•  

    مرز های عشق

    صدای گرم و دلنشینی مرا از خیالات ام بیرون کشید. مرا سلام داده و احوال ام را پرسید. وقتی به خود آمدم مقابل ام را دیدم که با خنده ای معنی داری به طرفم نگاه میکند و ظاهرا میخواهد با او صحبت کنم.

    ــ اسم ام « ایزابل» است. چقدر وقت که تو را زیر نظر دارم. اما تو با خود ات فکر میکنی. راستی نیشه که نیستی؟! خندیده گفتم  نخیر و بعد با شوخی گفتم :

    ــ اما شما؟! او هم با خنده ای جواب  داد:

    ــ نه هرگز نه! من از خوردن مشروب متنفرم ام. خیلی مقبول بود. اندام کشیده، گیسوان سیاه و ریخته روی شانه هایش، چشم های بادامی و دهن غنچه مانند اش به او چهره ی دختران شرقی را میداد. از من پرسید:

    ــ از کجاستی؟ به پاسخ اش گفتم، افغانستان و او با خوشروی گفت:

    ــ فهمیدم. اما در افریقا که سپید پوست … میخواست چیز های دیگری هم بگوید مجالش نداده گفتم:

    ــ افغانستان به افریقا نیست ما از آسیا هستیم و به زحمت فهمید که من در کدام منطقه دنیا باید تولد شده باشم و بعد در حالیکه خنده میکرد از رشته تحصیل اش که موزیک بود صحبت کرد و از اینکه پیانو و ویلون را میخواهد بیاموزد و اینکه موسیقی چقدر در پیرایش روح انسان کمک میکند. یکساعت با من همچنان صحبت میکرد و در آخر گفت:

    ــ چقدر وقت میشه که بریتانیا آمده ای، وقتی شنید که تازه چهار ماه میشود پرسید.

    ــ دیق که نیاوردی؟ گفتم:

    ـ اگر راست میپرسی خیلی زیاد و ادامه دادم درس ها هم مشکل است و من باید هر روز بلاوقفه تحقیق کنم و کتاب بخوانم و گهگاهی میشود که در کتابخانه خواب ام میبرد. خندید وگفت:

    ــ چه رشته ای را تعقیب میکنی و وقتی  گفتم ریاضی و فیزیک مثلیکه جن گرفته اش باشد با تأسف سری تکان داد و چیزی نگفت.

    من عادت داشتم که یکشنبه شب ها به کلوپ کالج میرفتم. نمیدانم چطور شد که فردا شب هم خلاف معمول به آنجا سر زدم. چشم ام در میان آن همه دختر و پسر که پهلوی هم نشسته و با هم میگفتند و میخندیدند تنها ایزابل را جستجو میکرد ولی او نبود. تا دیر های شب آنجا تنها نشستم ولی درکی از او نبود. به اتاقم بر گشتم و روی بستره ام دراز کشیدم و در میان افکارم غرق شدم. یکبار خاطرات دوستان ام در افغانستان با هوای گرفته وبارانی لندن مخلوط میشد تمام اعضای خانواده ام را در فرودگاه کابل میدیدم که با من وداع میکنند. و باز اولین روز های اقامت ام را به یاد میاوردم  ولی هر چه به خاطرم میآمد حکایتی بود که من باید آهسته آهسته فراموش میکردم.

    فردا شب دیگر به کلوپ کالج نرفتم و ترجیع دادم که در اطراف تعمیرات کالج گردش کنم. نمیدانم چطور شد ایزابل را جلو رویم دیدم که چون سروی ایستاده است. لباس های سپورتی به تن داشت و از ماندگی عرق از سر و رویش میریخت. پرسیدم:

    ــ کجا میری؟ پاسخ داد:

    ــ ورزش میکنم و بعد در حالیکه  خندۀ ملیحی لب های غنچه مانند اش را تاب و پیچ میداد نفسک زده از دوش و از نرمش اندام بحثی به راه انداخت:

    ــ میفهمی ورزش یگانه ضامن سلامتی و تندرستی است. من از هژده سالگی به اینوسیله اندام ام را پرورش میدهم هفتۀ پنج نوبت ده کیلومتر میدوم… با خنده ای گفتم شاید از همین جهت تو زیباتر از همه دختران هستی. با تشکر دو بار روی شانه هایم زد و گفت تو هم جوان خوش برخورد و خوش صحبت هستی.

