خشکسالی

اخبار رسیده بار دیگر حاکی از خشکسالی است. درتماسی که با دوستان در افغانستان داشتم میگویند بعد از بارش برف سنگین زمستان دیگری باران نباریده و مردم برای خشکسالی خود را آماده میکنند.

خشکسالی

ابر فـروردین نمی بارد زمــین بی  نم بـــود

دانه با رستن وداع دارد دلش پـــر غـم بود

ریشه های کاج را کرم زمین بلعــــیده است

قامـــت سرو بلند افسوس گــــویان خم بود

برکه خالی گشته دلدلزار جــــوشد از مــلخ

مرغ آبی را هزاران شکــــوه از عالم بــود

خیل مرغان در حریم  باغ غـــــوغا میکنـند

زانچه را  خواهند و میبیــــنند آنجا کم  بــود

چشم دهقان بچه  سوی آسمان پر میکـــشد

 آرزوی  بارشی هــــر چند بیش و کــم  بود

گردشی ایام دارد فتنه هر گاهی که خواست

انتبـــاهی گـــر به چــشم خـیــرۀ  آدم  بــــود

۶ اپریل ۲۰۰۸

تقاطع

تقاطع…

من از تقـاطع خــط هـای جنگ می گــویم

بخوان که از دل بـریان و تنگ می گــویم

خـراب گشــــته مـرا باغ  و خـانه و مسجد

تـن نـــزار ز تیـر و  تفــنگ مــی  گـــویم

تـــرا حکابت  چنگـــیز حـــیرت افـــــزاید

مــن از شقــاوت  تیمور لــنگ  میگــــویم

شکایتی به کــی گـــویم کجـاست  دادرسی

به  آب  قصه ی سخــتی سنــگ میگـــویم

حضـورنحــس پــر و بال و  قامــت ابلیس

میان قـــریه ز تــریاک  و بنـــگ میگویم

شکسته اند  هــمه پیــوند  شهــرونــدی را

مگــو چـرا دیگـر از نام  و ننگ میگــویم

اگــر چه مـذهـب و آئین  ما یگانگی است

مــن این دوگانکی را، از فــرنگ میگـویم

***

بخــوان سـرود دلـــم را، که غــصه مـیآرد

اگر چه زشت ترین است قشنگ میگــویم

جهانمهر هروی

۳.۴.۲۰۰۸

 * مراد از( تقاطع خط های جنگ ) خط های میان جبهات جنگ در افغانستان است.

مسلمانم

برای سلیمان دیدار شفیعی که گفته است: 


چه کردی « لامذب » دُختر ، به آئین کی ها کردی !؟

که لــرزیـده ، فـــرو افــتاده یکـــدم پنـــج ارکانــــم…

  مسلمانم

دل و ایمان اگــر دادم  مخـــوان کافــــر،  مسلــمانم

تویی مجـرم که افـروزی، هـزاران  شعـله بـر جانم

به سختی سنگ  اگر باشم، مرا چون موم  میسازی

به هـر شکلی که  مقــبول  تو است، ای یار آسانــم

مـــرا رکنی  برای  زندگانی غـــیر الفــت نیســـت

شکـــوه  لحظۀ  های  وصل  آمیـــزد، به  ایمــــانم

نیا « چنگیز»  آبــادی  نــدارم،  خــوب  میــدانی!

ببین  صحرا نشینی  بی  مـــروت  کرده  ویـــرانم

نمیــدانی  تـو رسـم  پاکبـــازی  هــای  عـــــــیاران

هــر آنــکس  دل  به  مــا ســوزد غـلام درگهـۀ آنـم

***

چه کس تــورات  میخــواند چه  کس انجیل مـیداند؟!

خـطـــا کاری عــزیز من  قــسم گـــویم  به قــــرآنم

اول اپریل ۲۰۰۸

غزل

میدانم دوستانیکه این غزل را میخوانند بر من خرده خواهند گرفت که گویا من با استقبال از غزل خواجۀ شیراز ناشیانه مشق کرده ام. اگر راستش را بگویم تا لحظه ایکه سه فرد آنرا گفتم نمیدانستم که با همین قافیه و ردیف  شمس الدین محمد هم  غزلی داشته و این در حالی بود که من سه فرد را به جواب اولین مصرع :

گر زدست زلف مشکین ات خطایی رفت رفت

ور ز هـــندوی شما  بر ما جفایی رفـت رفـت

گفته بودم و وقتی به آخر رسیدم یافتم که این غزل ناب از حافظ است. چون آمده را ردی نیست نخواستم از آن صرف نظر کنم . این غزل و آن پیام من در ویلاک ادیب پیوند سایت پندار موجود است. امیدوارم عفو تقصیرات ام کنید.

