پایمال پاییز
تا بر آوردم سر ام از خاک
پایمال پاییز وحشی شدم؛
ریشه ام پوسید،
از زمین ام چید آخر دست یک ناپاک.
آری دیگر نیستم من بتۀ گندم
نیستم هم خار خشکی،
یا تک درختی در کویر گرم.
در سیاهی های بختم؛
گل کند تریاک.
دست ها با تیغه های تیز
صبگاهان درمیان شبنم صحرا
بر صلیبم میکشد و سنیه ام را مینمایند چاک
حاصلم با تلخی یک عمر؛
از عبورگاه شمال و غرب میآید
و از جنوب و شرق
بر مسیری یک خط سرخی رود بیباک
وحشت نام ام
سکر می آرد به اندام لطیف تو؛
هرچه میجویی
التماس داشتن های خیالات است؛
هان ای آشفته تر از من،
گاهگاهی گوش باید داد به این پژواک.
…
چوبه های دار
ریسمان پوده ای قانون
آفتاب عشق
رخوت یک لحظۀ خوابیدن
سوختن، کشتن
خواب دیدن ها
میبرد احساس هایت را بسی چالاک
۱۲ اپریل ۲۰۰۸
Schreibe einen Kommentar