•  

     این غزل در سال ۱۹۹۷  سروده شده و در یکی از اردنر های کمپیوتر ام از یاد رفته بود. درست بیادم نیست که چرا سروده بودم. چون نیمکاره نبود برای عاشقان نشر اش میکنم. اما میدانم حق عاشق را نتوانستم ادا کنم.

     

    عشق

    خم شد سری  به حلـــقه  داری  برای  عشق

    آشوب  شهـــر زمزمه  شد  در سـرای  عشق

    قاضی  شــکایت  غـــم  دلـــدادگان  شنـــــید

    افکند هر چه دار  و  نـــدارش  به  پای  عشـق

    مجنون  نوشت  بر سر خاکش  خــط  درشـت

    صد ها  هزار… گشته  به دنیا  فـدای  عشـق

    منصـور سر به دار شــد  و خــنده   مینمــــود

    از عرش میرسید به گوشش  صدای  عشـق

    ای بیـــخبــــــر ز لذت  شــور و   صــفای   ما

    در شهرهر که دیده ام هست آشنای  عشق

    صد قریه  صد کنیسه  فـــــرو   برد  سر  بزیر

    تا  دیـــد  در  قبیـــلۀ   آدم    بنـــای  عشــق

     جهانمهر هروی

    ۱۲ سپتمبر ۲۰۰۷

    با تشکر و اظهار سپاس از فرهیختۀ عزیز آقای علیرضا ایوبی بلخی که این شعر زیبای  را ضمیمۀ پیام مقبول خود ساخته اند.

    زادگاه    نامـــور   مـــــردان  هــرات

    شرق  را  گهوارۀ  عــــرفان  هــرات

    قـــرنها  از  داروی  دانش  نمــــــود

    درد  جهل  خلق  را  درمــان  هرات

    در   دبستـــــــان  فنــــون  آسیــــا

    بــوده  در  معنی  دبیرستان  هرات

    از   فروغ  رازی  و  جامی  هــمی

    صحن گیتی کرده نور افشان هرات

    می توان از مــــدفــن  پیــر  هرات

    همـــسری  با قلـــۀ  فاران   هرات

    این زمان هــــم  می تواند پــروراند

    نخبه ها از نسل این  انسان هرات

    بوستانش داشت این خط بر جبین

    قطعۀ  از  روضۀ   رضــوان    هـرات

    از فلک  آیـــد  به  بارویش   خطاب

    ای مشیــد مکتـــــب  قرآن  هرات

    دارد از نیـــروی   اعــــجــاز  ثبــات

    سحـــر استعمار را  ثعبان  هـرات

    بلخیـــا دارد تمنــــا روز   و   شب

    هــمتــــی از  ملت  افغان  هرات

     http://www.balchi313.blogfa.com/

  •  

    خاطره نویسی

    خاطره نویسی یکی از طریقه های بیان احساسات واقعی از چشم دید های انسان است که در قالب نثر و نظم نوشته میشود. بهترین خاطره نویس ها معمولا بهترین شاعران بوده اند ولی بعضی نویسنده گان قصه و داستان هم خاطرات خود را نوشته اند. فیدروداستایوفسکی نویسندۀ شهیر روسیه خاطرات خانه ای اموات را در جریان تبعید به سایبریا، تولستوی  بعضی از خاطرات خود را از قزاقستان و در ادبیات دری ما بهترین کتاب خاطرات کتاب سفر نامۀ ناصر خسرو است.

    1 ــ خاطره را باید طوری نوشت که گذشت زمان در آن قابل لمس باشد. مثلا صبح وقت از قندهار حرکت کردیم. آفتاب تازه برآمده بود و هوا گوارا بود. بعد از گذشت یکساعت راه دیگر از شهرو آبادی نشانی نبود. جادۀ اسفالت   در میان دشت وسیع مثل ریسمان  که آنتهای آن به موی سیاهی شباهت داشت و در افق های دور گم میشد و  باد تندی از کلکین موتر برویم میخورد. باید چهار ساعت دیگر با همین سرعت میرفتیم تا به فراهرود میرسیدیم.

    به هر طرف که نگاه میکردم کوه های تیغه مانندی از دور ونزدیک دیده میشد. در امواج زمین گاهی سرابی میدیدی که مثل یک موج آب پراکنده میشد و گاهگاهی پرندۀ از صدای غرش موتر ترسیده و از میان بوته های خشکیده بلند شده و به مقصد نامعلومی پرواز میکردند.

    دوصد کیلو متر از قندهار دور شده بودیم و نخستین نشانه های آبادی هویدا شد. همسفران ام که دو مرد پیر و یک جوان بود. گفتند ما به هلمند میرسیم. جاییکه دریای هلمند را برای نخستین بار میدیدم. جاییکه موج ترور و آدم ربایی نام آنرا   هر روز در سرخط اخبار جهان قرار داده است. جاییکه مزارع کوکنار با انبوه گل های سرخ، شیرچایی، سپید و بنفش اش مشکل برزگ دولت گشته است. خیلی انتظارم طول نکشید. موتر ما کنار یک رستوران ایستاد. هوا خیلی گرم بود شاید سی هشت درجه…

    2 ــ خاطره را باید با جزییات نوشت… زمانی که دانشگاه قبول شدم پدرم برایم موتر خرید و کم کم با توجه به اینکه با موتر خودم رانندگی می کردم اعتماد به نفسم بیشتر شدو با توجه به اینکه دانشگاهم در جنوب فرانگفورت بود جسارت بیشتری برای رانندگی پیدا کردم.تا اینکه یکی از دوستانی که در دانشگاه از علاقه من به رانندگی باخبربود، پیشنهاد داد که در مسابقات رالی شرکت کنم تا ان زمان من حتی اسم رالی را هم نمی دانستم اما کنجکاو شدم، پرس و جو کردم و فهمیدم که برای شرکت در مسابقات باید موتر شاسی بلند داشته باشم موترم را فروختم و یک موتر شاسی بلند خریدم و در مسابقات رالی سه روزه فرانگفوت-اشتوتگارد شرکت کردم.این نخستین مسابقه رالی سه روزه بود که تا به حال در المان برگزار شده است.در این مسابقه خانمی هم به عنوان نقشه خوان در مسابقات شرکت داشت.این شد نقطه آغاز کار من،همیشه پیگیر اخبار مسابقات بودم تا چهارسال پیش که برای رسیدن به خواسته ام، یعنی سرعت وارد مسابقات کارتینگ شدم…

    3 ــ در خاطره باید گفتگو، حرکت، پرداز و صحنه آرایی مثل یک داستان و یا قصه باشد. مثلا: در فرودگاه خواهر کوچکم با برادر بزرگم برای پذیرایی ام آمده بودند. خواهرم را که بعد از ده سال میدیدم. بزرگ شده بود. وقتی که مرا دید اولین سخنش این بود…

     ــ چطور شد که یاد ما کردی؟ پاسخ دادم:

    ــ ترا همیشه یاد میکردم. او زد زیر گریه و در حالیکه هق هق میزد گفت. بهر صورت شکر که ترا باز میبینم. قامت اش کشیده و خرمن گیسو هایش روی شانه هایش پهن بود. صورت مهتابی ، چشم های بادامی و دهن غنچه مانند اش  را نمیشد دست کم گرفت او زیباترین دختران بود. اما چرا تا حال دوست پسری نگرفته و تن به ازدواج نداده بود. سوالی بود که باید با احتیاط و در موقع لازم از او میپرسیدم.

    برادر بزرگم کمی پیر به نظرم آمد شقیقه هایش موی سپید کشیده بود و شیار های کوچکی زیر ابرو هایش بوجود آمده بود. وقتی به موتر نشستیم از آن خواهش کردم که مرا روی خاک مادرم که هشت سال قبل مرده بود ببرند. هرچند آنان خواستند برای فردا این کار را بکنم ولی من فشار مضاعف میاوردم و آنان قبول کردند.

    موتر از میان جاده های مزدحم به سرک های تنگ و خامۀ پیچید و ما نیم ساعتی بعد خود را به زیارت شهدای صالحین یافتیم. قطار های پیهم سنگ های سپید، سیاه و خرمایی بالای قبر های خود نمایی میکردند. بالای بعضی از قبر ها تکه پاره های سبز و سرخ  را در انتهای یک چوب باد میزد.. فضای قبرستان آرام بود و بوی بارانی که تازه باریده بود از خاک بر میخاست.

    روی قبر مادرم خم شده و سنگ سنگ آنرا بوسیدم و گریه کردم. خیال میکردم مادرم با نگاه های محبت آمیزش بمن نگاه میکند. همه دوران طفلی و نوجوانی ام در یک لحظه بیادم آمد. برادر بزرگ و خواهرم از شانه هایم محکم گرفته بودند و نمگذاشتند در اثر گریه و دل گرفته ای که داشتم تعادل ام را از دست بدهم. به خواهر کوچکم نظر انداختم او هم هق هق گریه میکرد. یکبار متوجه شدم که در نخستن روز دیدارم با آنان کار خوبی نکردم که گریه میکنم. روی خواهرم را بوسیده و گفتم:

    ــ معذرت میخواهم نباید چنین میکردم. او پاسخ داد:

    ــ یادم آمد روزیکه مادرم میمرد پیوسته نام ترا به زبان میآورد….

    4 ــ خاطره عواطف منحصر به فرد است وفقط گاهی میتواند عواطف دیگران را در آن بیان کرد. مثلا برایم گفت:

    ــ چند روز بعد بر میگردی؟ درینوقت چشم هایش را به زمین دوخته بود. طوریکه نگاه غمزده و چهرۀ پر اضطراب اش را نمیشد به درستی دید. میدانستم از دوری یکهفته ای من خیلی غمگین و از سفر پر خطرام خیلی متأثر بود. اما چه میشد کرد…

     5ــ خاطره جزئي ازسرگذشت زندگي انسان است. مثلا: در سال 1357 شانسم چنان یاری کرد که با استفاده از یک اسکالرشیپ تحصیلی عازم کشور بریتانیا شدم. برای همه غیر باور بود که من از فرودگاه کابل با هواپیما لندن بروم. برای خود من هم تا لحظۀ که هواپیما اوج گرفته و روی ابر های آسمان قرار گرفت غیر باور مینمود. البته پسر عمویم بر خلاف همه اقوام و خویشاوندان ام عقیده داشت که من هر چه را بدست آورده ام نه چانس بلکه به استعداد من بستگی دارد. من ازین مسلۀ خیلی شگفتزده بودم گاهی پسر عمویم وگاهی آنانی را که مرا خوش شانس میدانستد حق به جانب میدانستم. اما هر طوری بود من نیمه های یک روز ماه جولای به فرودگاه هیتروی لندن پیاده شدم.

    باید اقرار کنم که در بیست و چهار سال عمرم باراول بود که به هواپیما سفر کرده بودم. از تمام اقوام و خویشاوندان و دور وپیش هایم یگانه کسی بودم که بورس تحصیلی گرفته و به لندن رسیده بودم.

    از پنجره های شیشه یی که به بیرون دیدم آسمان لندن بر خلاف آسمان کابل تاریک و پر از ابر های سیاه بود. زن خوشگل و جوانی که به پذیرایی ام آمده بود،  از پلاکی که با خود داشتم و مرا معرفی میکرد شناخته و با من دست داده گفت:

    ــ اگر چه ما با ماشین تا شهر سفر میکنیم اما بهتر است که اگر ژاکتی دارید بپوشید زیرا باران میبارد و حرارت بالای جهارده درجۀ سانتیگراد است. من ژاکت ام را از بکس ام کشیده و قبل از خارج شدن  ترمینال فرودگاه  پوشیدم. بعد دانستم که حق به جانب این زن بود زیرا با وجود پوشیدن ژاکت در سیت عقبی ماشین باد سردی را حس میکردم که شانه هایم را کرخت میساخت.

    لندن هوای خسته کننده ، ابری و مه آلود مداوم داشت. اما شهر خیلی زیبا و دیدنی بود.

    و یا: شب خاطره انگیزی بود. ماری  برای اولین بار برایم سلام داد. کاملا تصادفی غافلگیرش کردم. این یعنی من دیده درآیی کرده و به بهانۀ بردن غذا داخل سالون زنانه شدم. خدای من ماری مثل یک پری مینمود. پیراهن الوانی درازی پوشیده بود و کمر اش را با دستمال سپیدی به جای کمربند باریک کرده بود. خرمن گیسوان اش بالای شانه هایش ریخته و کفش های کوری بلندی قدش را از حد معمول بلند تر جلوه میداد. وقتی ظروف پر از غذا را از من تحویل میگرفت با خندۀ ملیحی سلام داده و گفت:

    ــ کروات ات کج است. خنده ام گرفت و پاسخ دادم:

    ــ باشد درست اش میکنم. چیزی نگفت اما از طرز خنده اش فهمیدم که به من مایل است.

    انواع خاطره:

    الف: گذارشات زنده گی.

    ب: شرح لحظه های خوب و بد با تفصیل.

    پ:برش زمانی از یک دورۀ زنده گی

     5ــ خاطره نویسی، نشان دادن فضا بصورتی مستند و نیمه مستند است: مثلا. اگر برای من قبلا میگفتند که هوای چترال در تابستان داغ گاهی تا ده درجه سانتی گراد میرسد. من فکری به احوالم میکردم. ولی من غافلگیر شده بودم. یکروز ناگهان ابر های تیره آسمان را پوشاند و تگرگ گرفت. برایم غیر قابل باور بود که به اندازۀ یک وجب تگرک روی سبزه هاو سرک پیشرویی اقامتگاه ما پهن شده بود. هوا آنقدر سرد شد که من چون لباس گرم نداشتم ناچار ملافه هوتل را بدورم پیچیده بیرون میرفتم و از اینکارم خیلی خجالت میکشیدم. وقتی از مسوول سفرمان شکایت کردم که چرا قبلا مرا در جریان قرار نداده است. کتاب و جروۀ را که قبلا برایم فرستاده بود باز نموده و با خندۀ معنی داری صفحۀ 18 آنرا باز کرده و گفت بخوان؛ از خجالت دیگر نتوانستم برایش چیزی بگویم زیرا در آن صفحه راجع به اقلیم  بخصوص چترال همه چیز نوشته بود و حتی تاکید شده بود که در تابستان داغ لباس زمستانی را فراموش نکنید.

    6 ــ وبلاک نویسی اکثرا خاطره نویسی است: مثلا. این بلاگ هم کم کم داره میشه جای خاطره های خصوصی من…کاش یه طوری بود که می توانستم ورود و خروج بازدیدکننده گان را کنترل کنم تا هر کسی نتوانه اینها را بخوانه…اصلا بگذار بخوانند..آدم از خواندن خاطرات زندگی آدمها هر چند یک روزگاری معمولی درس می گیره…بعضی وقتها از زندگی خودمون چیزی نمی فهمیم باید زندگی دیگرانرا ببینیم تا متوجه زندگی خودمان بشیم…

    دیروز داداشم رفت سربازی…آخی چقدر مهربان شده بود…از همیشه بیشتر دوسش داشتم…دیروز صبح خواست بره برای خودش چای بریزه گفتم بشین من برایت میارم…همینطور هاج و واج نگاهم می کرد اخه من از این کارا نمی کنم…همش نگاهشرا دنبال می کردم که ببینم چیکار میخواهد بکنه من برایش انجام بدم…حسابی مسخره شده بود همه متوجه شده بودن…بعد از روبوسی و خداحافظی یک چشمک زدم گفتم مواظب رفیقای ناباب باش…اوهم خندید و رفت… آخه هر چقدر توی این دوره سختی بکشه و ناملایمات ببینه می گذره اما امان از رفیق بد!

    دیشب را اصلا نخوابیدم یعنی پریشب…دیروز هم که خونمون پر مهمون بود و نه خوابم میومد نه می تونستم بخوابم…ولی دیگه سرشب حسابی خواب چیره شده بود…شام نخورده خوابیدم تا اذان صبح…بیچاره دیشب سحر به خاطر من اومده بوده ولی من خواب تشریف داشتم اگه امروز دیگه تا شب نخوابم برنامه ام درست میشه البته بعید می دونم بتونمم بخوابم اخه کلی تمرین دارم برای انجام دادن بعدشم که میرم کلاس…

    اول این پست فکر نمی کردم اینقد زیاد بشه حرفام…ولی الان می بینم اگه بخوام بگم بازم هست.

    « از ویلاگ تا انتها ــ ایرانی»

    7 ــ نقطه آغاز خاطره بر خلاف قصه و داستان دارای پیشدرآمد جاذبی نیست و میتواند به روال عادی باشد. مثلا باران میبارید. سرم درد میکرد. شب بیست و یک ماه رمضان بود. اگر مرا ریشخند نمیکنید من درینمورد نادانتر از شمایم. از لباس کهنۀ خود نشرمید از فکرکهنه خود بشرمید.

    8 ــ  فرق گذارش باخاطره اینست که در گذارش جزییات بدون دخالت عواطف درونی بیان میشود ولی عواطف در خاطرات گاهی رول مضاعف بازی میکند. یک گذارش مثل یک خبرو رویداد است.  و یک خاطره شرحی عاطفی یک حادثه و یا واقعه است. مثلا. دیروز و امروز در سالون کنفرانس های دانشگاه شاعران و شاعره های جوان شعر های خود را خواندند… یک گذارش خبری.

    دیروز و امروز یک عده از شاعران جوان و شاعره های جوان در سالون کنفرانس های دانشگاه در میان شور و هلهلۀ دوستداران شعرو ادبیات اشعار زیبایی خود را به خوانش نشستند. درین محفل از همه زیاد تر…. درخشید. خاطره است

    9 ــ خاطره میتواند یک عنوان داشته باشد و میتواند بدون در نظر داشت یک عنوان مربوط به خاطره یاداشت وار نظر به تاریخ ثبت شود. عده ای در دفتر خاطرات تاریخ را درج مینمایند و عده ای هم به درج تاریخ خاطرات خود ارجی نمیگذارند. در هر دو صورت در حالیکه خاطرات بیان عاطفی یک حادثه و یا واقعه را شرح دهد اثر هنری پنداشته میشود. این خاطره را با عنوان آن بخوانید:

    آلودگی و کند ذهنی

    دیروز عصر ساعت پنج به خانه رسیدم و دیدم پسر کوچکم خواب است. بعد فهمیدم که به محض رسیدن به خانه از مهد کودک، گفته خسته ام، رفته روی تختش و فوری خوابش برده. دیشبش زود خوابیده بود و شب خواب کافی داشت، معمولا هم بعد از ظهرها نمی خوابد، این شد که کمی نگران شدم. ولی وقتی بیدار شد مریض نبود و تب نداشت.
    بعد اخبار اعلام کرد که روزهای سه شنبه و چهارشنبه مدارس و مهدکودکها به خاطر آلودگی هوا تعطیل است. و من تازه متوجه شدم که چرا نیکان خسته بوده و این همه خوابیده. از پنجره بیرون را نگاه کردم، تقریبا چیزی دیده نمی شود. تا دو ردیف خانه آنطرفتر را نمی شود دید. همه چیز در مه دود غلیظ غرق شده.
    امروز صبح در راه به رادیو پیام گوش می دادم. می گفت تعطیلی مدارس به خاطر آلودگی هوا احتمالا یک روز با تاخیر اعلام شده، چون در جلسه ای (مربوط به آلودگی هوا در مواقع اضطراری) که پریروز به این منظور تشکیل شده بوده، 8 نفر غایب بوده اند و جلسه به حد نصاب نرسیده!
    این را که شنیدم بیش از اندازه ناراحت شدم. سهل انگاری عده ای باعث می شود که جان عده ای دیگر به خطر بیفتد. به خصوص به این علت ناراحت شدم که پسرم سابقه نوعی بیماری قلبی دارد و دانستن شدت خطر آلودگی برای پرهیز از حضور در مکانها آلوده تر واقعا برایمان حیاتی است. و این تنها مشکل من نیست. هزاران کودک، بزرگ و سالمند مگر مستثنی هستند؟
    گاهی فکر می کنم بعضی مسوولین ما دچار انواع کندذهنی هستند، وگرنه بعید می دانم کسی نسبت به سلامت جامعه تحت مسوولیتش، خانواده خودش، و خود خودش این همه بی تفاوت باشد.

    از ویلاک آرام دل داد کام ایران

    خاطراتی که تاریخ وار ثبت میشود عموما در بر گیرندۀ یک مقطع زمانی است که میشود سلسلۀ وقایع و اتفاقات را بهتر دسته بندی کرد . تاریخ بهتری برای وقوع آنها به خاطر سپرد. مثلا:

    11 سپتمبر 2001: ساعت سه بعد از ظهر ناگهان برنامه های عادی تلویزیون قطع شده و جریان مستقیم فرو ریختن برج های دو قلوی نیویارک را به نمایش گذاشت. خدای من چقدر وحشت آور بود. هواپیمای دوم به برج دوم اصابت کرد. دود و آتش زبانه کشیدن گرفت. مردم هراسان به هر طرف میدویدند. حالا دیگر هر دوبرج در میان شعله های آتش و دود از نظر پنهان میشد. کسی نمیدانست که چه بر سر ساکنین این برج های مرکز تجارت جهانی آمده است. اخباری که پخش میشد حاکی از آن بود که اضافه از پنج هزار نفر باید کشته شده باشند.

    12 سپتمبر 2001: امریکایی ها برخورد یک هواپیمای دیگر را به یکی از بخش های وزارت دفاع امریکا تایید کردند و همچنان یکی از طیاراتی میخواست خود را به قصر سفید برساند و سقوط داده شد را هم تایید کردند.

    17 سپتمبر 2001: رییس جمهور امریکا شبکه ترورستی را مسوول این واقعات معرفی کرد. که رهبری آن به دوش اسامه بن لادن یکی از ملیاردر های سعودی بوده و فعلا در افغانستان پناه گرفته است.

    21 سپتمبر 2001: رییس جمهور امریکا از طالبان خواست که اسامه بن لادن را به امریکا تسلیم نمایند…

    10ــ خاطره نویسی برای مخاطب: مثلا قرار بود دیروز به دیدنم بیایید، از صبح وقت آمادۀ دیدارش  بودم. تا ساعت ده قبل از ظهر هم فکرمیکردم میایید ولی وقتی ساعت از یازده گذشت فهمیدم نمی آیید. اما نمی دانم چرا نیامد ؟ سوالی که نزد من بی جواب باقی ماند این بود که چرا وعده خلافی کرد . مرا نزد ربیع و رستم شرمنده کرد .  آخر من انان را به خاطر او دعوت کرده بودم…

    درین خاطره مخاطب دوستی است که بر خلاف وعده به مهمانی دوستش نرسیده.

    11 ــ خاطره میتواند یک طرح داستانی باشد. مثلا:

     وقتی شب باشد، مسافر باشی، و درست همه روز را درون موتر خوابیده باشی ، نمیشود شب را خوابید و به اصطلاح از گپ گپ میخیزد و هر کسی خاطره اش را تعریف میکند. خاطراتی که در نیمۀ شب ، زمانیکه همه بخواب رفته اند و گویی سکوت و سکون بر همه موجودات حکمروایی میکند را نمیشود سطحی نگریست. این خاطرات از زوایایی ناشناختۀ مغز انسان سرچشمه میگیرد و هر چیزی کلامی   شیرینتر جلوه میکند.

    ولی احمد در گروپ ما سال خورده ترین کس بود شاید چهل تا جهل وپنج سال داشت. مسلک اش نجاری و برای قالبگیری یک گذرگاه که باید به شکل پخته و کانکریتی اعمار میشد به گروپ ما به یکی از مناطق  غورات میرفت.

    آنشب گپ از جنگ های تنظیمی کابل شروع شد. در میان ما چهار؛ نفر از آنانی بودند که حد اقل سه سال را میان آتش و دود در کابل سپری کرده بودند. هر کسی خاطرات اش را بیان کرد. سبحان که جوان بود و دایم خنده بر لب داشت با پوزخندی گفت:

    ــ  خلیفه ولی احمد هم از کابل گریخته و تا زنده است خدا نشان اش ندهد که کابل در کجای دنیاست. خلیفه ولی احمد با پوزخند معنی داری جواب داد:

    راستش را میپرسی وطن من است ولی  کابل، هرات، قندهار و مزاری ندارد. هر جای که ظلم باشد و تعدی دلت نمیشود در باره آن فکر کنی… آهسته آهسته این داستان را برای ما تعریف کرد:

    شب بیست و دوی اسد بود. خواب رفته بودیم که یکبار صدای فیر از نزدیک، ما را بیدار کرد. اطفال با ورخطایی به توبه و استغفار شروع کردند. آنروز های منطقۀ چهل ستون میان جهادی ها دست به دست میگشت. یکروز یکی و روز دیگر سرو کلۀ دیگری پیدا میشد. از راکت باران که نپرس روزی نبود که پنج شش تا را با لباسش به خاک نسپاریم. خانه های به خاک یکسان میشد و مردمی که قوم وخویشی به سمت شمال کابل داشتند به سوی خیر خانه فرار میکردند.

    من روی بستره ام نشستم . نیمه های شب بود از بیرون صدا های به گوشم رسید. آمده بودند درون خانه ای ما. خیال کردم نفس ام بند آمده. اطفال خود را به من و مادرش چسپانده و میلرزیدند. حتی پسر بزرگ ام خوشحال هم میلرزید.

