• این  نه یک طنز است، نه یک قصه و نه هم یک داستان. یک حقیقت است و یک چشم دید و یک خاطره از سال های دور که مثل پرده سینما هنوز هم گاهگاهی از مقابل چشمهایم میگذرد و مرا مصروف میسازد. خواهید گفت چرا « در انتظار گودو» میخواستم نامش را بگذارم « در انتظار خری که نیامد»، « زنی که به خر تبدیل شد» و مثل چنین عنوان های. اما نه بهتر دانستم عنوان آنرا در انتظار گودو نمایشنامه ای مشهور سامویل بکت نویسنده ای ایرلندی بگذارم، زیرا درین نمایش نامه هم کسانی انتظار کسی را میکشند که نه او میآید و نه او را میبینند.

    بعد ازین مقدمه میپردازم به اصل موضوع:

    سال 1344 بود یا 1343 درست بیادم نیست ؛ از یکروز قبل تمام مردم میگفتند فردا زنی را در شهر میگردانند که در اثر نافرمانی از شوهر به حکم خداوند متعال به هییت یک خر در آمده است. مکتب ما در جوار دانشگاه کابل قرار داشت و یک مکتب شبانروزی بود. باز هم بیادم نیست کدام روز هفته و کدام ماه و فصل سال بود. جسته و گریخته بیادم میآید که عصر همان روز در اطراف سرک (میرویس میدان) از کوتۀ سنگی گرفته تا دهبوری، کارتۀ چهار دهمزنگ      از زن مرد، کودک، جوان و پیر مثل مورچه هجوم آورده بودند. شورنخود و پوفک نمکی را پسران خردسال میفروختند و جاده ای میرویس میدان خالی و گاهی موتری در آن عبور میکرد. هرکس هر چیز راجع به سرنوشت این زن بیچاره زمزمه میکرد.

    به مجردی که یکی صدای بلندتری سر میداد همه متوجه دوجهت جاده میشدند و خیال میکردند که حالا افسار یک خر به دست یک مرد از مقابل شان رد شده و فریاد میزند:

    ــ آهای مردم این زن در اثر نافرمانی به شوهر اش، جنگ و جدل با خوشوی و یا اقارب شوهر اش به یک خر تبدیل شده است و این اخطاری است به شما!!  و باید توبه و استقفار کنید.

    گفتم مکتب ما در جوار دانشگاه کابل بود و تنها جاده ایکه دردو طرفش مردم ازدحام نیاورده بودند جاده ای دانشگاه بود. شاید به خاطری که میدانستند گاهی از جاده ای دانشگاه خری بیرون نخواهد شد زیرا سرک منتهی به دانشگاه بود و از جانب دیگر عیر از شفاخانه ی علی آباد و مجتمع تعمیرات دانشگاه در آنجا خانۀ نشیمنی نبود. اما یکبار صدای غوعای مردم بلند شد از همان جاده ای دانشگاه. از دور مردی به دنبال یک خر روان بود و خر بیچاره مقداری بار با خود داشت. همه میگفتند همین خر است. وقتی نزدیک مردم رسید مردم فهمیدند که این خر آن خری نیست که آنان در باره ای آن گمان میبردند زیرا صاحبش با صدای بلند فریاد میزد:

    ــ« ببرید نیلونی زردک» و این خر در حقیقت منبع یک درآمد بود. آنروز خیلی انتظار خری را کشیدند که هرگز نیامد.

    آفتاب آهسته آهسته غروب میکرد مردم خسته از انتظار، کنار جاده را پاروچین پاروچین ترک میکردند و از هم سوال میکردند:

    ــ خوب بلاخره چرا یک روز خود را به اینترتیب.در انتظار عبث گذشتاندند.

    نوشته شده توسط admin در ساعت 12:59 pm

  • 

    یک پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • میران گفت :

      سلام وعرض ارادت.
      خواندم و لذت بردم. همیشه سبز وسلامت و سرحال باشید.

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها