سگی بنام شون
روز ها به جنگلی که نزدیک محل بود و باش من بود میرفتم و قدم میزدم. آسمان تیره و ابر آلود را که از میان درختان سبز کاج و چنار میدیدم، دلم در میگرفت. بیاد خاطرات سفر لعنتی ام میافتادم… بیاد پیاده روی های شبانه روزی در میان جنگلات بی سر و پای اوکراین و روسیه. بیاد فرزندم « سهراب »… که او را در همین کوره راه از دست دادم… آنگاه اشک هایم بی مهابا سرازیر میشد. اشک میریختم و گاهی بلند بلند میگریستم. یادم از روز وداع من با همسرم « نسرین » میآمد و از هوای گرم پشاور و دوستانی که مرا یاری میرساندند و غم ام را با آنان شریک میکردم.
یکسال گذشته بود من همچنان در جرمنی بی سرنوشت بودم. گاهی میخواستم به پاکستان بر گردم. اما چطور؟ برای« نسرین» چه جواب میدادم! درین یک سال وقتی تیلفون میکردم برایش بهانه میآوردم… که« سهراب» به مدرسه است. «سهراب» خوابیده است.«سهراب » با دوستانش سینما رفته. «سهراب» چنین و چنان است. و هر بار که یادم میآید که «سهراب» دیگر خواب و خیال من شده تمام رشته های جانم منجمد میشود و کسی گلوی ام را میفشارد.
میگویند:
سگ به دریای هفتگانه بشوی چونکه تر شد پلید تر باشد..
وقتی به این شعر فکر میکنم و به شاعری که آنرا گفته با خودم میگویم انسان واقعا در باره موجودات روی زمین قضاوت های دور از انصاف میکند. میشود یک سگ مفید تر و غمخوارتر از یک انسان باشد. اگر باور ندارید به سر گذشت خود من که برای شما تعریف میکنم گوش فرا دهید. البته من آنچه را که میگویم بدون مبالغۀ است. این یک تصادف است و یک حفبفت جالب…
دوسال را در حوالی شهر مونشن المان سپری کردم. کارم این بود که چار ناچار زنده باشم؛ غم بخورم و به همسر ام در پاکستان دروغ بگویم… محل زندگی ام در میان یک جنگلی بود و برای رفتن به نخستین قصبه یکساعت پیاده راه بود. نمیخواهم راجع به در گذشت فرزندم «سهراب» در راه مهاجرت دل شما را به درد بیاورم. اما میخواهم یک حقیقت را برای شما که شاید جالبتر از مرگ و مردن و یا تولد یک انسان باشد حکایت کنم.
همه ما درین محل به دنبال کار بودیم؛ من از همه زیادتر در تکاپو بودم. کار باعث آن میشد که از یکطرف غم ام را فراموش کنم و از طرف دیگر پولی بدست آورده برای «نسرین »همسرم و سه دختر پسرم به پاکستان به فرستم. گاهی در مزارع کار میکردم. گاهی در فابریکه چوب و گاهی هم بیکار بودم و در بدر به دنبال مشغولیت.
یکروز در روزنامه خواندم که در فاصلۀ نه چندان دور از ما خانمی به نام «کاترینا » به کسی ضرورت دارد که سگ اش را روزانه سه الی چهار ساعت به گردش ببرد و در بدل یک ساعت دوازده یورو میپردازد.
به تیلفون اش زنگ زدم؛ از انطرف یکزن با من برای فردا وعده ای ملاقات گذاشت. فردا به آدرس اش مراجعه کردم و زنگ دروازه اش را فشار دادم.
زن نسبتا لاغر ومسنی درب را گشود و خودم را معرفی کردم. مرا به خانه اش رهنمایی کرده و بعد از یک مصاحبه مختصر گفت:
ــ اسم ام «کاترینا» است. وقت کمی دارم و سگ من که اسمش « شون» است روزانه به سه ساعت گشت ضرورت دارد. در ختم این سه ساعت من آنرا تسلیم میشوم. اگر تو حاضری اینکار را بکنی از فردا میتوانی بیایی البته امروز شون را کس دیگری به گردش برده است.