    ***

    دو ماه به همین ترتیب با هم بودیم. بعضی روز ها به دیدن ام میامد. لباس های مرتب داشت و هر روز که میآمد اولین پرسش اش این بود که چه مشکل دارم. گاهی با هم به اطراف کالج میدویدیم. او مرا به ترک سیگار مجبور ساخته بود و میگفت باید دوش را ادامه دهی. وقتی هم تنها بودیم از خود اش از ارزو هایش صحبت میکرد. از فلم های کوبایی امریکایی خیلی بد بر بود . وقتی در تیلویزیون فلم کوبایی ظاهر میشد کانال را تغییر میداد و عقیده داشت این فلم ها همه چیزی را با جنگ فیصله میکنند. فتبال را دوست داشت و در جریان مسابقات فوتبال در تیلویزیون گاهی آنقدر هییجانی میشد که فریاد میزد.

    یکروز برایش گفتم:

    ــ ایزابل تو در میان دختران کالج شاید یگانه کسی هستی که من برایش احترام دارم. خیال میکنم میان ما و تو یک پیوند قومی و نژادی وجود دارد. تو هرچه میگویی ، برای من یک خاطره است. هرچه میکنی خیال میکنم اراده ای من در آن حاکم است. او در حالیکه از خوشحالی دستهایش را بالا برده بود مرا در آغوش گرفته و بوسید. لب های گرم و رطوبت نفس اش مرا به وجد آورد و بیخیال خودم را در آغوش اش رها کردم. این حالت زود گذر چند ثانیۀ زیادتر دوام نکرد و دیدم  او مثلیکه ازین عملش پشیمان شده باشد خودش را پس کشیده و صورت اش سرخ شده است. ترجیع دادم که دیگر چیزی نگویم و نگاهم را از چهره ای ملکوتی اش به زمین بیاندازم. چند لحظۀ میان من و او سکوت برقرار شد و عاقبت من گفتم:

    ــ مرا ببخش من هدف دیگری غیر از خوبی هایت نداشتم… خندید و با ورخطایی گفت:

    ــ من هم ترا همینطور درک میکنم. میفهمی من ترا دوست دارم زیرا تو صاحب یک فرهنگ عجیبی هستی و تفاوت ات با جوانان هژده سالۀ که من دیده ام و ملاقات کرده ام خیلی زیاد است. درین سه ماهی که از آشنایی ما میگذرد من در خوی و عادت ات به خوبی اشنا شده ام. نمیدانم تو چرا اینطور هستی… میخواستم بپرسم چطور!… که او خودش اظهار کرد: اینجا یکهفته آشنایی میان یک دختر و پسر جوان کافی است که همدیگر را ببوسند . اما ترا ازین بابت  کس دیگری یافتم.. گفتم:

    ــ من اساسا به عشق های مجازی و لحظه های زودگذر احساسات علاقۀ ندارم ترجیع میدهم که قلب ها به خاطر یک احساس مشترک به هم نزدیک باشند. ما را چنین تربیه کرده اند. خاموش ماند و لحظۀ بعد عزم رفتن کرد. وقتی که میخواست مرا ترک کند رویم را بوسید و گفت از آشنایی با تو خیلی هم خوشحال ام.

    ***

    دو ماه دیگری به همین منوال من او تقریبا هر روز باهم میدیدم و گاهی با او به بخش تمرین آموزش موزیک میرفتم او برایم پیانو مینواخت و گاهی هم تینس روی میز بازی میکردیم. درین مدت یکشب در کلوپ کالج با جوانی به اسم فلیپ آشنا شدم. این جوان  نابینا بود و چهره اش ظاهرا در اثر سوخته گی کمی زشت مینمود. او داستان زندگی اش را اینطور برایم تعریف کرد. پدرم در جریان جنگ جهانی دوم سرباز بود وعاشق یکزن فرانسوی شد. هر دوی شان ازدواج نمودند و من در فرانسه به دنیا آمدم. هنوز پنج سال داشتم. آن دریاچۀ زیبا را که از میان شهر لیون میگذرد هنوز بیاد دارم. من با کودکان دیگر آنجا بازی میکردیم. در میان سبزه ها چیزی مشابه یک قطی زنگ زده یافتم و آنرا میخواستم بر دارم که انفجارش چشم هایم را برای ابد از من گرفت؛ میفهمی این یک نارنجک بود که از جریان جنگ مانده بود… ما از فرانسه به لندن آمدیم. من میدانم که طبیعت چقدر زیباست. انسان چقدر سرشار از عاطفه است. زندگی سرشار از حوادث… من موزیک میخوانم. موزیک عشق من است با وصفی که مادر ام آرزو داشت که من یک طبیب باشم… آنشب ساعت ها او با من از زندگی از مرگ پدرش در اثر ریزش معدن ذغال سنگ. در مورد علاقه اش به ورزش و پیاده گردی و در مورد سال آخر کالج اش که نزدیک کالج ما بود صحبت کرد. داستان زندگی او دل مرا هم به درد آورد. در لحظه های آخر ایزابل هم آمد  و پهلوی ما نشست. وقتی برایش گفتم فلیپ او هم موزیک میخواند با هم شروع به بحث پرداختند؛ به زودی فهمیدم که آنان قبلن همدیگر را نمی شناخته اند زیرا بخش های کالج شان از هم جدا بوده است. من به اجازه هردو برای رسیدن به کار های تحقیقی ام کلوپ کالج را ترک کردم.

    فردا شب باز به کلوپ کالج آمدم.  در یک گوشه ای فلیپ و ایزابل روی یک دراز چوکی نشسته بودند. ایزابل همه چیز را فراموش کرده و به چهرۀ فلیپ خیره مانده بود. عصای فلیب در میان هر دو پایش میلرزید و میدیدم که با ایزابل تند تند گپ میزند. بهتر دانستم که خلوت آندو را بهم نزنم و در گوشۀ نشسته  مشغول خوردن یک گیلاس آب جو شدم. فضای کلوپ کالج را دود سیگار وبوی آب جو و قهوه پر کرده موزیک آرامی از یک گوشۀ کلوپ بلند بود و همهمه جوانان دختر و پسر در فضای میپیچید. نمیدانم چقدر مدت گذشت و من در سیر خیالات گذشته ام غرق بودم. یگبار چشم ام به گوشۀ افتاد که فلیپ و ایزابل قرار داشتند. از حیرت چشم خیره آن منظره گردید. ایزابل به آغوش فلیپ فرو رفته بود. لب های آندو بالای هم قرار گرفته و عصای فلیپ ازمیان پای هایش به زمین افتاده بود.

    پایان

    ۱۳ اپریل ۲۰۰۸

    نوشته شده توسط admin در ساعت 10:47 pm

  • 

    بدون پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • ظریفی گفت :

      سلام!
      داستان زیبا را خواندم و شعر را نیز با محتوا بودن هر دو بیانگر حو صلهء وسیع جناب شما با تحرک وعلاقه در دنیای ادب شعر وداستان اند.
      پیرو زی بیشتر شما آرزوی من است به تشویق شما من هم تازه نوشتم بخوانید و بیداری های مانرا درین نیمهء شب رازی خواهد بود که ذوق ها راتمثیل میکنند. دوست شما حضرت ظریفی

    • حسین گفت :

      سلام استاد هروی عزیز.داستان بسیار جالبی بود.این زمانه همه ی عشق ها جسمی شده اند و فاصله موجب جدایی.در ایرانی که من زندگی میکنم هم کم نیستن عده ای از دخترا ن و پسران که با فهمیدن اینکه رنگ مورد علاقه ی هر دوشان مثلا آبی ست عاشق هم میشوند .و ژیداست عمر این عشق.البته جوان هموطن ما ضد حال جالبی خورد.شاید دفعه بعد نگذارد فاصله عاطفی نزدیک تر شود و کمی هم به لب هایش اعتماد کندبا آرزوی بهترین ها برایتان

    • میران گفت :

      سلام ود رود بر جناب جهانمهر هروی گرامی
      شعر و داستان هردو را خواندم وبردل نشست. داستان را خیلی زیبا پرداخته ای و با پیرنگ خوب. همیشه شادو سلامت باشید ونویسا بمانید.

    • بینا گفت :

      استاد نازنین سلام!

      داستان خواندن را آنقدر دوست ندارم خواستم که چند سطر از نوشتهء شما را بخوانم و نظرم را بنویسم. باور کنید با وجودیکه وقت کافی هم در اختیار نداشتم آهسته آهسته داستان تمام شد اما من هنوز در جستجوی بقیه بودم با خود میگفتم ایکاش در پایان نوشته می بود (ادامه ء مطلب) اما این عبارت را به ذره بین ندیدم خلاصه در اخیر داستان از محبت بی نهایت با ایزابل عصای فلیپ و از شفقت بسیار هروی کیبورد کامپیوتر بینا نقش بر زمین شد .

      بسیار زیبا نوشتی استاد عزیز.

      زنده و سلامت باشی!