    میخواستم از خانه بیرون شوم ، خانم ام مانع شد و گفت با سرات بازی میکنی؛ بهتر است پشت دروازۀ خانه را محکم کنیم. لحظۀ بود که تصمیم گرفتن آسان نیود. گوگردی زدم و هریکین را روشن کردم. نور کمرنگ هریکین فضای خانه را کمی روشن کرد. در همین لحظۀ با ضربۀ محکمی دروازۀ خانه شکست و باز شد.

    دو نفر با کلشینکف به درون خانه آمدند. هردوی شان ریش های بلند و دستار های سیاهی پوشیده و لباس تیره ای به تن داشتند. یکی از آنان در حالیکه میلۀ تفنگ اش را به شقیقۀ پسرم گذاشته بود گفت شور نخوریم یکی دیگر شروغ کرد به جستجو و در یک آن تمام بکس های ما را شکستاند. چیزی دستگیرش نشد. این کارش نیم ساعت شاید طول کشید و بعد نزد من آمده و گفت:

    ــ اسمت چیست؟ اسمم را گفتم او با قندقاق تفنگ اش ضربۀ بر پشتم زده و دوباره گفت:

    ــ از خانه ات بالای پستۀ ما فیر شده هر چه زودتر سلاح ان را تسلیم کن و اگر نه به جهنم روانه ات میکنم. خانم ام با گریه گفت:

    ــ برادر جان خدا شاهد وواحد است که ما اهل این کار ها نیستیم. اما او دست بردار نبود و سلاح میخواست. خلاصه سر شما چه به درد آورم تا سپید سرخ یکی رفت و یکی آمد. قالین خانه ما را جمع کرده بردند. زیورات اندکی که از خانم بود را از او گرفتند. نزدیک های صبح ما را اخطار دادند که اگر از زنده گی خود بکار دارید باید منطقه را ترک کنید.

    فردا صبح با هزار زحمت کمی از ضروریات خود را برداشته و پاس پیاده به خانه ای یکی از دوستان به  ده افغانان آمدیم . یکهفته آنجا بودم تا آمدنی هرات شدم. البته به توصیه یکی از دوستان ام برای کار وبار و گریز از زد و خورد.

    در میان راه نارسیده به غزنی بس ما را چند تفنگی ایستاده کرده و به تلاشی پرداختند. وقتی زیر چوکی های بس را دیدند چشم شان به بکس های ما افتاد . یکی از آنان پرسید این ها مال کیست؟

    ــ جواب دادم از ماست. پرسید چه دارد  گفتم:

    رخت طفلانه و زنانه است.

    ــ گفت: از کجا هستی؟ پاسخ دادم از کابل. باز پرسید کجا میروی گفتم هرات. گفت هرات چه میکنی گفتم از جنگ میگریزم برادر.

    مرد تفنگدار با طعنه گفت:

    ــ از جنگ بی غیرت ها میگریزند.

    درین لحظه صدای خندۀ چند نفر از چوکی های پیشرو بلند شد.

     ولی گفت من خجالت کشیده گفتم بلی برادر ما را بی غیرت ساختند، خانۀ ام را خراب کردند و مال ام را چور کردند و حالا چاره ندارم.

    مرد تفنگی باز پرسید:

    ــ کی خانه ات را خراب کرد؟ من جواب دادم: چه میدانم اگر میدانستم ارمانی نبود.

    مرد تفنگدار با خشم پرسید: در عمر ات به اسلام چه خدمتی کردی؟

    گفتم چرا نه. پل مکرویان را منفجر کردم. نمیدانم چرا دروغ میگفتم از بس خشم بر من غلبه کرده بود تمام جانم میلرزید مثل لرزۀ قبل از مرگ.

    مرد تفنگی گفت:

    ــ پس بهتر است نزد قوماندان ما این اقرار ات را بگویی شاید برایت مکافاتی بدهد.

    من با عجز گفتم: بس است من مکافات خود را دیده ام و همین بهترین مکافات است که آواره میشوم و خانه و کاشانه ام از دست میدهم.

    مرد تفنگی دست بردار نبود و شانه ام را کش میکرد و میگفت تو مجاهد را مسخره میکنی حالا نشان ات میدهم.

    خانم ام که تا این لحظه خامش بود از زیر چادرس اش با گریه گفت:

    ــ برادر ترا خدا دست از سر ما بردار. اگر تیرباران میکنی خون خود را به تو بخشیده ایم .

    مرد تفنگدار که از خشم سیاه شده بود فریاد زد بس کن بس کن. نمخواهم صدایته بشنوم. شما کافر ها، مسلمانی اینست که دروغ بگویید. میدانم میروید ایران و یا پاکستان از دست شما وطن ویران شده این ها سزای اعمال بد شماست او عاقبت بوکس محکمی به شانه ام زده و از بس پیاده شد.

    این یک طرح داستانی است که از زبان شخص دوم حکایت میشود و چون یک طرح است و عناصر لازم یک داستان را ندارد بیشتر از همه خاطرات یک انسان از جنگ است و تباهی.  

    12 ــ خاطره میشود در قالب یک شعر بیان شود مثلا:

    بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

    همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

    شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

    در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

    باغ صد خاطره خنديد

    عطر صد خاطره پيچيد

    يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

    پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

    ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

    تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

    من همه محو تماشاي نگاهت

    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشه ماه فرو ريخته در آب

    شاخه ها دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ

    يادم آيد: تو به من گفتي :

    از اين عشق حذر كن!

    لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

    آب ، آئينه عشق گذران است

    تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

    باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

    تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

    با تو گفتم :‌

    حذر از عشق؟

    ندانم!

    سفر از پيش تو؟‌

    هرگز نتوانم!

    روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

    چون كبوتر لب بام تو نشستم،

    تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم

    باز گفتم كه:تو صيادي و من آهوي دشتم

    تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

    حذر از عشق ندانم

    سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

    اشكي ازشاخه فرو ريخت

    مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

    اشك در چشم تو لرزيد

    ماه بر عشق تو خنديد،

    يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

    پاي در دامن اندوه كشيدم

    نرميدم نگسستم ،

    رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

    نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

    نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

    بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

    فریدون مشیری

    با یک نگاه کلی در شعر کوچه اثر شاعر و خیال پرداز ایران فریدون مشیری به ساده گی میتوان خاطره یک شب مهتابی رابخاطر سپرد که شاعر با معشوقه اش درد دل میکند و باز همان خاطره در شب های دیگر تکرار میشود. نمونه چنین اشعاری در زبان  فارسی دری خیلی زیاد است که درقالب خاطرات شاعرانه بیان میشود.

    13 ــ  بر خلاف داستان و شعرخاطره نگاری آزادی ذهنیت را مهار نمیکند و ای بسا خاطراتی است که نویسنده آنرا مقدس دانسته و نزد خود تنها نگاه میدارد. بسیاری از نامه های شخصی که بر مبنای یک کشش عاطفی و عشق به کسی نوشته میشود زیبا ترین و بنا برآن بی پیرایه ترین کلماتی است میان دو انسان و یا برای یک انسان.

    درینجالازم است از خاطرات آشنایی « انا» محرر داستایوفسکی یاد کنم .

     «انا» میگوید داستایوفسکی  برایم داستانی تعریف کرد که میدانستم مرا قهرمان آن داستان در نظر گرفته و تشریحی از زنده گی و سرخورده گی های خود را بیان میکند و ضمن آن از من برای پیوستن به او و همسر او شدن  تقاضا دارد… و بعد گفت حالا اگر تو جای این زن بودی مرا دوست میداشتی؟ من گفتم چرا نه من ترا دوست دارم. بعد از آن «انا» میگوید داستایوفسکی خود را به پاههایم انداخت و کلماتی را برایم زمزه کرد که آنها را مقدس میشمارم و نمیخواهم به کسی اظهار کنم.

    پایان

    جهانمهر هروی

  •  

    روی صفحۀ تیلویزیون چهرۀ مردی ظاهر میشود. ریش سپید و ابرو های کشیده انبوه، چهرۀ دودی رنگ اش با آن نگاه غمزده دلم را میفشارد. او را میشناسم .دانشگاه خوانده، ده سال قبل در پشاور پاکستان با پنج طفل اش زندگی بخور نمیری داشت. شاید پانزده سال در مکاتب افغانستان آموزگار بود. زیرا بیاد دارم که من دانشکده ای علوم طبیعی بودم و او دانش آموز دانشکده تعلیم تربیه… روی مغز ام فشار میاورم که نامش را بیابم. اما سخنان فشرده و ادبی اش فکرم را زیادتر از هر چیز به سرنوشت او متمرکز میسازد: میگوید(… از بنیاد بیات و خاصتن از آقای احسان الله بیات که درین زمستان سرد برای نیازمندان کمک میکنند اظهار سپاس میکنم و خانۀ شان آباد…) فقط چند ثانیه دوام مییابد و دیگر تصویرش از روی صفحۀ تیلویزیون محو میشود. جریان راپورتاژ کمک های بیات را تعقیب میکنم. به نظرم میآید فرشتۀ درمیان این همه بیچاره و بی سرپناه قدم میزند روی کودکان را میبوسد و دست مرحمت بر سر شان میکشد و با دست خود کودکان را لباس میپوشد و بوری های آرد را بلند نموده و به مستحقین توزیع میکند.

    این صحنه مثل همه کلپ های ویدویی و گذارشات اجرایی دولت و اشخاص منفرد ختم میشود و باز موسیقی هر چند مست شروع میشود و زنی با صدای سحر انگیز موسیقی میرقصد و جوانی آواز میخواند و دستکپرانی میکند. با خودم میگویم:

    ــ چه دنیاییست و چه سرنوشتی که آنسان ناگذیر او را قبول کند.

    قلم را بر میدارم و میخواهم برای آقای احسان الله چیزی بنویسم ولی نمیدانم چرا یکبار به هزار پند سودمند رجوع میکنم. خوب اگر گذشتگان پند دادند و ما نشنیدیم گناه ماست. ما هم به آیندگان میگوئیم آری عزیزان این راه راست است که از آن میشود به مقصد رسید. حالا اگر کسی قبول میکند خوشا به احوال اش.

    نصیحت

    اگـر مــردی!  به مـــردی   پایبنـــد  باش

    به  مثل ســـرو  سر ســبز و بلنــد  باش

    بـــروی  دشــمــنان  مانـــند  خنـــــــجر

    بــــرای دوستــــانت مــــثل  قنـــد باش

    به دســـت رستـــم  دستــان  همیشه

    سپــرباش نیـــزه و گــرز و کمــند باش

    بـــرای  دستـــگــــــیری  از   یتیــــمان

    پــدر باش  و  بــرادر  خویشـونــد  باش

    نمیــــگـویم کـــه دل  بر کـــن  ز  دنیـــا

    به  ابنــــای  زمانــــت سـودمــــند باش

    نبــــاشد رســـم  نیــــکان  بد ســـگالی

    ســراپا حُسن  آدم  باش  و  پنــــد باش

    چــرا  داری  ستــم  با  هــر  ضعیـــفی

    به جمــع مردمی، که حق میدهند باش

    جهانمهر هروی

    ۲۲ جنوری ۲۰۰۹

  •  

    واژه های انتحاری بخش.. دوم  ( سخنی با نصرالله پرتو نادری )

    میخواستم بقیۀ این نوشته را به بعد ماکول کنم. ولی با خودم گفتم بهتر است ناگفته هایم را هر چه زودتر بنویسم. من در گذشته مختصرا سیر اندیشه در شعر پرتو نادری را جسته و گریخته ارزیابی کردم. درین قسمت میخواهم راجع به شاهکار هایش چیزی بگویم:

    پرتو نادری  کسی است که زندگی را در حد متوسط یا غریبانۀ آن تجربه کرده است. آنگاه که دانش آموز بود مثل اکثریت دانش آموزان غیر از خود و خداوندش پشتبانۀ نداشت. آرام و سر بزیر به دنبال آموختن بود. در پهلوی علم حیات و ممات ادبیات را هم گزینۀ برای آینده اش گرفته بود. گاهی میدیدم که در کتابخانۀ دانشگاه کابل و در میان فهرست ده ها هزار کتاب سرش را خم نموده و به جستجو مشغول است. همه او را عاشق میگفتیم.  ولی نمیدانستیم عاشق کی و عاشق چه…

    روزگار چنان افتاد که هر یکی به سوی رفتیم من دیگر از او تا سال 1356 چیزی نشنیدم. روزی مجله ژوندون بود یا مجلۀ دیگر را برداشتم و اولین شعرش را بخوانش گرفتم. و بعد از آن پیوسته با نام او بر خوردم.البته مثل او چند نفر دیگر هم بودند که دوران ما را بازگویی میکردند.

