شهر عشق

شهر عشق تقدیم میشود به شاعران شوریدۀ بلخ بامی ( سهراب سیرت،حامد خاوری،ژکفر حسینی، صادق عصیان، سلیمان دیدار شفیعی،علی ادیب،خالد نویسا،سهراب سامانیان، ابراهیم امینی، وحید وارسته، حبیب غریبیار، خالده جان فروع، فرشته جان سید و دیگران) که دارند فضای ادب و فرهنگ ما را با دلهای شوریدۀ شان روشنی میبخشند. امید مورد قبول شان واقع شود.

شهر عشق

یکبار دیگـر بلخ، شهـر عشق و وفــا شد
در کـوچـــه و در خانه آن، شـور به پا شد
سرخـیل حریفان مـــحبت همـــه گشتند
این خاک دیگر، آینه ی سلــسله ها شد
نازم به تو ای توسـن دلهــای پر از مهــر
کز برکت تو، کعــبه مــرا چهــره نمـا شد
اندیشه گل سرخ و بهــاران همه سبزی
امیــد جــوان، مُلــک مــرا آب بقـــا  شـد
کــردم به  تفاعُــل، نیـت دیــدن  محبوب
دیدم همه جا دست  اجابت به  دعا شد
یکــروز اگـــر، چـرخ  زنان  جامـــه  دریدم
با خویش نپنداری، که دیوانه  چــرا  شد
(تبریز ) نیـــاورده، هــنوز  ام نفـــس  یار
این روح به سماوات در آمیخت و فنا شد

۲۲ می ۲۰۰۸

 

زخم زبانی

از بــــس دلم افــسرده ز هــر زخــم  زبانـی

پژمـــرده شدم  ریخـــته چو ن بـــرگ خزانی

هر کس به طریقی شکند شیشیه ی قلبم

خیــری نرسید از مـن  و این فصــــل جوانی

با شعــر  وداع  کــــردم  و  با قصه و با  طنز

دگـــر  نبــــرم    ره  به دل گــــرم  معــانی

گفـــتی که چرا  غافـل ام از  پند حکیـــمان

از سینـــۀ پر مهـر من ای خواجه چه  دانی

ما را  چـــو به خاک سیه و  تیره سپـــردی

از سبــــزۀ  ما بـــوی  وفــا  یاب  نشـــانی

غیـــر از سخن مهــر درین  دفتـــر و  دیـوان

هـــرگز سخن لهـــو  و  پراگــــنده  نخوانـی

جهانمهر هروی

۲۱ می ۲۰۰۸

ملافات با شیطان

ملاقات با شیطان

از مدت تقریبا سی سال بود که« لاما» میخواست راجع به شیطان چیزی بنویسد. شعر، حکایت، قصه و یا داستان. ولی نمی شد که نمی شد. یکبار تا جای پیشرفت که تقریبا گوش و گلم شیطان را از آب کشیده. قواره ای منهوس او را با دم و  شاخک های  بُز مانند، قد کوتاه، ریش مسخره و و لباس های سرخ اش  را تشریح کرده و ارتباط او را با اشخاص پست و فرومایه  تشریح داده و صحنه های آنچنان گیرنده ی واقعی از او ترسیم کرده بود که حتی موقع نوشتن خودش  به خود آفرین میگفت. ولی نمیدانست چرا به دلش چنگ نمیزد و آنرا پاره میکرد. آری سی سال تمام فکرش متوجه شیطان بود و دیگر هیچ.

دیشب ساعت هشت شب بود که صدای زنگ خانه اش به صدا درآمد. از جایش بلند شده و دروازه را گشودم. ابتدا از دیدن قوارۀ بدریخت و بد هیکلی که مقابل خود میدید از حیرت میخواست سکته کند ولی به خود جرئت داده و با اکراه سلام گفت. جواب سلام اش را نداد و بدون آنکه او را دعوت کند داخل اتاق «لاما» شده و یکراست در گوشۀ غربی  پهلوی پنجره نشست و خودش را معرفی کرد:

ــ شیطان ام و سالهاست که میخواستم ترا را به بینم ولی وقت نبود. و بعد در حالیکه قهقه میخندید گفت اولاد آدم چقدر ضعیف و چقدر خوار است…

لاما از  ترس میخواست فرار کند و برای همین منظور تا درب اتاقش رفت ولی او از عقبش فریاد زد:

