• برای انجلا پگاهی و نو آفرینی هایش

    غزل

    خـواب تو از غـزل بود آغشته ای عـزیز

    از ماورای وســوسه و اضـــطراب نیــز

    آ تشفــشان ذهــــن تـو فـــواره میـــــزند

    مــــیآورد جــنون به احساس من چه تیز

    الهام میشوی  گل صد برگ ســرخ مـن

    با آفتــــاب ســـرخ نمـایـــم تـــرا تمیــز

    قـلب مـــرا بســـاز برایـت  ورق  ورق

    بنویس روی هـر ورق آن هـــزار چیـز

    عــطر کلام مــعجزۀ خـامـه ای تو شـد

    بر هــر کنــار دفــتر ما سـکر آن بریز

    در حیرت شکــــستگی نفــس تــو ستم

    برد تو امشب اسـت چرا میکنی گریز؟!

  • این  نه یک طنز است، نه یک قصه و نه هم یک داستان. یک حقیقت است و یک چشم دید و یک خاطره از سال های دور که مثل پرده سینما هنوز هم گاهگاهی از مقابل چشمهایم میگذرد و مرا مصروف میسازد. خواهید گفت چرا « در انتظار گودو» میخواستم نامش را بگذارم « در انتظار خری که نیامد»، « زنی که به خر تبدیل شد» و مثل چنین عنوان های. اما نه بهتر دانستم عنوان آنرا در انتظار گودو نمایشنامه ای مشهور سامویل بکت نویسنده ای ایرلندی بگذارم، زیرا درین نمایش نامه هم کسانی انتظار کسی را میکشند که نه او میآید و نه او را میبینند.

    بعد ازین مقدمه میپردازم به اصل موضوع:

    سال 1344 بود یا 1343 درست بیادم نیست ؛ از یکروز قبل تمام مردم میگفتند فردا زنی را در شهر میگردانند که در اثر نافرمانی از شوهر به حکم خداوند متعال به هییت یک خر در آمده است. مکتب ما در جوار دانشگاه کابل قرار داشت و یک مکتب شبانروزی بود. باز هم بیادم نیست کدام روز هفته و کدام ماه و فصل سال بود. جسته و گریخته بیادم میآید که عصر همان روز در اطراف سرک (میرویس میدان) از کوتۀ سنگی گرفته تا دهبوری، کارتۀ چهار دهمزنگ      از زن مرد، کودک، جوان و پیر مثل مورچه هجوم آورده بودند. شورنخود و پوفک نمکی را پسران خردسال میفروختند و جاده ای میرویس میدان خالی و گاهی موتری در آن عبور میکرد. هرکس هر چیز راجع به سرنوشت این زن بیچاره زمزمه میکرد.

    به مجردی که یکی صدای بلندتری سر میداد همه متوجه دوجهت جاده میشدند و خیال میکردند که حالا افسار یک خر به دست یک مرد از مقابل شان رد شده و فریاد میزند:

    ــ آهای مردم این زن در اثر نافرمانی به شوهر اش، جنگ و جدل با خوشوی و یا اقارب شوهر اش به یک خر تبدیل شده است و این اخطاری است به شما!!  و باید توبه و استقفار کنید.

    گفتم مکتب ما در جوار دانشگاه کابل بود و تنها جاده ایکه دردو طرفش مردم ازدحام نیاورده بودند جاده ای دانشگاه بود. شاید به خاطری که میدانستند گاهی از جاده ای دانشگاه خری بیرون نخواهد شد زیرا سرک منتهی به دانشگاه بود و از جانب دیگر عیر از شفاخانه ی علی آباد و مجتمع تعمیرات دانشگاه در آنجا خانۀ نشیمنی نبود. اما یکبار صدای غوعای مردم بلند شد از همان جاده ای دانشگاه. از دور مردی به دنبال یک خر روان بود و خر بیچاره مقداری بار با خود داشت. همه میگفتند همین خر است. وقتی نزدیک مردم رسید مردم فهمیدند که این خر آن خری نیست که آنان در باره ای آن گمان میبردند زیرا صاحبش با صدای بلند فریاد میزد:

    ــ« ببرید نیلونی زردک» و این خر در حقیقت منبع یک درآمد بود. آنروز خیلی انتظار خری را کشیدند که هرگز نیامد.

