• در آستانۀ اولین سال طلوع دوباره

    اولتر از همه به وجود همه دوستان فرهیخته و شوریده ای که به طلوع دوباره مراجعه میکنند افتخار میکنم. میدانم که محبت بیش از حد شماست که مرا یاری میدهد شعری بگویم، خاطره و یا داستانی بنویسم . اینرا هم میدانم که لطف دوستان نسبت به من زیادتر از آن است که من لایق آن هستم.

     طلوع دوباره  را به خاطری گذاشته ام که بتوانم آنچه را احساس میکنم با دیگران شریک سازم و در دیار مهاجرت این صفحه زمینۀ ملاقات مرا با هموطنان، همزبانان و دانشمندان وطنم بدرستی مهیا کرده است. لذتی که از آن میبرم اینست که بعد از خستگی کار های روز مره ساعتی آنرا باز میکنم و میبینم دوستان ام پیام های پر از مهر و محبت در آن گذاشته اند. خستگی ام را فراموش میکنم و در هر کلمۀ محبت امیز شان احساسات ام بسوی وطن و مردم ام کشیده میشود.

    طی سالی که گذشت من بدون وقفه در سرودن شعر گونه ها و داستان کوتاه خودم را مصروف ساختم و فراموش کردم که من در چند دهۀ گذشته خاطراتی را در دل دارم که گفتن آن برای دوستان خالی از دلچسپی نخواهد بود. این خاطرات  از دوران های مختلف زندگی من و کار های تربیتی و کار های فنی است که در رشته های تحصیلی ام در افغانستان عزیز انجام داده ام. هنوز هم از درختان کاجی که در باغ های تفریحی هرات باستان؛ تخت ظفر، باغ زنانه، شاهراه هرات قندهار در مکاتب  و اطراف شهر هرات سیزده  سال قبل شانده ام ، از جنگلی که در یک منطقه شهر  و در یک  دلدلزار بوجود آوردم و  پروژه زرع زعفران را که بحیث مسوول زراعت موسسۀ خیریه داکار راه اندازی کردم و اخبار دلچسپی تا امسال از همه گیر شدن این گیاه طبی و صنعتی در مزارع هرات باستان  بحیث یکی از پروژه های موفق و بدیل خوبی مقابل زرع کوکنارتثبیت شده است و صد ها پروژه عام المنفعه چون بازسازی کاریز ها، توزیع تخم بذری و کود کیمیاوی به دهقان غریب را بیاد دارم. اینها نه بخاطریکه کار های من بوده بلکه به خاطریکه دیگران از آنها چقدر نفع میبرند خاطره انگیز است. آخرین تصویری که از باغ زنانه و محل تاریخی منار های هرات در انترنت دیده ام این درختان دیگر رشد کرده  و بزرگ شده اند. مثلیکه من هم پیر شدم، تغییر موقعیت دادم، از دیدار دوستان ام محروم شدم، خانه و کاشانه ام را گذاشته و بخاطر آرامش و تربیۀ اولادم سرزمین پدری ام را ترک کرده ام؛ آنها هم مرا از دست داده اند. روزیکه بنا بر ظلم طالبان جهالت هرات را به عزم ایران ترک میکردم از جنگلی که اکنون در میان خرابه های گوشۀ جنوبی شهر قد بر افراشته بود و محل بازی اطفال بود؛ دیدن کرده و این دوبیتی سرودم:

    درختی کاشتیـــم تا بــر بگیرد         ترا با سایه اش دربر بگیـــــرد

       چو مـا رفتیم  روزی یاد ما کن        که عهد دوستی ها سر بگیرد

    این دوبیتی را با خط درشت چاپ و برای یکی ازدوستان دادم که فردا روی تختۀ معلومات موسسه نصب کنند و من با قلبی پر از رنج و اضطراب شهرم را ترک کردم.

    خوب اینها را نمیخواهم به حساب خود ستایی به رخ هموطنان و مردم رنجدیده ام بکشم. البته اگر به تربیۀ اولاد وطن زحمت کشیدم و یا سرسبزی وطنم، دینی است  که بخاطر مردم و وطنم اداء میکردم و این وظیفه هر فرد باسواد و بیسواد این مرز و بوم است. اما خاطره های خوش و خاطرات غم انگیزی در سایۀ عمرم جای گرفته که هر جای میروم مرا همراهی میکند. نمیشود اینها را فراموش و یا از خود دور کنم و بهتر میدانم گاهی برای دوستان انتقال دهم.

    در طول یکسال پیام های هم داشتم که بعضی  ها بدون آنکه مرا درک کرده باشند بر من خرده گرفته و ازینکه گویا من نمیتوانم بخواست عده ای خودم را عیار بسازم رنجیده اند. بعضی دوستان مرا آنقدر توصیف کرده اند که باور خودم نمیآید.

    همه اینها را من مقدس میشمارم. از دوستی که مرا دست کم گرفته به هیچ صورت دل افسرده نیستم و از دوستانیکه مرا تعریف کرده اند در حقیقت برای تربیه بهتر من عمل نیکی انجام داده اند و وعده میسپارم که برای همه دوست و خیر خواه باشم.

    بلی زندگی همین است که میگذرد و ما آنرا میسازیم. خوشحالی ام از آن است که گاهی نخواسته ام آنرا دست کم بگیرم و در هر لحظۀ آن خودم را خوشبخت فکرمیکنم.

