انگشت و ماشه
دردی مــرا به ســـرحد آزار میکشد
یادی! به تنــــگنای شب تار میکشد
داروی دلفـــریب… گل سرخ مرسلی
روح مـــرا بسوی علفــزار میــکشد
آهـسته میرسد تب سرخی بجان من
نعــش مـــرا سبک به ســـر دار میکشد
فردا جنازه ام که طعــم دود میدهد
هــر جا کلاغ پیر… به منقـــار میکشد
مردی پس از یقین که مُردم، با شتاب
تابوت را به مـــــقبره ناچـار میکشد
جائیکه عشق جــلوه کند، پاسبان شب
ســـوم خـــطی بر همـــــه آثار میکشد
نقاش بر زمیــــنۀ اوراق کهـــنه ای
نقـــش مــــــرا شبانه به نکرار میکشد
فــردا دوباره جار به هر کوچه میزند
نام مــــرا به سر خط اخبار میکشد
***
آری برای او چه بگویم دریغ و آه!
که انگشت روی ماشه به یکبار میکشد
نعمت الله ترکانی
28 دسمبر 2009