فردا در وقت معین رفتم. « شون»سکی نسبتا برزگ و از نوع گرجی بود با رنگ خرمایی با موی های درخشنده و چشم های نافذ. وقتی به خانه رفتیم « کاترینا » صدایش کرد و او آمد و ابتدا به من خیره شد. «کاترینا» چند جمله ای برایش گفت که من نفهمیدم. شون با شور دادن دم اش گویا گپ های او را تایید کرد… و «کاترینا» گفت بهتر است همیشه همین مسیر جنگل را دور بزنی و خواهش کرد که در جاده های مزدحم گردنبند اش را باز نکنم.
یکهفته روزها با « شون» سه ساعت گشت گذار میکردم. حیوان خیلی هوشیار و سر به راه بود. وقتی به جنگل میرسیدیم ، گردبند اش را باز میکردم. میدوید و در میان درختان خودش را گم میکرد. وقتی صدا میزدم شون بیا!… بزودی مقابل ام ظاهر میشد.
اوسط پاییز بود و یکروز« نسرین» برایم تلفن زد و مصرانه خواهش کرد که در باره «سهراب» چیزی بگویم. نمیدانم در مقابل اصرار او تحمل ام را از دست داده و گفتم راستش میپرسی «سهراب » چند ماه میشود مریض و در بیمارستان خوابیده است. او گریه کنان گفت:
ــ تو دروغ میگویی! با بی حوصلگی گفتم :
ــ وقتی دروغ میگویم مرا به حالم بگذار و تیلفون را قطع کردم. فکرم خیلی خراب بود عصر که« شون»را برای گردش بردم از خستگی راه رفته نمیتوانستم. به جنگل که رسیدم گردنبند اش را باز کرده و او را گذاشتم که خیز وجست کند. اما او گویا از من خسته تر بود؛ وقتی من روی یک چوکی نشستم « شون» مقابل ام نشست و خیره خیره به من نگاه میکرد. هر چه برایش گفتم برو… نرفت! بر خاستم و براه افتادم و جریان تیلفونم با «نسرین» را بیاد آوردم و جوابی که برایش دادم… با خودم فکر کردم بهتراست یکی و یکبار برایش بگویم که دیگر سهرابی نداریم… سرما مغزش را از کار انداخت؛ در بیابان های قزاقستان جاییکه تا میبینی برف است وسرما، جایکه حرارت به سی درجه زیر صفر میرسد… اشک هایم سرازیر شد و دیگر قوت رفتن نداشتم . بجایم نشستم و با صدای بلند گریه سردادم . درین لحظه« شون» را دیدم که زوزه میکشد و تن بخملی اش را به سر و صورتم میمالد و به دور دور ام میگردد. وقتی داشتم هق زده میگفتم «سهراب»! جواب مادر ات را چه بگویم. برایم گفت که ترا را با خود نبرم… ولی من فشار آوردم که اگر ما قبول شویم «سهراب» میتواند بنام مادر اش خواهر ام را به طلبد و اینکار را بسیاری کرده اند… « شون» با زبانش صورت ام را لیسید و گویا اشک هایم را پاک میکرد.
شام بود که من با« شون»غمگین تر از من، به خانه« کاترینا » آمدیم. وقتی شون را به او سپردم حاضر نشد که به خانه برود و پیوسته خودش را به من نزدیک نموده و پای هایم را میبویید. فشار« کاترینا » برای بردنش به درون خانه فایده ای نکرد و در دو مورد به طرفش زوزه کشید.« کاترینا» از من خواهش کرد که اگر وقت داشته باشم به درون خانه بروم. وقتی به خانه داخل شدم« شون» به دنبالم روانه شد. و در سالون پهلوی من نشست.
