•  وای وای

    عاشق شدم به چشم سیاهی که وای  وای

    بسمل شـــدم  ز تیر  نگاهی  که   وای  وای

    روز و  شبم  به  ناله و  آه است  و  غمکشی

    کارم کشیده  است  به  جایی  که  وای  وای

    زین  راه  پر  خطر  نرسیــدم  به   بیشه   ای

    افتــــاده  ام  به  دام  بلایی  که   وای   وای

    نزد  طبیـــب   رفتم   و   گفتم   که   عاشقم

    او نسخه ی نوشــت و دوایی  که  وای وای

    زد  تیشه   عشق،  و کار  بکوهی  اثر  نمود

    آمـــد  ز  جوی  شیر   صدایی  که  وای وای

    خسرو  بــکام خویش  رسید  و  نگفت  کس

    فــرهاد  کرده  است  خطایی که  وای وای

    جهانمهر هروی

  • بهار وطن

    اگــــــر  آرد  بهـــاری   لـذت  نـور  و  صفــای  تو

    پس از صـــد بار مُـــردن زنده خواهم شد برای تو

    ز بعــــد  ماه  بهمــن  روی  میارم  به  فـــروردین

    چو میدانم  که  سنبل گشته زلف خوشنمای  تو

    به  ابـــر  تیره  مینـــازم  که  وقـــت  بارش رحمت

    بگــــوش  عاشقـان  مستانه  میـارد  صــدای  تو

    گلی  سیـب  بدخــشان  و گل  آلـوی  غــزنی  را

    عــروس  سال  سبز تازه ؛  میــریزم   به  پای  تو

    فـــدای    تُربـــت   دلــــدادگان،   کابــــل    زیبـــــا

    که مــــیارند  بوی   خاک  و  گرد  مُشکزایی   تو

    هــــرات  و قندهار  و  بلــخ  بامی  قصه  میگویند

    ز کــــوهستان  و شهـر و  قریه  و آب  و هوای تو

    سمنگان  و  تخار   بامــیان  ات  را   بنازم  من

    به  آن صد  ها بهشت  و قصر های دلگشایی تو

    فراه  و هیرمند و غور و بادغیس  ات بهشت ما

    تخار  و  زابل  و  پــــروان  و صدها  روستای  تو

    نسیم زابل  و بغلان  و فاریاب  تو روح  افزاست

    اُرزگان  بخــت  امـــروز  تو  و  بال   همـــای  تو

    بـرای بار دیگــر سبز میســـــازی یقــین ام  شد

    تو  اکسیـــری،  مـــداوایی  برایم  کیمیـــای  تو

    جهانمهر هروی

    ۱۶ مارچ  ۲۰۰۹

  • غزل

    گلدسته  کن  نگــو  که  خریدار  هست  نیست

    در  این   بهــار  گرمی   بازار   هـــست  نیست

    ما    راهـــروان   رویش  سبـــزینه   میشــــویم

    کس   را   اگـــر  توقــع   دیدار  هـست   نیست

    نرگـــس  به  باغ  عطـــر  تنش   را   نثار  کـــرد

    در  فکــــر  آن  نبود  که  عطـار  هست  نیست

    لیلی  برای آیینـــه  صد   قصــه  گفت  و   رفت

    مجنون اگـــر  به عشق گرفتار  هست  نیست

    « قارون  به  خاک و  تخت سلیمان بباد رفت »

    این رفـــت و آمــد تو  دیگر  بار  هست  نیست

    امــــروز کی  امیـــد به  ایـــن  زندگانی  است

    فــــردا  ز  چـرخ  بهر  تو  زنهار  هست  نیست

    ***

    دارم  نصیحتی  که جهـــــان   پایـــدار   نیست

    ماراست این وجیبه گر هوشیار هست نیست

    جهانمهر هروی

    ۱۳ مارچ۲۰۰۹

  • گذری در ورای اندیشه ها

    درین زمانه که هر دهن سخنی است و هرسخن منظوری دارد  برای تثبیت اینکه چه کسی حق به جانب است مجبور آرام بگیری و سر را بگریبان خود نموده و از خداوند یکتا کمک طلب کنی . روزی دوستم  شعری  گفته بود که یکی از مصارع آن چنین بود:

    جوانمردی، بهتان و هجو  کس نیست

    تـو   هستی  لایق  افـــسار  و  پالان

     پرسیدم چرا چنین گفتی: جواب داد  میفهمی کسیکه ناحق به کسی تهمت میبندد بی ادب است و فرق میان او یک الاغ نیست و ازین سبب  بهتان بستن به کسی را نمیتوانم تحمل کنم. گفتم عزیزم نشنیدی که لقمان حکیم ادب را از بی ادبان آموخت.  آرام شد ولی چند روزی بعدتر از کردار و گفتار بی ادبان مریض شد.

    دوست دیگری داشتم که از جعل و ریا رنج میبرد. یکروز برایم گفت:  وقتی میبینم که خرمهره را به بازار میاورند و نامش را گوهر شبچراغ میگذارند دیگرنمیتوانم تحمل کنم و ناچار به همه دشنام میدهم. چرا دشنام میدهم! اینرا هم خودم نمیدانم. برایم دیگر اهمیتی ندارد که چه کسی را دشنام میدهم. از بهترین دوستم گرفته تا دشمنان و آنانیکه حتی مرا با آنان کاری نیست. از همین سبب سالهاست که بر اندیشه های خردمندان مرا گذری است .

