• با عمومی به اشتراک گذاشته شد

    دوبیتی های سرگردان

    به هرجایکه باشد یک مسلمان

    نباشد رحم شفقت خیلی آسان

    بخون همدیگر هر جا نویسند

    شکوه غیرت خود را فراوان

    دل پُر درد و رنج ما همیشه

    به جهل و نامرادی داره ریشه

    مسلمانیم و کشتار مسلمان

    شده در عمر مایان سخت پیشه

    به والله حیف پاکی ها به نامی

    که در آن رهبران اش هست غلامی

    چتلستان بگو جایکه شیطان

    برای اهل دین گوید سلامی

    سلام از مهر دادن بهر انسان

    محبت را کند در دل فراوان

    حوا و آدم و ملک سراندیب

    بهشتی بود از همخوانی مان

    نعمت الله تُرکانی

  • با تفنگ کافران هر جا مسلمان میکُشند
    آنکه سوی کعبه دارد سجده آسان میکُشند

    کودک یکساله در آغوش مادر بیگناه
    نعره تکیرگفته… هر دوی آن میکُشند

    طالب جهل و شقاوت داعش و بوکوحرام
    همتبار دین خود هرجا فراوان میکُشند

    خودکشی را فرض میگویند به نام انتحار
    فرض آنرا بیخبر… از متن قرآن میکُشند

    در همه دنیا بُود مهر و محبت بیحساب
    مردم ما را چنین یک نسل شیطان میکُشند

    نعمت الله ترکانی

  • غزل در بند

    کبوتر های شهر ما ندارند بال و پر امروز
    که از دست تفتگی ها پرند جای دگر امروز

    شکار مرغابی گشته کار و بار هر ظالم
    تفنگ و ساچمه و باروت از هر بی پدر امروز

    به جای بانگ وحدت بین مردم میرسد هرجا
    صدای دلخراش و هیبت از عرّست خر امروز

    چنان آواز رخوتناک شیخ و مفتیان بالاست
    که از آن گوشِ مردم در همه جا گشته کر امروز

    سر قبر و زیارت هر کجایی تا که میبینی
    نشسته مادری پر حسرت و با چشم تر امروز

    مسلمان تشنه ای خون مسلمان است میگویی
    که آب زمرم است در چشمه ای نامش جگر امروز

    حدیث و آیت قرآن نمُـــودِ قلب فــــرعونان
    برای رهبران دین ما شد… بی اثر امروز

    نعمت الله ترکانی

  • نصیب
    خدا آنچه نصیبم کرده امروز
    بُود صد درد و رنج خانمانسوز
    نمیدانم چرا از روی لُطفش
    نمیباشم بر این غایله پیروز

    حُسن پریسا
    شدم در دفتر عمرم نویسا
    از ابراهیم و ازفرعون و عیسا
    کسی در گوش من آهسته میگفت:
    فراموشت نشه حُسن پریسا

    خزان
    میان مرزع دل هر چه کِشتم
    به دور هر نهالی هرچه گشتم
    ندیدم سبزه ای پاکیزه ای را
    خزانِ بی امان شد سرنوشتم

    کفر
    به پندار تو شاید کفر دین ام
    بگو هر چه که میخواهی چنین ام
    دل من نرمتر از آب دریاست
    تو سنگی باش اما من چنین ام

