• انگشت و ماشه

    دردی  مــرا به  ســـرحد  آزار    میکشد

    یادی!  به  تنــــگنای  شب  تار میکشد

    داروی  دلفـــریب… گل سرخ   مرسلی

    روح  مـــرا  بسوی  علفــزار  میــکشد

    آهـسته میرسد  تب سرخی  بجان  من

    نعــش مـــرا سبک به ســـر دار میکشد

    فردا  جنازه   ام  که  طعــم  دود  میدهد

    هــر جا کلاغ پیر… به  منقـــار میکشد

    مردی  پس از یقین که  مُردم، با  شتاب

    تابوت  را  به  مـــــقبره  ناچـار میکشد

    جائیکه  عشق جــلوه کند، پاسبان شب

     ســـوم خـــطی   بر همـــــه  آثار میکشد

    نقاش  بر زمیــــنۀ  اوراق  کهـــنه  ای

    نقـــش مــــــرا شبانه به  نکرار میکشد

    فــردا دوباره  جار به  هر کوچه   میزند

    نام  مــــرا  به  سر خط   اخبار  میکشد

    ***

    آری  برای  او  چه  بگویم  دریغ و آه!

    که انگشت روی ماشه به یکبار میکشد

    نعمت الله ترکانی

    28 دسمبر 2009

  •  

    با عطر بهار

    در دو بخش 

     با عطر بهار باز می گردی  یار

    سبزینه  سوار، باز میگردی یار

    حالا که هزار  برف ممتد  بارید

    بر سنگ مزار باز میگردی  یار

     

    دوستی  یک مجموعۀ از اشعار فایقه جواد مهاجر را از جرمنی برایم فرستاد. این مجموعه فکرمیکنم بر اساس علاقۀ دوستم به این شاعرۀ جوان  از انترنت جمع آوری شده است. من که جسته و گریخته چند سرودۀ این زن فرهیختۀ وطنم را در سایت های انترنتی خوانده  بودم  گاهی به چنین سروده های  اشنا نبوده ام که  حالا از ایشان میخوانم.

    برداشت ام را به حیث یک خواننده اشعار فایقه جواد مهاجرژمی؛ هر چند در نقد شعر دسترسی کمی دارم اینچنین شرح مبدهم.

     

    حالا بهانه کن دل تنگ شکسته را

    برخیز و باز کن همه در های بسته را

    از روی گیسوان جوانیم باز کن

    گلهای  خون گرفتۀ مرمی نشسته را

    ای بی بدیل خسته! وطندار خامشم!

    پیوند کن تغزل از هم گسسته را

    باور کن آفتاب که نابود میکند

    این ابر غم، گلی که چنین دسته  دسته را  

    سردارسرو های بخاک وطن نهان!

    ایمان بیار دختر شبهای خسته را…

    ***

    از آسمان یخ زده ات ماه میچکد

    آغاز کن به نام دلم این خجسته را

     

    این سروده ضرورت نیست که عنوانی « شهید سرزمین ام» نام گذاری شود. واژه ها فریاد میزنند که گلها چگونه با مرمی های سربی بخون نشسته اند و قد های سرو مانند جوانان، بخاطر آزادی وطن  به خاک رفته اند. و یا:

    عاشقانه بال بال میزندو… بال میشود و سرخ سرخ سرخ بال میزند

    تا همیشه ها رها! مبارکت چنین رهیدنی چنین ــ و … محو میشوی در اوج اسمانه ات

    فایقه جواد شعر را برای شعر نمیگوید. میخواهد امری باز یافته را بدست آورد او برای آیندگان   زبان را ارزش جاویدانگی میدهد. او خصم را میشناسد و شعر را محصول داشته های اجتماعی.  برای شهید در قرن های  الوده با مد تاریخ به موازات یک تغییر اجتماعی میسراید. 

    فایقه جواد مهاجر از موطن اش کابل، از محدودۀ جغرافیایی اش افغانستان، از شهر شهر اش از کوچه و برزن اش، از رود های جاری و کوه های سر به فلک کشیده اش از دختران معصوم وطنش  از سبز، سیاه و سرخ این نماد های تاریخ  میهنش سروده میسازد. خیلی با متانت یک فیلسوف عقاید اش را به قالب شعر در میاورد.

     

    چشمهایت را چنان صحرا و دریا دوست میدارم

    دستهایت را ــ اگر تنهای تنها دوست میدارم

    از دل پردیس «کابل» ساحل «والگا» شب « لبنان»

    سیب را از هرکجا گردد مهیا دوست میدارم

    پیرهن بر تن نمیخواهم ولی در این شرر باران

    شال «کشمیری » ترین درماندگی را دوست میدارم

    دل به« آمو» داده ای  یا «راین» را بوسیده ای حالا

    من زبانت میشوم، گل میکنم با، دوستت میدارم

     رقص گیسوی تو، لرز شانه های من، اگر گردد

    سربه سر سجاده ام از کفرــ حتی ــ دوست میدارم

     نبض خورشیدی، حضوری خاهتابی،  خوب میدانی

     من ترا هرشام تا پایان فردا دوست میدارم

    و یا: 

    ترا شهر خوبم که  بی آسمانی

     پر از مهتابم پر ازمهربانی

     سکوتت پر از شب، شبت بینهایت

     و در زانوانت نمانده توانی

    مرا با پریشانی ات لحظه به لحظه

    به تب میسپاری، به خون میکشانی

     بلندای عشقم ! ترا میشناسم

    غروری که در سینه دارم همانی

     بده دست پر پینه ات را به دستم

    و بر خیز از جا… بلی میتوانی

     

    درین سروده شاعر با این همه اشارات به تمام تاریخ گذری دارد و یک چرحش ادبی را برای  جهانی شدن احساس  به نمایش میگذارد و از همین سبب شاعر شعر اش را به به تمام انسانهای تقدیم میکند که دوست شان دارد. واژه ها مخلصانه ذهنیت شاعر را همراهی میکنند. شاعر واژه ها را به دور محدوده ای که کابل و زادگاه شاعر است میچرخاند و از آن فراتر میرود  و به شمال شرق، جنوب و غرب سیر معنوی دارد. و ازین واژه ها تاریخ  تداعی میشود تاریخ کابل، لبنان،  سواحل ولگا در روسیه و راین در اروپا و کشمیر در هند.  اما کابلی ویران، کابلی نشسته در ماتم عزیزان و کابلی  که گویی در آن اهریمن لانه کرده است و قدرت بر پا خاستن را از او گرفته است. قلبش را سخت می آزارد.

    فایقه جواد مهاجر با تمام جوانی  به عشق میاندیشد. چرا مگر همین عشق نبود که حلاج را تا پای دار برد. اگر عشق به دنیا حکومت کند دیگر تنفری وجود ندارد، دیگر مرز های  جدایی به ابدیت میپیوندد. همه با هم اند و همه از هم اند.

    … صدای باد که میاید به عشق فکر میکنم

    صدای بهم خوردن ورق های دفتر خاطراتم که میاید

    به عشق فکر میکنم

    صدای کاست که بلند میشود

    به عشق فکر میکنم

    ………..

    آری فکر کردن به عشق معجزه نیست. خیلی ساده از شمردن روز های زندگی، از وزیدن باد ها، از بهم خوردن ورق های دفتر خاطرات از شنیدن صدای کودکان و … عشق را میشود درک کرد. و کار شاعر کالبد شکافی است. شکافتن درونمایه های احساس ملتهب  زبان… و فایقه جواد مهاجر خیلی ماهرانه  درین عرصه گام برمیدارد. در سرودۀ گرد باد چه شوریده حالی را دارد:

     

    و دیگر نه دیوار مانده نه خشت

    نه ابر نه باران، نه دهقان نه کشت

    خطرپوش توفان لامذهبند

    دل افسردگان، دختران بهشت

    …..

    زمین غوطه ور در تف هزرگیست

    خزان زنده در ثور و اردیبهشت

    خدا زیر آوار دل مانده است

    خداوند مسجد، خدای کُنشت

    به هرقیمتی دست مارا بگیر

    کسی روی خاک بیابان نوشت

    بلی وقتی گرد باد میاید دیگر دیوار و خشت ، دهقان و کشتی نیست. مصیبت است که دل همه را افسرده و زمین را دستخوش هزرگی میسازد و افسردگی را ببار میاورد و این قلمرو بر پایه احساس قابل پیمایش است. وقتی  زبان  احساس  کامل میشود شعر طرح یک تراژیدی را بخود میگیرد.

    در سرودۀ  سرخ و سبز و سیاه میخوانیم:

    میکشم روی بوم نقاشی، نقش بی جان سرزمین ام را

    سرخ و سبز و سیاه، میبینم: درد و درمان سرزمین ام را

    « قرغه » را میکشم سراسر سرخ، بند بندش اسر دلتنگی

    میکشد روی دامنش، لرزان، ماه تابان سرزمین ان را

    ….

    … و در آخر مه روی این اندوه میکشم قبر های پی در پی

    باز قلبم بهانه میگیرد کج کلاهان سرزمین ام را

    این سرخ و سیاه و سبز و درمان سرزمین ما؛ طنزی به همراه دارد که کویا اگر کج کلاهان میهن ما ازین رنگ های برجسته نقاشی؛ غیر از لذت مضاعف از قبر های پی در پی ، چیز دیگر نصیب میشوند چه نام دارد. جوابی ازین بهتر نیست که شاعر میگوید:

    تا قلم میزنم به یاد وطن تخته و رنگ میکشند خروش

    بیش ازینم نمیتوانم دید، کشته یاران سرزمین ام را

     

    با عطر بهار

    بخش دوم

    در قسمت اول هم بحث کوتاهی از شعر فایقه جواد مهاجر نمودم. هرچند  ناقص بود اما خوشحالم ازینکه در بخش دوم هم یافته هایم را بازگو میکنم. بدون مضایقه که این شاعر زیبا  کلام در کدام ردیف با  شاعران معاصر ایستاده است.

    البته شاعره های انگشت شماری در میان زنان کشور ما قادر بوده اند  که  درد های زن افغان را به تصویر بکشند و عریان بازگو کنند. این هم معجزۀ است که در طی دو دهه بنیادگرایی  اسلامی طالبانی و جهادی نسلی که اکنون کمتر از چهل سال دارند و مزه های  تلخ جنگهای داخلی، بنیادگرایی، مهاجرت، ستم های جنسی را باخود حمل میکنند باز هم فایقه ها، نادیا ها، راحله یار ها، حمیرا نگهت ها،  خالده فروغ ها، بهار سعید ها را که  با قامت استوار ایستاده اند و درد زنان مارا با سروده های ناب جاودانه میسازند در خود پرورش داده است.  این زنان فرهیختۀ ما آبروی ادبیات زنانۀ کشور ماستند که تاریخ  ملتی را با نام های بزرگ خود  هویت بخشیده اند. 

     برای  زنان ما که قدرت نبوغ شان با ساطور بنیادگرایی  و ستم های مذهبی، مهاجرت، غریبی و ستم شوهر سالاری  محو میشود . شعر را اگر فرایند دید شاعر از جهان پیرامون اش بدانیم بدون تردید فصل قریاد کبود ها، فصل سرخ خنجر نامرد، و برهان تیر و تفنگ ها همه و همه دیدی از تاریخ است و شعراش  را به مثابه  پاسحگویی به نیاز فرهنکی مردم اش ثبت تاریخ مینماید . تاریخی  با فصل های گوناگون از جنگ و از مصیبت… او هست که روی داد های تاریخ  سرزمین اش با سمبول های کبودـ سرخ،  پسکوچه های انتظار، غروز آباد با مردمانش بر جسته میسازد.