غزل

وقت دیــدار  آمــد و  فصــل جدایی رفت رفــت

موسم  ســرد  رقیـب و  ژاژ خـایی رفت رفــت

کوششی باید که دل را سبز سازی  چون  بهـــار

تا نه بینی از حضــورت، آشـنایی رفـت  رفــت

شکر باید  کـــرد که دوران شد به  کام عــاشـقان

بر سر راه بود اگر، رنــج  و بلایی رفـت رفـت

 لطف مـا گر دست هاتم را نبــوسد روز و شـب

از در این خانه بی خیری ، گـدایی  رفـت رفـت

هیچ باور نیست فردای  که  آرد  تخـت و بخـت

از  سرت  شایـد  پـر مـرغ  هـمایی رفـت رفـت

گـــر تغــافل  پیشه  میسازی، منال  از روزگـار

از پناه سایه  ات گــر  بی  پناهی رفــت  رفــت

۳۱ مارچ ۲۰۰۸

قصۀ هجران

قصۀ هجران

رفــتی و آسمـــان دلـــم  بی ستـــاره شــــد

اوراق  طالـــع ام هـــمگی، پاره پاره شــد

از بس که خاک پای تو آمیخت با سرشک

در معــــبر امـــید وفا،  سنگ خـــاره شـد

یکــباره  رفــتی و سفــری دور کــرده ای

خاکــم به سر که قصۀ هجـران دوباره شد

ای یار هـر چه از تو مـرا هـست  یــادگار

غــمنامه شـد و زندگی ام  را  گــذاره شــد

خــشکید  آب چشــم  و دلم  باز در گرفت

آتــش درون سینــۀ مــن پــر شراره شـــد

جهانمهر هروی

۲۷ مارچ ۲۰۰۸

دامن ما پاک است

دوستان بسیار عزیز سلام:

این غزل را به جواب کسی گفتم که او خود از موضوع خبر دارد و میداند که انصاف از کدام ترازو سنجیده میشود. او باید بداند که من و او را نمیشود در یک ترازو پیمایش کرد. مصرع آخر را نمیدانم کدام شاعر شوریده گفته است و اگر شما میدانید برایم بنویسید. سپاس فراوان از حضور پر محبت شما.

دامن ما پاک است

صـد سال بــه زیر خاک زر پـوده نخـواهد شد

الماس به کــوبیـدن، فــــرسـوده نخــــواهد شد

خرمـهــره کجـــا دارد، بازار به ایـــن دنیـــــا

یک  تنگه  به  مقدارش، افــزوده نخـواهد شد

آن شعله ای عــشقـی ما، کز عمق حقیقت بـود

با هــیزم تر گاهی، هــــم دوده نخـــواهد شــد

دانـم   کـه پی فــتنه، تا عـــمر جهان بافـیـست

شیـــطان لعــین گاهــی آســـوده نخــواهد شـد

راهی که تو میجویی، راههیست به ترکـسـتان

آرامــی مــیهـــن را، شـــالــوده نخــــواهد شد

***

« اندیشـــه کجــا داریم از تهـــمت ناپاکــان»

« چون دامن ما پاک است آلوده نخواهد شد»

۲۴ مارچ ۲۰۰۸

گلهای جهنم

 گلهای جهنم

 

سال هایکه من مکتب بودم سال های اشوب، مظاهرات و اگر گپ به طرف سیاست نرود مرده باد! و زنده باد بود. تقریبا هفتۀ یک مرتبه گپی خلق میشد و یکبار تعدادی  به مکتب ما میریختند و جریان درس را اخلال میکردند و ما هم با خوشحالی از دست معلم ریاضی، فزیک، بیالوژی،کیمیا، تاریخ و جغرافیه خلاصی یافته و با گروه های مظاهره چی مرده باد و زنده باد گفته به خیابان های شهر کابل میگشتیم. جمیعت زیاد میشد و به هزاران نفر میرسید گاهی میشد که در وقت دویدن و رفتن کفش یکی از پایش بیرون میشد و یا کلاه پیک اش را باد از سرش پایین می انداخت و هر کس آنرا بر میداشت مجبور با صدای بلند فریاد بزند این کلاه مال کیست؟ با این سخن هم تعدادی یا میگفتند مرده باد و یا میگفتند زنده باد و گاهی میشد که نیمی میگفتند زنده باد و نیم دیگر میگفتند مرده باد.

