• شکست

    ندیده ای که تبســــم به لب چگــونـه شکست

    ســـتاره در دل تاریــک شــب چگـــونه شکست

    به مثنــوی  و  غــزل  هــر  چـــه  واژه  آوردنـــد

    ز  اختـــلاف  مــعـانی  ادب چگــــونه  شکسـت

    سپیــــد و ســرخ و سیــاه را بهم  کشد نقـاش

    به چشم مدعی  اصل و نسب چکونه شکست

    به هـــر پیــــاله ی می سوخــت انجمن همگی

    کســی نــگفــت که بزم طـرب چگونه شکـست

    یــکــی مـــراد نمـــود  و  یکــی دیگـــر  بُـــردش

    ببین که مــعنی قرض  و طــلب چگونه شکست

    جهانمهر هروی

    ۲۹ اپریل ۲۰۰۸

     

  • رکود عشق

    غمـخوار  نمــی بینم  امــروز  به  ایـن خــانه

    هـر یک  به دیگــر گـوید  نا  اهــلی و  بیـگانه

    در وصـف رکــود  عشق یسیار سخن  گویـند

    با  هـجو به هـر عاشق  گــویند صــد افسانه

    از محتسب و شحــنه از حـاکم  و از  رعـیــت

    هــر کس پی چاپیـدن  شـوریـده و  مــستانه

    فـریاد و فغــان دارند هر نیم شب و هـــر روز

    در حسـرت و غـم مـیرد  هـر عاقـل وفــرزانه

    عمریست که دل مرده احساس گل افسزده

    بـر باد شــده فــرهنگ ویــران شده کاشـانه

    ای دوســـت نمــی آیی یکــبار به دیــدار ام!

    تا لحظـه ی جان گیــریم  از حرف صمـیمـانه

    ***

    این شکـــوه کی را گویم،  ای بار خـــداوندا

    هــر یک پی  گفتـــارم بســـیار کنند بهـــانه

    ۲۷ اپریل ۲۰۰۸

  • دوستی به نام « عبدالمجید شرقی» نمیدانم از کدام نقطۀ دنیا، در پیامخانه ام پرسیده است که من در کدام خط ام ؛ البته ایشان از محتویات سایت انترنتی ام هم شاکی بوده و نمیدانند که طرف من کیست. من میگویم: طرف ندارم نه به شرق میروم و نه به غرب و نه به شمال و جنوب. پرواز من بسوی آسمان است جاییکه نه سیاه است نه سپید. نه مسلمان ونه مسیحی و یهود. جایکه نه تاجک است و نه پشتون ونه هزاره وازبک. اگر به خدا رسیدم به خاطر این همه زجر و رنجی که ملت ام میکشد گریبان پاره میکنم. و اگر نرسیدم این کار  را به نسل های آینده میگذارم. اینست پایگاه من:

    پایگاه

    از من  مپرس  یار …  کـجــا  پایـــگاه  تست

    در  امــر جـنگ  بیخبــری  هـــا  گنــاه تست

    این دشت و کــوه  ضامن پیـروزی تـو است

    آنــجا که هـر دقــیقــه گــذرگاه  و راه  تست

    ایـن دل کــه داده  ام  پی  آزادی  تــو مــــن

    از درد هــر شــب تو و هـــر  روزه آه تست

    هــرگز گـمــان مبر کــه تــرا میبــــرم  ز یاد

    دل  در  درون  سـینه  به رغـبت تباه  تست

    ای ملت نجیب؛ …  غـم اسـت بار دوش  تو

    دادم خبــر  که تفرقه زنــدان  و چـاه  تست

    جهانمهر هروی

    ۲۶ اپریل ۲۰۰۸

  • غزل در تبعید

    ببین هـــر آنچه میگویی همش را من ز بر دارم
    اگـــر چه نیستم پیشت بر احــوالت نـــظر دارم
    نگـــو!  که رسم دنیا را نمیدانم نمــی فهــــمم
    اگر چه بی زبان هستم و باری گـــــوش کر دارم
    من عاشق نیستم بشنو حدیث از راه و رسم من
    ترا راهی مـــــرا راهی، که من فــکر دیگر دارم
    مــــرا «سیاف» میگــویند ولی گردیده ام بز دل
    از آنـــروزی که در پهلوی خود «ملا عمـــر» دارم
    طلبگارم به این دنیا ، جهالت را و دیگـــر هیچ
    جهــاد فی سبیل الامریکایی را بـــه سر دارم
    خدا را گر تویی مسلم!  بشو تسلیم این پندم
    مشو عافل ازین« حکمت» که من بنیاد شر دارم

    ***

     همی نازم… به عمـر نوح و هستم بندۀ نوری
    منم قرعـــون! ازین دنیا کجا عـــزم سفر دارم
    به چنگ خویش دارم  ریسمان  دار  وحدت  را
    بنام «پشتون» و « تاجیک» صد ها کر و فر دارم
    ازآن روزیکه که نام ام را به لوح خامه بنوشتند
    به جای سود بهــر مردم ام  فکـــر  ضرر  دارم
    فدای قلب پاکم شو که هستم مرد « ربانی»
    هر آنچیزیکه دشمن میکند از آن خبـــر دارم

     

  •  

    سیـــــــاه

    خطی کـــشیده  به نام  ام دگر، زمــانه سیاه

    نشـانۀ ز غــم  و درد،  چـون  شــبانه  سیاه

    گلی شگفــت بعد از روزگار، فـصــل بهـار

    اگر چه مرسل سرخ است، مگر نشانه سیاه

    تبسم سحـــر از خــوشه هــای  نور فــلـک

    دمــیده اســت  به شهـــر دلم، بهـــانه سـیاه

    فــضای دودی این خانه نفرت انگـیز است

    که هر چه است در آن، رنگ عاشقانه سیاه

    رسید نــوبت حــاصل  و فــصل پاک  درو

    تــمام قـامت گـندم سپیــد؛  ولی دانــه سـیاه

    ***

    نگفــت هــیچکـسی  راز دل به دلــــداران

    حدیث حال سیاه ، طـرح هــر  فسانه  سیاه

    جهانمهر هروی

    ۲۱ اپریل ۲۰۰۸

  •  مذهب عشاق

    نه  قافــیه  به  شعر، زیــنت  و ثمــر باشد

    نه  وزن  شوکــت  اندیــشه  و هــنر  باشد

    اگـــر به طعنه بگویی که چشم تو زیباست

    سخن  به  گوش عزیزان چون شکر باشـد

    خــطی  بکش   ز تغـافـل بـر حــریم  دلـم

    بگوی … لطـف  تــو از آن، مرا اثر باشد

    مگـوی چه گفته ام و بار بار خواهم گفت!

    نگفــتن  سخـن ات،  گفـته ی  دیگر  باشد

    مـرا به نـظــم هـمان زینتی  که  داری  تو

    شب سـیاه،  به  آن  سـادگی  سحر    باشد

    ***

    بکـن  طـــلاوت  آیـات  راز  هــستی   را

    که  دین و مـذهب عشاق  بی  ضرر  باشد

    جهانمهر هروی

    ۱۷.۰۴.۲۰۰۸

    خال هندویی

    از نام من  و جای مــن  و زندگی ام

    پیــش هـمه آوازه ی  بد گویی  تست

    از مذهــب من بیرون شــدی مــیدانم

    خال بر لـب نشــان هــندویی  تـست

    جهانمهر هروی

     

  • رنگ سادۀ  زرد

    یک زبان  از عشق میگوید  که  عاشق شو ، بخــور خون  جگر هردم

    یک  کتاب کهـنه میگوید  خطر  دارد، به  هر سطــر ام   بخـوان  دردم

    با تغافل  میروم تا مرز های یک جنون امشب، به  امیدی  که دارم من

    در سرم فکری برای  آشنایی،  تا اگر  روزی  فدایی  یک دلی گـــردم

    آه  ای  تقدیر، امـشب توستی در سـرنوشت من نمیدانم  چـرا جاری

    من همان دلداده ای هستم که در لوح قلم یکبار نام ام را سیاه  کـردم

    تو نمی گـویی چـرا و با کـدامین سوره  قرآن هستم مجــرم و طاغـی

    که پنداری مــرا  کافـــر،  نمیخوانی  مرا جا مانده ای  از نطفه ی آدم

    منم شاعر؛ چـرا  شعــر  مـرا  بی  مایه و  پر مـدعا و  خام   میــگویی 

    تا  کجـا از خـیل مشتاقـان خـود  با نا  امیدی و شقاوت میکنی طــردم

    ***

    تــو به ســرخی هـای خــونم  هـر  افـق  را بی مهــابا رنــگ میسازی

    من شعاع  پرتو  خورشید میباشم  و  میدانی  به رنگ  ســـاده ی زردم

     ۱۱ اپریل ۲۰۰۰

    حهانمهر هروی

  •  

    مرز های عشق

    صدای گرم و دلنشینی مرا از خیالات ام بیرون کشید. مرا سلام داده و احوال ام را پرسید. وقتی به خود آمدم مقابل ام را دیدم که با خنده ای معنی داری به طرفم نگاه میکند و ظاهرا میخواهد با او صحبت کنم.

    ــ اسم ام « ایزابل» است. چقدر وقت که تو را زیر نظر دارم. اما تو با خود ات فکر میکنی. راستی نیشه که نیستی؟! خندیده گفتم  نخیر و بعد با شوخی گفتم :

    ــ اما شما؟! او هم با خنده ای جواب  داد:

    ــ نه هرگز نه! من از خوردن مشروب متنفرم ام. خیلی مقبول بود. اندام کشیده، گیسوان سیاه و ریخته روی شانه هایش، چشم های بادامی و دهن غنچه مانند اش به او چهره ی دختران شرقی را میداد. از من پرسید:

    ــ از کجاستی؟ به پاسخ اش گفتم، افغانستان و او با خوشروی گفت:

    ــ فهمیدم. اما در افریقا که سپید پوست … میخواست چیز های دیگری هم بگوید مجالش نداده گفتم:

    ــ افغانستان به افریقا نیست ما از آسیا هستیم و به زحمت فهمید که من در کدام منطقه دنیا باید تولد شده باشم و بعد در حالیکه خنده میکرد از رشته تحصیل اش که موزیک بود صحبت کرد و از اینکه پیانو و ویلون را میخواهد بیاموزد و اینکه موسیقی چقدر در پیرایش روح انسان کمک میکند. یکساعت با من همچنان صحبت میکرد و در آخر گفت:

    ــ چقدر وقت میشه که بریتانیا آمده ای، وقتی شنید که تازه چهار ماه میشود پرسید.

    ــ دیق که نیاوردی؟ گفتم:

    ـ اگر راست میپرسی خیلی زیاد و ادامه دادم درس ها هم مشکل است و من باید هر روز بلاوقفه تحقیق کنم و کتاب بخوانم و گهگاهی میشود که در کتابخانه خواب ام میبرد. خندید وگفت:

    ــ چه رشته ای را تعقیب میکنی و وقتی  گفتم ریاضی و فیزیک مثلیکه جن گرفته اش باشد با تأسف سری تکان داد و چیزی نگفت.

    من عادت داشتم که یکشنبه شب ها به کلوپ کالج میرفتم. نمیدانم چطور شد که فردا شب هم خلاف معمول به آنجا سر زدم. چشم ام در میان آن همه دختر و پسر که پهلوی هم نشسته و با هم میگفتند و میخندیدند تنها ایزابل را جستجو میکرد ولی او نبود. تا دیر های شب آنجا تنها نشستم ولی درکی از او نبود. به اتاقم بر گشتم و روی بستره ام دراز کشیدم و در میان افکارم غرق شدم. یکبار خاطرات دوستان ام در افغانستان با هوای گرفته وبارانی لندن مخلوط میشد تمام اعضای خانواده ام را در فرودگاه کابل میدیدم که با من وداع میکنند. و باز اولین روز های اقامت ام را به یاد میاوردم  ولی هر چه به خاطرم میآمد حکایتی بود که من باید آهسته آهسته فراموش میکردم.

    فردا شب دیگر به کلوپ کالج نرفتم و ترجیع دادم که در اطراف تعمیرات کالج گردش کنم. نمیدانم چطور شد ایزابل را جلو رویم دیدم که چون سروی ایستاده است. لباس های سپورتی به تن داشت و از ماندگی عرق از سر و رویش میریخت. پرسیدم:

    ــ کجا میری؟ پاسخ داد:

    ــ ورزش میکنم و بعد در حالیکه  خندۀ ملیحی لب های غنچه مانند اش را تاب و پیچ میداد نفسک زده از دوش و از نرمش اندام بحثی به راه انداخت:

    ــ میفهمی ورزش یگانه ضامن سلامتی و تندرستی است. من از هژده سالگی به اینوسیله اندام ام را پرورش میدهم هفتۀ پنج نوبت ده کیلومتر میدوم… با خنده ای گفتم شاید از همین جهت تو زیباتر از همه دختران هستی. با تشکر دو بار روی شانه هایم زد و گفت تو هم جوان خوش برخورد و خوش صحبت هستی.