    روزی در یکی از سایت های انترنتی  طنز تاریخی اش را به نام « کتاب سوزان» بخوانش گرفتم. این طنز شیرین برایم آنقدر الهام آور بود که تمام خاطرات ام را از دوران طالبان در هرات به خاطر آورد و چون امروز با مقدمۀ آنرا به افغان موج گذاشتم. ازین پس هر گاه از پرتو نادری نامی میدیدم با اشتیاق به دنبال آن میرفتم و تا میسر بود میخواندم.

    مثل این نوشته « ایمل سیزدهم» به جواب داکتر سیاهسنگ را خواندم و « با گلوی همه اندوه جها ن » را، شعریکه میتواند بازگو کننده درد های همگان باشد:

    باد از واهمه ء دشت سخن می گوید

    دشت ها خانهء گرگان به خون تشنهء تاریخ اند

    و همه قافله ء لاله و اندیشه ء سبز

    و همه چلچله های که زمانی زبهاران خبری آوردند

    همه آواره و سرگردان

    همه در چاه پریشانی خود می پوسند

    وپراگنده گی بانگ جرس

    با گلوی همه اندوه جهان می خواند

    قامت فاجعه بسیار جوان است هنوز

    و یا:

    وقتي دموكراسي اشتباه مي كند

    ما بايد گورستان هاي تازه يي داشته باشيم

    خون هزار داماد

    خون هزار عروس

    فداي دوستان ما باد!

    كه ياد گرفته اند

    بكش تا كه زنده بماني!

    و مثل اینها شعر های زیادی را میتوان در جملۀ بهترین شعر های  پرتو قلمداد کرد. و بلی اینها را میشود به حیث اسنادی ثبت کرد که یکبار دیگرو در برهۀ از زمان کودکان و زنان دیگر قامت پدر و شوهر را در میان چوکات دروازۀ خانه ای شان نمیتوانند ببینند و گورستانهای تازه با بیرحمی برای بلعیدن انسان دهن باز میکند. بیرحمی و شقاوت به نام های  زبان، مذهب، قبیله، و منطقه قاموس وحدت ملی را پر میکند.

     روزی یکی دوستان دوران دانشگاه از کانادا برایم تیلفون نموده و ضمن احوالپرسی گفت:

    ــ نام خدای پرتو با این اشعار زیبایش. خیلی به جستجوی ایمل اش میباشم تا با او تماس بر قرار کنم و اگر تو از او ایملی داری برایم بگو… گفتم:

    ــ راستش را میپرسی من از او ایملی ندارم و من هم مثل تو آرزو داشتم که اگر میشد با او تماس برقرار میکردم. بلی این تماس من ضروری بود و با خودم فکر میکردم اولین چیزی که برایش بنویسم قبل از آنکه به تعریف بنشینم چند تا نکته نظر های را در بارۀ کار های فرهنگی اشرا به او گوشزد کنم. از جمله میخواستم از او بپرسم که در لابلای بعضی از سمبول ها و استعاراتی که در شعرت بکار میبری  افتخاراتی را میبینم که ما تا حال به آن دست نیافته ایم. مثلن تو زیادتر روی دیموکراسی، ملیت، محدوده های جغرافیا و طلوع، قافله و جرس و… شعرت را سمت و سوی سیاسی میدهی… و یا من چنین فکر میکنم… بلی میشد با این پرسش هایم و چند تا خاطرات دوران های گذشته نکته نظرات ام را برای او برسانم و از او هم ته دلش را بدانم. که تا امروز میسر نشد.

    میدانم که پرتو نادری نسبت به من زندگی پر حادثه تری را سپری کرده، زندان، مهاجرت، سرگردانی را تجربه کرده و حق دارد در شعر اش  تند و تیز قضاوت کند. اما نمیدانم  چرا گاهی حضورش اش در معانی از دایرۀ  مقتضیات عصر ما عبور میکند. تندیس شکستۀ آواز، شلاق وحدت ملی و چراغ قرمز را نمیتوان با اشعار دیگرش مقایسه کرد. در چراغ قرمز سوالات زیادی مطرح است:

    من ،

             از زبان مادري خويش  مي ترسم

    زبان مادري من

    واژه هايي دارد

    که مي تواند وحدت ملي را

    چنان پوقانه يي

                     بي هيچ صدايي بترقاند

    زبان مادري من

    حقيقت برهنه ييست

    و استعاره هاي آن

    از تصوير تفاهم با شيطان  خاليست

    زبان مادري من  شجاعت آن را ندارد

    تا  سوار الاغ بي هويتي

    بوزينه ء  ابتذال  را

    درخياباني  به دنبال بکشد

    که روي چراغ قرمز آن  نوشته است :

                                                  وحشت ملي

                   * * *  

    من از زبان مادري خويش مي ترسم

    وقتي کسي مي گويد“ دانشگاه „

    وقتي کسي  مي گويد “ فرهنگ „

    من به وحدت ملي مي انديشم

    و در گوشهايم پنبه ء بي غيرتي مي گذارم

    تا نفرين برادران  با غيرت خود را نشنوم

    من با دانشگاه  و فرهنگ

                                       ميانه يي ندارم

    من راه خودم را مي روم

    و حرف خودم را مي  زنم

    و در زير چتر پينه خورده ء  دموکراسي

    شراب شامپاين مي نوشم

    و سگرت مالبرو دود مي کنم

    من بايد ياد بگيرم

    که چگونه از خيابان يک طرفه ء وحدت ملي بگذرم

    و با الفباي  جعلي شعرهاي تازه ء خويش

    بر گور اصطلاحات  „علمي

                                    و ملي –  اداري  „

                                                توغ جاودانه گي  برافرازم

     

    اگر کاخ  هزارساله ء فردوسي  بسوزد

    من سرپناه کرايي خود را از دست نخواهم  داد

     

    بگذار مثنوي معنوي

    در حافظهء  تاريخ

                        از بلخ  تا قونيه بپوسد

     

    در  روزگاري که دموکراسي

    خون در هاون مي کوبد (1)

    و شيپور پيروزي 

                در استخوان شکسته ء تاريخ

                                                 نواخته مي شود

    براي من

           تنها  وحدت ملي

                             کافيست !

     اگر میتوانستم با پرتو تماس بگیرم حتمن برایش میگفتم  این زبان مادری ما نیست که وحدت ملی ما را بهم میزند بلکه مسائلی  که وحدت ملی، اتحاد و برادری را میان مردم ما برهم میزند چیز های است که میخواهیم داشته باشیم واما گاهی بدان دسترسی نداریم. البته آنانیکه با زبان خود وحدت ملی را مثله میکنند نه به دانشگاه و نه هم به پوهنتون و فرهنگ و کلتور میاندیشند. واقعیت امر اینست که  زبان مادری همه هم با دانشگاه و هم پوهنتون نا آشنا و بیگانه است چه رسد به کلتور و فرهنگ. زبان مادری زبان افسرده گی های روانی از جنگ است که هم دانشگاه را از آنان گرفته و هم پوهنتون را و بنا بر آن باید پرسید که ترس از زبان مادری غیر از وحدت ملی دیگر چه دلیلی خواهد داشت. اگر چه واژه های  تصویر تفاهم با شیطان، وحشت ملی، خیابان های یکطرفۀ وحدت ملی، بوزینهء ابتذال در خیابان، خیابان یکطرفۀ وحدت ملی ، گور اصطلاحات ملی  واستخوان شکستۀ تاریخ و بلاخره باز هم با دیموکراسی که خون را در هاون میکوبد؛ سمبول های برای بیان چیز دیگری غیر از وحدت ملی است. یا عکس آن؟

    ما یک ملت واحد هستیم اما زمانیکه چراغ های قرمز برای عبور از خطوط یگانگی  نصب گردید ناگذیر در گوشۀ توقف کنیم و منتظر چراغ سبز باشیم. من از پرتو نادری میپرسیدم آیا برای بیان وحدت ملی نمیشد عوض چنین سمبول ها و استعارات کلمات دیگری که مسلمن در زبان ما کم هم نیست استفاده کند؟

    از همه این مسله که بگذریم  شعر پرتو نادری بر مناسبتهای حاکم جامعه بر خورد اکادمیک دارد و مخاطبین شعرش را در میان فارسی زبانان کم سواد افغانستان انتخاب نمیکند و میرود به دنبال تحصیل یافتگان و نخبه گان و سیاست مداران. البته این کارش را شاعران دیگر به دو دلیل کرده نمیتوانند اول اینکه استعداد افرینش اشعار سمبولیک  و ردیف های گوناگون را خیلی به ندرت عده ای دارا اند و دو اینکه شعر آزاد تا هنوز در میان شاعران بحد کافی  طرفداری  ندارد  و یا نتوانسته سوژۀ  در خور تأمل اش را پیدا کند. از جانب دیگر اگر مثنوی معنوی، شهنامۀ فردوسی و حدیقۀ سنایی و بوستان و گلستان سعدی برای قشر کوچکی از جامعه نوشته میشد دیگر حتی بیسوادان ما با وجیزه و امثال واحکام آن بعد از گذشت صد ها سال تا حالا گفتار خود را مدلل نمیساختند و اگر نیما یوشیج، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث شعر آزاد را بر پایه همین اشارات میگذاشتند یقینا که شعر شان را نمیشد از محدودۀ جغرافیای ایران بیرون کشید.

    ما  تغییر ذهنیت برای وحدت ملی را تا حالا تجربه نکرده ایم و یا حتی اگر کوششی را هم به این منظور بکار انداختیم به خاطر پیچیدگی  آن خیلی زود ما را خسته ساخته  است. هیچکس و هیچگاهی پوست کنده و ساده نگفته است که مشکل ما در کجاست. قلم بدستان ما و شمشیر به دستان ما آزاد بوده اند که این دو وسیلۀ ناهمگون را برای کی و به چه مقصدی بکار ببرند و هرگز به واکنش جامعه در مقابل برداشت های سلیقه ای ازین دست فکری نکنند. مسلمن که برداشت شاعربر خاسته از محیط و اشیاء آن است ولی اگر برداشت اوبیان و یا نهادینه کردن یک خیمه شب بازی باشد، ناگذیر در ختم این بازی باید بالای آثار اش خط بطلان بکشد.

    پرتو نادری معمولن در بعضی از اشعارش بحیث یک جامعه شناس ظاهر میشود. و یا در شعر بگفتۀ خودش رد پای گذشتگان را تعقیب میکند ولی نه به آن تلمیح و اشارات صریحی که متقدمین او بدان کوشش کرده اند. اگردر داستان دیوژنس  مثنوی معنوی مردی  با چراغ  بدنبال انسان میگردد. برای تثبیت دیموکراسی در شعر باید مردی را با چوکیی نشان دهم که آنرا لیلام میکند و این اشارت باشد از حراج ریاست جمهوری:

    مردی درخیابانی

    چو کیی را به دنبال  می کشید

    وفریاد می زد:

    ارزان است بخرید !

    با خود گفتم

    شاید امریکا

    ریاست جمهوری افغانستان را

    به حراج گذاشته است

    طوریکه پرتو نادری اذعان میدارد اگر فردا کسی در روزنامه اعلان فروش خانه و یا ملکیت شخصی اش را گذاشت ناگذیر باید شاعر به فکر آن شود که چطور میشود وطن اش را کسی بفروشد و این به نظر من زیادتر از گرایش به حقیقت پیوستن به خیالات ذهنی شاعر است. اگر در متن مثنوی معنوی مراجعه کنیم حکایت ها و شکایت ها  از زبان، انسان، حیوان، طیور، جماد، پادشاه، رعیت، سالک، فاسق، ملائیک و… بیان شده است. درین تمثال های معنوی یک هدف اصلی نهفته است و آن عبارت از رسیدن به  معانی بدون در نظر گرفتن اشاره و ایما هایکه بیان آن مسائل را بغرنج و پیچیده میسازد. اگر پرتو نادری عوض کسی که چوکی را بدنبالش میکشید میگفت :

    مردی را دیدم که کودک ده ساله اش را در خیابان با خود میبرد و فریاد میزد:

    هی مردم!

     من بیزارم ازین موجودیکه خداوند برایم داده

     و نمیتوانم شکمش را سیر کنم…

     ببرید ارزان است

     به نرخ کاه گندم.

    فکر میکنم ازین چوکی لعنتی که در طول تاریخ برای کشتن نسل ها، ویرانی، گرسنگی و دربدری آفریده شده   معنی بهتری میداشت.

    در آخرین شعر پرتو نادری باز هم به یک  واژه از روز های هفته ( یکشنبه های من) بر میخوریم. البته برای ما روز جمعه معادل روز یکشنبه در غرب است ولی او روز یکشنبه را به نحوی با جمعه هایش عوض نموده که اینکار باید به یک استعاره تلقی کرد. اما اگر این واژه میتوانست مثلن رنج یک سرباز امریکایی را در کابل و قندهار باز گو کند چون تلمیحی برای  بیهودگی جنگ و کشتار بود برای خواننده  زیادتر قابل پذیرش مینمود.