میرسیدیم  به پارک زرنگار؛ آنجا از قبل میز خطابه گذاشته بودند و به نوبت رهبران تظاهرات بلند میشدند و خطابه میدادند. همه گروه ها از طرفداران شوروی گرفته تا چین، مسلمانان، دیموکرات ها و خلاصه از هر گوشۀ پارک یک صدای میآمد. میرفتم به نزدیک طرفداران شوروی یکی با آواز بلند خطابه میداد. کارگران ما و دهقانان ما باید متحد شده و بساط حکومت شاهی را بر چینند. یک روز جوان قد بلند و سیاه چهره ای به پشت میز خطابه ایستاده گفت:

ــ ای کارگرانی که پشت شما مثل پشت خر زیر بار خم شده. چون نام اش را نمیدانستم هر باری که او را میدیدم پشت خر میگفتم و اما جالب اینکه کسی نمیگفت که به کارگران توهین کرده ای. یکروز یادم میآید که جنگ میان مظاهرچیان در گرفت: جریان های طرفدار چین و شوروی با هم در هم آمیختند. فرار را بر قرار ترجیع داده و از صحنه خودم  را بیرون کشیدم. نمیدانستم که علت جنگ چه بود و تا حال هم نمیدانم.

به سمت طرفداران چین میرفتم. آنجا هم همین خرک و همین درک بود. هرچه میگفتند دفاع از کارگر و دهقان بود اما با تفاوت اینکه هر خطیب به مردم میگفت که شوروی سوسیال امپریالزم است… و چیز های دیگری که من به آن نا آشنا بودم.

از همه جالبتر روزی را به خاطر دارم که به میتنگ طرفداران افغان ملت رفتم. جوانی بود میانه قد با موی های ژولیده و زرد مایل به عنابی  و اگر فراموش نکرده باشم  بعضی ها او را ( کندی ) نام گذاشته بودند زیرا چهره اش به چهرۀ  جان اف کندی  رییس جمهور امریکا میماند که به دست اسوالد کشته شده بود وخطابه میداد:

… دوستان دیشب در خواب رفتم به جهنم. میدانید جایکه همه میسوزند و مورد خشم خداوند قرار دارند. فرشتۀ موظف شد تا مرا  به چهار گوشۀ دوزخ  بگرداند. از تحت السقر رسیدم به جایکه خداوند بنده گان مجرم اش را برای ابد شکنجه میکرد. درین صحرای بی پایان هر کس به نحوی میسوخت. یکی را از پای آویزان نموده بودند و تا میدیدی آتش بود که در چهار طرفش زبانه میکشید. دیگرانرا میدیدی که فرشته ای با گرز های از آتش بر سر و صورت شان میکوبد و هزار بار آنهارا میکشند و باز زنده میسازند. بالای سر هرکدام فرشتۀ ایستاده بود و از طرز العمل دیگران نظارت میکرد.

بعد از دیدن این همه به منطقۀ رسیدم که دیگ های بزرگی پهلوی  هم قرار داده بودند. درون هر دیگ یکنفر بود و زیر هر دیگ آتش سهمگینی شعله میکشید. هر لحظه نفری از میان دیگ جوشان به زحمت خودش را بیرون میکشید و به امید آنکه بتواند از دیگ آب جوشان خود را خلاص کند کوشش میکرد وقتی کلۀ سوخته و تنه ای سرخ اش را میخواست از دیگ بیرون کند. در همین لحظه از دیگ مجاور یک دیگری بر خاسته اورا دوباره به درون دیگ آب جوش تیله میکرد. منظرۀ غم انگیزی بود. من و آن فرشته ساعتی به تماشا نشستیم و دیدم که صد ها برای نجات اش کوشش کرد و صد های دیگر دوبار انان را به درون آب جوشان تیله کرد.

از فرشته پرسیدم این چه بازی است که خداوند خلق کرده است؟! فرشته با خنده ای گفت: این بازی نیست این یک حقیقت است و این مردم، مردم افغانستان است. آنان نمیخواهند هموطن شان از مصیبت نجات یابد و میبینی هر یکی دیگرش را به درون آب جوش تیله میکند. از سوال ام شرمیدم و با او به سمت دروازۀ خروجی دوزخ میرفتیم. نمیدانم چطور بیادم آمد پرسیدم: چرا درین بخش فرشتۀ برای کنترول موظف نگردیده بود؟ فرشته در حالیکه میخندید گفت:

ـ وقتی کار ها اتومات باشد و طرف های درگیر خود به داد خود برسند چه حاجت است که کسی کنترول کند. کار اتومات پیشمیرود.

۲۲ مارچ ۲۰۰۸

 به جواب دوستی که گله کرده بود چرا داستان نمیگذارم. البته این یک طرح است زیادتر از یک داستان.

