•  

    انگشت ششم       (طرح داستانی)

     

    نمیدانم در کدام منطقۀ شهر ماسکو؛ در یک  اپارتمان به یک خانه چهار نفر زندگی میکردیم. روز ها کار ما دیدن تیلویزیون و قطعه( کارت) بازی بود. گاهی هم میشد که بحث های ازآینده و سرنوشت خود میگردیم.

    روز ها اجازه نداشتیم که از اپارتمان بیرون برایم ویا با آواز بلند صحبت کنیم. هفتۀ یکبار قاچاقبر مواد خوراکی ما را نیمه های شب میآورد. پولیس خیلی خطرناک بود و قاچاقبر ما که یک ایرانی بود پیوسته اخطار میداد!

    ــ اگر گیر پولیس افتادید ما مسوول نیستیم.

    گاهی میشد نیمه های شب  مجید و یاسین دو هم اتاقی ما بیرون میشدند و بعد از ساعتی که میامدند نیشۀ  نیشه بودند. اگر ما خواب بودیم  ما را از خواب کشیده و شروع میکردند به لاف و پطاق. هر کدام به سلیقۀ خود لاف میزد.مجید قرار گفتۀ خودش از تاجیکستان برای رفتن به جرمنی حرکت کرده بود. میگفت پدرم در گذشته از مامورین بلند پایۀ دولت بود. ما در شهر نو کابل خانۀ مجلل داشتیم. ..صنف دوم دانشکدۀ طبابت را خلاص کرده بودم که مجاهدین آمدند واز خیرات سر شان دانشگاه کابل تعطیل و خانه نشین شدم… ما هر چیز داشتیم ولی همه اش بر باد رفت… همه فامیل ما به تاجکستان کوچ کردیم… بعد شرح میداد که در شهر دوشنبه با چند تا دختر تاجیکی ارتباط عاشقانه داشت. رفیق اش یاسین هم درست مثل او لاف میزد و گاهی  من و رازق  را هم تشویق میکرد.

    ــ بابا یازدۀ شب که شد  پولیسی نیست! خیابان ها تقریبا خالی است و رستوران ها خلوت. بیائید شما هم حال کنید… من که پول اضافی نداشتم و رازق هم آدم مذهبی بود و پنج وقت نماز میخواند .

    یکشب که من با رازق تنها بودیم از او پرسیدم:

    ــ راستی نگفتی چرا تا حال زن نگرفتی ؟ کمی شرمنده بطرفم نگاه کرده و آهی کشیده گفت:

    ــ البته قسمت نبود… از او پرسیدم :

    مگر خانوادۀ شما ناتوان و بی بضاعت بودند؟  جواب داد :

    نه! پدرم یکی از زمین دار های کلان منطقۀ  بود… ولی باز هم میگویم گویا قسمت نبود…

    آنشب سخن میان من او به درازا نکشید. و تا دو هفته بعد که یکباره به جانش تب شدیدی آمد و خیال میکنم  به گریپ سختی مبنلا شده بود. در میان خواب و بیداری اش پیوسته نام « عاطفه» را به زبان میاورد. چند روز بعد حالش خوب شد و یکبار با مزاح برایش گفتم :

    ــ من چند بار اسم « عاطفه» را از زبانت شنیدم… با ورخطایی پرسید:

    ــ چه وقت؟! و نمیدانم گفته… گپ را به سوی دیگری دور داد… چند لحظه خاموش بودیم ولی مثلیکه دلش بجوش آمده باشد یکبار گفت:

    ــ راستی تو چه وقت شنیدی که من نام «عاطفه» را به زبان آورده بودم؟ برایش تشریح دادم که وقتی آدم تب شدید داشته باشد. روان آدم به هر سوی میرود و خاطرات گذشته را یکایک بیادش میآورد. تو هم آن شب پیوسته  «عاطفه»  میگفتی… لحظۀ به چرت خود غرق شد و اینبار گفتی عقدۀ دلش را میترکاند؛ این داستان را آغاز کرد.

    من « عاطفه» را دوست داشتم. ما هردو وقتی خورد سال بودیم در یک مسجد قران میخواندیم. آنوقت دوست همدیگر بودیم و بعد با هم عهد بستیم که روزی با هم عروسی کنیم. او مثل فرشته ها بود… ولی پدرم او را نه به من،  بلکه به برادراندر  کوچکترم عروسی کرد. من در خانه انگشت ششم بودم. پدرم  برادران ام و مادر اندرم مرا خیلی بد میدیدند.