    پایان

    جهانمهر هروی

    14 جنوری 2009

      

     

  •  

    داستاننویسی

    نوشتۀ خاطره نویسی ام با وجود همه نارسایی هایش مورد استقبال دوستان قرار گرفت. روی این ملحوظ میخواهم برای مبتدیان داستانویسی در بارۀ داستان هم چیزی سرهم کنم. البته پیش از پیش میخواهم با فروتنی بگویم که من داشته هایم را به همدلان بدون ادعای هرگونه تصرف مسلکی درهنر  داستانویسی تقدیم میکنم. و آرزومندم از خطا ها و اشتباهات با بزرگواری بگذرند.

    1ــ  در مورد داستان: تفاوتی که یک داستان با یک گذارش، یک قصه، یک بیوگرافی، یک خاطره و بلاخره یک فانتیزی دارد اینست که داستان کوتاه فرآوردۀ  ذهنی بر مبنای یک  حالت خاص و اوضاع خاص و در شرایط خاص است از یک شخصیت منفرد و یا شخصیت های متفاوت که به نوعی از انواع با هم در ارتباط اند. ودارای مشخصاتی چون طرح، شخصیت اصلی، حادثه یا واقعه و همچنان تاثیر عاطفی، روانی و یا اخلاقی باشد.

    عدۀ زیادی از نویسنده گان برین عقیده اند که داستان بر خلاف رمان باید کوتاه باشد ودرطرز بیان آن پیچیده گی  بکار نرود. معیار بهترین داستان را در کوتاهی، ابتکار و شیوۀ پرداخت  آن میدانند. وتاثیری را که میتواند بر خواننده گان تلقین کند. در داستان یک شخص و یا زیادتر از آن میتواند زندگی کند.

    داستان معاصر از فشرده بودن و شفافیت بیان به صورت کل بر خوردار است و تفاوتی که با داستان کلاسیک دارد اینست که گاهی به اندازۀ یک طرح داستانی نزول میکند.

    بعضی ها داستان کوتاه را ميداني  برای پرسش و پاسخ. پرسيدن از خود و ديگران، در باره معماهای حل نشده ذهن و انديشه، و پاسخ دادن به برخي ازاين پرسش ها و معما ها میدانند. بنا برآن میشود پرسش و پاسخ را از عناصر بنیادی داستان دانست. و در حقیقت فرق میان قصه و داستان در همین بنیاد بنا یافته زیرا در قصه بر علاوه ای کمبود طرح پرسش و پاسخ کافی و گذارش وار بیان میشود. داستان بر خلاف رمان برش خیلی کوچکی از زنده گی است و گاهی نمیشود آنرا به فصل ها و یا بخش ها منقسم کرد. برای آوردن کامل یک داستان درین نوشته کاری است مشکل. اما داستان « کودک و شمشیر» یگانه داستانی است کوتاه که با آغاز و انجام منطقی از یک احساس قوی مایه گرفته است. من نویسندۀ آنرا به خاطر ندارم اما پس از سالیان درازی که یکبار آنرا خوانده بودم هنوز بیاد دارم که کودک زمانیکه از زبان مادر و پدرش میشنود که غم میاید. شمشیر را برداشته به درب خانه انتظار میکشد که با آمدن غم آنرا بکشد. و این خلاصه طرح همین داستان است که طی سیصد کلمه تمام مکالمات، حالات، فضا و عواطف کودکانه را بیان میکند

    2 ــ در داستان  زبان و طرز بیان رول اساسی دارد؛ زبان باید ساده و عاری از تکلیف و بیان موضوعات خارج از حیطۀ حوادث و وقایع  نباشد و نتیجۀ معینی را بباورد. این زمانی میسر است که نویسنده در انتخاب کلمات عجله به حرچ نداده و کوشش کند کلمات را برای القاء دقیق معنی بکار ببرد. طور مثال هرگاه میخواهد از آبشاری تعریف کند ضرورت ندارد که رنگ آبی را برای آب بیاورد و اگر بگوید آب شیری رنگ این رنگ شیری ریزش آب را از یک صخرۀ بلندی تداعی میکند که پس از برخورد به سنگ ها به قطرات کوچکی تقسیم شده و رنگ آن دیگر آبی بوده نمیتواند. همچنان در نقل و قول از زبان یک کودک نباید کلمات کتابی و کلیشه ای را بکار برد چون زبان کودک با زبان بزرگان یکی نیست. باید برای شخصیت های مختلف طرز گفتار و کلمات مربوط به خودش رادر نظر گرفت و گاهی زبان یک هرزه گوی را با زبان یک دانشجوی ادبیات یکی نیاورد.

    در داستان مسلۀ زبان و دستور زبان خیلی از ارجعیت بر خوردار است. اصولا داستان در زمان گذسته اتفاق افتاده است و بنابرآن باید در زمان گذشته به تعریف پرداخته شود. نویسنده نباید از دستور زبان غافل بماند و یا جملات را طوری انتخاب کند که مترادف هم بوده و از قوت و کشش داستان بکاهد. برای نوشتن هر جمله باید خیلی دقیق باشد؛ زیرا آوردن کلمات مترادف و سست و بیجا خوانندۀ داستان را خسته و دلسرد میسازد. باید جملات ساده و کوتاه باشند و ضمنا هر جمله بیانگر یک حالت باشد که به حادثه منتهی میگردد. اگر یک جمله در تشزیح داستان ضعیف باشد میتواند جملات قوی را تحت الشعاع قرار داده و خواننده را از تعقیب داستان دلسرد به سازد. بنا بر تحقیقات (  زيميرو اسکاري) قرن اخیر قرن داستان کوتاه است؛ زیرا انسان قرن بیست یک، وقت کافی و علاقه برای خواندن رمان های بزرگ وچند جلدی را ندارد و زندگی را با خود در قالب داستان کوتاه میجوید.

    3 ــ داستان درست مثل ساختن یک خانه دارای یک طرح است. توجه باید کرد که برای ساختن یک خانه اول به زمینی نیاز داریم که خانه روی آن بنا میشود و بعدا میرویم روی نقشۀ آن که باید احتیاجات مارا برای زندگی کردن درون آن برآورده سازد. این به خودی خود یک طرح ریزی برای ساختن خانه است. حالا اینکه آجر ان پخته یا خام باشد، پنجرۀ آن چوبی ویافلزی باشد و کف آن مرمر فرش باشد به استعداد اقتصادی ما ارتباط دارد.

    همانسان که در وقت طرح یک خانه اول احتیاجات خود را در نظر میگیریم. باید  باید برای ما روشن باشد که این خانه با سرمایۀ دست داشتۀ ما آباد میشود و بصورت سیستماتیک در آباد کردن آن مواد ومصالح به دسترس ما قرار میگیرد و مثلا تا شروع فصل سرما پنجره و درب های آن بجای خود قرار میگیرند و برای خریداری دیگر احتیاجات آن وقت کافی میسر است. در داستان کوتاه هم هرچند ساده باشد باید نقشۀ برای نگارش آن در ذهن نویسنده جای گرفته باشد.

    هر داستانی که با عجله نوشته شود ضعف های در آن پدید میاید. برای آنکه از طرح یک داستان نمونه داشته باشیم یک مثال میآورم.   عبدالرحمن  پسر حاکم شهر یک عیار بود و دوست عیار دیگری داشت؛ این یک طرح ناقص برای بیان یک داستان است. امیر عبدالرحمن خان بعد از رسیدن به پادشاهی دوست دوران جوانی اش را که در کوچه های چنداول مثل او عیاری بود به نزدش فراخواند و بپاس دوستی های دیرینه از او خواست که سریک یاغی را برایش بیاورد. یک طرح است نامکمل.  اما زمانیکه بعد از آوردن سر بریده توسط دوست دیرینه عبدالرحمن خان دستور کشتن او را هم صادر میکند. طرح به پخته گی اش رسیده و حالا با خلق جزییات گفتار، زمان، مکان و حوادث داستان « مرد و نامرد» اثر پر کشش و جاویدانی بوجود میآید که دکتور اکرم عثمان نویسندۀ چیره دست وطن ما آنرا خلق کرده است و با خلق آن خود را جاودانه ساخته است. در این داستان طرح داستان، زمان وقوع داستان، مکان ها و عمل پرسوناژ ها برای بوجود آوردن داستان صریحا قابل لمس است و خواننده را بدون حس نمودن خسته گی تا ختم داستان باخود میکشاند. درین داستان وقایع با بر جسته گی بیان شده است و علایق را بر اساس نیاز زمان تشریح میکند

     اغلب نویسنده گان جوان فکر میکنند که باید همیشه داستان بنویسند. آنان طرح های برای داستان های خود در نظر میگیرند که از کشش کافی برخوردار نیست. هرگاه  طرح داستان خوب نباشد بنابرآن نوشتن آن آسان بوده و گاهی واقع میشود که نویسنده در نیم راه اثر اش را ناتمام پنداشته و از تعقیب طرح اش صرف نظر میکند. بنا بر آن طرح داستان را باید ساده و مناسب در نظر گرفت که برای همه قابل باور بوده و در آن هیچگونه خلاء منطقی نباشد. نو را در حالت تکامل و کهنه را در حالت فروپاشی نشان دهد ومطابق به علایق اکثریت باشد. حوادث نامنتظره در طرح بعضا خواننده را دلگیر ساخته و دلچسپی اش را برای خواندن داستان کم میکند. گاهی واقع شده باشد که شما داستانی را تا آخر خوانده اید ولی یکبار و در آخر داستان متوجه شده اید که طرف دارد خوابش را تعریف میکند و آنگاه از ضیایع وقت خود پشیمان و به نویسنده هم بد و رد گفته باشید. در ساختن و در نظر گرفتن طرح داستان باید از طرح مسایل جنسی، نفرت، مسایل غیر حقیقی، حوادث دشوار، وقایع نا محتمل و تقلید  پرهیز کرد.

    4 ــ طرح از کجا سر چشمه میگیرد: اگر چه نویسنده های نابینایی هم در جهان بوده اند؛ اما طرح همیشه از چشم دید ما از وقایع روزانه در چهار دوبر ما، از خواندن روزنامه ها، دیدن تیلویزیون، اخبار، صحبت دوستان و یا اشخاص منفرد و یا از مطالعۀ یک کتاب الهام میشود. در تیتر های اخبار روزانه ده ها داستان و طرح داستان است. مثلا در روزنامۀ چراغ این خبر را  میخوانیم. شاعرۀ بزرگ هرات امروز وفات کرد. میگویند او در اثر اختلافات خانواده گی به دست شوهرش گشته شده است؛ این یک طرح قوی است برای آنانیکه مسایل زن را تعقیب میکنند. حالا برای نوشتن داستان ازین طرح نیاری به شناخت از شاعره، شوهر او، دیگر اعضای خانواده، خواست های دو طرف، مسایلی که میشود باعث برخورد های معنوی و فیزیکی شده باشد و بالاخره وضیعت اجتماعی خانوادۀ های دو طرف ضرورت است. برای آنکه ازین خبر یک داستان بسازیم باید شخصیت های ذیدخل یعنی شاعرۀ جوان و شوهرش را به حیث دو شخصیت ناهمگون و متضاد فکر کنیم. بعدا بپردازیم به کشمکش های زبانی آنان و جملاتی که میشود باعث عصانیت طرفین گردیده و مشاجرۀ  میان آندوشروع شود. البته انگیزۀ باعث قتل شاعرۀ جوان گردیده باید خیلی منطقی و قوی باشد و خواننده را قناعت بدهد که کشمکش های مطرح میتوانست دلیلی برای جرم و جنایت شود.

    5 ــ برای گفتن و یا نوشتن داستان اصول کلی و از پیش ساخته ای وجود نمیداشته باشد. اما باید بخاطر داشت که طرز بیان داستان نباید طوری باشد که تناقضاتی هرچند وقفه ای هم باشد وجود داشته باشد. داستان معمولا توسط شخص  اول و شخص سوم بیان میشود ، و شیوه شخص سوم را زیادتر از همه استفاده کرده اند. وقتی داستان از طریق شخص اول بیان میشود زیادتر این داستان ها به خاطرات، چشم دیدها، عواطف و احساسات یک شخص ارتباط میگیرد و شخص حاضرو ناظر در وقایع و حوادث داستان است. باید گفت این طریقه آسانترین و در عین حال پر کشش ترین داستان های را بوجود آورده است. درینگونه داستان ها بشرطیکه نویسنده از خیالات و چشم دیدهایش منظم و با یک شیوۀ درستی بنویسد بهترین داستان ها را خلق میکند.مثلن:

    زمانیکه هنوز ده سال داشتم پدرو مادر ام را در سانحۀ سقوط هواپیما  از دست دادم. سرپرستی ام به عموی ام محول شد که آدم خیلی جدی و متعصب بود. هر روز باید بستره و خانه ام را خودم مرتب میکردم. به موقع سر میز غذا حاضر میشدم. روز های یکشنبه با او کلیسا میرفتم و چون دختر بودم از معاشرت با کودکان پسر پرهیز میکردم.

