• برای محمد زرگر پور عزیز شاعر هرات  باستان که گفته است:

    به سایه سار همان ناژوان دلم خوش بود

    ولی فسوس ! که با درد چوب دار شدند

    وعده میدهم عمو جان ( خاطره)

    یک منطقه شهر هرات را تا زنده ام فراموش کرده نمیتوانم « استادیوم » محلی که در مساحۀ زیادتر از بیست جریب زمین به طرح زیبایی از هفتاد سال قبل ساخته شده است. سرک ولایت از وسط آن و  شاهراه هرات تورغندی از قسمت جنوب آن به شکل یک قوس دایره عبور میکند. در اطراف سرک ها درختان ناجوی پهلوی هم قرار گرفته که سر به اسمان میسایند و قرار گفتۀ پدرم در زمان نایب سالار   عبدالله خان طرحریزی شده بود. در گوشۀ سمت شرقی آن استودیوم شهر قرار دارد که گنجایش هزاران نفر را دارد و اطراف این استادیوم هم با ناجو های سر بفلک کشیده احاطه گردیده. وقتی هنوز شاگرد صنف های ابتدایی مکتب بودم با همبازی هایم اینجا میآمدیم و درون استادیوم میرفتیم و گاهی هم با تقلید از دیگران توپی جلو پای های خود انداخته و فوتبال میکردیم و یا در سایۀ ناجو های پتو هموار نموده دروس مکتب را برای امتحان آماده گیری میگرفتیم.

    آهسته آهسته بیادم میآید که در زمان ظاهرشاه در اوایل برج سنبله مراسم جشن استقلال کشور هم آنجا برگذار میشد و ما میرفتیم و به تماشایی مراسم رژه نظامی میپرداختیم و بعد از آن شب ها با پدر و برادران خود میآمدیم و از چراغانی دیدن میکردیم. در هر گوشۀ کمپی بود و مردم شاد درون این کمپ ها میگفتند و میخندیدند. برای من زیاتر از همه جالبتر چراغ های برقی بود که به نوبت گل و روشن میشد و خیال میکردی کسی آنان را در فضا دور میدهد. چه خورد و چه بزرگ زن و مرد با نظم خاصی در پیاده رو ها در گشت و گذار بودند.

    بگفتۀ حافظ شیرازی:… زمانه عروس هزار داماد است.

    سالی چند هم درین منطقه تظاهراتی بر پا میشد که در آن به هرکس که میخواستند مرده باد و زنده باد شعار میدادند. آنروز ها من آموزگار بودم و میدیدم که با چه بهانه های دانش آموزانرا به هر سوی سمت میکشند. دیری نگذشت که توفان تمرد بر پا شد. در یکروز دیدم که خلایق با چوب و سنگ و شعار های تازه به سرک ها و بازار ها سرازیر شده اند و میدیدم که مردان تنومندی در آنروز ها این درختان ناجوی کهن را با اره های برزگی میبریدند و در روی سرک قامت شانرا به خاک میانداختند. البته بهانۀ شان سد معبر برای گشت و گذار ماشین های نظامی بود.

    شهر هرات را نسبت به دیگر ولایات افغانستان با ناجو هایش میشود زیبا و سرسبز قلمداد کرد. زیرا در هرمنطقۀ هرات چه پارک ها چه باغ ها، جاده و حتی زیارت ها با درختان ناجوی صد ساله و پنجاه ساله تزئین گردیده است. تخت ظفر، شیدایی، پارک ولایت، باغ زنانه ( مقبرۀ گوهرشاد و منار های مصلا) و ده ها زیارت  و حتی جاده ها وشاهراه ها در دو طرف درختان تنومند ناجو دارد.