    من مادرم را خیلی کم بخاطر دارم. شاید چهار ساله بودم… بیادم میاید که پدرم یکروز در درون خانه آنقدر او را لت و کوب کرد که زیر لگد هایش جان داد. هنوز سالی از مرگ مادرم نشده بود، پدرم زن دیگری گرفت و ازین زن دوم اش شش پسر و دختر داشت. همه از من بد بُر بودند. من در سمت شمال خانه اتاق کوچکی داشتم؛ وقتی  شانزده ساله بودم دیکر با اعضای خانواده نان نمیخوردم. باید به اتاقم میرفتم و هر چه آنان برایم میدادند را میخوردم.   

    یکروز به پدرم پیشنهاد کردم که عاطفه را برایم خواستگاری کند… مرا دشنام گویان تحقیر نمود. از صنف شش مکتب دیگر مرا نگذاشت درس بخوانم باور کن صنفی هایم هر کدام شان حالا داکتر اند مهندس و آموزگار . ولی من  از صبح تاشام باید مثل مزدور روی زمین ها و باغ  پدرم کار میکردم… اما به امید عروسی با عاطفه شکایتی نمیکردم. یکماه بعد شنیدم که مادر اندرم به خواستگاری عاطفه برای برادر اندرم رفته و جواب بلی آورده… از آنروز به بعد صدای دایره و صدای مبارک مبارک خواهران ام بلند بود. شب ها خوابم نمیبرد. از همه چیز بیزار بودم. پدرم هم گویا دنبال بهانه میگشت تا در پیش روی برادران و مادر اندرم  مرا بی آب کند. خلاصه اینکه نمیدانم چطور شد من یکباره خانه و کاشانه را ترک نموده و به ایران فرار نمودم.

    البته داستان او برایم از یکجهت غم انگیز مینمود و آن اینکه میشود پدری اینقدر با پسر بزرگش بی مهر و بی مروت باشد روز ها فکر میکردم.

    بعد از یکماه  به جرمنی رسیدم. در اتریش با «رازق» خداخافظی کردم و او به سمت لندن رفت. در یکی از اردگاه های پناهندگان در شهر هانوور با دوست جدیدی آشنا شدم که اسمش جمیل بود. ضمن یاد آوری از دوران مهاجرت یکروز اسم « رازق» را به زبانم آوردم. جمیل بعد از بیان مشخصات او گفت:

    ــ  « رازق » را من خوب میشناسم. او اهل روستای ما بود. بعد از پدرش تعریف کرد که سود خور و حتی با اولاد هایش ظالم بود. کوتاه و مختصر گفت:

    ــ اما « رازق » حقش را کف دستش گذاشت. پرسیدم چطور؟ پاسخ داد:

    ــ یکروز پدرش را در باغ  شان با چند ضربه بیل به دیار عدم فرستاد و در میان باغ چالۀ کنده او را گور کرد و خودش به ایران فرار نمود. چند روز بعد با یافتن خون های خشکیده در باغ چاله را پیدا کردند و نعش پدرش را بیرون آوردند.

    او همچنانکه از « رازق » تعریف میکرد من فکر میکردم که انگشت ششم چقدر مایۀ رسوایی انسان است.

    نعمت الله ترکانی

    22 جنوری 2010

  •  

     

     

    همدلان عزیز:

    از همین طریق سال میلادی 2010  را به شما تبریک به عرض میرسانم.

     

    عطر شعرم

     

     

     

    روشن  از  خـورشید  میگردد   شبانم

    وقتیکه   نامت   گل  کند  روی  زبانم

    گرم   میسازد  تنم  را  لذت  خـــوشی

    عطــــر شعرم  را  به هر سو میفشانم

    بار  دیگر فال  میگیرم … چه  فالی؟!

    … میشود  روزی  که  باشی  میزبانم؟

    مــریم  از  مــــن  گر   بگیــری  روی

    نیستم  آدم  مثل خارهای  بی  نشانم

    بار دیگر  کی  بود  آیا…  نمی  دانم!

    تا  لبان  ات گرم   گیــرد  بر  دهانم

    ***

    من  تعـمل  پیشه   دارم  سالها  شد

    تا  غــم  هجــر تو از  خود   وارهانم

    نعمت الله ترکانی

    1.1.2010

پیوندها