«کاترینا» جیران مانده بود و از من پرسید که « شون» را چه شده ؟ گفتم:
ــ نمیدانم ! راستش را به پرسید امروز مثل همه روز در جنگل ندوید و همیشه پهلوی من نشسته بود. به زحمت زیاد او را فهماندم که من امروز خیلی آزرده بودم و این سگ هوشیار با من غمشریکی کرده است. بعد از خوردن قهوه عزم رفتم کردم. اینبار هم « شون» جلوتر از من به درب خانه ایستاد و منتظر ماند که با من برود. «کاترینا» حیران به شون نگاه کرده و خم شده اورا بوسید و چند کلمه محبت آمیز برایش زمزمه کرد. اما فایده نداشت. بلاخره از من خواهش کرد او را بفهمانم. من حیران بودم که برای این دهن بسته چه بگویم. چون زبان ام را شاید نمیدانست. آهسته خم شده و بگوش اش با زبان دری گفتم. « شون» هوشیار! تو خانه داری ولی من در یک پانسیون زندگی میکنم آنجا ترا اجازه نمیدهند. باز فردا ما همدیگر را میبینم. از محبت ات تشکر تو با «کاترینا» بمان و به دنبال ام نیا… به چشم هایش خیره شدم حالت غم انگیزی داشت و از میان مردمک چشمهایش نوری بیرون میجست و حالت غم انگیزی داشت دم اش شورداده و با زبانش روی دست هایم را لمس کرد و به جایش نشست. تا از خانه صد متر دور شدم او و« کاترینا» مقابل درب خانه مرا میدیدند.
شب خواب ام نبرد و یه« شون» و حرکات امروزه اش فکر میکردم. با خودم میگفتم که شاید این سگ را خداوند زیادتر از یک حیوان بی زبان فرشته ای آفریده باشد. در میان خواب و بیداری افکار پریشان مرا به ویرانها میکشاند و میدیدم در میان لجن بند مانده ام. باز میدیدم دیوار های شکسته و بلندی است که من روی آن راه میروم و به زحمت تعادل ام را حفظ میکنم ویا میدیدم که یک سونامی مرا تغقیب میکند و امواج آب به بلندی ده ها متر بسویم فریاد زنان میآیند و من میگریزم تا خودم را به بلندی برسانم…
فردا که به خانه «کاترین» رفتم شون جلوتر از من به درب خانه ایستاده بود. وقتی هنوز زنگ را نفشرده بودم صدای زوزه ای او را ازدرون خانه میشنیدم. دروازه را که باز کرد « شون» روی دوپا ایستاد و با دو دستش مرا بغل گرفت وبه دمک زدن شروع کرد. «کاترینا» گردنبند اش را بسته و با خنده ای گفت:
ــ این سگ من دیگر به تو گرویده شده و از یکساعت پیش میبینم که بیقراری میکند و به دنبال آن خم شده و رویش را بوسید و خدا حافظ گفت. « شون» هر لحظه به طرفم خیره میشد و آهسته آهسته با من میرفت. با خودم فکر کردم بهتر است به این حیوان بگویم: همه چیز را و اینکه من غمی دارم که تو حل اش کرده نمیتوانی، بیخود جگر ات را خون نکن… به جنگل که رسیدیم گردنش را باز کردم ولی بر خلاف گذشته باز هم ندوید و خودشرا در میان درختان گم نکرد. پهلویم نشست. گفتم:
ــ « شون» برو! بدو هلا زود… زوزه کشیده و سرش را روی پایهایم گذاشت. با خودم فکر کردم شاید او حالا از من مواظبت میکند تا من از اوموظبتی کرده باشم. امروز که به خانه «کاترینا» رفتم برایش فهماندم که این سگ دیگر مثل سابق نمیدود و میچسپد به جان من… ایندفعه هم برای قهوه خوردن به درون خانه رفتم. پدر پیر «کاترینا» با مادرش هم نشسته بودند. مادر «کاترینا» با محبت « شون» را صدا زد… ولی او بیخیال پهلویم نشسته و در حالیکه سرش را نزدیک پایهایم قرار داده بود مرا نگاه میکرد.
مادرو پدر کاترینا با تعجب به طرف من نگاه میکردند. درینمیان« کاترینا» با خنده ای گفت:
ــ « شون» من خیلی نا راحت است از چند روز به اینطرف بازیگوشی هایش را فراموش کرده و همیشه با خودش فکر میکند. خیالم که از گردش خسته شده است. بعد از آن هر سه باهم کلماتی رد و بدل کردند که من ندانستم و بر خاست خدا حافظی کردم.
« شون» با من برخاست و به دنبال ام روان شد. اوامر کاترینا برای ایستادن او جایی نگرفت و اینبار من هم هر چه خواهش کردم فایده ای نداشت « شون» بود که در هر قدم ام مرا دنبال میکرد. ناچار دوباره به خانه برگشتم.
برای اولین بار درک کردم که این سگ دیگر یک حیوان عادی نیست شاید روح یکی از غمخوارترین انسان های روی زمین را بر وی دمیده باشند. حتمی او میدانست که اندوه من بزرگتر از آن است که من به تنهایی بتوانم حل کنم و او میخواست مرا یاری برساند. اما چطور. پدر و مادر« کاترینا» رفتند و « کاترینا» هم میخواست برای خرید برود. ازمن خواهش کرد با او بروم. « شون» با ما درعقب موتر نشست. میخواستم همه چیز را به « کاترینا» بگویم ولی باور نداشتم که او از داستان زندگی من چیزی درک کند زیرا زبان من برای گفتن غم هایم خیلی ضعیف بود. وقتی از خریداری برگشتیم « کاترینا» برایم پیشنهاد کرد که میتوانم ازین بعد در یکی از اتاق های خانه اش زندگی کنم و با « شون» همیشه یکجا باشم. نمیدانستم چه بگویم برای اینکار باید او مرا با خودش رسما ثبت پولیس میساخت و بر علاوه شاید در بدل اینکار من دیگر مزدی نمیگرفتم. بعد از آنکه گفتم من باید پول بدست بیاورم و برای خانم و سه اولاد ام به پاکستان بفرستم قبول کرد که ماهانه مقدارپول کافی بدسترسم بگذارد که به اولاد هایم بفرستم و من همانشب را آنجا ماندم و فردا من و او « شون» به مرکز پولیس رفته و نام ام به شماره ای خانه و منطقه زیست « کاترینا» ثبت شد.
کاترینا دو پسر داشت که هر دو در ایالات متحده امریکا زندگی میکردند. پدرش صاحب یک کارخانه فلزکاری بود که قبلن آنرا به کاترینا یگانه دخترش بخشیده بود. دیگر من بودم و« شون» که نمیگذاشت لحظه ای به فکر دیگری بروم. در خانه بعضی از کار های باغبانی و پاککاری را هم انجام میدادم و « شون» مثل یک همراه و غمخوار با من بود. وقتی به فکر فرو میرفتم با من گلاویز میشد و آهسته لباس هایم را دندان میگرفت.
طی یک ماه داستان زندگی ام را به« کاترینا»گفتم:…
یکشب کاترینا برایم گفت:
من با یکی از دوستانم که وکیل است صحبت کردم و تو میتوانی برای قبولی ات بار دیگر تقاضا بنویسی و اینبار او ترا کمک میکند و من هم کوشش خواهم کرد که کار هایت رو براه شود.
سه ماه بعد من قبول شدم و برای« نسرین» خبر دادم که خود را برای آمدن به جرمنی آماده سازد…
***
سالی ازین موضوع نمیگدشت و من سخت منتظر« نسرین » بودم بر علاوه نسبت علایق من و« شون» در خانۀ « کاترینا» زندگی میکردم. در اوایل تابستان« نسرین» با اولاد هایم آمد. در فرودگاه من« کاترینا» و« شون» منتظر بودیم. وقتی« نسرین» با اولاد ها نزد ما آمدند « شون» آرام آرام به من نزدیک شد. «نسرین» پرسید:
ــ بگو چرا «سهراب» را نیاوردی؟!… طاقت ام را از دست داده و چیغ زدم! ترا به خدا نپرس ما دیگر سهرابی نداریم. « نسرین » و اولاد ها به گریه افتادند. « شون» زوزه میکشید وقتی به طرف اش دیدم اشک از چشم هایش میریخت و خودش را به پایهایم میمالید. « کاترینا» بهت زده به همه ما نگاه میکرد.
پایان
جهانمهر هروی
15 جون 2008