    آفتاب آهسته آهسته غروب میکرد مردم خسته از انتظار، کنار جاده را پاروچین پاروچین ترک میکردند و از هم سوال میکردند:

    ــ خوب بلاخره چرا یک روز خود را به اینترتیب.در انتظار عبث گذشتاندند.

  • اعتراف

     جه شـد که دل به تمــنای یک نگاه دادی

    جـواب دوســتی ام دوش بی صــدا دادی

    بگــوی راز دل ات را اگـــر زبان داری

    که از یک نگاه به من درد بـی دوا دادی

    مــن از تبسم تو خـــوانده ام بـوی بهـــار

    تو باغ قلــب مـــرا  سبزی و هـوا دادی

    حضــور لحظــۀ تنهـــایی تــو با شادی

    دل شکســتۀ مــا را به غـم چـرا دادی؟!

    وسیع حسن شگفــتن به طبـع زندۀ تست

    شکــوه صـد غـزل و مـثوی به ما دادی

    زلال قطرۀ مهــری فشانده ای در شعـر

     حـریـر عطر نوازش به جمـله ها دادی

    هجــوم لحــظۀ انـدوه و فکر تنهــــــایی

    به قلــب خســتۀ مجـنـــون  بینــوا دادی

     

  • این هم یک غزل تازه برای عاشقان غمکش

    غزل

    کس را ندیدم روز غـم جز سایه در پهـــلوی خــود

    او هــم چـو بینم سوی او گرداند از من روی خـود

    در سرزمــین عاشقـان رسواتر از مجــنون من ام

    با سنگ طفــــلان همدم ام در حیرتم از خوی خود

    افــتاده ام  بیــچاره  ام در ایــن ســـرای بیـــکسی

    در بــستر تنهـــای ام گـم کــرده ام  داروی  خــود

    آزاد اگـــر بـودم چــه ســود، افتــاد دل در دام  او

    با بال پر صیدم نمــود  در حلــقه های مـوی خود

    یارب رســد روزی که آیــد، بر سر بالیـــــن من؟

    لب را گــذارد بر لبم،  سر را روی  زانوی خود

    ای مردمان  شاد و خوب  رحمی به حال من کنید

    یک  لحظه ای  لطفی کنید با این گدای کوی خود

  •  سر میز غذا من نفر هشتم بودم. در مرکز این میز همیشه تابلویی گذاشته میشد ( اینجا گوشت خوک نیست). ما هشت نفر درمیان نود و هشت نفر مسلمان بودیم از افغانستان، ترکیه، مقدونی و کوسوو . ومن تنها افغانستانی بودم که برای مدت یکماه درین مرکز درمانی تداوی میشدم.

    قبل از رفتن به طعام خوری روزنامه صبحگاهی زالسبورگ را با خود برده بودم و در حقیقت میخواستم تصویری را که ازدواج یک دختر سیزده ساله افغان را با یک مرد چهل ساله به نمایش گذاشته بود به نحوی قطع نموده و در کلکسیون بعضی عکس هایم جای دهم.

    تارسیدن نخستین پیاله شوربا که سرویس آنرا مستخدمین انجام میدادند. به نقش های سرخ قالین پرده و بالشی چشم دوخته بودم که کودکی در زمینۀ سرخ  آن با مردی قوی هیکل و پیر پهلوی هم نشسته بود. قالین ها و پرده های سرخ با چهره مهتابی رنگ کودک و ریش دراز و عمامۀ داماد منظره هولناکی را بوجود آورده بود.

    درین وقت مرد مقدونیایی که ریش کوتاه و عینک ذره بینی پوشیده بود دستش را یکراست به طرف تصویر برده و گفت:

    ــ های افغانستان  میبنی شما چقدر جرم میکنید. بعدا به طرف دیگران دیده و با خنده ای پرسید شما این موضوع را خوانده اید؟ همه آرام به هم نگاه کردند و مرد مقدونیایی ادامه داد:

    ــ این دختر سیزده ساله است و این مرد چهل ساله… و باز گفت من قسم میخورم که از چهل هم سن زیادتری دارد.