    باری گفته اند که  از دیوار شکسته باید حذر کرد. کاش روزیکه این گفتار عامیانه را بزرگان ما زمزمه کرده بودند میفهمیدم که دیوار شکسته یعنی چه! آری دوستان نمیشود در سایۀ دیوار شکسته لحظۀ غنود زیرا هر آن بیم فرو ریختن آنست.

    باز هم غافل بودم از بیخردانیکه میدانند چیزی نمیدانند ولی با همین نادانی خود سقراط، افلاطون و جالینوس را ریشخند میزنند. از همین روی خودم را با کسی طرف ساختم که به پشیزی نمی ارزد.

    گفتند اگر به تهمت ناحق گرفتار شدی با حق  نه ستیز و با حق ناحق را باطل بساز. خوب حالا که دوران تفاوت کرده؛ یکبار میبینی که سر راهت دزدی سبز میشود. یکبار میبینی که با شمشیر جاهلی را مسلح ساخته اند. آنگاه تن و تقدیر و ای بسا بیگناهانی که درین موارد نامراد شده اند.

    یک روز در یک خردنامه از بزرگان ادب و اخلاق خواندم که  خداوند هر کسی را بهر کاری آفریده و وای از آن دم که خرکار  نجار شود و دوستم میگفت:

    کار  هـــر آدم  نـباشــد  زرگـــــری

    هر نگیـــن را نیست جای دلبـــــری

    دست  استـــادی  نشاند  روی    زر

    گوهری را گر به  آن بود   همـسری

    خوب اینروز ها آهنگر میخواهد زرگری کند و از همین جهت قدر گوهر را ندانسته و با پتک بر آن میکوبد.

    خردمندی را کسی گفت که فلان یکی دیروز ترا تعریف زیاد کردی واز خوبی هایت گفتی. آن خردمند در حال بگریستن آغاز کرد. پرسیدند چرا؟ پاسخ داد یارب من کدام عمل زشتی انجام دادم که او را خوش افتاده است… با این مقوله میخواهم اقرار کنم که اگر فاسدی از من مذمت کند افتخار میکنم و اگر تعریف کند هزار بار از خدا مرگم را میطلبم.

    باری بخداوند التماس کردم که اگر برایم عمری میدهد هزار سال در بیخردی آنرا یکسال بسازد با خرد و علم انسانی و فارغ از وسوسه های شیطانی..

    یارب مرا عمری بده با برکت خیر و شرف

    تا با شیاطین زمان هرگز نگردم همــطرف

    اما خداوند خودش میداند که چگونه  برای   با شرف و بی شرف همین یک کرۀ خاکی را ساخته است.  بلند قامتی با یک کوتوله در راهی میرفت. کسی برای بلند قامت گفت مگر تو شرمت نمی آید که با یک کوتوله راه میروی. بلند قامت با خنده ای گفت میروم تا فرق میان بلند قد و کوتوله شود.

    اگر ناکسی  از کسی خود را بالاتر گفت خنده کن زیرا بزرگان گفته اند:

    ناکسی گر از کسی بالا نشیند  عیب  نیست

    روی دریا  خس نشـیند  زیر  دریا  گوهر است

    مردی پیش سلمان رفت و گفت میخواهم تار های سپید ریش ام را برکنی تا جوان معلوم شوم . آن سلمان همه ریش اش را کنده پیش رویش گذاشت. و بدان ای نادان که اگر افکار واهی ات را بخواهی از کلۀ بیمقدارت دور کنم تا خردمند معلوم شوی  ناچار باید کله ات را کنده و بگوشۀ  دور بیاندازم.

    بدان که مردی و نامردی را قدمی فاصله است. مرد آرام  در پی مذمت کسی نیست و نمیخواهد برای تثبیت خودش بر شانه دیگران سوار شود. اگر ظاهر ات با باطن فرق دارد منافقی بیش نیستی چون منافقت همین است که ظاهر آرام داری ولی در بطن ات هزاران مار خفته است.

    میگویند کسیکه بینی کج و بدقوارۀ داشت با هر کس که سر سخن میشد با دست اشاره نموده و میگفت: تو بینی ات را ببین. پس ای پسر آنچه در وجود تو زشت مینماید به دیگران حواله اش نکن…

    شاعر کسی نیست که هجو گوید و یا مدیحه سراید. القصه شعر کلام  عواطف است برای  بیان دوستی و عشق. فرق میان شاعر و مدیحه و یا هجو گوی آنست که او دل را نوازش میکند و آن دل را بیآزارد.

    از بس که شعر هجو شنیدم ز ناکسان

    بیــزار  ام   از  عـــواطف  ابناء  اینزمان

    هر کس  برای مطلب خود  دلبری کند

    گاه از پی دروغ چنین است گاه چنان

     

    جهانمهر هروی

    ۵ مارچ ۲۰۰۹

پیوندها