وقتی

برای همسرعزیزم که معلم خوبی برای من و اولاد هایمان است.

وقتی …

وقتی که با تو ام

گل های سرخ مرسل و نیلوفر کبود

در باغ زرد خاطر من سبز میشود

وقتی که با منی

دنیا برای من همه رنگ محبت و…

فردا نویدبخش رسیدن به حاجت است

ای یار و یاور ام

بگذار تا  به باور فصل شگفتن ات

در سرزمین یخ زده ای هر امید من

گلواژه های  وصف ترا …

شعری بسازم و

خود را به نام عشق

در پای آن بزرگترین امتحان کنم

***

وقتی که با تو ام

عفریت غم ز خانۀ من رخت میکشد

هر گوشۀ سرود  خوش زندگانی است

وقتی که با منی

خورشید میدمد همه جا پاک و روشن و…

دنیا صفای زندگی با حلاوت است

شب نیست ترسناک

احساس با شکوه

پرواز صد نگاه پر از مهر و آرزو

بوی فرشته های بهشتی و

حور العین

کانون زندگی ای مرا گرم میکند

 

غزل

 

 

برای « هادی میران» شاعر جوان که گفته است:

«اگـــر بارفتنم درد سرت کــم مــیشود خــــــانم»

«بگـــو چیزی که ازچشـمت کُنم گورخودم راگم»

غزل

کــجا با رفــتن ات، درد دل ام کــم میــشود جانـم

جــدا از نامــت، ای ســردار من بینام  می مانـــم

نه پـــیوندی مــرا با گــندم و با سیب خواهــد بود

اگـــر از پرتوی رویت نگــیرم پخته گی، خامـم

چرا خواهی خیا لت آسمان هـــا را کند تسخـیر؟!

مـــن ایـن جا اندرون قلـب زیبای تو، بی نامــــم

نمیخواهم ، که خود را گم کنی  از دیده ام گاهی

بود شـوریدگی های طــبع خـوب تو ، پیغـــامــم

***

چرا در شعـــر تو  روح غزل اندوه باران است؟

شــکایت را بدور انداز اگر خـــواهی تو، آرامــم

 

نور خرد

نور خرد

اگــر بازیچــه ی رمـــز حـیــات ات را نمــیدانی

بــیا کاری نکــن عـــاقـل که بار آرد پشیــــمانی

چنان بیــرنگ باشی مثـل آب چشمـــۀ جوشــان

چــو در مــرداب افـتادی به بیرنگی نمــی مانی

غریبی را کجا ننگ است قناعت پیشه کن دایـم

که اگــر حاتم شوی نه آدمی بازهــم پشیــمانی

نه سودی میدهــد رنجـی که داری در پی دنیـا

نه از آینـــده یکـــروز خود چیــزی تو میدانی

مکن اندیشه را افسرده بهر کسب جای و مال

چو میــدانی که با نور خرد همـرنگ انسـانی

باد آورده

باد آورده

 

هیچکس نمیداند اگر روزی باد شود و توفانی و درین باد و توفان در صحن خانه اش ازآسمان زر ببارد چه خواهد شد. یک لحظه شما فکر کنید که چنین چیزی اتفاق میافتد یانه؟ اما من برای شما میگوییم که اگرکلمات باد و توفان را به جنگ، کشتار، ویرانی و دربدری فکر کنید آنگاه شاید بدانید هدف من چیست.

روز جمعه به ختم قران رفتم، این ختم قران به مناسب در گذشت پدر یکی از دوستانم بود. در خانه که من نشسته بودم بر علاوه ملای که قران را ختم میکرد تعدادی از ریش سفید ها و اشخاص سر شناس محل حضور به هم رسانیده بودند. بعد از ختم قران و فرستادن درود به ارواح مرده گان متوافی وقت رسیدن غوری های پلو بود که یکبار حامد خان داخل خانه شد. لنگی اسپشل شیری رنگی پوشیده بود و لباس های سپید تترون جاپانی با ریش سیاه و دراز اش  به زیبایی چهره اش می افزود. اکثریت بپا خواستند و به جزء از چند موی سفید و پیرمرد همه در حالیکه قد و بالای او را برانداز میکردند برای  اومتملقانه خوش آمد میگفتند. او با اشاره دست به همه اجازه نشستن داده و در بالابلند خانه به پشتی که یکنفر برایش آورده بود تکیه داد. کمتر گپ میزد و متوجه گفتار دیگران بود.

به چهره اش میدیدم و او هم چند بار به طرفم نگاه کرد. اما به یقین که مرا نشناخت. بلی همان حامد پسر ملا سبحان بود. حق هم داشت که مرا نشناسد من او در دوران مکتب ابتدایی از صنف اول تا ششم در یک صنف بودیم. از صبح وقت تا ظهر؛ همینکه از مکتب رخصت میشدیم او به طرف قریه خود به سمت شرق مکتب میرفت و من به جهت غرب. آنروز ها دلم برایش خیلی میسوخت. ضعیف بود و طوریکه خودش یکروز گفت یک دانه پطلون لیلامی را پدرش با هزار جنجال برایش خرید. پدرش چند وقتی ملای مسجد بود اما بعد از آنکه اولاد هایش زیاد شد که حامد کوچکترین آنان بود به مرض ذیقی نفس گرفتار و در خانه به بستر افتاده بود. روز ها هنگام تفریح از تکه ی نانی را که با خود میاوردم مقداری برای او میدادم و او با تشکر فراوان آنرا میخورد و با هم میگفتیم و میخندیدم. برایم میگفت اگر پدر ات در زمین های خود برزگر بکار دارد دو برادرم حاضر اند. چون قریه ما با قریۀ حامدخان فاصلۀ کمی داشت خیلی وقت میشد که بعد ازختم مکتب باهم آببازی میکردیم و من در درس ها با او کمک میکردم. و گاهی او را به باغ میوه ما میبردم و او از آلو، زردآلو و انگور های باغ ما دامن دامن به خانه اش میبرد.

با خودم فکر کردم به گور تاریکی شاید مرا نشناخته باشد. بعدا به فکرم رسید که بعد از دوران مکتب ابتدای کابل رفتم و ارتباطم به طور کلی با او قطع شد و حالا از آن دوران سی سال میگذرد و سی سال یک عمر است شاید حق به جانب اوست مرا که بعد از سی سال دوباره به اینجا آمده بودم، نشناسد. اما وقتی خودم به صورت اش میدیدم چشم های تنک  ابرو های پیوسته و داغ  سالدانه روی دماغش همان نشانی های بود که از دوران کودکی تا آمروز مشخصه ای او بود.

بعد از خوردن نان زمانیکه مجلس ختم میشد هم نتوانستم به او خود را نزدیک کنم زیرا به مجردیکه او برای رفتن به پا ایستاده شد همه ایستادند و او از همه جلوتر از خانه بیرون شد و لحظه ایکه به درب خانه رسیدم او به موتری آخرین مدل سال جای گرفته و دو نفر از کلکین موتر با او صحبت میکردند و  لحظه ای بعد  رفت و خاطره اش در دلم باقی ماند.

 

***

 

از دوستانم یگانه کسی که حامد را خوب میشناخت اشرف بود. یکروز ضمن صحبت جریان آنروز را برایش تعریف کرده و در مورد اینکه حامد چکاره است از او پرسیم. با خنده ای گفت:

ــ حالا دپ حامد خان خیلی بلند است. او یکی از سرمایه داران بزرگ شهرماست. درهر جای صد ها جریب زمین دارد. در کابل، مزارشریف، در قندهار تا توانسته زمین و خانه خریداری کرده و برادران اش هر کدام از ملیون و ملیارد گپ میزنند. برای نواسه و حتی اولاد های که بعد ازین فرزندان اش میاورند خانه خریداری کرده و در دوبی، تهران و در جرمنی نمایندگی تجارت دارد. پرسیدم:

ــ خوب این باز دولت چه وقت به سرش نشست زیرا در قدیم حبه و دیناری نداشتند؟… پاسخ داد:

ــ در زمان جنگ های نجات ( مرادش از جنگ ها به خاطر رهایی وطن از چنگ شوروی ) حامد خان در یکی از قریه جات معلم بود، بایسکل غراضه ی داشت، راه ها به سوی قریه ها نا امن شد و او مجبور در شهر با یک نفر شراکت انداخته دوکانی باز کرد. بعد از آن  جمشید پسر سردار احمد که مجاهد بود و در قریه شان صاحب دسته و کمیته بود هر چه را از مردم به زور میگرفت و هرقدر هم کمک میگرفت به حامد خان میداد که تجارت کند. البته خیلی هم بی عقل بود کارش این بود که با شجاعت تمام در اطراف شهر به هر خانه ای شبانه هجوم ببرد و دار و ندار آن خانه را تاراج و یکی از اعضای خانواده را بنام ضد اسلام بکشد. این کار او در طی هفت سال ادامه یافت و هرچه را غصب میکرد به حامد خان میداد. حامد خان در طی سه و یا چهار سال فلان سرای، فلان اپارتمان و زمین های فراوانی را دور از چشم جمشید نامراد برای خود خریداری کرد، به سیاهی لشکر اتاق تجارتی باز کرد و نام آنرا شرکت صادرات و واردات گذاشت. از جایکه گفته اند مال موذی شام قاضی، یکروز قللعه شان مورد هجوم عساکر شوروی قرار گرفت و حامد با تنها دو برادر، همسر و سه فرزند اش کشته شد. در ادامه گفت:

ــ میگویند تنها بیست کیلو طلا و جواهرات دزدی اش را شوروی ها با خود بردند حالا میفهمی که حامد خان چطور حامد خان شد.

آنشب بسیار به اینموضوع فکر کردم و نتیجه ان همه فکرم این بود که بگویم

 اگر روزی باد شود و توفانی و درین باد و توفان در صحن خانه کسی از آسمان زر ببارد. شاید او از خدا هم بیگانه شود چه رسد به رفیقی که نان خود را با او نیم میکرد.

برای انجلا پگاهی و نو آفرینی هایش

برای انجلا پگاهی و نو آفرینی هایش

غزل

خـواب تو از غـزل بود آغشته ای عـزیز

از ماورای وســوسه و اضـــطراب نیــز

آ تشفــشان ذهــــن تـو فـــواره میـــــزند

مــــیآورد جــنون به احساس من چه تیز

الهام میشوی  گل صد برگ ســرخ مـن

با آفتــــاب ســـرخ نمـایـــم تـــرا تمیــز

قـلب مـــرا بســـاز برایـت  ورق  ورق

بنویس روی هـر ورق آن هـــزار چیـز

عــطر کلام مــعجزۀ خـامـه ای تو شـد

بر هــر کنــار دفــتر ما سـکر آن بریز

در حیرت شکــــستگی نفــس تــو ستم

برد تو امشب اسـت چرا میکنی گریز؟!

در انتظار گودو

این  نه یک طنز است، نه یک قصه و نه هم یک داستان. یک حقیقت است و یک چشم دید و یک خاطره از سال های دور که مثل پرده سینما هنوز هم گاهگاهی از مقابل چشمهایم میگذرد و مرا مصروف میسازد. خواهید گفت چرا « در انتظار گودو» میخواستم نامش را بگذارم « در انتظار خری که نیامد»، « زنی که به خر تبدیل شد» و مثل چنین عنوان های. اما نه بهتر دانستم عنوان آنرا در انتظار گودو نمایشنامه ای مشهور سامویل بکت نویسنده ای ایرلندی بگذارم، زیرا درین نمایش نامه هم کسانی انتظار کسی را میکشند که نه او میآید و نه او را میبینند.

بعد ازین مقدمه میپردازم به اصل موضوع:

سال 1344 بود یا 1343 درست بیادم نیست ؛ از یکروز قبل تمام مردم میگفتند فردا زنی را در شهر میگردانند که در اثر نافرمانی از شوهر به حکم خداوند متعال به هییت یک خر در آمده است. مکتب ما در جوار دانشگاه کابل قرار داشت و یک مکتب شبانروزی بود. باز هم بیادم نیست کدام روز هفته و کدام ماه و فصل سال بود. جسته و گریخته بیادم میآید که عصر همان روز در اطراف سرک (میرویس میدان) از کوتۀ سنگی گرفته تا دهبوری، کارتۀ چهار دهمزنگ      از زن مرد، کودک، جوان و پیر مثل مورچه هجوم آورده بودند. شورنخود و پوفک نمکی را پسران خردسال میفروختند و جاده ای میرویس میدان خالی و گاهی موتری در آن عبور میکرد. هرکس هر چیز راجع به سرنوشت این زن بیچاره زمزمه میکرد.

به مجردی که یکی صدای بلندتری سر میداد همه متوجه دوجهت جاده میشدند و خیال میکردند که حالا افسار یک خر به دست یک مرد از مقابل شان رد شده و فریاد میزند:

ــ آهای مردم این زن در اثر نافرمانی به شوهر اش، جنگ و جدل با خوشوی و یا اقارب شوهر اش به یک خر تبدیل شده است و این اخطاری است به شما!!  و باید توبه و استقفار کنید.

گفتم مکتب ما در جوار دانشگاه کابل بود و تنها جاده ایکه دردو طرفش مردم ازدحام نیاورده بودند جاده ای دانشگاه بود. شاید به خاطری که میدانستند گاهی از جاده ای دانشگاه خری بیرون نخواهد شد زیرا سرک منتهی به دانشگاه بود و از جانب دیگر عیر از شفاخانه ی علی آباد و مجتمع تعمیرات دانشگاه در آنجا خانۀ نشیمنی نبود. اما یکبار صدای غوعای مردم بلند شد از همان جاده ای دانشگاه. از دور مردی به دنبال یک خر روان بود و خر بیچاره مقداری بار با خود داشت. همه میگفتند همین خر است. وقتی نزدیک مردم رسید مردم فهمیدند که این خر آن خری نیست که آنان در باره ای آن گمان میبردند زیرا صاحبش با صدای بلند فریاد میزد:

ــ« ببرید نیلونی زردک» و این خر در حقیقت منبع یک درآمد بود. آنروز خیلی انتظار خری را کشیدند که هرگز نیامد.

آفتاب آهسته آهسته غروب میکرد مردم خسته از انتظار، کنار جاده را پاروچین پاروچین ترک میکردند و از هم سوال میکردند:

ــ خوب بلاخره چرا یک روز خود را به اینترتیب.در انتظار عبث گذشتاندند.

اعتراف

اعتراف

 جه شـد که دل به تمــنای یک نگاه دادی

جـواب دوســتی ام دوش بی صــدا دادی

بگــوی راز دل ات را اگـــر زبان داری

که از یک نگاه به من درد بـی دوا دادی

مــن از تبسم تو خـــوانده ام بـوی بهـــار

تو باغ قلــب مـــرا  سبزی و هـوا دادی

حضــور لحظــۀ تنهـــایی تــو با شادی

دل شکســتۀ مــا را به غـم چـرا دادی؟!

وسیع حسن شگفــتن به طبـع زندۀ تست

شکــوه صـد غـزل و مـثوی به ما دادی

زلال قطرۀ مهــری فشانده ای در شعـر

 حـریـر عطر نوازش به جمـله ها دادی

هجــوم لحــظۀ انـدوه و فکر تنهــــــایی

به قلــب خســتۀ مجـنـــون  بینــوا دادی

 

این هم یک غزل تازه برای عاشقان غمکش

این هم یک غزل تازه برای عاشقان غمکش

غزل

کس را ندیدم روز غـم جز سایه در پهـــلوی خــود

او هــم چـو بینم سوی او گرداند از من روی خـود

در سرزمــین عاشقـان رسواتر از مجــنون من ام

با سنگ طفــــلان همدم ام در حیرتم از خوی خود

افــتاده ام  بیــچاره  ام در ایــن ســـرای بیـــکسی

در بــستر تنهـــای ام گـم کــرده ام  داروی  خــود

آزاد اگـــر بـودم چــه ســود، افتــاد دل در دام  او

با بال پر صیدم نمــود  در حلــقه های مـوی خود

یارب رســد روزی که آیــد، بر سر بالیـــــن من؟

لب را گــذارد بر لبم،  سر را روی  زانوی خود

ای مردمان  شاد و خوب  رحمی به حال من کنید

یک  لحظه ای  لطفی کنید با این گدای کوی خود

سوپر بن لادن!

 سر میز غذا من نفر هشتم بودم. در مرکز این میز همیشه تابلویی گذاشته میشد ( اینجا گوشت خوک نیست). ما هشت نفر درمیان نود و هشت نفر مسلمان بودیم از افغانستان، ترکیه، مقدونی و کوسوو . ومن تنها افغانستانی بودم که برای مدت یکماه درین مرکز درمانی تداوی میشدم.

قبل از رفتن به طعام خوری روزنامه صبحگاهی زالسبورگ را با خود برده بودم و در حقیقت میخواستم تصویری را که ازدواج یک دختر سیزده ساله افغان را با یک مرد چهل ساله به نمایش گذاشته بود به نحوی قطع نموده و در کلکسیون بعضی عکس هایم جای دهم.

تارسیدن نخستین پیاله شوربا که سرویس آنرا مستخدمین انجام میدادند. به نقش های سرخ قالین پرده و بالشی چشم دوخته بودم که کودکی در زمینۀ سرخ  آن با مردی قوی هیکل و پیر پهلوی هم نشسته بود. قالین ها و پرده های سرخ با چهره مهتابی رنگ کودک و ریش دراز و عمامۀ داماد منظره هولناکی را بوجود آورده بود.