    در طریقه سوم شخص، معمولا نویسنده به قالب راوی داستان میرود و در سیر داستان صاحب زبان و عناصر دیگر است. او است که باید احساسات و عواطف خلق نموده و به زبان اشخاص داستان قرار دهد.

    محمود نمیخواست به جشن عروسی شرکت کند ولی وقتی فهمید سودابه هم به جشن شرکت میکند بهترین لباس هایش را پوشید. عطرو هادیکلون زد و ماشین دوستش شکیب را عاریت گرفته و درموعد مقرر به سوی هوتل شام پاریس محل عروسی شتافت.  اتفاقا سودابه با چند دوست دخترش به درب ورودی هوتل ایستاده و میگفتند و میخندیدند. شکیب برای آنکه سودابه را متوجه آمدن خود ساخته باشد دستش را روی هارن موتر فشار داد که ازین کارش سودابه و دوست دختر هایش ترسیدند و یکی از دوست دختر های سودابه برای محمود دهن اش را کج کرده زیر زبان چیزی گفت. سودابه سر افکنده شد و کوشش کرد فکر دیگران را ازین موضوع بر گرداند و گفت:

    ــ آواز خوان امشب کاشکی مجید ماهر میبود واقعا او قیامت میکند…

    این شیوه ای نوشتن مزیت خاصی دارد چون نویسنده بدون پنهانکاری و ملاحظات فکری اش آنچه را که خواسته باشد میگوید و ترس آن از بکار گیری بعضی از مسایل ازبین میرود و با معرفت کاملتری حوادث را درک و تحلیل و تجزیه میکند. وقتی یک داستان از ستون واقعات و حوادث یک روزنامه الهام میشود باید نام به شخصیت داده شده و کرده های این شخصیت بر محور واقعه و یا حادثه بچرخد.

    6 ــ داستان را میشود در قالب یاداشت های روزانه و یا خاطرات نوشت. این سبک داستان نویسی به ندرت میتواند جذابیت و گیرایی داشته باشد و نویسندۀ چنین داستان ها بخت آزمایی خود را برای به وجود آوردن داستان با احتیاط کامل آزمایش میکنند. البته خواننده داستان به شکل نامه و یاداشت بخاطر شکل نامه ای داستان و خاطره انگیز بودن ان در وقوع و صحت آن  اطمینان حاصل نمیکنند. « ریچارد سن»  داستانی بنام گیرنده شناخته نشد را بر همین بنیاد نوشته است.

    7 ــ تقریبا همه داستان های کوتاه از سه جزء تشکیل شده است. مقدمه داستان، تنه و یا اکشن داستان و نقطۀ اوج داستان و یا پایان داستان. معمولا نتیجه گیری داستان در پایان داستان تشریح میشود. این سه جزء داستان از هم جدا نمیشود و در داستان های قوی مقدمۀ داستان کشش خاصی داشته و خواننده را بسوی اکشن رهنمایی نموده و رغبت آنرا برای باز خوانی زیاد میکند. هر قدر مقدمۀ کوتاه باشد خواننده بهتر میتواند به موضوع داستان دست یافته و رغبت خواننده را برانگیزد و خواننده را به اکشن داستان رهنمایی نماید و لحن و آهنگ کلی داستان را القاء نماید و شخصیت های اصلی و فردی را به خواننده بشناساند. تقریبا در همه داستان ها با مقدمۀ  جذاب و روشن شروع میشود. داستان های صادق هدایت، صادق چوبک، محمود دولت آبادی، رهنورد زریاب، اکرم عثمان قادر مرادی با مقدمه های جالب خواننده را به اکشن داستان میبرد. لازم به یاد آوری است که عدۀ از داستان نویس ها مقدمه را آنقدر بزرگ و پیچیده میسازند که خواننده تا رسیدن به اکشن داستان خسته شده و به خیال اینکه داستان یک گذارش است از خواندن آن صرف نظر میکنند. نمونۀ یک مقدمۀ قوی را میتوانیم چنین در نظر بگیریم.

    همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکا رستم سایۀ یکدیگر به تیر میزنند. یک روز داش اکل روی سکوی قهوه خانه دو میل چندک زده بود. همنجا که پاتوق قدیمی اش بود. قفس کرکی که رویش شلۀ سزخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود وبا سر انگشتش یخ رادور کاسۀ آبی میگردانید. ناگاه کاکا رستم از در درآمد. نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت…« داستان داش آکل ــ صادق هدایت»

    این مقدمه به درستی و با قوت از یک دشمنی دیرینه میان دو عیار حکایت میکند. درین مقدمه گپ تمام مردم در مورد دشمنی میان دو عیار وضاحت داده میشود. عناصر مکان زمان و شخصیت   با واسطه های شیراز شهری از شهر های ایران و سکوی قهوه خانه و همچنان کاسه آب و یخ که زمان گرمی یعنی فصل تابستان را القاء میکند ماهرانه آورده شده. این مقدمه خواننده را با نیت فهمیدن سر نوشت دو عیار تا ختم داستان میکشاند.

    در بعضی از داستان ها مقدمه را با گفتگو آغاز میکنند. اگر این گفتگو شروع خوبی داشته باشد برای داخل نمودن خواننده به اکشن کمک خوبی میکند و جریان خادثات را شیرین و دلچسپ میسازد؛ باید توجه نمود که مقدمه های یک داستان با گفتگو باید شروعی از طرح داستان باشد. زیرا اگر چنین نباشد شخصیت سازی را در داستان زیر شعاع اضافه گویی قرار میدهد و نمیشود صفات شخصیت های داستان را با طرح داستان مطابقت داد. مثلا:

    صمد با لهجۀ التماس آمیزی گفت:

    ــ خواهش میکنم مرا ببخشید. دیگر از من چنین کاری سر نخواهد زد. آمر پولیس که با خودکارش روی میز بازی میکرد به چهرۀ صمد خیره شده با پوزخندی جواب داد:

    ــ قانون نمیتواند ترا ببخشد. تو از مارکیت بستۀ نان دزدی کردی و قانون باید فیصله کند که جزایت چیست…

    این مقدمه که با گفتگوی متهم و آمر پولیس شروع میشود که حکایتگر دزدی نان است و جزای که باید قانون برای یک دزد گرسنه تعیین کند. مسلما گفتگو ها در اکشن این داستان میان متهم و قاضی و میان وکیل مدافع و قاضی میتواند پایانی داشته باشد. این پایان شاید با پوزخند قاضی ختم شده و صمد را براعت دهد و یا شاید جزای کوچکی برایش تعیین نماید که در هر دو صورت داستان آنقدر قوی و پر کشش نیست. و صحنه آرایی درستی هم ندارد.

    8 ــ تنۀ داستان و یا اکشن باید برای تشریح واقعه مواد لازم را در اختیار داشته باشد. این مواد باید هیجان برانگیز بوده و خواننده را پیوسته در انتظار نتایج حوادث و وقایع  تا به نقطۀ اوج داستان برساند. از همین رو تنۀ داستان را خود داستان نامیده اند. خوانندۀ داستان زیادتر از مقدمه و نقطۀ اوج داستان با تنۀ داستان اهمیت زیادی میدهد.بنا بر آن هرقدر تنۀ و یا اکشن داستان قوی باشد میتواند مقدمه و نقطۀ او ج داستان را تحت شعاع قرار داده و خواننده را قانع سازد. در تنۀ داستان باید موقعیت حوادث، انتظارات خواننده را از آنچه فکر میکند برآورده سازد بنا برآن حوادث باید طوری پهلوی هم قرار گیرد که هیچگونه تناقض منطقی درآن وجود نداشته باشد. هرگاه حوادث به شکل یک سریال برمبنای تم داستان تنظیم شود خواننده تا رسیدن به نقطۀ اوج داستان همه چیز را به جزء وقوع حوادث از یاد میبرد. حوادث به دو دسته تقسیم میشوند؛حوادث اصلی که داستان بر پایۀ آنها استوار است و حوادث فرعی که در میان حوادث اصلی بکار میرود.مثلا:

    سه بار پول اش را شمرد، یک دلار و هشتاد و هشت سنت فردا هم کریسمس بود غیر ازینکه از تختخواب پایین آمده زار زار گریه کند از او کاری ساخته نبود( حادثۀ اصلی شماره یک).

    گریه اش را تمام و اشک هایش را پاک کرد. ( حادثۀ فرعی شماره دو)

    به سرعت از کنار پنجره دور شد و در مقابل آیینه ایستاد. چشمانش میدرخشید ولی رخسار اش به سرعت رنگ میباخت، گیسو هایش را افشان ساخت و با شانه پریشان کرد.( حادثۀ اصلی شماره دو)

    جاکت کهنۀ قهوه ای رنگ  اش را با عجله پوشید کلاه کهنه و رنگ و رو رفته اش را بر سر نهاده با نشاط فراوان از پله ها پایین آمده و به خیابان رسید( حادثه فرعی شماره سه)

    گفت مویهایم را میخرید مادام؟ چرا نمخرم کلاه خود را بر دارید ببینم. آبشار زرین موج زنان  فرو ریخت. مادام در حالیکه با دست های کار آزموده اش آنها را نوازش میکرد گفت فقط بیست دالر.« دلا» گفت باشد قبول دارم.( حادثۀ اصلی شماره سه)

    آنچه را میخواست بلاخره یافته بود فقط برای «جیم » ساخته شده بود.از طلای سفید با طرحی ساده و مقبول ساخته شده بود و از همان ایتدا که دیده بود با خود گفت آری برای جیم ساخته شده بیست دالر را داد و آنرا خرید و به خانه باز گشت.( حادثۀ اصلی شماره چهار)

    وقتی دوباره به خانه آمد کمی از هیجانش کاسته شده بود و جای خود را به هزم و احتیاط داده بود و به ترمیم خرابی های ناشی از عشق  پرداخت. بخاری را روشن کرد.( حادثه فرعی شماره چهار)

    جیم هیچگاهی دیر نمیکرد دلا زنجیر ساعت را در میان مشت اش میفشرد که صدای پای را از طبقۀ اول شنید لحظۀ زنگش پرید و با خودش گفت: خدایا کاری کن که هنوز هم فکر کنه خوشگلم.( حادثۀ فرعی شماره پنج)

    جیم خاموش و بی صدا داخل اتاق شده و به دلا خیره خیره نگاه کرده  از چهره اش ابهام میتراوید و دلا هراسان از جایش بلند شده و در حالیکه به او نزدیک میشد گفت: جیم عزیزم اینطور برایم نگاه نکن. جیم با کنجکاوی نگاهی به  اوانداخته گفت: خیالم که موی هایت دیگر نیستند؟!( حادثه فزعی شمازه شش)

    دلا گفت: امشب شب کریستمس است با من خوب باش و اینطور به طرفم نگاه نکن من موی هایم را برای تو فروختم.( حادثه فرعی شماره هفت)

    جیم مثلیکه از خواب بیدار شده باشد دلا را به آغوش کشید.( حادثۀ فرعی شماره هشت)

    جیم گفت دلا اشتباه نکن؛ کم بودن موی تو وحتی تراشیدن موی تو نمیتواند از علاقه ام نسبت به تو کم کند.  خواهش میکنم این بسته را باز کن آنوقت میفهمی چرا خشکم زد. دلا بسته را با شوق بر داشته بوسید   و بازش کرد. یکبار هق هق به گریه افتاد( حادثه اصلی شماره پنج)

    دلا گفت خواهش میکم جیم عزیزم غم نخور موی هایم زود بلند میشه. و به تعقیب آن از جایش بلند شده و رنجیر را پیشروی جیم قرار داده و گفت بین قشنگ است یانه؟ تمام شهر را به دنبال آن کشتم تا پیدایش کردم. تو ساعت ات را بده که آنرا به ساعت است ببندم. جیم خود را روی تختخواب انداخته سر اش را با حسرت شور داده و لبخند زد.( حادثۀ اصلی شماره شش)

    جیم گفت: دلای عزیز ترا به خدا ازین همه بگذر. من ساعتم را فروختم برای موی هایت شانه خریدم تو موی هایت را فروختی برای ساعت جیبی ام رنجیر خریدی. لطفا کتولیت ات آماده کن که من گرسنه ام.

    « گیمو دوپاسان»

    طوریکه دیده میشود حوادث اصلی و فرعی چون حلقه های یک زنجیر و در ارتباط باهمدیگر در کشش داستان نقش بنیادی خود را بازی میکنند.

