

    به چه دل بندیم

    قصه ام قصۀ تکراریست.

    شعر من  بیمعنییست

    جهانمهر هروی

    2 اکتوبر 2009

پیوندها