ــ باش هر جایکه بروی من با تو خواهم بود و در روی زمین نمیتوانی از دستم فرار کنی. برایت وعده میدهم  راز های را  فاش کنم که تو فکرش را هم نمیکردی و بعد در حالیکه از جایش بر میخاست سوال کرد. مگر تو نمیخواستی راجع به من بنویسی؟! بیا من همه اش را برایت میگویم و اگر راستی تو استعداد آنرا داری بنویس، برای دیگران تعریف کن و دیگران را واقف بساز…

صدایش آنقدر هیبتناک و آمرانه بود که «لاما» به جایش میخکوب شد. وقتی به عقب نگاه کرد. دید که میخندد. دندان های درشت و تیغ مانندی از میان لبان سیاه و لُک اش بیرون برآمده . ریش سیاه و درازتر از حد اش یکجا با چشم های گرد و سرخش لرزه بر آندامش انداخت و شاخک های تیزی که از میان موی های مجعد اش بیرون شده بود خیلی ترس آورمینمود. « لاما» از همانجا با تضرع گفت:

ــ تو دروغ میگویی . من شیطان را میشناسم. تو شاید…

شیطان حرفش را ناتمام گذاشته و اینبار با خنده ی بلندی گفت:

ــ خوب حالا کسی میخواهد خودش را شیطان بگوید. بیا و با من حرف بزن. یکبار نوشتی که من شیطان را تسخیر کردم! غلط بود. خودت هم به این گفته ات خندیدی. یادت است ده ورق نوشته بودی.آنرا پاره کرده دور انداختی. بار دیگر نوشتی که شیطان از همه ابله تر و شر افکن تر است.! اینبار هم خوشت نیامد. خلاصه سی سال میشود که پشت سرم را بر داشته ای. فرض کن که مرا به اولاد آدم معرفی کنی و خوب هم زشتی هایم را برملا سازی چه چیزی را کمایی خواهی کرد؟!  میفهمی تو تبار و شجره ات را نمیدانی. اجداد ات را نمیشناسی ولی من همه آنان را میشناسم من رفیق راه آنان بودم. تو خیلی جبون تراز آدم هستی که من او را بازی دادم و از بهشت اش راندم…

قسمتی از بیانیه شیطان «لاما» را  مبهوت ساخته و جرئت گپ زدن را از او گرفته بود. هر چه میگفت حقیقت داشت. او در طول سی سال ده ها مرتبه برای شیطان هجویات نوشته بود و او را عامل همه بدبختی های اولاد آدم معرفی کرده بود. پس باید چه جوابی به او میداد و از خود  دفاع میکردم. شیطان همانطور آهسته آهسته به او نزدیک شد و دستش را گرفت. دستش مثل آتش سوزنده بود و« لاما»خود را پس کشید. با اصرار زیاد شیطان او را وادار به نشستن کرده و چنین آغاز کرده:

ــ میفهمی بر خلاف آنچه برایت در مورد من گفته اند کسی نیستم که تو وامثال ات بتوانند مرا درک کنند و دربارۀ من گپ درستی سر هم کنند. من تمام زبان های دنیا را آفریده ام. از شرق ، غرب، شمال و جنوب در یک چشم بهم زدن باخبرام. در ذره ذره تن هر زنده جان داخل میشوم و…و .

وقتی این بیانات اش را میداد میدید که اندام کوچک و وحشتناک اش میلرزید و خیال میکرد  عصبانی است و بعد از ختم همین بیانیه با اشارۀ انگشت اورا به دنیای دیگری میفرستد. ولی چنین نشد. لحظۀ پس تعریف از خودش را ختم نمود با اشارۀ دستش « لاما» را خطاب قرار داد:

ــ من ترا همیشه کمک میکنم. خیال میکنی تو این همه استعداد داری که بتوانی نان خوردن ات را پیدا کنی و باز قهقه خندیده ادامه داد: اولاد آدم همانقدر بی استعداد است که نمیداند میان او و شیطان چقدر فاصله است… میدید که درینلحظه شیطان فشار مضاعفی بر خود میآورد طوریکه سر اشرا میان دست های کوتاه و زمخت اش میفشرد و گفتی با زجر فراوانی بیانیه اش را تکمیل میکند.

ــ همه میگویند لعنت به شیطان. مسخره است. همه میگویند نفرین شده، ملعون و لعنتی و دل خود را خوش میکنند… وقتی در دو راهی قرار گرفتند و یا در بن بست من به داد شان میرسم. بعضی با جهالتی که دارند اشتباه میروند و بعد مرا دشنام میدهند… درین لحظه دست هایش را مقابل صورت اش باز کرده و با پر رویی زیاد به خداوند راز و نیاز میکرد… « لاما» خودرا از پهلویش بار دیگر دور ساخته و طاقت نیاورد و از همان نقطۀ که به او خیره شده بود پرسید:

ــ تو چه رابطۀ به خداوند میتوانی داشته باشی؟!  تو آدم را سجده نکردی و گفتی من از نور ام و آدم از خاک… هنوز حرفش را پایان نداده بود که از جایش بلند شده و چرخی به دور اش زد. مثل یک سرباز پیروز و مثل یک پهلوان نامی غرید:

ــ آری من آدم را گاهی سجده نکرده بودم و گاهی سجده نمیکنم. میفهمی اولاد آدم!  از اعمال آدمها لذت میبرم . علاقه من تنها فرشته ها و ملائکه هاست که خداوند هر روز برای نجات آدم میفرستد. دوست دارم با آنان به جنگم، خرد وخمیر شان کنم… میفهمی اینها پا از حد خود زیاد میگذارند. قسمتی از خلق وخوی خود را به اولاد آدم میدهند و میروند… نمیدانم چرا این کار را میکنند. نمیدانم چرا مورد باخواست خداوند قرار نمیگیرند… شیطان در همین لحظه کنار پنجره رسیده بود و با دست به بیرون اشاره نموده و کسی را که در زیر چراغ ایستاده بود اشاره کرده گفت:

ــ اینست نمونۀ یکی از آن فرشته خوی ها. ارادۀ اوبیشتر از ارادۀ یک آدم؛ از یک ملائک است.  همین حالا از بیمارستان آمده و معطل سرویس است که به خانه اش برگردد. نه به زن، نه به پول، و نه به شهرت علاقه دارد. چیری کم یک لیتر خون اش را به یک بیمار داده و با همان نیروی سابق اش میرود… «لاما» به بیرون نگاه کرد.  مردی را دید که سرش را به زیر انداخته و به نقطۀ در مقابل اش خیره ماند است…

شیطان یک لحظۀ مکث نمود و بعد ادامه داد:

ــ خوب « لاما » حالا تو بگوی من برای تو دستور داده بودم که دوست ات را مجاب نموده و به عزیز ترین کس اش تجاوز کن؟ من برایت میگویم که برادر ات را بکش، خانه ای همکیشان ات را خراب کن…و.و شیطان یک سری از جنایاتی را تشریح کرد که راستی توسط اولاد آدم بر اولاد آدم میرفت و  این پرسش را طعنه وار بر «لاما» حواله میکرد  «لاما» جواب داد:

ــ بلی شیطان در پشت این همه خرابی ها تو هستی تو معنویات اولاد آدم را بر باد میدهی. تو وسوسه در دلها می آفرینی تو در پوست آدم ها داخل میشوی…

شیطان اینبار هم میان کلام « لاما» دویده و با لهجۀ آمرانۀ گفت:

ــ صبر کن! من در مقابل ات ایستاده ام ببین اولاد آدم. فقط با تو کمی تفاوت دارم که کوتاهتر ام. چطور میشود که به پوست آدم ها داخل شوم با همین سر و گردن باورت میشود که به پوست کسی در آیم وقتی میگویی معنویات اولاد آدم خیلی خنده آور مینماید. من درست مثل تو خودم را میسازم! منتهی با کمی تفاوت که من شیطان ام و تو اولادۀ آدم. من ملک بودم و تو بشر. من رانده شدم و تو خوانده شدی. درست میگویم بانه؟ در هرلحظه به هر که خاسته باشم میرسم. ولی ترجیع میدهم فرشته ها را هدف قرار دهم.

« لاما» ناگهان فکری به خاطرش آمد و گفت:

ــ مگر تو فرشتۀ نبودی که خداوند امرکرد آدم را سجده کن و لی تو اباء ورزیده و از درگاه خدا رانده شده ای. شیطان در حالیکه خود را جمع و جور میکرد جواب داد:

ــ نه قطعن چنین نیست… مرا خداوند آفرید که نشان دهد اولاد آدم چقدر استقامت در مقابل اوامر او را دارند. گناه من اینست که من نمیتوانم آنچه را خداوند از من میخواهد برایش گذارش دهم و اگر از درگاه خداوند رانده هم نمیشدم شرمم میآمد که آنچه اولاد آدم انجام میدهند را به خداوند گذارش دهم. اولادۀ آدم گاهی دست مرا هم به چوب میبندند. و بعد ادامه داد: همه شما به شیطان لعنت میفرستید ولی وفتی کار مطابق میل شما صورت نگرفت. با چشم های باز اعضای خانواده ای خود را میکشید و سپس از هابیل و قابیل شروع نموده و از همه آدمکش هایکه در تاریخ گذشته بود یاد کرد و افزود دزدی، چپاول، دروغ و ویرانی کار شماست ولی مرا بد نام میسازید. من کجا گفته ام که چنین اعمالی شایسته و در خور تحسین است. شما هرکار مثبت و منفی را که بر وفق مراد شما نباشد به من نسبت میدهید و از درون خود بیگانه اید… اولاد آدم چقدر برای شما دلم غصه میکند! این خاکی که در روی زمین می بینی همه اش بازمانده ای از آدم است. ذره ذره آن فغان دارد که ننگ ما را از روی زمین بردارید و تا قیامت این خاک فریاد خواهد زد… شیطان با پیروزی خنده ای به «لاما» نموده و از اتاقش خارج شد…

***

« لاما» از شدت ترس شب و گذشت زمان را فراموش کرده بود.  تیلویزیون اش را روشن کرد. اخبار از زلزه ای شدیدی خبر میداد که شهر … را کاملن ویران و صد ها هزار نفر را به کام مرگ کشانده بود. پس از آن چهره یکی از ستاره های سینمایی را آورد که به خاطر بازی در یک فلم تاریخی جایزه برده بود و به تعقیب آن از جنگ میان چریک های … با اشغالگران … صحنه های از جنگ های خونین را نمایش میداد و به تعقیب آن شخصی را نشان میداد که با مواد منفجره در میان مردم خودش را انفجار میداد و گوینده لبخند میزد.

« لاما» طاقت نیاورد و با لگد تیلویزیون را به زمین انداخت و صدای گوینده خاموش شد. آرامش اتاق اش او را کمی راحت ساخته و به افکار شیطان غوطه ور شد. شیطان ، فرشته  و ملائکه دو موجود متضاد در نظر اش میآمد و با خود میگفت عجب اتفاقی که شیطان را ملاقات کرده. روی بستره اش دراز کشید. درد لعنتی معده اش باز شروع شد. این درد چهار سال میشد که آزارش میداد. اصلن تداوی  فایده ای نکرد. از جایش دوباره بلند شده و دلش شد چند قدمی در هوای آزاد بگردد. از اتاقش که بیرون شد، در راهرو از یک اتاق مربوط به دیگری صدای تیلویزیون بلند بود و راجع به کشته ها و زخمی های زلزلۀ مهلک اخبار پخش میکرد. به چالاکی از دروازۀ اپارتمان خارج شده و در جادۀ منتهی به پارک شهر به قدم زدن پرداخت. مثل دیوانه با خودش سخنان شیطان را زمزمه میکرد… اولاد آدم ترسو! جبون و بیرحم اند… پنجاه سال عمر اش را حساب کرد. کار هایکه کرده بود و با خوش گفت راستی شیطان خبر دارد که من سه مرتبه دزدی کرده ام. من باعث قتل چند نفر شده ام. یادش از  «زهره» آمد؛ دختر کاکایش که دوستش داشت و برایش میمُرد و چهار سال رابطه ای عاشقانه اش با او و بعد از آن فکر کرد راستی شیطان حق بجانب نیست که گفت شما اولاد آدم استعداد هیچ چیزی را ندارید. و بعد در حالیکه چشم های بادامی، و چهرۀ فریبای او را بیاد میآورد خود را خیلی کودن و قسی القلب یافت که برایش گفت؛ تو لیاقت مرا نداری و او را از خود راند و زهره چند روز بعد خودش راکشت و با وجویکه میدانست گناه زیر سر شیطان  بود . پای هایش سست شده بودند و هنوز به پارک نارسیده درگوشه ی سرک روی یک دیوار کوتاه نشست.

درد معده اش باز هم شروع شد. و اینبار خیال میکرد درون شکم اش آتشی افروخته اند. از جایش بر خاسته و با مشکل چند قدمی دیگر هم رفت و حالا روی پلی قرار داشت که دریای خروشان اززیر آن عیور میکرد. در روشنی سربی رنگ شب جریان اب را تماشا نمود و برای اولین بار به گذشته هایش از روی ندامت فکر کرد. خیال نمود که شب و تاریکی در تمام اینده اش مستولی شده، به فکرش میآمد گناهان اش از حد گذشته و یکبار هم با خودش زیر لب گفت:

ــ بیهوده یک عمر به شیطان طعنه نوشتم واو را دشنام دادم و عاقبت کار هم چنین بود. حالا او دیگر منتظر است تا قصد اش را بگیرد.

 نسیم ملایمی از روی امواج آب دریا  بر صورت اش میخورد و  .خیابان کاملن خلوت و ستاره های از میان  ابر های پراکندۀ اوایل پائیز  بل بل میکردند.

« لاما»  لحظۀ به شب فکر کرد، به تاریکی و خامشی. هر چه پیش میرفت افکارش تاریکتر و احساس اش منجمدتر میشد. جریان آب مثل یک سنفونی آرامی در دل تاریکی شب انعکاس میافت. خیابان خلوت و چراغ های که در دو طرف آن با خستگی پرتو افشانی میکردند پایان یک سر گذشت غم انگیز را حکایت میکرد.

لحظۀ بعد « لاما» از بلندی پنج متری خودش را به آغوش امواج خروشان دریا انداخت.

پایان

جهانمهر هروی

عزل

غزل

چه ساده واژۀ هان و چه دلرباست بلی

جـوابِ دادن یک بــوسه، از لـب عسـلی

نشـد یـک دمـی با تو به خـلوتی باشـم

تمـــام رنـج دلـم  را  تو بــوده ای علـلی

بیــا که  زنــدگی یکــروز اگــر بود  باقـی

برای  وصــل تو از عمر کم شود  خلـلی

نه اعتبار  به دنیا ست نه تیشۀ  فـرهاد

رسیده بر لبِ خـسرو لبِ شـیرین  ولی

نگاه خسته ی من بود به طلعت تو پری

بهم نشست، بیاراست  ابنچنین غزلی

۱۴ می ۲۰۰۸

غرل

غــــــزل

بیا که یاد تو امشب، به دل سـرود منست

تمـام خاطــره هــای تو، تار و پـــود منست

نـــدارم از غـــم دوری، تـــوان وصـــــف تـرا

ضعیف و در خور  افسردگی، وجود منست

شکسته مـــوج صدایم، به غـربت هستی

به انزوای  تب درد  و  غم ، حدود  منست

منــم که رنج و مــلال تو، درد مــن گشــته

هزار شکــوه به دنیا، ز دست دود منــست

تویی به خــــواب  و  خیـــالت شبی نمیآید

که در حریم تـو، تا صبحـدم سجـود منست

بیا بـه خـلـوتــم، ای دوست یکدمی و ببین

به قله های طبع عشق تو،  صعـود منست

هر آنــکه، رنــج مرا میکُــشد به نقش غزل

قدای خامۀ او، هر چه هست و بود منست

جهانمهر هروی

۷ مارچ ۲۰۰۸

غزلی برای تو

این غزل را به ( جاوید شریف)  آواز خوان نسل جوان و به پاس غزلی زیبایی که از حنجزۀ طلایی اش سروده تقدیم میکنم. البته عنوان غزل او چنین است:

عالمی بسته کمر بهر تو در کشتن ما

چقدر دوسـت ترا و چقــدر دشمــن ما

نمیدانم این آواز دلگیر و این موسیقی زیبا چقدر دلنشینم شد که مرا به گفتن واداشت. اگر تا حال نشنیده اید اینست آدرس این صدای گیرا.

http://de.youtube.com/watch?v=eP8FMLPeRR0&eurl=http://www.afghanmaug.net/

غزل برای تو

ای پریچـــهره  که دل در گـــرو  مـــا   داری

مصلحــت نیست، که امــروز به فـــردا داری

قد تو سرو، لبت لعل و دو چشمـــت جــادو

هر کجا شیفته ایست، در دل او  جــا داری

آنقــــدر دلبــــری آمــوختی ای  مایـــۀ نــاز

که به هرکوچه هـزار عاشق و شیــدا داری

شـب مـــا روشنی از نــور جمـال  ات  دارد

پرتـــوی از قمــر و  شمــس، و  ثـریـا  داری

داد حسن تو به مُلک دل مـان برکت عشق

سیـــرت  یـــوسف و اعـجاز مسیحا  دارای

گشــته ام  دور جهـــانرا  و بدیــدم خــوبان

هر چه دارند همه ای شوخ  تو  تنـهـا داری

جهانمهر هروی

۱۴ می ۲۰۰۸

بنویس یکنشانی

این غزل را به کسانی تقدیم میکنم که انسان را بدون رنگ، نژاد، قبیله، منطقه، مذهب و ملیت قبول دارند. اما باید بگویم که متن آن را از نوشته های تفرقه افکنانه به همین نام هااز تفاله خانه های انترنت الهام گرفته ام. شاید ده دقیقه زیادتر برای گفتن آن نداشتم. مرا ببخشید اگر کمبودی دارد.