رباعی

رباعی

دو پای نــازک فصــل بهـار،  پر از خــون

دلی شکسته ی ما را کشیده است به جــنون

خطای ماست که دل داده  ایم به رنگ چمن

دلی که مـرده  به  گلشن  نمـیشود افــسون

رباعی

ای مطلع تو فصل بهـــار و جــوانی ام

دانم به مقـــــصد دل مـن می رسانی ام

هر جای سبزه بود و گل  و بلبل شراب

آنجــاست خانۀ مـن و اینهـــا  نشانی ام

رباعی

گفتم که شراب و شهد، شیر و شکری

تو شاخ نبات و میوه ای هر شجـــری

شمشــاد به باغ خــانه  ام گـــردیـــدی

افـسوس که  از حال دلــم  بی  خبری

 رباعی

شـــادم  که  بهـــار دیگـــری  باز  آمــد

سـوی  تــو دلــم  باز  به  پــــرواز آمـد

انجام  غـمی  که  داشتم  هرشب و روز

 آغـاز شـد و  بــاز به صــد  راز آمـــد

 

میدزدند!

میدزدند!

 به نرد عاشــقی امروز  چا ل،   زور مــــیدزدند

صدای کـــشت و ما ت یار را، از دور مــــیدزدند

نه شد روزی کسی که، برسر راهش کمـین گـیـرد

چو دزدان روز با مستی، عــصا از کـور میدزدند

خــطای سنجــش عـا لم،  شمــردن کار نــادان شـد

جــلایی گــوهـــــر نایاب را  از نــور مـــــیدزدند

نمیخواهم که با عورت روم در خاک بعد از مرگ

چـــو مــــیدانم کـــفن را از درون گـور مــیدزدنـد

مـــیراث شــوم شیــطان الــتفات عـمر جاهـل شـد

خــرد را از ســر شـــوریـدگان، مغـرور میدزدنـد

***

مــرا از کــرده ی تقــدیر باور گشــته این انجـــام

کــه آغــــاز بهـــاران را به ایـن منـظور مـیدزدنـد

۱۴ مارچ ۲۰۰۸

با اظهار سپاس ازشاعر و فرهیختۀ عزیز حضرت ظریفی که مرا به نارسایی های این غزل متوجه ساختند. ( یا) از مصرع اول کم شد. در مصرع چهارم عوض مردم ( بعد از مرگ) آمد.الف در مصرع آخر و در کلمۀ بهاران فراموش شده بود. اما در مورد دزدیدن عصای کور کاملن تصادفی  نبود و از مکالمه تیلفونی یک دوست که گف:… عصای کور را هم میدزدند الهام این فرد شده است و فکر میکنم یکی از گفتار فلکلوریک مردم فارسی زبان است. من شعری دیگری را به همین عنوان تا حال نخوانده ام و اگر ایشان سراغ شاعر دیگری دارند که این مصرع را گفته باشد برایم بنوسند. میدانم از نظر وزن وهجا پای بعضی از مصارع میلنگد آرزو دارم روزی بهتر بتوانم این گونه نقص ها را در شعرم بر طرف کنم.از لطف شان سپاس بیکران.

 

شزم

شرم

ازین به بعد ترا (عشق من) نمیگوییم

خمی به ابرو و جنجال بیشتر نکنی!

و خرده  باز نگیری که بیوفا هستی؛

 نه ترس دارم و نه  عشق را بهانه کنم…

به چشم خویش بدیدم در نت اخبار

که میدهند تغیرات جنسیت امروز

عجب که نام بدل میشود به هرعنوان…

 ***

 به سخره واژه ای هرلحظۀ تورا گیرم

و آن پیراهن سبزی که زیب و زینت تست

و آنچه در تو شب و روز میشود همراه

مک آپ، لپستک، ، ریمل، سرخی و سایه

وخال های سپید و سیاه پیشانیت

و حمیلی که روز به گردنت آویزی

وعطر کوبه کویی که سکر می آرد

و مثل این همه را، استهزاء خواهم کرد

***

بیاد آورم آنروز های  سخت ترا

چه  بود عشق ( حوا) ؛ این زمین بیمقدار؟!

نداشت عورتی جز برگ های انجیری

و لذتی که تن گرم ( آدم) از خورشید

به سرزمین ( سراندیب) افتخارش بود

و باز قصۀ هابیل و قصه ی قابیل

و تخمه های  قبیح ی که مرگ را آورد

و خواهران دوگانه به سرنوشت زمین

که بوی  زایش مادینگی به بار آورد

و در طبیعت پر ازدحام لذت و شوق

هزار بار رقم زد نام عصیان را

خزید زیر همه پوست و گوشت آدم ها

و آن درخت که زیتون به ارمغان آورد

و از شرارت شیطان روز طرد بهشت

که در طبیعت انسان میکشد خط غم

و دانه دانه گندم  چقدر مجرم بود

چه قدر شرم مرا دوش ارمغان آورد

۱۴ مارچ ۲۰۰۸