    اکنون هم همان کار های گذشته ام را با همان نیروی اول ادامه میدهم. اینبار مسوول پرورش باغی از گلهای مرسل ام  که از هر گوشۀ دنیا گل مرسلی  در آن به مساحت نیم جریب زمین شانده شده. در میان این بوته های مرسل یک بوتۀ  ( عمر خیام ) نام  دارد که از سرزمین های ایران و افغانستان برای نمایش گذاشته شده. رنگ آن سرخ گلابی و پر برگ است. من در تزئین آن از هم مرسل های دیگر توجه بیشتر دارم . زیرا میدانم که گل مرسل را برای اولین بار یکی از دوستدارن ( گوته) شاعر و متفکر المان از سرزمین های ایران به المان برد و بر مقبرۀ آن شاعر بزرگ غرس کرد. ازین ساحۀ که قسمتی از یک باغ بزرگ نباتات است در موسم گل روزانه صد ها مرد و زن و کودک دیدن میکنند. در یک گوشۀ این محل جای برای برگذاری مراسم عروسی است و عروس و داماد در میان بوته های مرسل عکس های یادگاری میگیرند. اما ازینکه  دلباختگان و عاشقان وطنم  در میان کلبه های گلی خود با دست های پر از خینه بمبارد شده و دیدار شان قیامتی میشود. با این گونه محافل  خیلی حسادت دارم… آری دوستان مرا ملامت نکنید آرزوی خوشبخت شدن در تمام دنیا یک چیز است. اینجا عروسی خوشبختی بار میارد و آنجا مرگ و بد بختی…

    جهانمهر هروی

     ۲۹ نوامبر ۲۰۰۸

  • آخرین واژۀ تکراری

    آخرین واژۀ تکراری تو شاید
    نفس گرم بهاریست که بعد از فروردین
    میوزد بر سر هر شاخه گلی
    و هجوم دل پروانه که در باغچه
    میپرد، تا  بیابد
    عطر و شهد گل را

    ***

    آخرین واژۀ تکراری تو شاید

    گل و گلدان باشد

    که صبحگاهان

    با طلوع خورشید

    رنگی از بودن تو ومن

    به جهان میارد

    ***
    آخرین واژه تکراری تو شاید
    رمق برگ درخت کاج است
    که بدست توفان
    و برای پائیز قصه کوچ قناری را
    به فراموشی
    و تداوم سردی میسپارد.

    ***

    آخرین واژۀ تکراری تو شاید

    عشق باشد و گل سوری

    که شبانگاه

    به عکاسیها خوشۀ رنگ و طراوت را

    سخاوتمندانه

    هدیه میسازد.

    ***

    آخرین واژۀ تکراری تو شاید

    برکت ثانیه ها باشد

    که نگاه های تو ومن بهم می آمیزد

    و در آن لحظه

    تقدیس زمان جاریست

    غنچۀ ای میشگفد

    و ترنم همه جا جاریست 

    ***

    آه ای همنفسم

    تو درین واژه مرا

    مثل یک قصه

    مثل یک خاطره

    مثل یک یاد، بعد از عمری فراموشی

    مثل زیبایی چشمانت

    در آئینه می بینی

    جهانمهر هروی

    20 نوامبر 2008      

  • وقتی پدر بزرگم مُرد

    وقتی پدر بزرگم خنده میکرد خیال میکردم دهنش پر از شاتوت است. بیچاره صرف چند تا دندان داشت و نمیدانم چرا روی زبان و دندان هایش همیشه سیاه بود. اتفاقن که او زیاد هم خنده میکرد. خاصتا شب های  دراز زمستان که همه پهلوی هم جمع بودیم و در یک خانه تا وقت خوابیدن مینشستیم و از گرمی تاوخانه * لذت میبردیم.

    درین شب ها معمولن او برای ما قصص الاانبیاء میخواند. گاهی هم کتاب امیر ارسلان رومی و یا شهنامۀ فردوسی را… خیلی زیاد گپ میزد و خیال میکردم کسی او را کوک کرده باشد. وقتی قصۀ حضرت یوسف را میخواند. و به جای میرسید که برادران یوسف او را به چاه میانداختند و پیراهن اش را به خون کوسپندی میآلودند و به پدرشان یعقوب میبردند؛ گریه میکرد و من میدیدم که اشک هایش از روی صورتش میان ریش انبوه اش میریزد و آنجا گم میشود. با خودم فکر میکردم که شاید ریش پدر کلانم با همین اشک ها آبیاری میشود.  او هر شب چند بار به بهانۀ ایوب صبور، یوسف، عیسی مسیح و یتیم شدن حضرت محمد گریه میکرد و اشک میریخت.

    پدر بزرگم را دوست داشتم او از همه برایم مهربانتر و از همه بهتر بود. گاهی روز ها مرا با خودش به گردش میبرد. برایم قصه میگفت… از گذشته های خودش ، ازمادر بزرگم که چقدر او را دوست داشت و اکثرا با او به زیارت مادر بزرگم میرفتیم. او در گوشۀ مقبره مادر بزرگ مینشست. هردو دستش را روبروی صورت اش میگرفت و لبلبک میزد و گاهی هم میدیدم که  اشک  از چشمش سرازیر میشود و در میان انبوه ریش سپید اش فرو میرود و آنجا گم میشود. چند بار هم از زبانش شنیده بودم که اگر میمیرم خدا کند روز بیست یک رمضان باشد… شب قدر! و برای ما میگفت:

    ــ درین شب قدر دروازه های جنت بروی همه باز است،از آسمان فرشته میبارد و درین شب است که قرآن پاک فرستاده شده و زمین مثل آب دریا پاک است و توبۀ آدم قبول میشود و خوشا به حال کسیکه شب قدر بمیرد..

    آنروز را فراموش کرده نمیتوانم. از مدرسه آمده بودم. دیدم  خانه ای ما شلوغ است. روز بیست یکم ماه رمضان بود. پدرم خیلی عصبانی  و تا سلام دادم. با نگاه غضبناکی بطرفم دیده و گفت:

    ــ زود میروی  بکس مدرسه ات را بجایش میگذاری، لباس ات عوض نموده و میروی به خانۀ عمویت… میخواستم بپرسم چرا! با لهجۀ  غم انگیزی گفت:

    ــ بگو پدر کلانم مریض است و هرچه زودتر به خانۀ ما بیاید.

    خیلی ورخطا شدم. هنوز لباس هایم را درنیاورده بودم از پشت پنجره ایکه خانه پدر کلانم بود نگاه کردم. او دراز افتاده بود. چشمهایش بسته بود. بالای سرش سیرم به یک میخ آویخته و نوار پلاستیکی سپیدی از آن تا روی دست راستش که کبود مینمود کشیده شده بود. چند نفر هم دورا دور بسترش ایستاده بودند و با همدیگر آهسته صحبت میکردند.

    دلم گرفت و خیال کردم پدر بزرگم را جن زده. یکبار قصه های شیرینی که از یوسف و زلیخا، از رستم و سهراب، از ایوب صبور و از امیر ارسلان میکرد بیادم آمد و با خودم گفتم شاید خواب میبینم….

    با سرعت تمام خودم را به خانۀ عمویم رساندم. عمویم نبود. برای خانواده اش خبر مریضی پدر کلان را رساندم و یکراست به طرف خانه برگشتم.

    در محوطۀ حیاط خانه چند نفر ایستاده بودند . یک نفر که عینک ذره بینی روی بینی اش سنگینی میکرد و لباسش با دیگران فرق داشت دستک پرانی میکرد و میگفت:

    ــ مریض را باید به بیمارستان انتقال دهیم. من فکرمیکنم که مرض او کولراست و بودن او در خانه برای دیگران خطر دارد. از پهلوی همه گذشته خودم را به اتاقی که پدر کلانم بود رساندم. با تأسف دیدم که خیلی به مشکل نفس میزد. و قتی دستش را گرفتم چشم هایش را نیمه باز کرده گفت:

    ــ برای شاپور( پدرت) بگو میخواهی بمیرم!  چرا فکری نمیکنی. اگر من مُردم او را نمیبخشم و بحق همه اولاد هایش نفرین میکنم… برایش بگو هرچه داکتر و دواست را اینجا آورده مرا نجات دهد… بعد ازین بیانات اش خاموش شده و آرام گرفت.

    گریه ام گرفت و بسرعت از خانه بیرون شده آنچه پدر بزرگ گفته بود را به پدرم گفتم. پدرم خیلی غمگین و افسرده بود. مرا دشنام داده و از خود راند.

    چرخی زدم و از کوچه مقابل قبرستان عبور نموده به خانۀ ( اکبر حکیمجی) رسیدم. هنوز در نزده بودم که خود او را دیدم بطرف خانه اش میآید. گفتم:

    ــ پدر بزرگم مریض است. گفت:

    ــ خوب من بعد از افطار میآیم… خوشحال شده و دوباره به خانه برگشتم. پدر بزرگ ام را به بیمارستان شهر برده بودند و  بستره اش را از خانه اش بیرون و میان یک خریطۀ بزرگ پلاستیکی جابجا میکردند.

    هنوز خانه پدر بزرگم را با عطر و نمیدانم دوای ضد افونت نشُسته بودند که خبر مرگش را از شفاخانه آوردند. هنوز شام نشده بود و مردم منتظر افطار بودند.

    شب بیست و یکم ماه رمضان بود. او را آوردند. در خانه میت اش روی بسترش گذاشتند و چند نفر ملا بالای سرش قران کریم میخواندند.

    من گریه میکردم و تا نیمه های شب با همه بیدار ماندم بر خلاف شب های زمستان هوا گرم بود و باد گرمی از پنجره به خانه میآمد و از دور ها صداهای نا اشنایی بگوشم میرسید. بلاخره خوابم برد. خواب دیدم پدر بزرگم بالای یک اسپ سپید سوار است. باز میدیدم که پدر بزرگم با رستم دستان میجنگد و او را مغلوب میکند. باز میدیدم که در تمام تن بیمار اش کرم های سپید و کوچکی میلوند و  گوشتش را میخورند. یکبار هم دیدم که پدر بزرگم ام را به چاه انداخته اند و پیراهن او را به خون گوسپندی میآلایند تا به پدرـ پدر بزرگم شاهد ببرند. چیغ زده از خواب بیدار شدم.

    مادرم موی هایم را با دستش نوازش داده گفت:

    ــ بخواب پسرم… سرو صدا نه کن که گناه دارد… روح پدر بزرگ نا ارام میشود. از آنشب به بعد نه کسی از رستم داستانی برایم گفت و نه از ایوب صبور و نه از شب قدر که در کدام تاریخ ماه رمضان است. من بودم و خواب های که گاهگاه پدر بزرگم را در آن میدیدم.

    جهانمهر هروی 

    ۲۱ نوامبر ۲۰۰۸

    * تاوخانه: ساختمانی است که در زمستان و در اثر آتش کردن آن خانه ها را گرم میکنند و منبع آتش در میان دیوار های خانه های یک ساختمان راه دارد.

  • این شعر نیمکاره از سال ۲۰۰۷ بود که دیشب تکمیل گردید.

    غزل

    چــون تـــیر از میــانۀ  قلبـــم عبـــــور کن

     طــرح غــروب زنــدگی ام  را  مـــرور کن

    راهی که مـیــروی خطــر انتحـــار نیست

    دلهــــره هــای واهی خــود را تو  دور کن

    از  انفــــجار بُغــــض تو  مهــتاب در گرفت

    شب را مــیان بستر یک صــبح  گـــور کن 

    فـــردا  نمیــشود به صلیـــبم  کشی  برو

    آشــوب در تمـــامی  شهــرم  ضـــرور کن

    تا کی به فکر تخت سلیمان نشسته  ای

    یک لحظه هــمتی چو دل تنــگ مــور  کن

    ***

    دنیـــا بکام  عـــاشق   نادان  نمیـــــشود

    ترک فـــریب و نخوت و کبـــر و غــرور  کن

    جهانمهر هروی

    20 دسمبر 2007

     

  • پر طاوس و عطر بنفشه

    نیمه های  ماه جدی بود. برف زمین را با چادر سپیدی پوشانده و  شاخه های درختان سرو کنار جاده ایکه بسوی کتابخانۀ دانشگاه کابل میرفت از سنگینی برف خمیده مینمود. دانشجویان تک تک بسوی آن در رفت و آمد بودند.  یا میخواستند حسابات آخر سال خود را با کتابخانه تسویه کنند یا که بخاطر ساعتی تکرار درس ها برای امتحان بار دوم آنجا را انتخاب میکردند.

     « اجمل » برای مسترد کردن کتاب تاریخ تمدن  که یکماه قبل گرفته بود ولی غیر از چند صفحه ای از آنرا نخوانده بود بطرف کتابخانه میرفت.  در خیالات اش چنان غرق بود که چند بار صدای از عقبش را نشنید… خیالات و خاطرات چهار ساله در محیط دانشگاه… امتحان و امتحان و کامیابی ها و ناکامی ها و از دوستان دوران دانشگاهی اش. از عبدالله و خوشحال که دیروز با انان وداع و هر کدام به سمت مزارشریف و لغمان رفته بودند و دیگر دیدن دوباره آنان یاالله و یا نصیب بود! چرت های آینده که از پس فردا شروع میشد .اوهم به سمت قندهار میرفت. شاید معلم و یا شاید هم ماموریت دیگری. باورش نمیشد که چهار سال به همین زودی خلاص شده باشد…

    آخر صدا را شنید و به عقب دید. « حلیمه» صنفی اش بود. لبخند میزد و با عجله خود را  به او  رساند. «اجمل» منتظرش ایستاد و متوجه شد که « حلیمه» چقدر با نگاه مهربان به سویش میبیند. وقتی به پیش اش رسید با سلام پرسید:

    ــ کتابخانه میروی… من هم میخواهم آنجا بروم… و به تعقیب آن از او خواهش کرد که در مضمون ریاضی که باید دوباره امتحان میداد او را کمک کند.  و هردوی با هم بسوی کتابخانه رفتند.

    فضای کتابخانه آرام و تک تک دانش آموزان دختر و پسر در هر قسمت نشسته  و مشغول مطالعه بودند.

    ترجیع دادند که در بخش ریفرانس کتابخانه که کاملن خلوت بود بنشینند. « حلیمه» بالاپوش اش را از جانش در آورده و روبروی «اجمل» جای گرفت. میخندید و از بد شانسی اش در امتحان صحبت میکرد و عقیده داشت که استاد هم شاید قسمتی از سوالات او را نادیده گرفته و او را ناکام کرده باشد.

    کتاب اشرا بیرون آورده و در حالیکه خندۀ ملیحی بر لب داشت به چهره «اجمل» خیره مانده بود.« حلیمه » زیبایی خاصی داشت. قد بلند، گیسو های ریخته روی شانه ها وچشم های سیاه وبادامی اش او را خیلی مقبول جلوه میداد و « اجمل» میدانست که در چهار سال که با «حلیمه» هم کلاس بود، او   دختر سر به زیر و محجوبی بود و عادت داشت که همیشه با دو دختر دیگر صنفی اش یکجا مینشست. کمتر میخندید و یا از استادان سوال میکرد.

     یادش آمد که سال دوم دانش آموزی شان روزی دفتر یاداشت هایش را از او گرفت و فردا که  پس آورد، در میان اوراق آن  یک پر طاوس رنگه یافت و پر طاوس که روی آن دایره های رنگین متعددی بود بوی عطر بنفشه میداد و در اخیر آن، قلبی روی یک کاغذ نقاشی شده بسته شده بود. همانروزاو پر طاوس را به «حلیمه» پس داد  و او هم در حالیکه میخندید گفته بود این پر طاوس نشانی میان کتاب های درسی من است و من آنرا فراموش کرده ام. گاهگاهی هم« اجمل» میدید که بسویش زیر چشمی نگاه میکند.

    برایش گفت : پس بهتر است که شروع کنیم و من میخواهم بدانم که مشکل تو از کدام عنوان هاست.« حلیمه»  در حالیکه گیسوان ریخته بر صورت خود را پس میزد خنده ای کرده پاسخ داد:

    ــ خوب اول بگو که چه وقت به قندهار میروی؟.. «اجمل » جواب داد پس فردا… باز پرسید:

    ــ چرا نمیخواهی در کابل بمانی؟… «اجمل» جواب داد: من نمیتوانم به کابل بمانم زیرا پدر مادر و فامیل و خانۀ ما در قندهار است… من به کابل چطور زندگی کنم… « حلیمه» خاموش ماند و در حالیکه کتاب ریاضی اش را ورق میزد با خنده گفت:

    ــ کار خوبی میکنی راستی جدایی از مادر و پدر و قوم  مشکل است… لحظۀ خاموش ماند و «اجمل» خیال میکرد «حلیمه» با خودش در کشمکش است و سوالی دارد که میخواهد آنرا حل کند. لحظۀ به همین منوال بطرفش دید و بالاخره گفت:

    ــ راجع به « شهلا» چه فکر میکنی؟… « اجمل» نمیدانست هدف او چیست . بنا برآن گفت . باید راجع به او چه فکر کنم. شهلا صنفی ما و تو بود ومن به خاطر آشنایی با خانواده و برادر بزرگ اش به او وبا فامیل شان آشنایی دارم و شاید فردا قبل از رفتن یکبار  به خانۀ شان رفته با همه شان خدا حافظی کنم…« حلیمه» آهی کشیده و گفت:

    ــ من در چهار سال میان همه صنفی های مان ترا خیلی دوست داشتم و خیلی هم دوست دارم. و کلمۀ اخیر را آنقدر به سختی اداء کرد که چهره اش سرخ شده بود و « اجمل» تنها مژگان بلند اش را از بالای ابرو هایش میدید که پائین و بالا میرفت… گفت :

    ــ من هم دوستت دارم و دوستت داشتم و در حقیقت من همه دختر صنفی هایم را دوست دارم و ما مثل خواهر و برادر واعضای یک خانواده بودیم… « اجمل» آرام گرفت و دوباره از مشکلات درسی « حلیمه» پرسید… تنها جوابی که او داد اینبود که:

    ــ مشکل ام حل شد   و نمیخواهم سر ات بدرد بیاورم و دیگر نمیخواهم مزاحمت کنم… آرام بود و در خود فرو رفته بود. فقط یکبار چشم هایش را بالا نموده و اینبار گفت:

    ــ خیال میکردم تو « شهلا» را دوست داری و گر نه من از دوسال پیش میخواستم بگویم دوستت دارم…

    « اجمل» جواب داد:

     ــ « حلیمه جان» حالا دیگر خیلی ناوقت است زیرا من با دختر عمویم نامزد شده ام. احترامی را که به تو دارم گاهی کم نمیشود.

    هنوز جمله اش را به پایان نرسانده بود که « حلیمه» بالا پوش اش را برداشته و با گفتن خدا حافظ به سرعت کتابخانه را ترک کرد و دیگر «اجمل»  تا امروز اورا ندید… حالا با خودش میگفت چه شوخی بی نمکی کرده بود.

    جهانمهر هروی

    15 نوامبر 2008

  •  

     تولدی

    کـــسی  به  فکـــر تولـدم  نشـد غیـــر خدا

    که خـــلق کــرد  به  دنیا، دل شکـسته چرا

    شگفت غنچه  ای  افسرده  روزهای  خزان

    به چشم  دید زمان  و  به فــکــر  بکر  شما

    دلی  تپیـــده  ز  عصــیان  قرن  های  زمین

    به شـــوق آمــدن  شعـــله های  سرد گناه

    گذشت سال و ماه و هفته ها  بروی زمین

    ولی  نـدید   ز دنیــا  به  غــیر  جـور  و جفا

    امـید بود  و  دل تنگ و  لحظه  های  فـراق

    و سوز و  ساز  و  تمنا  و  درد و  رنج  و بلا

    شکست و باز مرمــت و  بار  بار  شکـست

    به خود  نشست و  از خویش بود عمر جدا

    چه حکمتی! چه فریبی، نگفت هیچکسی

    که ازین آمـدن و  رفتن  تــو  چــیست  دوا

    ***

    نشد که روزی بدانم  چــرا شگفته شــدم

    و یا خداست درین راه  که میرود به خــطا

    جهانمهر هروی

    12 نوامبر 2008

     

  • بوقلمونهای  محلۀ ما ( خاطره)

    وقتی به شهر نشیمن اختیار کردیم بعد از شناختن بازار ها و کوچه ها کم کم با مردم شهری آشنا شدم. بقال، نانوا، شیرینی فروش سر کوچه، مسجد، مکتب، و بچه های سرکوچه  واینها را همه میدیدم و گاهی فکر نمیکردم که زندگی همه ما با اینها آهسته آهسته تحول میکند و روزی نه روزی  یکی میرود و دیگری جایش را میگیرد و بازار ها هم شکل اش را تغییر میدهد.

    در میان بچه های  همسایۀ ما دو تا پسر عمو بودند که پدر هردوی شان مشترکن یک شرکت بارچلانی داشتند. چند تا موتر غراضه و چند دریور و شاگرد دریور؛ به اصطلاح مال تجاره را از بندر های مرزی به صاحبانش میرساند و دم و دستگاهی داشتند. موتر والگای روسی همیشه با یک دریور به درب خانۀ شان ایستاده بود.

    آشنایی ما سالی چند دوام کرد. گاهی میشد که من به خانه ای شان میرفتم و با هم درس میخواندیم و زمستان ها هم در مسجد نزد ملا شروط الصلات و صرف و نحو میخواندیم.

    یکروز یکی ازین بچه ها برایم گفت ما فردا در فلکۀ بازار خوش با یک نفر جنگ داریم. از حیرت نفس ام بند آمد و گفتم  جنگ کردن! من تا حال نمیدانستم که شما جنگره هستید و من گاهی شما را نمیتوانم همراهی کنم. یکی از آنان گفت:

    ــ برو بابا تو چقدر ترسو هستی ما از تو کمک نمیخواهیم. صرف بیا و تماشا کن. ما جنگ را با پول میخیریم… چیزی نفهمیدم. فردا عصر زمانیکه بازار شلوغ بود من از گوشۀ متوجه آنان بودم. تقریبا در یبن فلکۀ بازار خوش هر دو پسر عمو به جان هم افتادند . اول هر قدر خواستند مادر و خواهر همدیگر را ناسزا گفته و بعد از آن با مشت ولگد چسپیدند به جان هم… حسابی همدیگر را مشت باران میکردند. لحظۀ بعد مردی جوان میان جنگ ایشان قرار گرفت و به اصطلاح میخواست میان شان مصالحه بر قرار کند. ابتدا یکی از پسرعمو ها به او دشنام ناموس حواله کرد و بعدا پسرعموی دومی هم یکجا با اولی بجان میانجی چسپید و به نرخ روز او را با مشت ولگد کوبیدند. آنروز ها نه پولیسی بود و نه کسی ازین شیطنت ها چیزی میدانست و خلاصه لنگی اسپیشل طرف به گوشه ای افتاد و لباس هایش پاره و دهنش پرخون شد و من پسر عمو ها را ندیدم هردوی شان فرار کرده بودند.

    فردا برای یکی از آنان گفتم اینکار تان خیلی دور از ادب و اخلاق انسانی بود. هردو باهم خندیدند و یکی از آنان با خنده ای مضحکی گفت:

    ــ کدام اداب و اخلاق…اساسا هرکسی که  خود را میانجی میسازد احمق است. میگذاشت و مثل تو میدید که آخر ما به کدام سرحد میکشد. و هردو تا توانستند خندیدند.

    صنف های آخر لیسه بودیم. حالا دیگر از آن شیطنت های روز های اول خاطراتی در کلۀ شان باقی مانده بود هر کدام آنان شده بودند سیاستمدار و به فلان حزب و جریان انقلابی  و مترقی خوشبینی اظهار میکردند. اولین چیزی که یکروز از زبان هردوی شان شنیدم میگفتند:

    ــ پدر های ما استثمارگر اند. آنان حقوق ده نفر دریور و شاگرد دریور و چند مامور را در شرکت بارچلانی میخورند.  بعد از آن سخن را به فلسفه های  جامعه بدون طبقات و مارکسیزم کشانده و مرا هم به جریانی مترقی ای که ایشان بدان گرویده بودند دعوت کردند و چند روز بعد یکی از آنان برایم گفت:

    ــ روزه، ذکات، نماز و در کل دین تریاک اجتماع است. پس از آن هردوی شان شروع کردند به تعریف چند نفر که من تازه با نام شان آشنا میشدم. البته اینها بعد از رهبران بین المللی شان رهبران داخلی شان بود. هر دو پسر عمو موی خود را دراز نگاهداشته بودند که آنروز ها این مردم را بیتل میگفتند. یکروز برای یکی گفتم:

    ــ این طرز نگهداشتن موی برای جوانان ما ضرور نیست. او با چهره ای بر افروخته گفت:

    ــ من خود را برای خودم آرایش میکنم و به قضاوت دیگران کاری ندارم… چیزی نگفتم و آهسته آهسته ارتباط خود را با من کم کردند. شاید به خاطری که مصروفیت آنان زیادتر شده بود.