بنویس یک نشانی

در کوچه هــای شهر شمــا عشق نارواست

رفتن به سوی معبد و گُلخانه  ها خطــاست

در حیــرت ام که سنـــگ بهــــا دارد و نه دل

آغشته از فـــراق و غـــم و درد بی دواسـت

ایــدوست لحظــه ی به عیادت بیـــا که مـن

در انتظـار دیدن ات هستم، خــدا  گواهست

بی مهــــری تو و دل بیــــگانه ام  همـــــــه

از مـاست و هرچه آمده برما،  بهــر ماست

خـــواهم  نصیــحتی که مــرا راهبــر شـوی

بنویس یک نشانی که جـای تو در کجـاست

***

ما را خـــدا ی داده ز یـــک ریشـــه  و تبـــار

بیـــگانگی به مـذهب و آییـــن ما چراست؟!

جهانمهر هروی

۱۲ می ۲۰۰۸

یاد مادر

تقدیم به همه مادران روی زمین و خاصتا سرزمین من افغانستان که رنج فرزند شهید، گرسنه، بی سرنوشت و در بند خود را میخورند و آه میکشند.

یاد مادر

بیـــــاد  آنکــه مـــرا جـــلوه ی بهــــاران  داد

چو شاخه ی گلـسرخی به دست یاران  داد

اگـــر چه بود بهـــایم  گیاه هـــرزه ی دشت

طــراوتی ز  بهــشت ام چگـــونه آسان  داد

نشست در دل مـــن  جـــاودانه چهره ی او

ز نـــور معـــرفت ام جــلوه هـای  ایمان  داد

نهـــاد حـــرف محبــت بـــه مصرع غــزل  ام

شکــــوه عشق به همــنوع من فــراوان داد

فــــدای همـت مادر که خلقت از تن اوست

به مُلـــک عالــم و عاقــــل و مرد میـدان داد

زمیـــن نبــود و زمان هیچ و مختصــر همگی

خدا فـــرشته ی آورد  و نامـش  انسان داد

۱۰ می ۲۰۰۸

مجکوم هجرت

این شعر را شش ماه قبل گفته بودم. بخاطر ذیقی وقت امروز به شما دوستان تقدیم میکنم.