    در سال 1993 زمانیکه بعد از یک دهه دوباره به هرات آمدم با تأ سف دیدم که از تعداد ناجو های شاهراه هرات قندهار به اندازۀ چشمگیری کم شده، باغ تخت ظفر دیگر بنام ناجو درختی ندارد. باغ زنانه و یا مقبرۀ گوهر شاد تل خاک است و در قله های منار های آن غار های از اثر اصابت گلوله های توپ و یا تانک برای مردم دهن کجی میکند. قصه کوتاه علت این همه خرابی ها را باید ناگذیر به جنگ و ستیزه جویی میان آدم ها نسبت میدادم. بلی آدم وقتی میجنگد با همه چیز بیگانه میشود. آدم های بیگناه را میکشد چه رسد به درختان سبزی که شهر ومنطقه اش را زیبا ساخته است.

    بعد از آنکه توانستم به بیکی از موسسات خیریۀ بین المللی شامل کار شوم اولین پروژه ای را که پیشنهاد کردم بازسازی این همه سر سبزی بود. در سال اول تعدادی نهال ناجو را از ایران آوردیم و بعدا با بذر نمودن صد ها هزار نهال ناجو این پروسه برای مدت سه سال در شهر هرات و مکاتب اطراف هرات  ادامه پیدا کرد.

    غرس نهال سبز ناجو ( کاج) در لیسۀ وزیر فتح خان سال۱۹۹۵

    سال 1995 سال مصیبت تازه بود. طالبان بی فرهنگ شهر هرات را اشغال کردند. با آمدن این فرزندان شیطان تمام پلان های دوباره سازی هرات متوقف شد. بر علاوه اینکه متوقف شد ازادی اندکی هم که برای تشبث های علمی، مسلکی و باز سازی هرات موجود بود به رکود مواجه شد…

    در اواسط تابستان سال 1997 از دفترم که نزدیک استدیوم شهر هرات بود با بایسکل ( دوچرخه) سوی خانه روان شدم. در آنروز ها معمول شده بود که طالبان هر هفته یکی را به استدیوم شهر میآوردند و به بهانه های شرعی بدار میزدند. درین روز ها مردم بیکارو اطفال یتیم و سوداگران دور گرد درین استدیوم جمع میشدند و به اصطلاح هم فال میگرفتند و هم تماشاه میکردند. وقتی از جادۀ مقابل استدیوم عبور میکردم طفل ده الی دوازده سالۀ را دیدم که سطلی از آب با چند گیلاس ( لیوان) پلاستکی و پارچه  های  یخ روی آن به طرف استودیوم میرفت. چون تشنه بودم صدایش زده و خواهان یک گیلاس اب شدم. ضمن انکه آب میخوردم از او پرسیدم این آب را کجا میبرد. با خنده گفت:

    ــ میبرم استودیوم… امروز کسی را به دار میزنند… نیمه آب یخ را نوشیده بودم و یکباره لرزه به اندامم افتاد. خیال کردم این انبوه درختان ناجو فریاد میزنند. دار…دار…دار.

    برایش گفتم :

    خوب این سطل آب چقدر پول برایت کمایی میکند؟ با خنده گفت هزار افغانی یخ خریدم. و فکر میکنم ده هزارمیشه. یکبار فکر به مخیله ام رسید که این طفل را از دیدن این جنایت مانع شوم. در حالیکه بقیه آب را مینوشیدم گفتم:

    من پول ات را میدهم؛ میشود که این سطل آب ات را به خانۀ من که در همین نزدیکی هاست بررسانی. با خوشحالی پذیرفت و من راهم  را به سمت غرب و از یک خیابان فرعی کج نمودم. من از بایسکل پیاده شده و با او روان بودم. در بین راه پرسیدم. تو مکتب میروی؟ پاسخ داد:

    ــ نه!  پدرم شش سال قبل کشته شده و من یگانه کسی ام که باید به مادر و دو خواهر ام که از من بزرگتر اند کارکنم و پول بدست بیاورم. گفتم:

    ــ تو که به استدیوم میروی و آب میفروشی، از دار زدن مردم نمیترسی؟ با خنده گفت:

    ــ  نه عمو جان! من با همن سن کم ام آنقدر کشته دیده ام که نپرس. پیرار سال زیر آندرختان بیست هفت نفر کشته را انداخته بودند و تا سه روز همه مردم تماشاه میکردند. او در ست میگفت شبی که طالبان به هرات آمدند. تحفۀ شان کشته های بود که از مسیر راه جمع آوری نموده و در دروازۀ ولایت هرات زیر همین درختان جهت تولید رعب و وحشت به نمایش گذاشته بودند. او بهمترتیب افزود.

    ــ پنج سال قبل ما به سمت غرب شهر بودیم. یک راکت آمد و پنج نفر طفل را جابجا کشت. خوب به دار که میزنند همین خوبی را دارد که خون نمیریزد. من سه بار تا نزدیک دار رفتم  و مرده ها را تماشاه کردم… خیال میکنی  به خواب رفته اند. یکی از آنان وقتی مرده بود هم خنده میکرد.

    تعادل ام را از دست دادم و میخواستم به زمین بخورم. خدای من این طفل ده ساله چه افاده های را تکرار میکرد. با خودم گفتم راستی  جنایتی که بنام کشتار انسان صورت میگیرد شاید با ریختن خون از همدیگر فرق شود…

    وقتی بیست دقیقه راه رفتیم و از محوطۀ ناجو ها به سرک فرعی دیگری داخل شدیم طفل خسته به نظر میرسید و از من پرسید: عمو خانۀ شما کجاست؟!

    جواب دادم همینجا و یکبار فکر کردم که دروغم را چطور اصلاح کنم. اگر او به خانه من میرفت باید یکساعت دیگر هم راه پیمایی میکرد و بنابر آن با چرخ جلو بایسکل ام به سطل ابش زده و آنرا چپه کردم. او خیلی ورخطا شده که چرا چنین واقعۀ رخ داده ولی من با آرامی یک نوت ده هزار افغانیگی را از جیبم در آورده و به دستش دادم و ضمنا پرسیدم اگر میتوانی سطل آب دیگر با مقداری یخ بیاور باز دیگر پول برایت میدهم. او با حالت تأسفباری گفت:

    ــ شاید بعد از دوساعت! من باید دوباره به شهر بروم و یخ بخرم. گفتم باشه و او را باسطل خالی اش به عقب بایسکل ام شانده و به پارک شهر و محل فروش یخ بردم. وقتی پیاده شد برایش گفتم:

    ــ فرزند گلم!  من به آب ضرورت ندارم و بعد از آنکه یک نوت پنج هزار افغانیگی دیگر راهم به او دادم گفتم:

    ــ دیگر به دیدن دار و مرده هایکه بدون ریختن خون جان میدهند و گاهی در وقت مردن هم خیال میکنی خنده میکنند مرو… کارو بار ات را در شهر انجام بده. حیف تو!  چرا به زنده ها فکر نکنیم… با خنده ای و در حالیکه میگفت خیربینی عمو جان از من دور شد و شنیدم که دوسه بار گفت؟

    ـ وعده میدهم عمو جان وعده میدهم.

    جهانمهرهروی

    29 دسمبر 2008

  •  

    مثل غزل

    یک لحظه در  صدای  تو، مثل  غزل  شدم 

    امشب  هـــمه  برای  تو، مثل غزل  شدم 

    ای   یار،  ای  عــزیزترین   شعــر   زندگی

    از لطف و  از  صفای تو، مثــل  غزل  شدم

    گفـتی که شعر وصف مرا  با  زبان  بگوی

    با  یاد  حرفــــهای  تو، مثل غــــزل  شدم

    رازی  که هــــر نفس ، بدلم  چنگ  میزند

    اینست که  در هوای  تو، مثل غزل  شدم

    در مطلع  بیان  تو، ای شوخ  روز  و  شب

    با وسعـــت  نگاهی  تو، مثـل غزل  شدم

    گفتـــم   هزار  مرثـیه،  در  سوگ   رفتنم

    آخــر ببــین  فــدای  تو،  مثل  غزل  شدم

    جهانمهر هروی

    ۲۱ دسمبر ۲۰۰۸

     

  • کفش های زیدی

    کفش ها تقدیس گردیدند…

    وزیدی… مشتاقتر از آنکه

    کفش اشرا کجا پرتاپ خواهدکرد

    میان آن همه شوریده ها شورید تر گردید

     

    کفش ها آرامی خود را کجا یابند

    روی خاک و ماسه های گرم بغداد؟!

