چه افتخاری
وقتی سر های زنده
با خشم پارچه های آهن
و دلهای پر از شوق
با قانون مصیبت
پارچه پارچه میشوند
انتهای وحشت من
هم زمین و هم زمان را فراموش میکنند
***
آنقدر از پدر بزرگ گفته اند
که نمیخواهم بزرگ باشم
دلم میخواهد
مورچه ای باشم
کوچکتر از یک مگس
دانه گندمی را با خود ببرم
یا پروانه ای باشم
دور شمعی
که عاشقان آنرا افروخته اند…
دلم میخواهد
پرنده ای باشم
و از همه مرز های جغرافیا
همیشه عبور کنم
قلب های عاشق را
در غرب و شرق
در جنوب و شمال همیشه
زیارت کنم
***
بگذار بگویم
آنچه میسر نیست
دستهای ما
و آنچه همیشه
میسر است ولی شرطی دارد
قلب های مان است
که وصف میکند
زندگی را…
عشق را
و خیلی بدتر از آن
خور و خواب و شهوت را
یکی فرعون زمانه است
یکی بیعرضه
یکی هم سالار
یکی مرد است
یکی زن
یکی با غیرت یکی بیغیرت
***
آنگاه که مرگ آمد
جایگاه همگی زیر زمین است
چه پیغمبر و یا
هاتفی از روزگار پس از مرگ…
زمین میشگافد
رطوبت سرد آن
پیکر بی جان را
به دست موریانه ها میدهد
غریب تر از آنی که
دست های معجزه گر ات
چشمهای ذره بین ات
نمیتواند ترا نجات دهد
***
بگذار بگویم
دلهای بزرگ
جهانی از فطرت اند
برای شگفتن گلها…
گلدان میسازند
آگر آب نبود
اشک چشمان شان کافیست
و اگر ابر آمد و تگرگ
خود را برای گلها
سقف خانۀ میسازند
نعمت الله ترکانی