محکوم هجرت

محکـــوم  هجـــرت ام من، در یک مکان دیگــر

رنــــجــور درد و غـــربت، در یک جهـان دیگر

آن روز هــای روشن، بــرباد رفــت یکـــــــــبار

شـــــــایـــد که باز بینـــم، در یک زمان دیگــــر

زان مسجــد و خطــیب اش، عمریست دل بُریدم

کافــــر اگـــر نگــــردم، خــــوانم اذان دیگـــــــر

در بــــــزم مـــا نبـــاشد، جــای تـــو با حریفــان

چـــون بــوسه میــزنی تـو، بـر آســــــتان  دیگر

آنچه که گفته رفتی، زاهـــد به فـهــم  مـن  نیست

دایــــم حـــدیــث گـــویی، تـــو با زبان دیگــــــر

گفتی بهــــــــــار آیـــد، هـــر جا گـُل بـــکـاریــم

پاییــــز دارد امـــروز، یـــک گفـــتمـان دیگـــــر

در سرزمین جــمشید، شب گشته است زمینگـیر

خورشـــید پر کشــیــده، درکـهـکشـــان  دیگــــر

از خطـه ای خــراســان، روح یـــلان گـــم شــد

مـادر دگـــــر نـــزایـد، یک پهــــلوان دیگـــــــر

گــر بنده گی نــدانی، یک بار چشـــم بگــشـــای

فرمــــانروای شهرت، باشنـــد کســان دیــگــــر

۱۸ دسمبر ۲۰۰۷

کمک ام کن

کمک ام کن

دل فانــوس سیـــاه، هـــوس درک خیالات سر افکـنده نکن

آفــــتابی ندرخــشید و شـب از حـد بگــذشت، خنــده نکن

قتل عام است به شهــر، هر طرف شحنه و داروغه هـــمه…

تیغ شمشیر زهرآلوده بود، بعد ازین فکـر به  یک زنــده نکـن

همه دعوی خدایی دارند، گرد فـرعون به زمین ریخته است

سر فصلی دیگـریست، همــگی میگویند ، رحم بر بنده نکن

***

در و دیــوار سیاه، تن پر وحشت اشباح، سپید و سرخ است

دل  هــر عابر غـربت زده را،  شاد بکـن، به غم آگـــنده نکن

تو که پیغام نبوت داری، سورۀ فتح بخوان باز بخوان باز بخوان

آن سپاه که در آن، همگی منتظر فتح زمانند ، پراکنده نکن

من اگر دلگـــیرم، آسمان هم شــط آغشته به خـون  است

دست  های تو مرا یار بود، کمک ام کن، مــرا شرمنده نکن

ماهی در مصرع یک شعر

ماهی در مصرع یک شعر

 وقتی به این مصرع  درغزل یکی از شاعره های معاصر رسیدم. دیگر نتوانستم پیشتر بروم روی همین مصرع تمام ذهن ام به یک بخار، بیک موج، بیک دود و به یک صدا مبدل شد و به زودی خیالات ام رادر هر گوشۀ پراکنده کرد. سالها و دهه های زیادی به عقب بر گشت. ماهی، ساحل، تشنه گی، دریا… باخودم گفتم عجب اتفاقی چرا این مصرع غزل از نیم قرن گذشتۀ به زندگی ام بر گشته و یکباره مثل دانه های باران بر سر و صورت ام نشاط کودکی میآورد. من در عمرم ماهی نخورده ام و ده سال به خاطر ماهی حتی گوشت نخورده ام. با خودم گفتم شاید روح من در لحظه سرودن این شعر با ماهی آفریده شاعرۀ عزیز کمک کرده باشد.

شکایت می کنی ، از دوری اما کاش می دیدی

منم  ماهی، تویی  ساحل، منم  تشنه  تو دریایی

نمیدانم چرا ماهی برای من مقدس است. شاید به خاطری که هنوز کودکی بیش نبودم و تنهایی هایم را در کنار نهر بزرگ و آرامی که از میان قریۀ مان میگذشت فراموش میکردم. این نهر درست از پهلوی خانۀ ما میگذشت.  درون این نهر که پر بود از آب صاف، ماهی های کوچکی در حرکت بودند. من ساعت صرف به همین ماهیها فکر میکردم که چقدر تنها و چقدر بدبخت اند. گاهی به فکر ام میامد که جریان آب آنان را با خود به مزارع میبرد و آنجا آنان طعمه ی  موش های موذی و گربه های وحشی  و دیگر جانوران میشوند. زمستان که میشد وقتی زیر پلۀ صندلی لحاف را تا گردنم کش میکردم بیادم میامد که ماهی ها چقدر سرما میخورند. با خودم میگفتم از همه موجودات بد بختتر ماهی ها اند. بعدا که کمی بزرگتر شدم، در قریۀ ما مردی بود که کلاه پوست قره قل میپوشید و با بایسگل غراضۀ هر صبح به شهر میرفت. میگفتند ازهمه فهمیده تر است و او را منشی میگفتند و یکی از کار هایش این بود که عصر ها که از وظیفه اش میآمد با یک چنگک ماهیگیری در سایه یک درخت مینشست و این ماهی های بیگناه را میگرفت. منطقۀ را که همیشه انتخاب میگرد باید عمیقترین قسمت نهر میبود. او ساعت ها در همان جا مینشست و با کسی صحبت نمیکرد و مثل یک مجسمۀ سنگی؛ چنگگ ماهیگیری را در میان مشت هایش محکم میگرفت.

 از او خیلی بدبر بودم. اول از کلاه پوست قرقل اش و بعد از چنگک ماهیگیری اش. گاهی دلم میشد که در همین لحظه ها او را از پشت سر هُل داده و در نهرآب غرق کنم.

یکروز پدرم مرا به خانه ای منشی فرستاد و روی کاغذی چیزی نوشت و به دستم داد. من با هزار ترس و لرز به خانه اش رفتم. او تازه از وظیفه اش آمده بود و بایسکل غراضه اش را پاک میکرد. تا چشمش به من افتاد گفت:

ــ بیا  بیا بلاخره پدر ات راضی شد! من نمیدانستم که پدر ام به چه چیز راضی شده بود و او هم درینمورد چیزی نگفت. کاغذ را به دستش دادم و او آنرا باز نموده و لبلبک زده و ابروهایش را بالا کشید. بعد از آنکه با خودش لحظۀ فکر کرد از جایش بلند شده و یکراست به سمت دهلیز خانه اش رفت و گم شد. او نه پسری داشت و نه دختری. زنی داشت که نسبت به او خیلی جوان بود. من همانجا منتظر ایستادم تا دوباره آمد. خریطه ای بدستم داد و گفت:

ــ سلام به پدر ات بگو و همان کاغذی که پدرام را داده بود را دوباره به دستم داد. وبعد در حالیکه  کلاه قره قل اش را روی سرش جابجا میکرد گفت:

ــ آخ از دست پدرت!