درین وقت مرد مقدونیایی که ریش کوتاه و عینک ذره بینی پوشیده بود دستش را یکراست به طرف تصویر برده و گفت:

ــ های افغانستان  میبنی شما چقدر جرم میکنید. بعدا به طرف دیگران دیده و با خنده ای پرسید شما این موضوع را خوانده اید؟ همه آرام به هم نگاه کردند و مرد مقدونیایی ادامه داد:

ــ این دختر سیزده ساله است و این مرد چهل ساله… و باز گفت من قسم میخورم که از چهل هم سن زیادتری دارد.

دست بردار نبود و پیوسته مرا باز خواست میکرد. نمیدانستم چه جواب بدهم و راستی نمیخواستم برایش جوابی بدهم. اما وقتی دیدم زیادتر به این موضوع تاکید میکند گفتم:

ــ چرا مگر ازدواج یک دختر سیزده ساله با مرد چهل ساله خلاف شریعت است؟ او در حالیکه به خود میپیچید جواب داد:

ــ والله من در عمرم نشنیده و ندیده ام! مرد ترکی که از او مسن تر بود او را به خاموشی دعوت کرد و گفت افغانستان یعنی بن لادن و در مذهب بن لادن رواست. باخنده گفتم:

ــ شما مسلمانید؟ مرد مقدونیایی گفت:

ــ الحمد الله! و گفت ازین خاطر موضوع برایم جالب است. مردم افغانستان از کدام نوع مسلمان هاست. جواب دادم:

ــ از همان مسلمان هایکه در مقدونیا و ترکیه است. تو مسلمانی اما نمیدانی که پیغمبر ما حضرت محمد هم در سن پنجاه و سه سالگی با عایشه سیزده ساله ازدواج کرد. با خشم گفت:

ــ والله تو دروغ میگویی و اسلام را مسخره میکنی.

مرد ترکی تیلفون همراه اش را در آورده و با کسی صحبت کرد و ما به خوردن کاسه های شوربا مشغول بودیم. مرد ترکی دوبار نام عایشه را به جانب مقابل اش تکرار کرد ولی از گفتار اش چیزی نفهمیدم. وقتی تیلفون اش را قطع کرد. رویش را به طرفم نموده گفت:

ــ تو راست میگویی من ازموشی ( ملای) مسجد ام موضوع را پرسیدم و او گپ ترا تایید کرد. مرد مقدونیایی از آن روز به بعد هر دفعه که مرا میدید میگفت:

سوپر بن لادن

من هم کوشش میکنم یک بیست ساله برایم پیدا کنم.

دوستان عزیز این شعر بر میگردد به سال های خیلی قبل، راستش را میپرسید،  نمیدانم چرا گفته بودم و سوژه آنرا گویا از زبان زاهد مردی شنیده بودم و یا یکی از داستان های مثنوی معنوی مولوی است. بهر صورت چون کتاب مثنوی بدسترسم نیست میخواهم دوستانی که معلومات دارند مرا در روشنی این مسله قرار دهند. این شعر ضمن مقداری از یاداشت هایم چهار ما قبل برایم رسیده.

 

عقیده

صـــــد راه عــبادت شد بگــشوده بــرای تـــو

کــس هیـــچ نمیـــداند از دیـــن و خــــدای تو

گـــر از سر ایـمانــت بــر سنگ زنی بـوســـه

کس نیست که بد گــــوید یا سهو و خطای تـو

هــان ای دل دیـــوانه با عــــشق در آویـــزی

معــنی دو عالم شد، آن صــدق و صفـــای تو

**

موسی به ره خود دید مردی که چنین میگفت

ای بـــــار خــداونـــدا بـــوسم کـــف پایی تــو

تـــو امــــر بکـــن روزی تا بهــر تو بر گیرم

تار و ســوزنی دوزم مــن کفـش و کلاهی تو

**

از خــشم بر او مــوسی نالیــد و چنیـــن گفتا:

ای بی سر و پا این چیست؟ کفر است ثنای تو

او خــالق یکـــتا است اینگونه نیـازش نیست

تا جامــه زنی وصــله یا کفـــش و کلاهـی تو

**

چــون رفت به کـــوه طور بشنید وحی دیگر

که ای سرور مخــلوقات بنــمودی خطـای تو

او بنــده ای دل زنـده با هـر چه مــرا جـویـد

او را نـــبود نفــــسی او نیـست گـــدایی تـــو

بگــــذار زبانــش را هـــر آنچه که میگــوید

مــن دانـم و او دانــد دور از شنـــــوای تــو

**

مــوسی ســـر افکـــنده افسرده و شرمنده

بگـــریست به درگاهش گفــتا رهنمایی تو