    زمان همچنان پیش میرفت و من دیگر ازین محله به محل دیگری کوچ کردیم. روزگاری آمد که دیگر افکار این دوستان قدیم ام از طریق رادیو، تیلویزیون و در مظاهرات قسمن بیان میشد. ولی من خبر شدم که آنان به سمت ایران  کوچیده اند و در آنجا با آنانیکه با دولت و نظام جدید مخالفت داشتند میجنگیدند. شاید هم زبان جنگی میکردند.

     دو دهه از آن تاریخ گذشت. من صاحب اولاد های بودم که در سنین من در همان سال ها قرار داشتند. مسلمن اینها نسل جدیدی بودند که همه چیز را نه با عینک ما میدیدند بلکه در تار عنکبوت بنیادگرایی طالبان گیر مانده بودند. در مکتب باید با عمامه و پیراهن تنبان میرفتند. قصه میکردند که معلمان ما میگویند. فزیک، کیمیا و بیولوژی و حساب علم شیطان است و باید به جای آن فقه و حدیث خواند و باری هم روی مسایل برتری های شیعه و سنی بحثی به راه میانداختند.

    از همه جالبتر یک روز پسر بزرگم گفت مدیر مکتب ما امروز پسر کوچک اش را روبروی همه شاگردان به فلک بسته و با چوب تا جان داشت زد. پرسیدم چرا؟ جواب داد:

    ــ برای همه شاگردان گفت این پسرم امروز صبح نماز نخوانده است. پرسیدم مدیر شما را چه نام دارد و وقتی نام او را برد با حیرت دانستم او یکی از همان پسر عمو های  قدیم بودند که پدرهای شان شرکت بارچلانی داشتند و امروز آنان پدر شده بودند. دلم از همه چیز بد شد و ترجیع دادم که دیگر پسران ام مکتب را فراموش نموده و در خانه نزد مادر شان به آموختن علم و معرفت مشغول شوند…

    جهانمهر هروی

    9 نوامبر 2008

    دوستانیکه به غزل علاقمند اند مرا یکبار دیگر ترغیب کردند و باز هم غزلی گفتم. اما اینبار هم از آن راضی نیستم. خدا کند شما را خوش اید.

    غزل شب

     ای عشق عجـب سلسله  داری  به مذاهـب

    صد زخــم زنی  بر دل مــا، هستی  تو غـائـب 

    گفـــتم که غــزل  باز نگـــویم  همه گـفتــــند 

     اینست به  شهــر  دل  عـــشاق،   عــجائب 

    پیمــان وفــا با چــه کسـی  بسته کنم  چون

    هر کـس  به طـریقی   رود  این   راه غــرائب 

    هـــندو  شــده  یارم   و  پرستـــد   بُت  دنیــا

    برچســـپ  به آئیـــن مـــن  آورده  مـــعـائب 

    یارب  چه  مصیبت به جـهان   حکمـروا  شـد 

    در  قسمـت ما نیست  خوشی غیر  مصائب 

    ***

    آلــوده   کجــا  دامــن ما  میشود از عیــــب

    از  روز  ازل  قسـمــت  مــا  بـوده   اطا یـب

    حهانمهر هروی

     ۳۱ اکتوبر ۲۰۰۸

    پارچه موسیقی به آواز فرزانه خورشید هنرمند تاجیکی

  •  

    سیب شکره ( یک خاطره)

    بخاطر ندارم باغ ما چقدر مساحت داشت. همینقدر یادم میآید که چهارده جویه چهار خیابان، تعدا زیادی تاک انگور، درخت زردآلو، سیب، ناک، آلو، انجیر، توت، و یک درخت پسته و یک درخت برزگ شاتوت داشت. این باغ از پدر کلانم برای پدر و عمویم  میراث مانده بود.  پدر و عمویم تا چند سال قبل مشترکن و بدون کدام جنجال از حاصلات آن استفاده میکردند.

    وقتی کودک بودم این باغ برایم همه چیز بود. همه ما یعنی هم فامیل ما و هم عمویم بهار تابستان و خزان آنجا میرفتیم. اکثرا در خانه باغ آن فرش هموار میکردیم و به اصطلاح میله میکردیم. درین روز ها من با پسر عمویم که چند سال از من کوچکتر بود به هر درختی سر میزدیم وقتی گل داشت از گل ها و وقتی میوه داشت از دیدن میوه های آن لذت میبردیم و گاهی هم مشترکن نهال جدیدی  غرس میکردیم و روز ها برایش اب میدادیم و تماشا میکردیم که چطور برگ میکشد و چطور بزرگ میشود. به اینترتیب پدر و عمویم مشترکن هر سال در شاخه بری و بازسازی ای باغ کار میکردند وهر سال از سال دیگر وضیعت میوه و سرسبزی این باغ بهتر میشد.

    در میان این همه درخت ها و بوته های تاک من گرویدۀ یک درخت بودم که میگفتند این درخت را پدر کلانم غرس کرده بود. درست بیادم است این درخت هر سال سیب های بار میآورد کوچکتر از همه سیب های بود که من در باغ خود و باغ های دیگر دیده بودم. وقتی پخته میشد رنگ قرمز تیره ای میگرفت و این درخت که قامت کوتاه و شاخ و بال گسترده ای داشت مثل یک بوته گل گلاب سرخ میزد و سیب هایش مثل شکر شیرین و خوش طمع بود. گاهی میشد که برای چیدن سیب هایش میان من و پسر کاکایم جنجالی بوجود میآمد. زیرا هر کدام از ما میخواستم مقدار زیادتری از همدیگر را بچینیم و این مسله زیادتر در فصل چیدن سیب رخ میداد.

    یکروز که همه ما جهت میله بباغ رفته بودیم سروکله یک پیرمرد چاق با دو جوان پیدا شد. انها را عمویم با خود آورده بود و میگفتند آنها از یک روستای دوردست برای گرفتن پیوند ازین درخت سیب به اینجا آمده اند. مرد چاق حین صحبت اش چند بار  نام پدر کلانم را با احترام زیاد یاد نموده و راجع به علاقه او به تربیۀ درختان میوه گپ زد. و من دانستم که پدر کلانم این درخت سیب را خودش پیوند زده و اصلیت این سیب از ولایت غورات است.

    چند سال بعد ما روستا را رها نموده و به شهر سکونت اختیار کردیم. دیگر نمیتوانستم به باغ سر بزنم و بر علاوه سالی بعد من جهت ادامۀ تحصیل به کابل رفتم. وقتی هم به هرات میآمدم دیگر نه فصل میوه بود و نه علاقۀ برای رفتن به روستا و دیدن باغ.

    سال ها گذشت و روستا ی ما دستخوش جنگ های میهنی شد. یکبار خبر آمد که چریک ها در باغ ما پناه گرفته بودند و روس ها آنرا بمبارد کرده و نیم آن خراب شده است. دلم بخاطر درخت سیب شکره  سوخت. بعدا خبر شدم که یکی از قوماندن های محل  هشت سرباز روس را اسیر گرفته و بعد از کشتن  آنان را در همین باغ زیر خاک کرده است. البته این قوماندان دیری زنده نبود و بدست رقیبانش کشته شد و من مقبره اش را در نزدیکی همان باغ دیدم . اماخاطرۀ آن سیب شکره را گاهی فراموش نمیکردم.

    در سال 1381 سفری به ولایت زیبای غورات داشتم. از شمال شهرک « تولک» درۀ ای دهن میگشاید که سر چشمۀ هریرود از میان آن میگذرد. در میان این دره در دو طرف باغ های میوه را مردم مهمان نواز آن دیار ساخته اند. چهار مغز، سیب، آلو، زردالو، شفتالو، انگور و ناک از جمله حاصلات آن است. بیاد دارم آخرین روز های ماه سنبله بود و  من که بخاطر سروی حاصلات زراعتی ( کشاورزی) به آنجا رفته بودم و با دعوت یکی از دهقانان آن به باغش اش رفتم. در میان آن همه درختان میوه چشمم به درخت سیبی افتاد که مثل یک بوتۀ گل گلاب سرخ میزد. سیب های نه چندان درشت با  رنگ  قرمز تیره خاطرات سه دهه از عمرم را دوباره  زنده کرد. خیال کردم دوباره ده ساله شده ام. تاریخ یکبار به عقب بر گشته بود و من با پسر عمویم خود را یکجا دیدم  که مشغول چیدن سیب شکره هستم. آهسته دست برده و یک دانه سیب را از درخت چیده و خوردم. همان سیب بود و همان طعم و همان مزه. با خودم گفتم عجب دنیایی … چون به خاطرم آمد که باغ ما دیگر آن درخت سیب شکره را ازدست داده بود. ویران شده بود و به مقبره ای سربازان روس تبدیل شده بود نه درخت سیبی بود و نه تاک انگوری و سه سال میشد  که آنرا فروخته بودند و در میان آن جای درختان میوه چند خانۀ گلی بنا یافته بود که از بی ابی بقیه اش خشک و غیرقابل  استفاده بود …

    جهانمهر هروی

    6 نوامبر 2008

  •  

    پیراهن سبز کم رنگ با گلهای سپید

    « ذکریا»وقتی به خانه آمد با اولین کسیکه بر خورد پسر کوچک اش بود. او با ورخطایی خبر در گذشت مادرکلانش را داد.  «ذکریا» با بی باوری به اتاقی که مادرش زندگی میکرد داخل شد. او  روی دوشک دراز کشیده بود و بر علاوه خانم، خواهر و چند نفر از زنان همسایه نشسته و سورۀ یاسین را میخواندند. با یک فریاد از تۀ دل خودش را بروی نعش مادر انداخته گریسته گفت:

    ــ مادر جان قربانت شوم ترا چه شده بر خیز! چشم هایت را باز کن و بعد از آنکه لب هایش را برای گرفتن بوسه بر رخسار مادر برد دید که صورت اش سرد است و نفس نمیکشد. دلش گرفت و از ته دل گریه کرد. برای اولین بار شبح مرگ را به چشمش میدید. مادر یگانه پشتوانۀ زندگی اش بود. او پدرش را به خاطر نداشت زیرا قبل از آمدن او به دنیا در گذشته بود.

    همان پیراهن سبز کمرنگ با گل های سپید هنوز زینتبخش تن اش بود. همسرش با گریه گفت:

    ــ نمیدانم چه شد. یکبار فریاد زده روی زمین دراز کشید. گویی دستی حلقومش را گرفته بود. هر چه برایش آب دادم و هر قدر با او صحبت کردم فایده نکرد و ساعتی بعد دیدم نفس نمیکشد…

    « ذکریا» با اندوه فراوان از خانه بیرون شده و به سراغ چند مرد همسایه رفت.  به همه اطلاع داد که مادرش فوت کرده و طالب کمک شد.

    توصیۀ همه این بود که تا فردا بالای سرش قران بخوانند و فردا صبح مراسم خاک سپاری اش را انجام دهند.

     آفتاب در حال غروب بود و تکه پاره های از ابر به رنگ نارنجی در افق غربی نمایان بود که دوستان دیگر سررسیدند و به کمک « ذکریا» شتافتند…

     شب از نیمه گذشته بود و چند تا زن روی جسد مادرش قران میخواندند. کودکان همه بخواب رفته بودند. « ذکریا » روی دوشک افتاده و به مادر فکر میکرد. خاطرات زندگی چهل سالش مثل پردۀ سینما از مقابل چشمش عبور میکرد. خیال میکرد کسی او را به آسمان میبرد و از ارتفاع هزاران میل رها میکند. به فکرش میرسید که هنوز کودک است و وقتی به خانه داخل میشود گل از گل مادرش میشگفد. او را در بغل میگیرد و بر صورتش بوسه میزند. یادش میآید وقتی سفر میرفت قرآن پاک را بالای سرش میگرفت و باز یادش میآمد که آرزوی دامادی اش را بر آورده ساخته و « سعدیه» را عروسش ساخت و باز بیادش آمد که همان پیراهن سبز کم رنگ با گل های سپید را بخاطر عروسی اش برای مادرش خریداری کرده بود و بهمترتیب هر چه در چهل سال عمرش گذشته بود را بیاد میآورد و افسوس میخورد. آخرش خستگی کار های روز مره و اندوه در گذشت امید و تکیه گاهش اورا بیحال ساخت تا خوابش برد.

    « ذکریا» در خواب دید که مرده است…  با ترس زیاد چشم هایش را باز میکند. متوجه میشود در تاریکی مطلق قرار دارد. از ترس میلرزد اما خودش را از دست نمیدهد. نیم خیز میشود سرش به خشتی میخورد که هنگام دفنش شکاف مستطیلی لحد را بالای سرش پوشیده بودند. این خشت خام آنقدر پوسیده است که با ضربۀ سرش کاملن از هم پاشیده و مثل ماسه به درون لحد میریزد و به دنبال آن  خاک های زیادی از بالا به میان لحد سرازیر میشود و سوراخی ایجاد میگردد که روشنی آفتاب هر چند ضعیف است تابیدن میگیرد.

    دستش را ازمیان این همه خاک های پوسیده و ماسه های نرم به سوی سوراخ دراز میکند و باقیمانده ای خاک را به قسمت های آخری لحد برده و سوراخ را گشادتر میسازد. بعدا نور شدیدی را با هوای تازه که بوی دنیا را میداد به درون لحد می آورد و او با زحمت زیاد قامت اش را از میان آن همه خاک بیرون میکشد…

    آفتاب روی همان قله های  افراشتۀ کوه های غرب در حال غروب است. هوا گرم  و باد گرد و خاک را از کوچه های اطراف به سمت قبرستان پخش میکند.

    « ذکریا» باتعجب نگاهی به اطرافش می اندازد و از حیرت دلش شور میزند. لباس های سپید که از گردن تا ناخن پای هایش را پوشانده است در پرتو نارنجی رنگ غروب وحشت انگیز مینماید. وقتی راه میرود خیال میکند زمین زیر پایش مثل پنبه نرم و لطیف است… برای اولین بار در زندگی اش لذت عجیبی میبرد و خیلی زود میخواهد همسر و اولاد هایش را ببیند و بنا برآن فریاد میزند :

    ــ های مردم من زنده ام مرا ناحق زیر خاک گذاشتید… ولی صدایش را کسی نمیشنود. باز صدا میزند:

    ــ من زنده ام باور کنید شما اشتباه کردید … و چند بار اسم همسر و دو فرزند اش را میبرد…

    در همین لحظه از خواب بیدار شد. عرق سردی تمام تنش را پر کرده بود. از خانه مقابل صدای یک زن که قران میخواند بلند بود و باز بیادش آمد که مادرش مرده و فردا او را باید به خاک بسپارند. با خودش گفت چه بهتر که هنوز زیر خاک دفن نشده، یکبار مادرم فریاد بزند که من زنده ام. اما ازین فکرش لرزید و قبول کرد که شانسی برای زنده شدن مادرش وجود ندارد و آنچه او دیده یک خواب بوده. از جایش بلند شده و بیرون رفت.

    هوا گرم بود  شب از نیمه گذشته و جزء صدای تلاوت قران توسط یکی از زنان همسایه همه جا خاموش بود. ستاره ها در روی آسمان بل بل میکردند و از دور صدای های مبهمی میآمد.

    « ذکریا» سگرتی روشن کرده و آهسته درب خانه را گشوده به کوچه داخل شد. نمیدانست کجا میرود و در مسیرکوچه حرکت کرد. شاید نیم ساعتی راه میرفت که به دریا رسید. روی یک سنگی نشست و به آب های سربی رنگی که روی هم ملیغلطیدند نگاه کرد. باخودش گفت کاش مادرش دریا میبود و گاهی نمیمرد و ازبین نمیرفت. به کوه های اطراف نگاه کرد که در تاریکی شب همرنگ هم بودند. فکر کرد که چرا این کوه ها نمیمیرند و نابود نمیشوند. چند لحظه بعد ازین طرز فکرش  شرمنده شد. زیرا بیاد آورد که هر زنده بلاخره محکوم به مرگ است و دوباره به طرف خانه باز گشت.

    هنوز به خانه نرسیده بود که نخستین پیام صبح را از مسجد شهر شنید. صدای اذان صبح بود و «ذکریا» به سرعت اش افزود. تا به خانه رسید.

    ***

    یکسال از درگذشت مادرش سپری میشد. درینمدت بار ها به خوابش آمده بود که او هم مرده است. ولی صبح که از خواب بر میخاست در حیرت عجیبی فرو میرفت. یکبار داستان مردن و زنده شدنش را که خواب دیده بود به دوستش گفت. دوستش برایش توصیه کرده بود که چیزی نذر کند و دیگر راجع به مرگ فکر نکند.

    « ذکریا» گاهی بعد از فراغت از کار های روزمره با دو طفل اش به بازار میرفت و هر جائیکه اطفالش میخواستند، برای گردش انتخاب میکرد.

    یکروز با دخترش به شهر رفت. دخترش از او تقاضا کرد که برایش پیراهن بخرد. در میان تکه هایکه برای خریدن میدید. چشمش به همان تکه افتاد… رنگ سبز کم رنگ باگل های سپید… دست دخترش را کش کرد و با سرعت از فروشگاه بیرون شد.

    جهانمهر هروی

    اول نوامبر 2008

     

پیوندها