از خانه اش با خوشحالی بیرون شده و به طرف خانه آمدم. خریطه آنقدر سنگین نبود و من متوجه آن نشدم که چه چیزی در درون آنست. وقتی به خانه آمدم. برادر بزرگم اولین کسی بود که پرسید درون این خریطه چیست؟ اهمیت ندادم ویکراست آنرا به پدرم تسلیم کردم. پدرم با خوشحالی آنرا بر داشت  سر آنرا باز کرد و میان خریطه را دید خط را دوباره خواند. آهسته باخودش چیزی گفت و سر خریطه را دوباره بست. من خاطر جمع شده و پی کارم رفتم. نیم ساعتی بعد متوجه شدم که پدرم با یک روغن داغ بسوی مطبخ میرود حس کنجکاوی ام زیاد شد و تعقیب اش کردم.

او آتش را روشن نموده و روغنداغ را بالای آن گذاشت. برای من غیر مترقبه بود و خیال میکردم پدرم عصبانی است. با ترس  نزدیک رفتم و دیدم که او یک دانه ماهی را که شکم اش پاره شده بود در میان روغنداغ انداخته و صدای جز جز آن بلند شده است. لحظه ای نگذشت که بوی روغن ماهی و گوشت سوخته سراسر حویلی را پر کرد و سر انجام آن ماهی کباب شده را روی دسترخوان قرار داده و با نان به خوردن آن مشغول شد.

دلم جوش میخورد و برای اولین بار از خوردن گوشت بد ام آمد. از آنروز به بعد هر وقت در خانه گوشت پخته میکردند حالم به هم میخورد و همان روغنداغ و همان ماهی بیادم میامد و منشی و چنگک ماهیگری اش. کفرم در میرفت و به هر کسی گوشت میخورد دشنام میدادم.

یک شب خواب دیدم که ماهی های نهر قریۀ ما همه بزرگ شده اند برابر یک گوسفند و خیل خیل به مزارع گندم هجوم آورده و هر چه را پیش روی شان میاید، میخورند. باز دیدم که منشی با چنگک اش بالای یکی ازین گوسفند ها سوار است و مثل دیوانه ها خنده میکند و بالای همه داد میزند:

ــ من پیروزم… من همه شما را مثل گوسفند قربانی خواهم کرد… بعد دیدم که پدرم دشنام میدهد و با یک چوب که مثل شمشیر است  بر او حمله میکند… بعد دیدم که سراسر قریه ی ما پر از گوسفند است و  در هر کوچه و هر باغچۀ آن خیل های گوسفندان سرهای شان پایین انداخته و در هرجهت نامعلومی به حرکت اند و نهر آب میان قریۀ ماخشکیده وایندفعه ماهی ها در روی ماسه های تفتیده میطپند از تن شان پرتو سیمابی رنگی به هر طرف ساطع میگردد…

از خواب بیدار شدم. خیلی تشنه بودم مادر ام را صدا زدم و او برایم آب داد. خوابم نمیبرد. از میان ارسی  به قسمتی از آسمان سربی رنگ میدیدم که چند تا ستارۀ محدود میدرخشیدند. به نهر آب و ماهی های آن فکر میکردم. با خودم میگفتم خوب اگر راستی نهر بخشکد این ماهی ها چه به سر شان خواهد آمد و بعد به این نتیجه میرسیدم که منشی دیگر به چنگگ ضرورت نخواهد داشت تا بخواهد میتواند ماهی بگیرد و ماهی کباب نموده و بخورد. با چند دشنام به او خودم را قانع میساختم که گاهی چنین نخواهد شد.

آنشب تا صبح خوابم نبرد به گوسفند و ماهی و نهر قریه ما خیلی فکر کردم و سر انجام به این نتیجه رسیدم که دیگر گوشت نخورم  زیرا بار ها پیشرویم گوسفند ها را با همان بزرگی شان کشته بودند و میدیدم که وقتی خون از گردن شان فواره میزد چقدر تلاش میکردند که نمیرند…

 اپریل ۲۰۰۸ ۳۰