دوستان عزیز این شعر بر میگردد به سال های خیلی قبل، راستش را میپرسید، نمیدانم چرا گفته بودم و سوژه آنرا گویا از زبان زاهد مردی شنیده بودم و یا یکی از داستان های مثنوی معنوی مولوی است. بهر صورت چون کتاب مثنوی بدسترسم نیست میخواهم دوستانی که معلومات دارند مرا در روشنی این مسله قرار دهند. این شعر ضمن مقداری از یاداشت هایم چهار ما قبل برایم رسیده.
عقیده
صـــــد راه عــبادت شد بگــشوده بــرای تـــو
کــس هیـــچ نمیـــداند از دیـــن و خــــدای تو
گـــر از سر ایـمانــت بــر سنگ زنی بـوســـه
کس نیست که بد گــــوید یا سهو و خطای تـو
هــان ای دل دیـــوانه با عــــشق در آویـــزی
معــنی دو عالم شد، آن صــدق و صفـــای تو
**
موسی به ره خود دید مردی که چنین میگفت
ای بـــــار خــداونـــدا بـــوسم کـــف پایی تــو
تـــو امــــر بکـــن روزی تا بهــر تو بر گیرم
تار و ســوزنی دوزم مــن کفـش و کلاهی تو
**
از خــشم بر او مــوسی نالیــد و چنیـــن گفتا:
ای بی سر و پا این چیست؟ کفر است ثنای تو
او خــالق یکـــتا است اینگونه نیـازش نیست
تا جامــه زنی وصــله یا کفـــش و کلاهـی تو
**
چــون رفت به کـــوه طور بشنید وحی دیگر
که ای سرور مخــلوقات بنــمودی خطـای تو
او بنــده ای دل زنـده با هـر چه مــرا جـویـد
او را نـــبود نفــــسی او نیـست گـــدایی تـــو
بگــــذار زبانــش را هـــر آنچه که میگــوید
مــن دانـم و او دانــد دور از شنـــــوای تــو
**
مــوسی ســـر افکـــنده افسرده و شرمنده
بگـــریست به درگاهش گفــتا رهنمایی تو