    گفته اند که شاعر راستین حکایتگر بدون ترس از دوران خود است. فایقه مهاجر اگر در سال 1354 تولد شده باشد و پس از آنکه دست چپ و راست خود را شناخته و شامل دبستان گردیده مزۀ  تلخ جنگ و تهاجم بیگانگانرا به میهن اش تجربه کرده است.  گاهی « مثل یک فریاد…» شده است و گاهی هم در « سرد ناهنجار کودکی» بخود پیچیده است. نگاهی به شعر فایقه جواد مهاجر بیشتر از هر چیز  حکایتی از وحشت وبربریت است و او درین برهۀ زمانی زبانش را بدور ناهنجاری های جامعه میچرخاند و زبان اش را با  کوله باری از ترس، اندوه و سرگشتی نسلی  عادت میدهد که محتاج کمک اند. و او به دحترکان خاموش میهنش  خاطرات اش را اینگونه بیان میکند.

     

    خوب یادم هست  از  انروز، تا که اتش بال و پر گسترد

    آسمان  در دود  ها  گـــــم  شد،  افتابش  کورۀ  شد  سرد

    بر  درختان  شعلۀ  پیچید،  فوج  گنجشکان  هراسیــــدند

    چهار سو را جستجو کردند، چهار سو شان موج میزد درد

    ما که بازی را رها  کردیم.  هرچه گودی  بود غارت شد

    روی  قلب کوچکم  پاشید، قدر دنیا خون و  خاک  و گرد

    مادرم  را  خاک  با  خود  برد، خانه  مان  گردید  خاکستر

    هان، نپرس اینکه پس از آنشب، گیسوان ام را کی چونی کرد؟!

    روی  آن دیوار  ها  آنروز جای  سرخ  بوسه  هایم  ماند

    یادگار  اشک  هـــــــای  داغ،  یادگار  گــــونه  های  زرد

    ***

    حال هر شب خواب میبینم، یک زن در خاک و خون پنهان

    روی  دیوار پر از گنجشک، میـــــویسد:  دخترم  بر  گرد

     

    در مثل یک فریاد میخوانیم:

    امشب  طناب  دار  میپیچد  به  حــــــلقم  مثل  یک  فریاد

    گل میکنم  حتا  اگر  بر  چوب  خشکی  این  چنین  در باد

    …….

    در سروده  سرد ناهنجار میخوانیم:

    شب است و« آسمایی»  در گذار ضجه های من

    به خود می  پیچد و می  پیچد و هر بار  میلرزد

    شب است و مادری آواره در کولاک جان داده

    شب است و کودکی  در سرد  ناهنجار میلرزد

    ……

    من فایقه جواد مهاجر را صرف از روی آثارش مثل دیگران میشناسم. او هم چنانکه پساوند مهاجر را در نامش علاوه نموده و چنانکه خوانده ام مدتی در پاکستان، ایران و شاید چند محدودۀ جغرافیه دیگر مهاجر بوده و فعلن هم از قرار معلوم در شهر اوتاوای کلنادا دور از میهنش زندگی میکند.

    برای  شاعره ایکه وطنش دیگر مال او نیست و در آن اهریمن خانه کرده است  چگونه میتواند احساس دیگری

    غیر از غربت داشته باشد:

    ترا  شهر  خوبم  که  بی  آسمانی

    پر  از  ماهتابم،  پر  از  مهربانی

    سکونت پر از شب، شبت بینهایت

    و  در  زانوانت  نمــــــانده  توانی

    مرا با  پریشانی ات لحظه  لحظه

    به تب میسپاری، به خون میکشانی

    بلندای  عشقــــــم،  ترا  میشناسم

    غروری که در سینه دارم همانی

    بده دست پر پینه ات را به دستم

    وبرخیز از جا… بله… می توانی

     

    فایقه جواد مهاجر شاعرکابل قلب سرزمین اش را مثل افسانۀ در گوشهای شنوا زمزمه میکند. آری کابل مهد پرورش راد مردان و فرهیخته زنان میهن در ماتم نبود این عزیزان چه میکشد؟! او از باد استمداد میطلبد:

    ای باد با نگاه  من از خشک و تر نگو

    از باغ های  سبز جهان  از سفر  نگو

    از مرغکان چهچه زن  در رسای  گل

    جایکه  مرده  در دل   گلها  شرر نگو

    با باشه های بسته به جادوی  کوهسار

    از ترک   آشیانه  به  افسون  پر نگو

    این تیره شام کهنه به تقدیر مان رسید

    از آفتاب  جـــــلوه  نمای  سحر  نگو

    جغرافیای شهر خوشی های ناب را

    با کودکان در  همه  سو، دربدر  نگو

    رویای  مست زنده شدن در بهار  را

    با نو نهال کشته به ضرب  تبر نگو

    با  دختـــــران  گیسو  پریشان  کابلی

    از تاجهای قرمز گل  روی  سر نگو

    با مرد های  بی سر این نسل بی نشان

    از دختران  می زدۀ  عشوه گر  نگو

    ای باد اگرچه شیشۀ شعرم شکسته است

    از سنگهای حادثه  با شیشه گر مگو

    ***

    از قصه  های  آبی  دریا  دگر  نگو

    بسیار گفته ای  و  ازین  بیشتر  نگو

     

    قایقه جواد مهاجر با باد درد دل میکند و اما چرا باد؟ باد است که  سرحدی را نمیشناسد. پیوسته میرود و بر شاخ و برگ، بر رخسار آدم، گیاه، بر سنگ و صخره و بالاخره  بر سنگ  مزار شهیدان  میوزد. حضورش بر همه  و بدون  وسیله ممکن است. این باد است که سلام او را به دختران گیسو پریشان کابل میرساند.  اگر چه او با باد طرح دل اویز دوستی میریزد و مثلیکه با معشوق  زمزمۀ  عاشقانه دارد همه  خواسته هایش را صادقانه بیان میکند. این شعر حضوری دارد در معانی  و صورتی دارد از ترکیبی معین که قصد شاعر را بیان میکند. فایقه جواد مهاجر از باد  هم استمداد میطلبد و هم انرا یاری میرساند.

     

    بوی شمع میپیچد

    بوی گودی میپیچد

    بوی « زیارت سخی» میپیچد همه جا

    لوت میزنم

    باد شدید میشود

    کلکین محکم بهم میخورد

    شیشه هایش میریزند

    ….

    فکر کردن به عشق با تمام  جوانی راهی  کوتاهی نیست. پیمودن لحظه ها، فاصله ها و تمام یاد های تاریخ بهم میامیزد:

     

    دستهایم تر شده اند

    میروم

    روی« آسمایی»

     دامنم را پخن میکنم

    روی « شیر دروازه»

    روی « بالا حصار»

    روی « پغمان»

    دستهایم، میخواهم که خشم شوند

    میگیرمشان روی «کابل»

    که…

    میسوزد

    و…به عشق

    فکر میکنم

    حالا…

    از تمام « کابل»

    از تمام« قندهار»

    «مزار»

    » هرات»

    حالا از تمام اتاقم

    بوی خاک

    بوی خون

    بوی

    شمع میاید

    …..

    حالا در تمام گور های « کابل»

    کن خابیده ام

    در تمام گور های «هرات» من خوابیده ام

    در تمام گور های « مزار» و «قندهار»و…

    من خوابیده ام.

    ….

    بعد از خواندن این همه نشانی ها و ستودن فکر برای عشق، یکبار بخود آمدن است و تکرار صحنه های از کشتار و بر بادی نسلی که میرفت تا قامت اش را استواری بخشیده و شور جوانی را آدرسی باشد.

     در دوران انقراض ارزش های هنری مسلمن ادبیات ارمان اندیشمندان بزرگ است. این روز ها به کثرت دروازۀ ابتذال بر روی شعر گشوده است. جائیکه در آن از مهر به انسان، از صداقت، صلح و دوستی  حرفی نیست ودیگر نامی ازعشق برده نمیشود.

    برای این زن فرهیختۀ میهن ام هزار آفرین و درود میفرستم.

    نعمت الله ترکانی

    25. 12. 2009

پیوندها