    حادثات اصلی مثال های از جوهر اکسیون داستان است و حادثات فرعی بیان حادثات اصلی اند که اتموسفیراست و فضای ذاستان را زنده نگهمیدارد. هرگاهی که واکنش شخصیت های داستان در مقابل حوادث به درستی تشریح شود خواننده را متهیج ساخته و رغبت آنرا برای خواندن مهیا میسازد. تقریبا در اکثر داستان ها و رمان ها به نحوی از انحاء مسلۀ عشق میان دو انسان مطرح است و این عشق بحیث قوی ترین احساسات انسانی نیروی میافریند که خواننده  تا آخرین سرحد به آن ارج گذاشته و اندیشۀ آنرا زیر و رو میکند. عشق های ناکام و عشق های کامیاب هر دو احساس افرین بوده و کشش داستان را زیاد میسازد. عشق به زن، مطالعه، مردم، سیاحت، دارایی مادی و دیگر مسایل را میشود در جریان یک داستان آورد.

    9 ــ داستان نباید یکنواخت باشد بل باید هیجان بر انگیز باشد و قرار گفتۀ « بارات» خواننده را به نقطۀ پایانی و یا اوج داستان رهنمایی کند.  بخش عمده و نتیجه گیری داستان در نقطۀ اوج و یا نتیجه داستان است هر گاه نقطۀ اوج داستان بتواند تمام اندیشه های اخلاقی داستان را بازگو کند آنگاه خواننده با کشیدن نفس راحت از خواندن آن راضی بوده و آنرا به دیگران به تعریف نشسته و خواندن آنرا به دیگران نوصیه میکند و چنین داستانی چنگی به دل میزند باید بعد از توصیف های کوتاه از شخصیت های داستان نتیجه آن در نقطۀ پایانی داستان ملموس باشد.

    جهانمهر هروی

     

  • اعراب و اسرائیل

     صنف یازدهم مکتب بودم  که تا حدی از سیاست های روز از زبان این وآن آشنا شدم. روز های زیادی میشد که یکبار صنف ها تعطیل میشد و تعدا زیادی از دانش آموزان دانشگاه، لیسه های نزدیک ، به مکتب ما میآمدند و با اخلال درس ما را به مظاهرات میکشاندند. این تظاهرات تقریبا هر ماه یکبار به بهانه های گوناگون صورت میگرفت؛ مثلن وقتی قانون جدیدی برای کارگران و یا محصلین دانشگاه  تدوین میشد و یا هم وزیر و یا نماینده ای پارلمانی مورد باز پرسی قرار میگرفت فردا خیابان های شهر از دانش آموز، کارگر و مردم بیکار پر میشد. فریاد های مرده باد و زنده باد فضای شهر را می انباشت و گاهی هم میشد که میان گروپ های مظاهرچی جنگ های خونینی رخ میداد.

    از پیاده ای مکتب ما تا آموزگاران همه شده بودند سیاسی و هرکسی گپ از سیاست میزد. یکی طرفدار این و دیگری طرفدار آن دیگری بود. هر کس از ظن خود راجع به به آن دیگر چیزی پف میکرد.

    سال 1346 تنش های اعراب با دولت اسرائیل به مرحلۀ خطرناکی رسیده بود. روزی نبود که از جنگ میان طرف های متخاطم چیزی گفته نشود. از معلم گرفته تا تعداد زیادی از دانش آموزان همواره به نفع اعراب بیانیه صادر میکردند. خوب به خاطر دارم که در آنروز ها کسی نه از هولوکاست، نه از هیتلر و نه از معاهدۀ بالفور که یهودیانرا را صاحب سرزمینی ساخته و برای شان هوویت تازه ای بخشیده بود حرفی به میان می آورد.

    یگانه کسی که درین روز ها راجع به اسرائیل و اعراب در صنف گپ میزد. آموزگار مضمون تفسیر شریف و دینیات ما بود. او مرد جوانی بود که تازه از یک مدرسه ی  مذهبی فارغ شده بود. ریش سیاه کوتاهی داشت و با پطلون و کرتی اش دستار سپیدی بسر میگذاشت که برایش زینت خاصی میداد. هم در تابستان و هم خزان بالاپوش سیاه و نازکی میپوشید و کلوش روسی بپا میکرد. خیلی شمرده و بدون اشتباه گپ میزد.

    یکروز حرف از جنگ میان اعراب واسرائیل بمیان آمد. اول لحظۀ در افکارش فرو رفت و بعد از آنکه راه گلویش را صاف کرد گفت:

    ــ یهود طایفۀ بیمروت و جاهل است و از قساوت آنان هنگام ظهور حصزت عیسی یاد کرد که چطور در فلان شهر آتشی افروختند و مردان و زنان و کودکانی را که به مسیحیت گرویده بودند در آتش آنداختند و به گریه و زاری آنان توجهی نکردند و بعد از آن از یهودیان مکه در زمان ظهور اسلام و پیغمبر اسلام یاد آوری کرد که بهانه میتراشیدند و به معجزات پیغمبر به دیده شک مینکریستند و مسلمانان را اذیت و آزار میدادند و باز از ترحم مسلمین در مقابل این قبیله یاد آوری میکرد و بخشودن آنان توسط پیغمبر اسلام بعد از فتح مکه نیم ساعت درسی را توضیحات ارائه کرد. یکی از بچه ها پرسید:

    ــ خوب استاد حالا دیگر چه میشود. اسرائیل پیروز میشود یا مسلمانان؟! معلم دینیات ما با لهجۀ پیروزمندانه ای گفت:

    ــ تو خودت فکر کن از یکطرف مصر از طرف دیگر سوریه و اردن و از جانب دیگر عراق حمله کنند. همه اسرائیلی ها را به بحیره مدیترانه غرق خواهند کرد و برای ابد نامی از یهود و یهودیت باقی نمیماند و آنگاه مثل فرماندهان فاتح مصری ادامه داد:

    ــ تو خودت صرف چند روز دیگر صبر کن و ببین که نه اسرائیلی خواهد ماند و نه هم یهودی که در مقابل لشکر اسلام مقاومت کند.

    شب که بخواب میرفتم صدای معلم دینیات بگوشم طنین خاصی میانداخت و آنچه از رادیو میشنیدم را نقطۀ پایان کشمکش های دایمی در شرق میانه میدانستم.

    روز سه شنبه بود که صبح صدای شکست مصر و بمباردمان میدان های هوای مصر را از رادیو شنیدم و اشغال سرزمین های از سوریه و فلسطین و خبر سکتۀ رئیس جمهور مصر جمال عبدالناصر… پس کار از کار گذشته بود. دلم برای معلم دینیات ما میسوخت که روز شنبه ساعت دینیات جواب این همه لاف و پتاق اش را چه خواهد داد.

    سر انجام روز شنبه سر رسید و معلم دینیات باز هم به صنف آمد. اما این دفعه مثل سابق نمیخواست راجع به اعراب لاف بزند و من اولین کسی بودم که گفتم:

    ــ استاد میگویند قضیه بر عکس شد و اسرائیلی ها اعراب را به رود دجله و فرات و بحیرۀ سرخ ریختند… استاد باز هم به فکر فرو رفت و دیدم که صورت اش را غبار غم فرا گرفت و اینبار با احساسات شدیدتری گفت:

    ــ میفهمید که گناهان اعراب زیاد شده و این یک عذابی است که خداوند بر ایشان نازل میکند… گفتم :

    ــ استاد من درست نمیدانم که گناه اعراب حمله به اسرائیل است یا چیز دیگری؟ پاسخ داد:

    ــ اعراب را پول نفت دیوانه ساخته و از قرار معلوم با همین پول زیادتر از آنکه راه بسوی خداوند را هموار کنند. عیش ونوش دارند و با فسق و فجور مصرف اش میکنند…

    آنروز هم به خاطر همبستگی با مردم فلسطین که دیگر به اشغال یهودی ها در آمده بودند تعدادی آمدند و نظم جلسۀ درس دینیات را بهم زدند. و باز همان مرده باد و زنده باد فضای جاده های شهر کابل را پر میکرد.

    جهانمهر هروی

    11 جنوری 2009

  • واژه های انتحاری ( سخنی با نصرالله پرتو نادری )

    نصر الله پرتو نادری یکی از شاعران افغانستان است که اخیرا نامش  از همه شاعران زیادتر در صفحات تارنامه های انترنتی و رسانه های بیرون مرزی نشر میشود. من از شناختی که در دوران جوانی با پرتو نادری داشتم و سالهای زیادی در یک مکتب لیلیه و دانشگاه هر روز با او بر میخوردم باورم شده است که من و او عمری را پشت سر گذاشته ایم که به زودی صفحات تاریخ را هر چند تلخ و شیرین بوده، پر میکند. آری یادم میآید که به گفتۀ مردم و بر خلاف نسل های نو آب و دانۀ ما از خزانه های غیب حواله میشد. روز ها دور هم مینشستیم و با صدای نشاط افرین خود زنده ها و مرده ها را مست میساختیم.  آنروز ها روز های روشنتر از امروز بود منتهی آفتاب و یا برقی که از سم اسپان سرکش ما اسمان را روشن میکرد رنگ های ناهمگونی داشت. یکی زرد زرد، یکی سرخ سرخ و یکی هم سپید سپید بود و درین میان آنانیکه به این رنگارنگی نگاه میکردند از خود میپرسیدند. باری رخش همان رخش مربوط به رستم است که نل آهنین آن هم بدست آهنگران کاوه تبار ساخته شده است ولی چرا نور یکسان نمیپاشد. همه در حیرت بودند…

    من هم فکر میکنم « نمیدانم چه بنویسم» با وصف آنکه شعر های ناسرودۀ زیادی دارم. اینجا که جای مقدمه هم نیست و دیگر عصر مقدمات به آخر رسیده و باید بدون مقدمه شروع کرد و بر مقدمه و مقدمات خط بطلان کشید. وقتی پلان عملی آن باشد که با شعر مثل شمشیر، مثل کلشینکوف، مثل چرخبال ها و بم افکن های سریع السیر حمله ها را سازمان دهی، ضرورتی نیست که به امپکت و یا تماس آن بیناندیشی. شعر دیگر همان است که تو  حد اقل تاثیر فزیکی آنرا چه در زمین و چه در آسمان مشاهده میکنی.

    بلی! گفتم زمین و آسمان زیرا این دو مکان هم ناهمگون و متضاد همدیگر اند. زمینی که لحن داودی را تجربه و رنج مسیحایی را در بازار های عشرت فرعونی به نمایش گذاشت هم دو مفهوم ناهمگون  و متضاد است  و شاه شجاع و سلطلان محمود هم دو  شخصیت متضاد و ناهمگون اند و در جهانی که تا میبینی همگی اش کثرت اضداد است.

    اینکه فکر میکنیم شعر برای بندگان گنهکار آفریده شده که برتری خود را برای نسل های بعد از خود به نوع از سلیقه های شعوری به نمایش بگذارند هم پایان سناریوی فاوست است که روح و روان اش را به شیطان میفروشد، زیرا برای به کرسی نشاندن شیطنت های  صانع قبلا شعر واژه ها را به سوره های  مستقل معانی از افکار شیطانی خود مبدل میکند. تا به آنوسیله هوویت خود را با همین مقدمه از شیطان  که بگفتۀ عامیانه مرد بزرگیست عاریت بگیرد. شعر بدون مقدمه درست مثل هذیان گویی های یک دیوانه است که جریان افکارش مرزی از رمز و رازی ندارد آغاز و انجامی ندارد وبا آنچه او میگوید با دیگران ارتباطی برقرار نمیکند.

    کاش پرتو نادری  روزگار بازار آزاد را  با ترازوی  تاریخ وزن نمیکرد و به گفتۀ دوستان غربی اش ارنست فیشر  فرهنگ  و رشد فرهنگ و هنر را روند رشد نو و اظمحلال کهنه ها میپنداشت و اگر چه این تیوری ارنست فیشر هم بازار خوبی پیدا نکرد ولی حد اقل تا امروز بعضی از ایدولوگ های خرده بورزوازی غرب و پیروان نیهلیسم را بخود مشغول کرده است.

    اما در مورد شعر که بگفته پرتو نادری در آشفته بازار و یا بازار حراج؟! باید با ترازو دار آن  همراز شوی  ورنه در زیر سم خنگ روزگار له میشوی، حرف تازه و طنز شتابزده ای است. زیرا چه در گذشته و چه در حال خریداران شعر از دست اندرکاران بازار های مکاره و حراج های دکه نشین نبوده اند. اگر مولوی بلخ، سعدی شیرازی، حافظ، انوری، فرخی ویا از دوستان عربی آقای پرتو نادری، الیوت،هیوز لینگستون،تام ورنر، پل الوار،هرمن هسه، برتولت برشت و دیگران شعر سرودند ارزش هنر خود راگاهی به بازار نبردند و گاهی هم بخاطر سنگینی پله های ترازوی ترازو داران کسی را تحسین و یا تقبیح نکردند. وقتی فردوسی طوسی کتاب یک منه اش را با شکم گرسنه به دربار سلطان محمود سپرد و آنگاهیکه فرخی رخت از سیستان کشید وناصر خسرو با خر سنگ های یمگان سخن گفت و میرزا عبدالقادربیدل در دربار اورنگ زیب بخاطر نداشتن ریش مورد ریشخند درباریان قرار گرفت… قضاوتی را به بازار مخاطبان خود عرضه نکردند. بلکه فرهنگ آنان بود که دروازه های بازار مکاره و حراج را بست و رفت آمد در آنرا قرنطین ساخت.