    جائیکه ،

     میبینی همگی وحشت و درد است

    تا که میبنی همه خون است

    همه ترس است

     

    ای والله؛

     حتی !  کفش ها دیگر

    برای سرزمینی دجله و فرات

    اعتراض خویش را پنهان نمیسازند

    این کفش ها دیگر نمیخواهد

    که سنگفرش خیابان

    طعنه بیغرتی را

    بر کف هموار شان هر روز

    با تکرار سردی

    باز گو سازند

     

    وای زایدی!

    تو چه کردی

    کفش های تو چرا

    اعتراض آن خیابان های شهرت را

    به دنیا باز میگوید؟

    ولی خفاش ها

    با تاریکی شب

    و راهنماهای هجوم لشکر چنگیز

    یک آواز میخواندند

    تا که دنیا هست

    اینجا بهشت ماست؟

     جهانمهر هروی

    17 دسمبر 2008

  • این شعر را تقدیم میکنم به احمد علی بلوچ نطاق برنامۀ بلوچی رادیوی کابل در سال های  ۱۳۴۸  و نطاق برنامۀ بلوچی در  رادیوی آل اندیا در سال های ۱۳۵۰ الی ۱۳۵۶در هر کجایی که هست سلامتی اش را میخواهم.

    تحفۀ از راه دور

      دانش آموز دبیرستان بودم

     همکلاسی  هایم

    پسرانی بودند

     از چهار طرف

    یکی پشتو  میگفت

    دگرش ازبکی و مثل زبان همگی فارسی

    و یا پشه ای

    روز ها وقت فراغت…

    همه با هم بودیم

    چقدر لذت گفتار به هرلهجه شکوفان میشد

    علی و محمد و قیس و عمر و مسجدی

    همه با هم بودیم

    داستان ها و فکاهی ها

    ته و بالا میشد

    همه میخندیدیم

    همه خوشحالتر از روز قبل

    زندگی را صمیمانه پذیرا بودیم

    ***

    پسری بود میان همه ما

    که بلوچی میگفت

    گفتمانش به زبان همگی

     گاهگاهی به مزاح

     خنده میآورد.

    چونکه او از همه زیباتر بود

    دایمن پیراهن پاک و صفا میپوشید

    تنش از عطر گل مرسل و شببو

    سئکرآور بود

    بوت هاش

    آخرین مدل المان

    و قلم خودکارش

    امریکایی بود

    او نطاق رادیو بود و هرشب

    ساعتی هر خبر داغ

    و هر گوشۀ طنز پولتیک را

    به زبانش میراند

    همه میگفتند خوش به حال تو

     که اینگونه زبانی داری…

    ***

    سال ها رفت و من او

    مثل یک سنگ پلخمان به هر گوشۀ پرتاب شدیم

    من به هرات و او شاید به… نیمروز

    آه!…  از دوری من

    و دیگران را

    گاهگاهی

    در نفس هایش

    میکشید هردم

    ***

    سال ها بگذشت

    عمر ما نیمۀ از فصل تولد شد

    روزگاری آمد

     که دیگر دوست نمیگفت

    و دیگر عاشق بیچاره به هجران میسوخت

    و زمین بوی گیس خون و بغاوت میداد

    هریکی از پی یک خاطره ای

    دل به دوران جوانی

    و یادگاری به یکی لحظۀ خوشبختی خود را میخواست

    آسمان بود همان

    شهر هم مثل همیشه نفس خود را

    با همان عطر دل انگیز دوتا پروانه

    که برای آخرین روز خزان میگشت

    به اساطیر زمان

    و به آیندۀ پر از مهر

    آشتی میداد.

    ***

    تحفۀ دوست بلوچ ام رسید

    چقدر زیبا

    چقدر در خور یک یاد بعد از سالی چند

    واه!

    این تحفه چه بود؟

    میرسید از دهلی

    سرزمینی که در ان عشق به اندازۀ  صد رویا بود

    سرزمینی که در آن

    آفتاب از سر مهر

     روز و شب میتابد

    باورم هیچ نمیشد

    من در آنروز به دیوان پر از خاطرۀ ( اقبال)

    مردی از لاهور

    شاید

    چند کیلو متر فراتر از آن

     شاعری ! نه،

     شاید:

     هاتفی بود که در نیمه شبم میگفت:

    رنج های خودی ات

    غیر از آنست که خدا

    غیر از آنست که پیغمبر او میگوید…

    پاک شو پاکتر از آب روان

    چارۀ منزلت ما همگی فردیت است؛

    خود شناسیت…

    و با خود بودن.

    و بعد از آن او

    در کتابش گفته:

    هیچ معبودی بغیر او

    روی این محوطه نیست

    گوش کن:

    … سالهایست دراز

    و  هر کسی دلداده

    به متاعی که زمین میآرد

    هر کسی بنده شده

    به خدایی که خدا خلق اش کرد

    هر کسی:

    بعد رسولان خدا

    خود خدا گشته…

    ولی ابلهانه و دو روی

    بنده را سجده کند

    چه غم انگیز جهانیست امروز!

    چه کنم ! بار خدایا چه گنم

    و چنین است اری…

      جهانمهر هروی

    13.12.2008

     

  • غزل

    شــامی  که درد هــای  مـرا  بیشــمار کرد

    با  یک ضریب، عــمــر  مـــــرا  اختصار  کرد

    تاریک شــد جهــان  ره و بیراهه مــثل هم

    ابلــیس خــانه  در هـمه  گوش و کنار  کرد

    از  انتحـــار  سنگ  درین  بیستون  هــــمه

    فــرهاد را به تیشــه ی غــم  شرمسار کرد

    با شیوه ی که  خـــون دلـم میخوری همه

    نه  تاجک و  نه تُرک نه  روس  و  تتار کرد

    یک روز  کعبه  روز  دیگر  سوی صـــومعـه

    رنگبازی   تو   باز    مـــرا  شرمسار  کرد

    من نیستــم چنانکه تو خـواهی  عزیز من!

    اینرا چه کـس برای تو قــول و  قـــرار کرد؟

    یارب شکایت از کی کنم بخت من بد است

    برمـــن هـرآنچه کـــرد همـه  دست یار کرد

    جهانمهر هروی

    2008-12-09

  •  

    عید قربان

    برای خواهری که به مرگ همسرش گریه میکند و برای مادری که برای ثمرۀ حیات اش خون میگرید و برای پدری که یعقوب وار از فراق فرزندش کور میشود… ولی کسی درین روز  نمیداند، آنان چه عیدی خواهند داشت. خواهرم، مادرم من بخاطر تو عید ندارم…

    دوستان عزیز کلپ های فراوانی را از داغدیدگان افغان در یوتوب گذاشته اند. اما بخاطریکه جگر خون نشوید با همین چهار پاره بسنده میکنم.

     

    عید  قــربان  است؛  قربانت شوم  یا  نه! بگو دیگـــر

    صـــدقه ی  روز  پریشانت  شـــوم  یا نه!  بگو دیگــر

    جــای خینه خون بدستان تو جاری میشود هـــر  روز

    خیـنه امشب من  بدستانت شوم  یا  نه! بگو  دیگــر

    جهانمهر هروی

    ۶ دسمبر ۲۰۰۸

     عروسک

    خاطرات دوران کودکی مثل یک خواب شیرین در یک صبح بهار است، که نسیم خوشگواری از پنجره میاید و پیکرت را لمس میکند و در میان خواب و بیداری  خود را درمیان سبزه زاری میابی پر از گل های وحشی و عطر سکر آور  ، حالتی بیخودی برایت دست میدهد.

    جمیله هنوز مثل یک عروسک در ذهنم زنده میشود. عروسکی که هر روز صبح وقت از زینه های خانه اش پایین می آمد، بهر طرف نگاهی میانداخت و آهسته، آهسته به گاو شیری که در گوشه حویلی بسته بود نزدیک میشد و خیره خیره به گاو نگاه میکرد. وقتی گاو دمش را شور میداد از ترس چیغی زده به زینه ها بلند می شد و دشنام میداد.

    ــ بی صاحب صبر کن مادرم بیاید… پس مرگ… و بعد فریاد میزد مادر، مادر کجایی بیا دیگه…

    بعد از مدتی مادرش میآمد و گوساله ای زرد رنگی را از زیر خانه بیرون میکرد و مشغول دوشیدن شیر می شد. جمیله دور تر ایستاده می شد و زیر لب با خودش چیزی میگفت. درین وقت با ترس دستی به پشت گوساله میکشید و میدید که مادرش چه میکند. موی های دراز اش را از رویش پس میزد و وقتی گوساله از پستان مادرش شیر میخورد جمیله قهقه میخندید.

    خانه ای ما پهلوی خانه ای جمیله قرار داشت. من از بلند خانه ای ما وقتی صبح از خواب بیدار میشدم او را میدیدم. خیال میکردم این عروسک مال من است. تقریبا هر روز او را نگاه میکردم. چند روزی که گذشت، او متوجه شد که من او را نگاه میکنم و یکروز بطرفم دهنکجی کرد. یکروز با جاروب زینه های خانه را پاک میکرد. وقتی پایین رسید گاو  غرس کشید و میخواست به جمیله نزدیک شود. او ترسید، چیغ زد و به زینه ها بالا رفت. من بلند خندیدم. او هم خندید و خودش را بسویم قواره نمود و زیر لب چیزی گفت که من نفهمیدم.

    چند مرتبه برای خریدن شیر به خانه شان رفتم یکروز جمیله را دیدم. از پیشم فرار کرد. من خندیدم و گفتم:

    ــ چه عروسکی بگریز که آدمخور آمده… مادرش جدی شده گفت:

    ــ بچه مامور صاحب شیرگرفتی به خیر برو. من هم به خانه ام رفتم. چندین روز پیهم از کلکین خانه جمیله را پایدم ولی او دیگر از خانه بیرون نمیشد. یکروز مادرم گفت او مریضی سختی دارد شاید محرقه.  خیلی دلم برایش  سوخت.

    در همان ماه، ما به شهر کوچ کردیم.

    سال ها بعد روزی برای دیدن یکی از دوستان پدرم باز به آن محل آمدیم. یکروز جمیله را دیدم درست مثل همان عروسک اما بزرگ شده بود. قامت کشیده و باریک اش در میان پیراهن الوانی دراز و گشاد مثل یک عروسک جلوه میکرد. چند راس گوسپند را جلو انداخته بود و با عجله میرفت. موی هایش را با دستمال گلشفتالوی سرخی پیچیده بود. به او نزدیک شده گفتم:

     ــ سلام جمیله. چشم هایش را بمن دوخت. چشم هایش مثل چشم های عروسک ها گرد و آبی مینمود و ابرو های کشیده و صورت مهتابی رنگ اش در میان دستمال گلشفتالو جذبه ای خاصی داشت. پس از آنکه خنده ای نمود گفت:

    ــ  کجا رفتند شما. پدرت  چه حال داره؟ جواب دادم :

    ــ ما به شهر رفتیم پدرمادرم هم خوب اند. چیز دیگر نگفت. روز بعد هم او را دیدم این دفعه با او از زندگی تازه ما و مکتب ام چیز های گفتم. او هم از پدرش گفت که چطور ناحق بندی شد  و بعد فوت کرد. مثل زن های بزرگ آه میکشید و سرش را به زیر میانداخت. و از مادرش که خیلی غم میخورد برایم قصه کرد.

    یک هفته بعد دوباره به شهر رفتیم و من هم دنبال درس های مکتب ام مصروف شدم و یکسال از این میان گذشت.

    یکروز که روز های عید بود با پدرم باز به آن محل رفتیم. من بایسکل پدرم را برداشته و در کوچه های محل این طرف و آن طرف رفتم. جمیله را دیدم که به دنبال یک زن و یک مرد آهسته آهسته روان بود. بایسکل ام را سرعت داده و خود را جلو اش انداختم. نزدیک بود به زمین بخورم. جمیله که مرا دید با خنده ای گفت:

    ــ هوش کن نزدیک مرا زده بودی.

    مردک رویش را دور داده گفت:

    ــ یاد نداری سوار نشوبچم. زن هم با خودش چیزی گفت که نفهمیدم. به جمیله گفتم:

    ــ عیدت مبارک. گفت:

    از بایسکل ات بدم میاید.گفتم:

    چه گپی. پرسید:

    ــ کجا میری؟ جواب دادم:

    ــ  هرجاییکه دلم شد. زن چادری آهسته از جمیله پرسید:

    او دختر ای بچه کیست؟ جمیله جواب داد:

    ــ بچه مامور صاحب همسایه ای ما.

    مردک پرسید:

    ــ کدام همسایه ای شما؟ جمیله جواب داد:

    ــ سابق همسایه ما بودند حالا رفتند و شهری شدند.

    مردک میخواست چیز دیگری بگوید. من یکباره پرسیدم:

    ــ عید است چرا لباس نو نپوشیدی؟

    جمیله آرام شد و جوابم را نداد چهره اش غمناک شد و بطرفم نگاه کرد. چشم هایش مثل چشم یک عروسک آبی و گرد بود ابرو هایش تیره و پیوسته بود. لحظه ای آرام با آنان رفتم و صدای سکوت را چرق چرق چرخ های بایسکل میشکست. عاقبت مردک با لهجه ای طعنه آمیزی گفت:

    ــ  خوب تو رخت نو پوشیدی بچه ای مامور صاحب. من هم که عروسم را به خانه بردم رخت نو میپوشانم. نگاه کن دست هایش را خینه کرده ام. عروس من پنج جوره کلای نو داره. با شنیدن این سخن خنده ام گرفت. از جمیله پرسیدم:

    ــ راستی تو را عروس ساخته اند؟ چیزی نگفت و آهی کشید که خیال کردم کسی قلب اش از درون سینه اش بیرون کشید.

    از مردک پرسیدم:

    ــ  پسر شما چه کاره است؟.. مردک خیره خیره بمن نگاه کرده پاسخ داد:

    ــ اگر من پسری میداشتم چرا عروسی میکردم. جمیله ان شاالله برایم پسری میاورد. به جایم ایستادم و از حیرت خشک شدم پس عروسک بدست این مرد پیر افتاده بود.

    جمیله با آن مردک و زن چادری میرفت و گاهی به دنبال اش نگاه میکرد. خیال میکردم عروسکی به راه افتاده چون هنوز قد و قامت اش به قد و قامت یک زن نمی ماند.

    18 جولای 2006

     جهانمهر هروی

     

  • غزل

    اگــر خدا! شبـی در کلبـــه  ام  حضـور کند

    تمـام  فـاصــله هـــا را  به غــم  عـبور  کند

    اگــــر فــرشته بگـیرد،  خبـر بــه  امـر خدا

    پس  از هــــزارۀ   دیگـــر، مگــر ظهـور  کند

    نـــشد که پرتـوی سبزی  بسـوی   ما  تابد

    هـــراس… از  دل  مـــا  را  بهـــار  دور  کند

    شفـاعتی بعـد ازین  عمر در  قبیـله ی   ما

    به  حُکــم  قـــاطـع   تــورات  یا  زبــور  کند

    نگـــشت بار  مـُصیبت  ز دوش  من  خـالی

    مــگــر  شکنـجۀ  تاریک  و  تنگ گـُور   کـند

    ***

    کجاست  رسم  مـُروت  که خون  من  ریزد

    و حـُــکم  جُـــرم   مرا  بعد   آن  صدور  کند

    جهانمهر هروی

    30 نوامبر 2008

پیوندها