    ***

    دو ماه به همین ترتیب با هم بودیم. بعضی روز ها به دیدن ام میامد. لباس های مرتب داشت و هر روز که میآمد اولین پرسش اش این بود که چه مشکل دارم. گاهی با هم به اطراف کالج میدویدیم. او مرا به ترک سیگار مجبور ساخته بود و میگفت باید دوش را ادامه دهی. وقتی هم تنها بودیم از خود اش از ارزو هایش صحبت میکرد. از فلم های کوبایی امریکایی خیلی بد بر بود . وقتی در تیلویزیون فلم کوبایی ظاهر میشد کانال را تغییر میداد و عقیده داشت این فلم ها همه چیزی را با جنگ فیصله میکنند. فتبال را دوست داشت و در جریان مسابقات فوتبال در تیلویزیون گاهی آنقدر هییجانی میشد که فریاد میزد.

    یکروز برایش گفتم:

    ــ ایزابل تو در میان دختران کالج شاید یگانه کسی هستی که من برایش احترام دارم. خیال میکنم میان ما و تو یک پیوند قومی و نژادی وجود دارد. تو هرچه میگویی ، برای من یک خاطره است. هرچه میکنی خیال میکنم اراده ای من در آن حاکم است. او در حالیکه از خوشحالی دستهایش را بالا برده بود مرا در آغوش گرفته و بوسید. لب های گرم و رطوبت نفس اش مرا به وجد آورد و بیخیال خودم را در آغوش اش رها کردم. این حالت زود گذر چند ثانیۀ زیادتر دوام نکرد و دیدم  او مثلیکه ازین عملش پشیمان شده باشد خودش را پس کشیده و صورت اش سرخ شده است. ترجیع دادم که دیگر چیزی نگویم و نگاهم را از چهره ای ملکوتی اش به زمین بیاندازم. چند لحظۀ میان من و او سکوت برقرار شد و عاقبت من گفتم:

    ــ مرا ببخش من هدف دیگری غیر از خوبی هایت نداشتم… خندید و با ورخطایی گفت:

    ــ من هم ترا همینطور درک میکنم. میفهمی من ترا دوست دارم زیرا تو صاحب یک فرهنگ عجیبی هستی و تفاوت ات با جوانان هژده سالۀ که من دیده ام و ملاقات کرده ام خیلی زیاد است. درین سه ماهی که از آشنایی ما میگذرد من در خوی و عادت ات به خوبی اشنا شده ام. نمیدانم تو چرا اینطور هستی… میخواستم بپرسم چطور!… که او خودش اظهار کرد: اینجا یکهفته آشنایی میان یک دختر و پسر جوان کافی است که همدیگر را ببوسند . اما ترا ازین بابت  کس دیگری یافتم.. گفتم:

    ــ من اساسا به عشق های مجازی و لحظه های زودگذر احساسات علاقۀ ندارم ترجیع میدهم که قلب ها به خاطر یک احساس مشترک به هم نزدیک باشند. ما را چنین تربیه کرده اند. خاموش ماند و لحظۀ بعد عزم رفتن کرد. وقتی که میخواست مرا ترک کند رویم را بوسید و گفت از آشنایی با تو خیلی هم خوشحال ام.

    ***

    دو ماه دیگری به همین منوال من او تقریبا هر روز باهم میدیدم و گاهی با او به بخش تمرین آموزش موزیک میرفتم او برایم پیانو مینواخت و گاهی هم تینس روی میز بازی میکردیم. درین مدت یکشب در کلوپ کالج با جوانی به اسم فلیپ آشنا شدم. این جوان  نابینا بود و چهره اش ظاهرا در اثر سوخته گی کمی زشت مینمود. او داستان زندگی اش را اینطور برایم تعریف کرد. پدرم در جریان جنگ جهانی دوم سرباز بود وعاشق یکزن فرانسوی شد. هر دوی شان ازدواج نمودند و من در فرانسه به دنیا آمدم. هنوز پنج سال داشتم. آن دریاچۀ زیبا را که از میان شهر لیون میگذرد هنوز بیاد دارم. من با کودکان دیگر آنجا بازی میکردیم. در میان سبزه ها چیزی مشابه یک قطی زنگ زده یافتم و آنرا میخواستم بر دارم که انفجارش چشم هایم را برای ابد از من گرفت؛ میفهمی این یک نارنجک بود که از جریان جنگ مانده بود… ما از فرانسه به لندن آمدیم. من میدانم که طبیعت چقدر زیباست. انسان چقدر سرشار از عاطفه است. زندگی سرشار از حوادث… من موزیک میخوانم. موزیک عشق من است با وصفی که مادر ام آرزو داشت که من یک طبیب باشم… آنشب ساعت ها او با من از زندگی از مرگ پدرش در اثر ریزش معدن ذغال سنگ. در مورد علاقه اش به ورزش و پیاده گردی و در مورد سال آخر کالج اش که نزدیک کالج ما بود صحبت کرد. داستان زندگی او دل مرا هم به درد آورد. در لحظه های آخر ایزابل هم آمد  و پهلوی ما نشست. وقتی برایش گفتم فلیپ او هم موزیک میخواند با هم شروع به بحث پرداختند؛ به زودی فهمیدم که آنان قبلن همدیگر را نمی شناخته اند زیرا بخش های کالج شان از هم جدا بوده است. من به اجازه هردو برای رسیدن به کار های تحقیقی ام کلوپ کالج را ترک کردم.

