• وطن


    ای وطنی که

    از هر طرف

    از غرب

    از شرق

    از جنوب و شمال

    برسرت باران یورو و دالر

    یکجا

    با بم های خوشه ای و یورانیومی

    میبارد

    فهرست های  سیاه، سبز و سرخ داری

    از کفر و زندیق

    بعد از یکهراز سال

    هنوز اسلام را نمیشناسی


    ای وطنی که

    اولی الامرهایت

    شبهاخواب

    و زوز ها مست اند

    وقتی آتش شهوت شان زیاد شد

    عوض آنکه بخندند

    گریه میکنند

    دزدان سر گردنه ها یت

    زمین و زمان را چور

    و اقوام ات تا میتوانند

    به کلۀ هم میکوبند

    زنان ات را بخاطر احساس شان

    چون دوران جاهلیت

    سنگسار میکنند

    ویا زنده به گورمیروند

    و گوش وبینی شانرا میبرند

    فرزندان یتیم ات خاک افتاب میخورند

    پدران تکه پاره شده را

    خاک قبول ندارد

    و شهیدان ات

    از اندام های استوار شان

    گلوله های سربی

    و یا تکه پاره های فولاد را

    بیرون میکشند


    ای وطنی که

    دیروز و امروز ات

    زور گویی است

    اشباح تفنگ به دست

    دستور میدهند…

    یا مرگ یا تسلیم!

    فرهیختگان ات

    کتاب شیطان رااز بردارند

    نخبگان ات

    با دارو های نیشه آور به خواب میروند

    و سرداران فراموش شده ات

    تاریخ را

    هزار سال عقب میرانند


    ای وطنی که

    افرادت

    ارزشی ندارند

    و نگرش آنان

    تیکه داران دین را خشنود نمیسازد

    و با پر کاهی مقایسه میشوند

    خرده گیران ات

    از کوهی کاهی میسازند

    پرنده و خزنده ات درنده اند

    شب و روز ات تاریک است

    بهارت یخبندان

    و تابستانت تحت السقر است


    ای وطنی که

    صبح و شام ات تاریک است

    در بیابانهایت

    لاشخواران لانه کرده اند

    در شهر هایت دست وپا شکسته ها

    مثل کرم های زمینی

    میلولند

    در مزارع ات کوکنار

    ودرباغهایت خار سبز میشود

    مرز هایت بی پاسبان

    و خانه هایت پر تفنگ بدست

    مسجد ات جای انفجار

    و کوچه های پر از انتحاراست


    ای وطنی که

    دهقانت گرسنه

    زمینت بائر

    میر آبت تشنه

    دره هایت وحشتناک

    ولی کوه هایت

    یورانیوم و فولاد  و آهن و مس

    استفراق میکند

    دریا هایت

    مزارع همسایه ها را ابیاری میکند

    و حیوانات ات

    هیولا های دوسره میزائند

    و سالکانت از طاعت دلزده اند

    و توبه ای شان رد میشود

    و در عنفوان رسیدن به خدا

    میمیرند

    و درد و سوز شان

    پیک ربانی است


    ای وطنی که

    سرتمداران ات

    دعاگوی همسایه اند

    و حتی غریبه ها

    از آنطرف آوقیانوس ها

    در دشت و کوهت

    خیمه افراشته اند

    آسمانت پر دود

    زمینت بی ارزش فروخته میشود

    خون فرزندانت

    از آب ارزانتر است

    کودکان ات

    کلمه های ناتو، القاعده و حماس را

    بر تخته مشق های خود مینویسند

    بازار سلاح

    و محل تجربه های

    شیمیایی، فزیکی و بیولوژیکی

    لابراتواریست

    اسمش افغانستان


    ای وطنی که

    افسانه ای سی سانه

    و مهد بیکانه گشته ای

    در آسمانت

    در زمین ات

    در کوچه و بازارت

    رمز حرف اول است

    جیم  نون و گاف را

    برایت تحفه میدهند

    آخرین دستاورد های تخنیک جنگی

    و اولین تز های سیاسی را

    تجربه میکنی

    یکی اسلام میگوید

    یکی عیسویت

    و آن دیگری کمون

    مذهبت دولا

    و دینت هزارلا است


    ای وطن

    دستم را آنقدر کوچک ساخته اند

    که بسرم نمیرسد

    تا بر فرقم بکوبم

    پایم را فلج کرده اند

    تا سویت سفر کنم

    دل ام را از دلخانه ام کشیدند

    تا برایت فکری نکنم

    روحم را انسوی اوقیانوس ها

    در بند کشیده اند

    مرا ببخش مراببخش

    نعمت الله ترکانی

    5 عقرب 1389

  • غزل

    بیا شبی غــزل از جنـــس عاشـــقی  پرداز

    دل  شکـــستۀ ما را به مهـــر خود بنــــواز

    ترا چه کــرده که با  آه  سـرد  همــــراهی

    نمی رســـد ز دل  گــــرم  مــن  ترا  آواز

    تو در حریم بتی دســت و پای گم  کـردی

    اقامه میکنی در خواهشات  خـــویش نماز

    قـــریب مــسند  جمــشید  و  حاتم  طـایی

    حکایتــــیست  ز درمــاندگی  و  راه   دراز

    صداقـــــت  دل  ما   از   ریا   بری   باشد

    مکن به آئینه از  عجــز خــویش راز  و  نیاز

    من و خــدا  و تو و محتسب  به  این  دنیا

    کشیده ایم خطی بر واژه های عاشق ساز

    نه سالک از  ره  سجاده  میرسد  به  خدا

    نه عابد از پی هــر سجده میشود اعـــزاز

    مرا سبق به ره  عشق  داده  است حلاج

    که بوده  دار  نصـیب  گلـوی  ســر  افــراز

    نعمت الله ترکانی

    3 عقرب 1389

  • برای گل احمد نظری آریانا  مردی از دیار آزادگان

    نامه

    پرسیده ای که بیتو چسان میکشم نفــس

    مرغ اسیــرم از چه  بگـــویم درین قــفس

    فـــریاد  مـــیزنم  که  رهــایم  کنـید  ولی

    در فکر و ذکر من  نبود  گویی  هــیچکس

    ما  را خــــدا نموده  رها  در   دیار  غـــــم

    محتاج یک  کویر  پر از  رنج  خار  و  خـس

    فالی  گـــرفتم که چه حاصــل  دهد  مـــرا

    دادم جواب:. اهریمن افکنده  تخم    نحس

    آری   به   زندگی  نشنیــدم   حـــــکایتی

    از  عـــدل   این  قبـیله  و  فتــوی  دادرس

    نعمت الله ترکانی

    15 میزان 1389

  • پائیز


    میان پنجره دیگر

    درخت زرد شده

    وآسمان ز تماشای هرچه سوخته است

    به زیر پردۀ  سرد غبار پنهان است…

    پرنده مضطرب است

    که برگ با بالش نریزد از شاخی

    مسافری ز دیار غریب آمده است

    ودر تکاپوی یک دوست

    سخت سرگردان

    دلی پر از اندوه

    بهار گمشده را

    میان کوچۀ بن بست سراغ میگیرد

    ولی کسی هرگز

    دیگر نشانی آنرا

    و یا خاطرۀ

    از آن نمیگوید

    نعمت الله ترکانی

    اول نومبر 2010

پیوندها