    وقتی ماهیت شعر به مرز ابتذال کشانده شود نمیشود در سایه آن خود را راحت یافت. و با تأسف باید گفت که این ابتذال در شعر هم یک مایۀ دیموکراسی های وارداتی  شمرده میشود این دیموکراسی را ها را ما در تاریخ کوتاهی از زندگی خود به نام های  دیموکراسی ملی، دیموکراسی نوین، دیموکراسی  خاندانی و اینک دیموکراسی نوع امریکایی  تجربه میکنیم. دیموکراسی که حد و حدود آنرا دیگران برای ما تعریف میکنند. لاجرم فرهنگ سنتی  ما را در مورد گویش و گزینه های اخلاقی در گفتار و نوشتار زیر سوال میبرد.

    آری همین دیموکراسی است که  وضیعت، حدود وثغور اندیشه های ما را در پیلۀ آرزو های سر خورده میپیچد و اهدافی پیش روی ما میگذارد که یا با خود باشیم و در انزوای درونی خویش نهاد های مدنی و فرهنگی بسازیم که بازده آن  از هزینۀ آن خیلی بزرگتر بوده و تاثیرات آن در رشد فرهنگی ما هدف ما را به نحو چشمگیری بر آورده سازد. از همان سبب هم باید شعر را تا سطح شعار های مرده باد زنده باد و مرگ بر… و پیروز باد… و زبان و قوم و منطقه و رسم و رواج تنزیل دهیم.

    آقای نصرالله پرتو نادری  اصطلاحات انگلیسی عجیب و غریبی را برای اولین مرتبه در نوشته اش بکار میبرد. از جمله میگوید:.. وقتی شاعری نمی تواند در چارچوب یک« اکشن پلان » تعین شده شعر بگوید، پس شعر با نا آگاهی سروکار دارد. شعر از نا آگاهی و شعور نا آگاه  بر می خیزد. پس شعریک فعالیت بی « اوبجکتیف» است و  نمی شود براساس آن زنده گی را اداره کرد. شعر پروپوزلی است که « بجیت لاین » ندارد…

    درین جا نا آگاهی و پلان عملی برای گفتن شعر دو اصطلاح نا متعارف و یک گزینۀ  آگاهانه برای  اهدافی است که  پرتو نادری به دنبال آن است. اگر به گفته های فرضی شان شعری هم بدون هدف اجتماعی  باشد مصرف آن را میتوان بر اساس یک پلان از پیش  حساب شده  ارزیابی کرد. در غیر آن رجوع با چنین واژه ها انتحارشمرده میشود.

    پرتو نادری در لابلای گفتگو با دوست خیالی اش  حکایت و شکایت را با هم میامیزد و از آن خواست دلش را اینطور بیان میکند:… بازار آزاد حتی شعر آزاد راهم دربند کرده است، چه برسد به شعر کلاسیک که پایش از همان لحظه ء تولد در بند زنجیر وزن و قافیه است.مثل آن است  بازارآزاد شعر را و فرهنگ را از ارزش آزاد ساخته است…

    بدون تردید هدف پرتو نادری ازین نوع  شعر بازار آزاد دسترسی به یک نوع  دیموکراسی  ذهنیت است که بعد از جنگ جهانی دوم با پولادی شدن مرز های اندیشه انسانرا در قفس ناسونالیزم و جنگ های گرم و سرد قرار داده است و ارزش های  انسانیت را به تار خام سرمایه اندوزی بسته  است. از همین سبب به تعقیب آن بدون تأمل اظهار میدارد که گویا شاعران امریکایی  با نشر آثار شعری شان با گرم کردن بازار سرمایه منفعت میبرند و امرار معاش میکنند. چه خوب پس چرا ما این منفعت را نصیب نشده ایم و مثل پرستو ها   شعر را در هر سزمینی که بهار بود تجربه نمیکنیم.

    سخن به درازا نکشد و ازین همه مقدمه که بگذریم. در گفتن شعر هم از چند سال به اینسو قالب های تازه ای ساخته شده است. این قالب ها هرچند آزاد و یا دربند قافیه است یا فریاد های سرخوردگان و شکست خوردگان سیاسی است یا هم رنگ و رخ فلسفه های وارداتی جهان غرب را دارد بعضی ها را به خود مجذوب ساخته است و خاصتا در وطن ما  که همه چیز نداریم  و در حسرت آن میسوزیم؛ باید با داشتۀ اندک خود هم سر به اسمان بسائیم.

    پرتو نادری از چند سال به اینطرف خواسته و یا ناخواسته سمت و سوی دیگری دارد که با شاعران دیگر دیار ما مقایسه نمیشود.  او در اشعارش زیادتر به سمت سمبولیسم میرود و زبانش پر از خارگونه های است که در کویر خشک و بی پایان مصیبت روئیده است:

     

    کار های تازه ء خویش را

    در لای روز های کهنه

                                می پیچم

     

    به گذشته بر می گردم

    و در گوشهای من

    ضربه های شلاق طالبان

    کم آزار تر از آواز کرزی است

    و یا:

    و خورشيد ،

      در دوزخ دموکراسي  قبيله تبعيد شده است

    و یا:

    روزگاریست که آیينه های خلوص من

    غبار گرفته است

    و یا:

    سینه اش خانهء  یک بی ستون صبر شیرین  است

    وقتی مشرف به اومی گوید شتر مرغ

    او می تواند بگوید !

    «گرندانی غیرت افغانیم

    چون به میدان آمدی می دانیم !»

    اما او به نهج البلاغه پناه می برد

    و می داند که بزرگترین شجا عت صبر است

    و اگر باری هم  جیلک دیپلوما سی

                                                به   باد می دهد

    سخن بر سر واژه های انتحاری است و یاد ما نرود که اگر ما واژه میپردازیم و یاعاریت میگیرم  گویا دست به انتحار میزنم و ناگذیر قبول کنیم که زبان خود را برای چند لحظه بعد که میتواند فردا و یا سال دیگرباشد پالایش دهیم. چنانکه دیموکراسی میفرماید  برای بیان مسائل آزادی تام داریم یا قبول میکنم که بجای آدم و حوا مجنون و لیلی بگویم و یا بجای دانشگاه پوهنتون و یا دارلعلوم و یا یونیورستی اطلاق کنیم. اساسا کسی حق ندارد که جلو ما ایستاده شده و بگوید که چرا چنین میگویی. بلی روح مطلب در همیجاست که زبان را هم  بر مراد خویش تغییر میدهیم. ما حق داریم که کار های  تازۀ خود را در لای روز های کهنه بپیچیم ولی ارزش این کار چیست. مسلمن کهنه دیگر وجود ظاهری ندارد، کهنه در خاطره های ما نقش تعین کننده ای هرگز ندارد و خیلی کم گاهی به اسطورۀ تبدیل میشود. برای من که در قرن بیست یک زندگی میکنم و به چسپم به هزاره های قبل از میلاد… مردم از شاعر میخواهند که از گرمی و سردی امروز چیزی بگوید و یا پیشبینی کند که فردا باران است و یا برف  که در روشنی این حکم دیگران چارۀ کار خود را کنند. و یا اگر به گذشته ها بر میگردیم بدانیم که شلاق های که بر پیکر ما وارد شد درد داشت یانه! اگر درد داشت تجربه کردن دوبارۀ آن ضرور نیست و اینکه خورشید در دوزخ  دموکراسی قبیله تبعید میشود و یا قبیله آنرا به حیث یک تبعیدی در خود میپذیرد سیاسی و یا اجتماعی است که ما خود را برای آن خسته میسازیم… وقتی دیموکراسی هم حلقۀ دار را پذیرفت نفسی به راحت خواهیم کشید و خواهیم فهمید که تبعیدیان راهی ندارند غیر ازینکه سرزمین های بیگانه راموطن خود بدانند.

    آقای پرتو نادری همچنانکه در بحر اندیشه های خود به مانعی بر میخورند دوباره از غیرت افغانی یاد میکنند و به دنبال آن از مزرعۀ نخود. و باز بر میگردند به چوکی ریاست جمهوری افغانستان که از طرف امریکا به حراج گذاشته شده است ولی هرگز نمیگویند:

    وقتی ارادۀ نداری. دست هایت و چشمهایت را بسته اند و نیروی راه رفتن را از تو گرفته اند چه فرقی میکند که به چوکی نشسته باشی و یا روی یک تخت روان که ازین گوشه به آنگوشه کش ات کنند. تو همان بی اراده هستی که نه غیرت داری و نه همت کشیدن بار سنگینی را که دیگران انجامش میدهند.

    بلی آقای پرتو نادری!  امریکا گاهی چوکی ریاست جمهوری افغانستان را به حراج نمیگذارد. این چوکی ها باید با پایه های از استخوان های هزاران انسان  محکوم  سرزمین های نفرین شدۀ شرق میانه  تا قاف قیامت به روشنفکران ما دهن کجی کند. بقیه به بعد…

    جهانمهر هروی

    دهم جنوری 2009

  • غزه در آتش و خون

    بار دیگر خشم از بوخنوالد زباله میکشد

    استخوان ها و گوشت های بوی داده ای

    فریاد میزنند

    خانیونس و رفع را باید نابود کرد

    آیشوتز با وقاحت خنده سر میدهد

    و از بخار زمستانی هر سلول آن

    ستارۀ آبیرنگی

    بر بال بم افکن های امریکایی

    بسوی غزه میرود

    اروپا و امریکا

    برای فرو نشاندن خاطرات سر خوردۀ

    اولمرت، شارون بیگن و…و

    از محله های گئوتو

    آزادی خود را میخواهند

     

    آری حسنی مبارک

    قزافی ، ملک عبدالله و بشار اسد ها

    و شیخ نشین های عرب

    تندیس های

    بوش، ساراکوزی و الیزابت

    را با عصاره های سرزمین خدا داد شرق میانه

    غسل تعمید دهید

    بگذارید غزه با انسان اش معدوم شود

    بگذارید جهان

    در مقابل کشتار

    کودکان زنان و مردان

    بیتفاوت به تماشا بنشینند

    من سکوت شما را 

    زیادتر از آنچه آنان آرزو دارید

    با دشنه های مبارزین حماس

    در هم خواهم شکست

     بوخندوال وآیشوتز و گئوتو  کشتارگاه های یهودیان در جنگ دوم جهانی

    جهانمهر هروی

    6 جنوری 2006

  • شعر مقاومت

    الف و ب را چند تا هجو میسازم

    پهلوی هم میگذارم

    تا به هجای سبز و سرخ

    دلهره های تلخی بسازم

    و گاهیکه ضرورت شد

    برای مخلوقه های هر جایی

    تکرار کنم:

    آزادی بیانرا…

    ویکبار در ترازوی تقدیر بگذارم

    تا اگر روزی تاریخ را

    و سالی هم

    جنگ و انتحار را آزمایش کند

    ***

    شعر مقاومت من پراگندگیست

    مثل واژه های اهانت

    مثل جعل آیات هستی

    مثل هجوم اندیشه های بیگانه

    در زبان من

    و مثل فرمان های تقرر اراکین دولت

    روی کاغذ های امریکایی

    من سختتر از سنگ کوهپایه های هندوکش

    جاودانگی ام را

    با طمطراق

    به کوهنوردان قهرمان

    زمزمه خواهم کرد

    ***

    بیان ام برای فرشتگان نیست

    و خدایان بی مخلوق

    و به خیل های پراکنده

    در سرزمین نمرود

    فرمان من

    مقاومت است

    برای در هم شکستن

    لانه های گلی پرستو ها

    و تخریب معابد عشق صوفیان

    و تیز کردن شمشیر های برهنه

    برای کشتن انسان

    آری بدان که

    شعر من

    با همین نمونه

    شعر مقاومت است

    ***

    نامم را بنویس

    در چهاراهی های خوشبختی

    که راهی از آن

    بسوی شهرک های تمدن میرود

    اشارتی بگذار

    با رمز عبور برای دوستان ام

    آنانیکه شیفتۀ روسپی های بزرگوار اند

    و دالر و یا  یورو  را روی ناف شان میگذارند…

    بلی از قهرمانی هایم

    لوحۀ بساز

    و در خیابان های شلوغ به نمایش بگذار

    و باور کن

    که آنچه میکنی

    هم در نیویورک

    هم در پاریس و هم در لندن

    همه از آن لذت خواهند برد

    جهانمهر هروی

    04.01.2009

پیوندها