    • زیوری ویژه گفت :

      سلام حضرت هروی صاحب
      درودبرشما
      خیلی زیباوشیرین
      ازهردولذت بردم
      شادباشید
      گاهی نزدماهم بیایید
      پدرود

    • زینت گفت :

      جناب هروي: سلام! داستان زيباي شما خواندم. واقعا بسيار زيبا پرداخت نموده ايد. نثر نويسان ما از سالها به اينسو به شيوه گزاريشي و خبري مي نويسند. مثل آنكه در گوشه يي ايستاده میباشند و وقايع را نگاه میكنند بعد آن از وقايع يك گزارش عيني ميدهند و نام آنرا داستان ميگذارند ولي داستان نويسي تنها گزاريش عيني از وقايع نيست. شماشايد داستان مادام بواروي از فلوبر را خوانده باشيد يا كشتن پرنده گناهست از هارپرلي نويسنده ايتالوي را /گمانم هردو داستان به فارسي هم ترجمه شده است و از هردو داستان فلم هاي سينمايي ساخته شده اگر به محتواي اين داستانها نگاه كنيم قصه هاي بسيار يگانه و نابي نيستند. مشكلات نژادي سياه پوستان در داستان هارپرلي از زبان يك دخترك و بعد از زبان يك دخترنو جوان/ در مادام بواري داستان زنيكه درميان صدهازن در حين حال وهوادر فاميلهاي نيمه بوژواي فرانسه آن زمان مشغول زندگي تجملي و تظاهر به آن بودند ولي چه چيز اين دو داستان را ممتاز ساخت و تا صد ها سال ديگر زنده و پر فروش ساخت. منحل شدن و تداخل حسي و ذهني و حضور تخيلي نويسنده هر دو داستان در وجود ، ذهن و روان قهرمان داستان و تفسير ديگر از روايت هاي معمول و منطقي و ديدني جامعه و برملا كردن دنياي دروني بواري و اسكوت تا جايكه فلوبر خودش را بواري ميداند و خوانندگاني „كشتن پرنده گناه نيست“ هارپرلي را اسكوت ميدانند و سعي ميكنند با تجسس در زندگي شخصي او اين را ثبوت كنند كه اسكوت در اين داستان هارپرلي است. „لي“ با اين داستان پر آوازه ترين نويسنده سده هاي انقلاب سياه پوستان شد ولي او سخت از شهرت نفرت داشت و دايم از مصاحبه ها و ميديا پنهان ميشد وهمين شخصيت خاص „لي“ معرف آن بود كه تنها او بود كه ميتوانست در اسكوت زندگي كند و به او ميلاد ببخشد.فلوبر با نوشتن “ Sentimental Education“ جدال انسان دورن ما را با انسانی كه در ازدحام مردمان گم شده به شكل جالبي برملا ميكند و اين وقتي ميسر ميشود كه او باشخصيت عجيب خودش با روح و روان “ موريو“ مي آميزد و چيزهاي را كه ديگران از برون نمي بينند مي بيند و مي نويسد اما نه به زبان منطقي واژه ها. بلكه به زبان خوابزده ای واژه ها./ ببخشيد! پيامم خسته كن و پراگنده شد. اصلا نميخواستم اينقدر بنويسم …….. باشد تا بحث ديگر. / سبز باشيد / ز

    • زینت گفت :

      جهاني سپاس كه داستانا „پرواز يكصدهفتاددو“ را در سايت زيباي تان گذاشته ايد و هم سپاس براي پيام تشويق آميز تان در نگاه/ پيام تان به شكل خصوصي ثبت شده بود و اگر شما آنرا در صفحه نگاه ديده نميتوانید به همين سبب است ./ز

    • شیده مبتکر گفت :

      سلام و دورد تقدیم است.
      هروی عزیز داستان را خواندم و متوجه شدم که شیوه بیان آن کمی متفاوت و جذابتر از داستان های دیگر بود و شما بسیار خوب در شکل دهی به قالب داستان کار کرده اید. داستانی کوتاه و در عین حال جذاب بود.
      به امید سلامتی تان

    • سهراب سیرت گفت :

      سلام سلام !!
      مرا خیلی ببخشید که دیر رسیدم … نوشته تان را گرفته در خانه می خوانم باز نظر میدهم….
      باید بگویم که نتایج کانکور را گرفتم و در دانشکده ادبیات کامیاب شده ام … از این خاطر خیلی مصروف بودم…
      زنده باد عشق!!

    • مجید فرید گفت :

      بیشک این داستان یکی از داستان های عاشقانه است که من در عمرم به آن فکر میکردم و آرزو دارم. میگویند عشق سرخد ندارد. دست شما درد نکنه که سرحد اش را معین کردید. زیبا و پر معی بود

    • sykbu گفت :

      می گذارم در یک وقت دیگر می خوانم

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها