زندگی خون و آتش… دیگر هیچ
تقدیم به : قادر مرادی نویسنده درد ها و رنج های بیکران مردم ما
کتابی را از یک دوست دریافت کردم. با حجمی کم و درد های فراوان… از سرخوردگی های روح انسان، از راز های درونی آدم، از خوبی ها و زشتی ها دنیای ما. در صفحه آخر این کتاب برایم نوشته بود… این کتاب را نفرستادم که آنرا بخوانی بهتر است آنرا در الماری کتاب هایت برای همیشه بگذاری! این یعنی چه؟ خیال کردم مرا به بی عرضه گی متهم ساخته است و از همین سبب هم که بود از فردا صبح زمانی که بکار میرفتم در میان بس و قطار از صفحۀ اول آن شروع کردم به خواندن.
مردی از یک شعر و یک آواز ملهم است. فردی از یک غزل و صدای خواننده ای آن او را در بحری بیکران از اندیشه غرق میکند. به همه چیزی میاندیشد. از ماورای هستی گرفته تا عشق، کائینات، خدا،انسانها، دلخوشکنک های زندگی، پدر مادر، برادر و خواهر، همسایه و هموطن، جنگ وصلح، باران، درخت و سبزه، بهار و خزان و خلاصه با یک طیفی از بهترین پدیده های زندگی روبرو میشوم که تا حالا با آنها بیگانه بودم.
میخوانم و میخوانم که این داستان پایان یابد ولی در آخر میبینم که راوی به ریش من و همه میخندد و گویا او علیه همه نقطه های پایانی به جدال بر خاسته است. بلی رنج و درد انسان که نقطۀ پایانی ندارد و اگر به پایان میرسد آن نقطه مرگ است. همه چیز با مرگ محو میشود. خواهشات نفسانی، زمان، مکان، خورد و خوراک، نا متناهی های فکر و بالاخره نام و نشان.
دو روز را صرف خواندن این رومان میکنم. شب لحظۀ که میخوابم و افکارم را در چوکات بستر گرم جمع میکنم یادم میآید که بیست سال پیش راوی این داستان را ملاقات کرده بودم و شاید اضافتر از یک ماه با او دوست و رفیق بودم. خانه ما و خانه او مثل یک نقطۀ نیرنکی در سمت شمال یک جادۀ عریض قرار داشت که در دو طرف ما تا حال کسی چیزی اباد نکرده بود. او همسایۀ ما بود. او صاحب منصب نظامی بود و رتبه اش تقاضا میکرد تا دیکران به او به چشم یک آدم کوچک ننگرند. بر علاوه درست مثل قهرمان این رومان از افکار و احساسات عجیبی برخوردار بود. بیادم میآید که پس از یک هفته نشیمن به خانۀ نو ما؛ یکروز اوایل بهار او را در کوچۀ مان ملاقات کردم. آدم قد دراز و لاغر اندامی بود و لباس های سپید گشادی را پوشیده و دست یک دخترک چهار و سه ساله را در دست داشت و به نقطۀ موهومی خیره مانده و به کودک چیزی میگفت. لحظۀ بعد که متوجه ام شد سرش را به علامت سلام تکان داد و من جوابش را با خندۀ دادم. نزدیکم آمده پرسید؟
ــ شما اینجا تازه آمده اید؟ جواب دادم:
ــ بلی!
با خنده ای گفت خدا کند که به شما خوش بگذرد و از دست ما به عذاب نشوید… از طرز گفتارش چیزی نفهمیدم و با تکرار چند افاده موضوع را دور دادم. یکبار بیادم آمد که شاید هدف او از صدای هارمونیه و آواز بلندی است که درین چند شب تا نا وقتها بر میخیزد و میخواند اگر دستم رسد با چرخ گردون… آنروز او بسیار گپ زد. یعنی هم میپرسید و هم از خودش میگفت:
ــ شما اهل کدام ولایت هستید… زن دارید؟ چند طفل دارید؟ چه کار میکنید؟… من صاحب منصب نظامی ام از همان های که تحصیلات اکادمیک نظامی دارند… این خانه را ده سال میشود ساخته ام… سه دختر و یک پسر دارم… کارم غالبا در جبهات جنگ است. مادرم با من زندگی میکند… و خلاصه ساعتی آنقدر پُر گفت که حوصله ام سر رفته و خواندن نماز را بهانه ساخته به خانه ام رفتم.
چند روز بعد باز او را دیدم و اینبار با لباس نظامی و روی هر دو طرف شانه هایش را یک ستاره و یک الف زینت میداد. وقتی مرا دید نزدیک آمده و با خوشروی سلام داد و بعد از من خواست تا با او به خانه اش بروم. من هم قبول کردم. خانه اش در دو سمت شمال و جنوب آبادی داشت و میان خانه چند درخت سیب و مقداری سبزه بشکل باغچه های مربع شکلی ساخته شده بود. در سمت شمال از میان یک دهلیز عبور نموده و داخل یک اتاق شدیم. اتاق بوی دود تنباکو میداد ولی قالین و اثاثیۀ منظمی داشت. در یک گوشۀ اتاق یک هارمونیه و یک دایره روی یک میز قرار گرفته بود. همینکه روی دوشک نشستم صدا زد:
ــ حسینه چای . و همین کلمه و بعد روبرویم نشسته گفت:
ــ میدانم که عزت مهمان مردم ما چای است و چلم و به تعقیب آن قطی سگرت را از جیبش در آورده و به سمت من دراز کرد. گفتم عادت ندارم و او یک دانۀ آنرا روشن کرد و دود آنرا چنان در حلقومش فرو میبرد که خیال میکردم این دود سگرت از شهد شیرینتر است. بعد از رد و بدل کردن تعارفات معمول گفت:
ــ من عادت دارم که هر شب هارمونیه بنوازم و از همین سبب همسایۀ قبلی ما از من خیلی بد بُر بود و مرا کافر ودهری میخواند. من میتوانستم با او دشمنی کنم اما ترجیع دادم که او را حق بجانب بدانم. شاید خوابش نمیبرد. شاید یکی از متعصبین مذهبی بود. شاید خودش را میساخت و با آنکه الف قالبی به جگر اش نبود و فکر میکرد از دماغ فیل افتاده… بلاخره ازین خانه بدون خدا حافظی با ما رفت… بجوابش گفتم:
ــ خوب ما که از آواز هارمونیۀ شما لذت میبریم… از خوشحالی یکبار نیم خیز شده و گفت:
ــ مه بدون موسیقی و شراب زندگی کرده نمیتوانم. در همین وقت مثلیکه پی گفته اش افتاده باشد پرسید:
ــ استاد نظر شما در بارۀ شراب چیست؟ جواب دادم:
ــ والله من تا حالا نخورده ام و طوریکه در متون زبان و احکام دینی خوانده ام یکی خوبش میگوید و یکی بد اش و نمیدانم چرا؟ با خنده گفت:
ــ من مجبورم چارۀ نیست دوسال در میان دشت خیمه افراشته بودیم و به چهار طرف متوجه بودیم که دشمن از کجا میاید. گرمی، سردی، گذشت زمان، یاد دوستان، زن و فرزند را درین گونه مواقع با شراب تنهی میشود فراموش کرد. از چرس بدم میآید چرسی ها آدم های ترسو و جبون اند ترجیع دادم تا شراب بنوشم. وقتی شراب مینوشی فکر ات به چیز های متمرکز میشود که میشود به آن دست یافت. جرئت ات زیاد میشود، خواب ات طبق میل ات میآید. چرسی ها مرغ میشوند و از زندگی لذت نمیبرند عمر کوتاه دارند میترسند از اینکه کسی آنانرا نابود کند… متوجه هستید که چه میگویم؟ خنده نکنید اگر میگویم به این چیزها عقیده دارم. به خودم، به نظام، به جنگهای که میکنم و به رتبۀ نظامی ام اینها همه چیز های اند که خودم را به آن خوش میسازم خود من هستم و افکار پریشان زندگی که به توتی نمیارزد. ولی باید مثل توتۀ الماس آنرا نگهداشت و بعد از قهقه خندیدن گفت:
ــ شاید روزی بیاید که شش مرمی را مصرف نموده هم خودم را هم اولاد ها و خانم ام را نابود کنم. وقتی این جمله از دهنش بیرون میشد خیال میکردم با یک دیوانه بر خورده ام صدایش میلرزید و میخواست فلسفۀ مزخرفی را به خوردم بدهد:
ــ بلی بهتر نباشی تا اسیر دشمن شوی و جور زندگی را پس از یکعمر شجاعت تجربه کنی..جوابی نداشتم که بدهم و خاموش ماندم. دحترک ده الی یازده ساله اش چای آورد و او همچنان گپ میزد…
ــ گاهی با خودم فکر میکنم زندگی یعنی خون و اتش و دیگر هیچ… وقتی این کلمات را به زبان میراند میدیدم که لب هایش اهتزاز مضاعفی داشت و چشم هایش تنگ شده و چهره اش غم انگیز مینمود. نخواستم گفتارش را قطع کرده بگویم کاملا اشتباه است. زندگی یعنی عشق، ارزو و تلاش است… اما لحظه بعد خودش گفت:
ــ پدرم دهقان بود. کارو بارش با یک قطعۀ زمین و رویاندن گیاه سر و کارش بود با گندم، جواری، رشقه، شبدر، درخت و میوه… اما من دیگر راه او را ناچار تعقیب نمیکنم. پاسخ دادم:
ــ به نظر تو کدام یکی بهتر است. در حالیکه ته سیگارش را میان خاکستردانی خاموش میکرد با لکنت زبان گفت:
ــ زمانه تغییر خورده است. من دیگر نمیتوانم کار های پدرم را تعقیب کنم. پدرم مذهبی بود، پدرم متعصب بود، پدرم غیر از خانه و زمین ها و مسجد قریه اش دیگر چیزی را نمیشناخت ولی من که مجبورم با هزاران پدیده های نو که زندگی ما را پیشمیبرد بسازم و بعد در حالیکه پلک هایش را سخت به هم میچسپاند ادامه داد:
مرا تربیه کرده اند شاید برای کشتن آدم ها… برای کشتن پدرم، مادرم و دیگران و این کار را من مثل یک ماشین جنگی ادامه میدهم. چند ماه قبل زمانیکه در جبهه بودم اشرار ما را مورد حمله قرار دادند.دوستم را کشتند و راکت به قرار گاه ما پرتاب کردند. من هم سپاهیان ام را دستور دادم که بروید هر جنبده ای را که دیدید فیر کنید. شانزده نفر را کشتیم. همگی شان اشرار بودند. سگرت دیگری روش کرد و در حالیکه دود آنرا با لذت عجیبی میمکید ادامه داد:
ــ استاد چه میکردیم! اگر دست بکار نمیشدیم همه ما را میکشتند. اما اعتراف میکنم که از آتش و خون خسته شده ام و از همین رو وقتی از جبهه میآیم من هستم و همین هارمونیه ام و رنج دلم را گل میکنم. وقتی انگشتانم روی پرده های آن میلغزد دنیا در نظرم شکل دیگری میگیرد. خیال میکنم سبزه ها در حالت رستن اند، فکر میکنم باران بهاری نم نم میبارد و دنیا پر از گلهای شقایق، مرسل و ارغوان میشود و گاهی در امواج دلانگیز پرده های هارمونیه میمیرم و زنده میشوم… و بعد ادامه داد شما حق دارید از من بیزار باشید و گفتار ناخوش آیندم لذت نبرید ولی من که به آن احتیاج دارم مثل غذا، مثل آب و مثل لباس… چیزی نگفتم و او لحظۀ خاموش شد. این خاموشی تا لحظۀ ادامه یافت که صدای خانمش از پشت دروازه بلند شد و گویا از او میخواست تا بخانۀ دیگر رفته جواب تیلفون دوستش را بدهد و او با معذرت مرا ترک کرد. وقتی او رفت من با خیال راحت گوشه های اتاق او را از نظر گذشتاندم. در سمت شرق اتاق تصویر مردی را دیدم که لنگی سپیدی به سرداشت و ریش اش جو . گندم مینمود و خیال میکردی اندوه عجیبی او را فرا گرفته است. دور تر از درون شیشه های یک الماری چند جلد کتاب پهلوی هم چیده شده و روی یکی از آنان نوشته شده بود دوبیتی های بابا طاهر عریان. روی دیگرش نوشته شده بود تاکتیک در محاربات و جبهه های جنگ. یک تختۀ شطرج که خانه های مربع شکل سیاه و سپید آن در اثر استفادۀ زیاد رنگ باخته بود درون الماری را زینت میداد.. چند بوتل خالی و چند تا گیلاس و گل های پلاستیکی به نظم خاصی در الماری چیده شده بود. چند دقیقه نگذشت که دوباره برگشت و اینبار با خندۀ گفت:
ــ به بخشید من همین حالا باید بروم و شاید فردا اگر وقت داشتید ما باز با هم صحبت میکنیم و مرا تا درب خانه اش مشایعت کرد.
***
یکماه دیگر او را ندیدم. طی اینمدت یکروز از زبان کودکش شنیدم که زخمی شده و در بیمارستان بستری است. فردا به عیادتش رفتم. یک مرمی از پهلوی شاهرگ گردن اش گذشته بود و پس از عمل نمیتوانست گردن اش را به هر طرف بگرداند. دیگر نمیخندید و زیاد گپ نمیزد و فقط این چند جمله را به زحمت اداء کرد:
ــ از خانواده ام با بزرگواری با خبر باشید. من حماقت کردم و دشمن را کوچک فکر کردم. خوب هر چه بود از دست خودم بود…
آنروز وقتی از بیمارستان بیرون میشدم با خودم فکر میکردم. آدمیزاد نمیداند چه به سرش میآید و ارزو دارد تا میتواند خودش را با افکار و دلخوشکنک های زندگی قناعت دهد. چرا او میخواست همه چیز را از خودش بداند در حالیکه یکماه قبل هر چیز را خارج از دایرۀ عقلانیت میسنجید… من روزی خودم را و خانواده ام را خواهم کشت. آنروز چه روزی بود و او به این روز چگونه فکر میکرد. مرا تربیه کرده اند که بکشم. پدرم را مادرم را و همه را؛ زیرا اگر نکشم زنده نمیمانم. و افکاری ازین قبیل..
هفتۀ بعد صدای آه و نالۀ زنان از درون خانه اش جای آواز هارمونیه را گرفته بود. مرده اش را از بیمارستان آوردند و در همان اتاقی که من چند بار با او صحبت کرده بودم گذاشتند. متوجه شدم که دیگر نه از هارمونیه اثری بود نه از شطرنج و نه از کتابهای او. روی الماری را با پردۀ سپیدی پوشانده و تنها لباس های نظامی او را با یک کوتبند روی دیوار اویخته بودند که روی شانۀ آنرا یک ستاره و یک الف زینت میداد.
جهانمهر هروی
۱۴ اپریل ۲۰۰۹