    فردا شب باز به کلوپ کالج آمدم.  در یک گوشه ای فلیپ و ایزابل روی یک دراز چوکی نشسته بودند. ایزابل همه چیز را فراموش کرده و به چهرۀ فلیپ خیره مانده بود. عصای فلیب در میان هر دو پایش میلرزید و میدیدم که با ایزابل تند تند گپ میزند. بهتر دانستم که خلوت آندو را بهم نزنم و در گوشۀ نشسته  مشغول خوردن یک گیلاس آب جو شدم. فضای کلوپ کالج را دود سیگار وبوی آب جو و قهوه پر کرده موزیک آرامی از یک گوشۀ کلوپ بلند بود و همهمه جوانان دختر و پسر در فضای میپیچید. نمیدانم چقدر مدت گذشت و من در سیر خیالات گذشته ام غرق بودم. یگبار چشم ام به گوشۀ افتاد که فلیپ و ایزابل قرار داشتند. از حیرت چشم خیره آن منظره گردید. ایزابل به آغوش فلیپ فرو رفته بود. لب های آندو بالای هم قرار گرفته و عصای فلیپ ازمیان پای هایش به زمین افتاده بود.

    پایان

    ۱۳ اپریل ۲۰۰۸

  • پایمال پاییز

    تا بر آوردم سر ام از خاک

    پایمال پاییز وحشی شدم؛

    ریشه ام پوسید،

    از زمین ام چید آخر دست یک ناپاک.

    آری دیگر نیستم  من بتۀ گندم

    نیستم هم  خار خشکی،

    یا تک درختی  در کویر گرم.

    در سیاهی های   بختم؛

     گل کند تریاک.

    دست ها با تیغه های تیز

    صبگاهان درمیان شبنم صحرا
    بر صلیبم میکشد و سنیه ام را مینمایند چاک

    حاصلم با تلخی یک عمر؛
    از عبورگاه شمال و غرب میآید
    و از جنوب و شرق
    بر مسیری یک خط سرخی رود بیباک

    وحشت نام ام

    سکر می آرد به اندام لطیف تو؛

    هرچه میجویی

    التماس داشتن های خیالات است؛
    هان ای آشفته تر از من،
    گاهگاهی گوش باید داد به این پژواک.


    چوبه های دار
    ریسمان پوده ای قانون
    آفتاب عشق
    رخوت یک لحظۀ خوابیدن
    سوختن، کشتن
     خواب دیدن ها

    میبرد احساس هایت را بسی چالاک

    ۱۲ اپریل ۲۰۰۸

     

  • ناکجا آباد

    چـرا بر پاورق های دلـم یاداشت مینویسی  جـدایی را

    قلم  هــرگز نمیداند حصول واژه های خـود نمـایی را

    اگر پرواز تو در اوج خود بینی غرورحسن  میجـوید

    کدامین بهــانه میسازی  روند  روز هـــای آشنایی را

    نمیدانم چه کس آموخت این نامهربانی در سخنهایت

    که  میگـــویی  حدیت مجـــمل آینده های بیـوفایی را

    بگــو آخـر مـرا تا نا کجا آباد با خود میکشی تاکـی؟

    خیالم میگشایی درسرانجامم شروع یک دو راهی را

    بیا فــرعون یک روزی بکـش دستی به رخـــسارم

    مکرر کن ترحم را، نوازش را و الطاف  خدایی را

    ۸ اپریل ۲۰۰۸

پیوندها