    دست بردار نبود و پیوسته مرا باز خواست میکرد. نمیدانستم چه جواب بدهم و راستی نمیخواستم برایش جوابی بدهم. اما وقتی دیدم زیادتر به این موضوع تاکید میکند گفتم:

    ــ چرا مگر ازدواج یک دختر سیزده ساله با مرد چهل ساله خلاف شریعت است؟ او در حالیکه به خود میپیچید جواب داد:

    ــ والله من در عمرم نشنیده و ندیده ام! مرد ترکی که از او مسن تر بود او را به خاموشی دعوت کرد و گفت افغانستان یعنی بن لادن و در مذهب بن لادن رواست. باخنده گفتم:

    ــ شما مسلمانید؟ مرد مقدونیایی گفت:

    ــ الحمد الله! و گفت ازین خاطر موضوع برایم جالب است. مردم افغانستان از کدام نوع مسلمان هاست. جواب دادم:

    ــ از همان مسلمان هایکه در مقدونیا و ترکیه است. تو مسلمانی اما نمیدانی که پیغمبر ما حضرت محمد هم در سن پنجاه و سه سالگی با عایشه سیزده ساله ازدواج کرد. با خشم گفت:

    ــ والله تو دروغ میگویی و اسلام را مسخره میکنی.

    مرد ترکی تیلفون همراه اش را در آورده و با کسی صحبت کرد و ما به خوردن کاسه های شوربا مشغول بودیم. مرد ترکی دوبار نام عایشه را به جانب مقابل اش تکرار کرد ولی از گفتار اش چیزی نفهمیدم. وقتی تیلفون اش را قطع کرد. رویش را به طرفم نموده گفت:

    ــ تو راست میگویی من ازموشی ( ملای) مسجد ام موضوع را پرسیدم و او گپ ترا تایید کرد. مرد مقدونیایی از آن روز به بعد هر دفعه که مرا میدید میگفت:

    سوپر بن لادن

    من هم کوشش میکنم یک بیست ساله برایم پیدا کنم.

  • دوستان عزیز این شعر بر میگردد به سال های خیلی قبل، راستش را میپرسید،  نمیدانم چرا گفته بودم و سوژه آنرا گویا از زبان زاهد مردی شنیده بودم و یا یکی از داستان های مثنوی معنوی مولوی است. بهر صورت چون کتاب مثنوی بدسترسم نیست میخواهم دوستانی که معلومات دارند مرا در روشنی این مسله قرار دهند. این شعر ضمن مقداری از یاداشت هایم چهار ما قبل برایم رسیده.

     

    عقیده

    صـــــد راه عــبادت شد بگــشوده بــرای تـــو

    کــس هیـــچ نمیـــداند از دیـــن و خــــدای تو

    گـــر از سر ایـمانــت بــر سنگ زنی بـوســـه

    کس نیست که بد گــــوید یا سهو و خطای تـو

    هــان ای دل دیـــوانه با عــــشق در آویـــزی

    معــنی دو عالم شد، آن صــدق و صفـــای تو

    **

    موسی به ره خود دید مردی که چنین میگفت

    ای بـــــار خــداونـــدا بـــوسم کـــف پایی تــو

    تـــو امــــر بکـــن روزی تا بهــر تو بر گیرم

    تار و ســوزنی دوزم مــن کفـش و کلاهی تو

    **

    از خــشم بر او مــوسی نالیــد و چنیـــن گفتا:

    ای بی سر و پا این چیست؟ کفر است ثنای تو

    او خــالق یکـــتا است اینگونه نیـازش نیست

    تا جامــه زنی وصــله یا کفـــش و کلاهـی تو

    **

    چــون رفت به کـــوه طور بشنید وحی دیگر

    که ای سرور مخــلوقات بنــمودی خطـای تو

    او بنــده ای دل زنـده با هـر چه مــرا جـویـد

    او را نـــبود نفــــسی او نیـست گـــدایی تـــو

    بگــــذار زبانــش را هـــر آنچه که میگــوید

    مــن دانـم و او دانــد دور از شنـــــوای تــو

    **

    مــوسی ســـر افکـــنده افسرده و شرمنده

    بگـــریست به درگاهش گفــتا رهنمایی تو

  • دوستان عزیز: تشریف آوری شما را درین صفحه خوش آمد میگویم. سپاسگذارم ازینکه مرا با نظریات نیک خود رهنمایی میکنید. من شعر را مشق میکنم و آرزو دارم روزی از برکت نظرات شما راه بسوی شهر پر از عشق وارزوی شاعران باز کنم.

     

    گــر نشد از جهـد کارمن تمام         من درآن معــذور باشـم وسلام

     

     

  •  

    گل پیری

    فضای ما  همه رنگ است رنگ  بیـمهری

    نگــاه  ما  پی  یـک  مــدعای   دلگــــیری

    فــزون ز حد  شده  گفتار عاقلان امـــروز

    حدیث مــرده  و افــسانه  ای اساطــــیری

    کجاسـت رهـــرو  راه حقـــیقت شــــیرین

    به  دست و پای  وسا طت  کشند زنجیری

    شکسته قامت عـقل و خــرد  درین گلـشن

    خــزان به شاخه  و برگـم  زند گل  پیری

    نگـــفته ام غـم  دل را به  غـمگساران  ام

    مــرا نه گفــته چسـان در گـــناه میگـیری

    مـنم که در دل من نیست غیر مهر و وفـا

    چــرا تـو از غم و اندوه  من دگر سـیری

            

                                                     رباعی 

    زمانه ایست که کس قـــدر زر نمـــیداند

    چو دیــد دانۀ  الماس شیشه میــــــخواند

    صفای چشمه ای زمزم کجا وسیل کجا

    به گـــرد ساحــۀ مرداب نهـــال میشاند

  • نــقـــا ش

    نقاش پیـــرم ام و شبی از رنگ خاطـــرم

    با حکم واژه نقش کـــشم چونکه  شاعرم

    انـــدامهــــــای پاک تـــرا لمــــس میگنم

    در آفــــــریدن تن زیـــبات ماهــــــــــــرم

    تصــــویر میکنم خط زلف  ودو چشم تو

    بــر منحــنی ابـــرویت هر لحظه حاضـرم

    تا جلـــــوه ات زاوج فـــلک نــــور آورد

    از هــر چه هست لطیف بگیــرم شعایٌرم

    مـن خالق تو ام به شاهــــکار یک غزل

    پرورده ام ز باطـــن و اشکال ظاهـــــرم

    اما تویی که ساکت و خوشنود یک شبی

    می سپاری ام به لحظــــۀ دیدار آخــــرم

  •  

    نامه

    این است قرار من و ایــن هــم سـر ساعــت
    در قـــید زمـــــانم شب و روزم به اطاعــت
    دیـــروز مـــرا وعـــده نمــــودی که بــیایی
    آنــروز گـذشت وعــــده خـلافی چه خجالت
    یک هـفــته و یکمـــــــاه بـــرایم نـــنوشتــی
    عــــمرم چــه عـبث میــگذرد و به کهــالـت
    از بس کـه مــــــرا ثانیــه هـا خرد نمـــودند
    یک چشم زدن نیـــست مرا وقــت حــلاوت
    عشق تو مــرا شهـــره این شهــــــر نمــوده
    هر کــس کــند ازکرده ام اینگونه حـــکایت

    زیبــنده هــر بی ســـر و پایی دل اونیســت
    آری بیــــگناهــی تو، مـن ام بار مــلامــت
    فـــریاد شــدم در گلوی شــــــعر جــــدایی
    باری نــنوشتی سـخــن خـوب   شفــــاعـت
    عــمرم هــمه بیهــــوده گـذشت وتو نـدادی
    یـکــروز مـرابـــوسۀ گــرمی به سخـــاوت
    دنیــا گـذران اسـت همه ساعت پی ساعـت
    با دوری تـو مــن نتـــــــوانم کـنم عــــادت

پیوندها