    نعمت الله ترکانی

    22 فبروی 2015

  • چه افتخاری

    وقتی سر های زنده

    با خشم پارچه های آهن

    و دلهای پر از شوق

    با قانون مصیبت

    پارچه پارچه میشوند

    انتهای وحشت من

    هم زمین و هم زمان را فراموش میکنند

    ***

    آنقدر از پدر بزرگ  گفته اند

    که نمیخواهم بزرگ باشم

    دلم میخواهد

    مورچه ای باشم

    کوچکتر از یک مگس

    دانه گندمی را با خود ببرم

    یا پروانه ای باشم

    دور شمعی

    که عاشقان آنرا افروخته اند…

    دلم میخواهد

    پرنده ای باشم

    و از همه مرز های جغرافیا

    همیشه عبور کنم

    قلب های عاشق را

    در غرب و شرق

    در جنوب و شمال همیشه

    زیارت کنم

    ***

    بگذار بگویم

    آنچه میسر نیست

    دستهای ما

    و آنچه همیشه

    میسر است ولی شرطی دارد

    قلب های مان است

    که وصف میکند

    زندگی را…

    عشق را

    و خیلی بدتر از آن

    خور و خواب و شهوت را

    یکی فرعون زمانه است

    یکی بیعرضه

    یکی هم سالار

    یکی مرد است

    یکی زن

    یکی با غیرت یکی بیغیرت

    ***

    آنگاه که مرگ آمد

    جایگاه همگی زیر زمین است

    چه پیغمبر و یا

    هاتفی از روزگار پس از مرگ…

    زمین میشگافد

    رطوبت سرد آن

    پیکر بی جان را

    به دست موریانه ها میدهد

    غریب تر از آنی که

    دست های معجزه گر ات

    چشمهای ذره بین ات

    نمیتواند ترا نجات دهد

    ***

    بگذار بگویم

    دلهای بزرگ

    جهانی از فطرت اند

    برای شگفتن گلها…

    گلدان میسازند

    آگر آب نبود

    اشک چشمان شان کافیست

    و اگر ابر آمد و تگرگ

    خود را برای گلها

    سقف خانۀ میسازند

    نعمت الله ترکانی

  • رفته از دست دلم صبر و قرارم چه کنم
    بعد ازین حوصله ای درد ندارم چه کنم

    گفتم از مشغله ای گرم حریفان تیرم
    گقت رندی که درین بزم به کارم چه کنم

    هر کسی لاف ز سرداری این مُلک زند
    من که یک رهرو بی قوم و تبارم چه کنم

    خاک را مدفن هر زنده دلی میدانند
    لایق ام گشته به مرداب مزارم چه کنم

    آنچه از عمر مرا بود نصیبم … اینست
    همچو پروانه اسیری شب تارم چه کنم

    گفته بودم نشوم از تو جدا در همه عمر
    لیک آمد اجل ام چاره ندارم چه کنم
    ***
    جام دیگر بده ای ساقیی آتش نفس ام
    که پس از نیشۀ دوشینه خمارم چه کنم

    نعمت الله تُرکانی
    بدگستاین اتریش 6.12.2013

  • وقتیکه  آفتاب  شوم  ابر  میشوی

    آهوی دشت قلب تو ام ببر میشوی

    گویم اذان به اسم تو بر منبر سجود

    با فصل هر عقیده من گبر میشوی

    دردم فزونتر از هوس زندگانی است

    آغوش  میگشایی  مرا  قبر میشوی

    در حیرتم چرا تو بعد از این نشانه ها

    تعبیر یک بهشت و شب قدرمیشوی!

    پایانه های عمر من و باغ و بوستان

    احساس عمر دیگری و صبر میشوی

    ***

    یکبار هم که میشود اینرا به من بگو

    نا سازگار با دلم از  جبر میشوی؟؟

    نعمت الله تُرکانی

    21 سپتمبر 2013

  • غزل

    آنقدر مست به پیش خود و بیگانه شدم
    که ندارم رمقی ـ بی سر وسامانه شدم

    هر کسی ظن بدی دارد و با من قهر است
    بر سر کوچه و در میکده افسانه شدم

    شکوه ام بود ـ چرا حرف دلم ناحق است
    مُحتسب قهر شد و بندی این خانه شدم

    شک نکن دست من و پای من از من قهر اند
    بنده ای قاضی شهر ام شده ـ زولانه شدم

    هر کجا بود سر افکندگی ای شیخ و امام
    شد قضاء وقت نمازش و من آن بهانه شدم

    نا مرتب شده گویا روی  خورشید  زمان
    که به گیسوی حریفان سیخک و شانه شدم
    ***
    ای شهنشاه غزل حسن تو بی مانند است
    و به دربار تو من عاقل و فرزانه شدم

    نعمت الله تُرکانی
    28 اسد 1392

    3Like

  • تا کی به  شب و نام  سیاهی شوم صبور؟!

    با این صدای وحشت و اینگونه شر و شور

    تاریکی مُــداوم  از این  خـــانه  دل نکند

    گویی اسیـــر گشته در آن خوشه های نور

    در کـــــوچه های غمــزدۀ  ما کسی نماند

    غیر از دو تا پرنده ای معیوب کر و کور

    آن یک خفاش و آن دیگرش شبپرک بود

    با روز و آفــتاب  ندارند  ســـر  ســرور

    نام  ستاره  گـــشته  اساطیــر   قرن  ما

    ماهتاب هـــم اسیر شده  در مـــــدار دور

    اینجاست مرگ وحشت واوهام بی حساب

    پیر و جوان  و کودک ما  لقمه های گور

    اینجا  بهـــار و سبزه  و گل  سر نمیزند

    خیل مـــلخ  هجوم بر آورده است وفـور

    اینجا  کسی  بدرد  کسی غم  نمی خورد

    هر کس به نام قوم و نژادش کند غرور

    اینجا شنیده ام که  پسر بی مـروت است

    از نعش مــادر و پدر اش میکشد قصور

    ***

    ما  از  تمام  نام  و نشان  دل  بریده  ایم

    دل بسته ایم به جنگ ، جدال به زر و زور

    نعمت الله ترکانی

    7 حمل 1392 خورشیدی

پیوندها