وقتی پدر بزرگم مُرد
وقتی پدر بزرگم خنده میکرد خیال میکردم دهنش پر از شاتوت است. بیچاره صرف چند تا دندان داشت و نمیدانم چرا روی زبان و دندان هایش همیشه سیاه بود. اتفاقن که او زیاد هم خنده میکرد. خاصتا شب های دراز زمستان که همه پهلوی هم جمع بودیم و در یک خانه تا وقت خوابیدن مینشستیم و از گرمی تاوخانه * لذت میبردیم.
درین شب ها معمولن او برای ما قصص الاانبیاء میخواند. گاهی هم کتاب امیر ارسلان رومی و یا شهنامۀ فردوسی را… خیلی زیاد گپ میزد و خیال میکردم کسی او را کوک کرده باشد. وقتی قصۀ حضرت یوسف را میخواند. و به جای میرسید که برادران یوسف او را به چاه میانداختند و پیراهن اش را به خون کوسپندی میآلودند و به پدرشان یعقوب میبردند؛ گریه میکرد و من میدیدم که اشک هایش از روی صورتش میان ریش انبوه اش میریزد و آنجا گم میشود. با خودم فکر میکردم که شاید ریش پدر کلانم با همین اشک ها آبیاری میشود. او هر شب چند بار به بهانۀ ایوب صبور، یوسف، عیسی مسیح و یتیم شدن حضرت محمد گریه میکرد و اشک میریخت.
پدر بزرگم را دوست داشتم او از همه برایم مهربانتر و از همه بهتر بود. گاهی روز ها مرا با خودش به گردش میبرد. برایم قصه میگفت… از گذشته های خودش ، ازمادر بزرگم که چقدر او را دوست داشت و اکثرا با او به زیارت مادر بزرگم میرفتیم. او در گوشۀ مقبره مادر بزرگ مینشست. هردو دستش را روبروی صورت اش میگرفت و لبلبک میزد و گاهی هم میدیدم که اشک از چشمش سرازیر میشود و در میان انبوه ریش سپید اش فرو میرود و آنجا گم میشود. چند بار هم از زبانش شنیده بودم که اگر میمیرم خدا کند روز بیست یک رمضان باشد… شب قدر! و برای ما میگفت:
ــ درین شب قدر دروازه های جنت بروی همه باز است،از آسمان فرشته میبارد و درین شب است که قرآن پاک فرستاده شده و زمین مثل آب دریا پاک است و توبۀ آدم قبول میشود و خوشا به حال کسیکه شب قدر بمیرد..
آنروز را فراموش کرده نمیتوانم. از مدرسه آمده بودم. دیدم خانه ای ما شلوغ است. روز بیست یکم ماه رمضان بود. پدرم خیلی عصبانی و تا سلام دادم. با نگاه غضبناکی بطرفم دیده و گفت:
ــ زود میروی بکس مدرسه ات را بجایش میگذاری، لباس ات عوض نموده و میروی به خانۀ عمویت… میخواستم بپرسم چرا! با لهجۀ غم انگیزی گفت:
ــ بگو پدر کلانم مریض است و هرچه زودتر به خانۀ ما بیاید.
خیلی ورخطا شدم. هنوز لباس هایم را درنیاورده بودم از پشت پنجره ایکه خانه پدر کلانم بود نگاه کردم. او دراز افتاده بود. چشمهایش بسته بود. بالای سرش سیرم به یک میخ آویخته و نوار پلاستیکی سپیدی از آن تا روی دست راستش که کبود مینمود کشیده شده بود. چند نفر هم دورا دور بسترش ایستاده بودند و با همدیگر آهسته صحبت میکردند.
دلم گرفت و خیال کردم پدر بزرگم را جن زده. یکبار قصه های شیرینی که از یوسف و زلیخا، از رستم و سهراب، از ایوب صبور و از امیر ارسلان میکرد بیادم آمد و با خودم گفتم شاید خواب میبینم….
با سرعت تمام خودم را به خانۀ عمویم رساندم. عمویم نبود. برای خانواده اش خبر مریضی پدر کلان را رساندم و یکراست به طرف خانه برگشتم.
در محوطۀ حیاط خانه چند نفر ایستاده بودند . یک نفر که عینک ذره بینی روی بینی اش سنگینی میکرد و لباسش با دیگران فرق داشت دستک پرانی میکرد و میگفت:
ــ مریض را باید به بیمارستان انتقال دهیم. من فکرمیکنم که مرض او کولراست و بودن او در خانه برای دیگران خطر دارد. از پهلوی همه گذشته خودم را به اتاقی که پدر کلانم بود رساندم. با تأسف دیدم که خیلی به مشکل نفس میزد. و قتی دستش را گرفتم چشم هایش را نیمه باز کرده گفت:
ــ برای شاپور( پدرت) بگو میخواهی بمیرم! چرا فکری نمیکنی. اگر من مُردم او را نمیبخشم و بحق همه اولاد هایش نفرین میکنم… برایش بگو هرچه داکتر و دواست را اینجا آورده مرا نجات دهد… بعد ازین بیانات اش خاموش شده و آرام گرفت.
گریه ام گرفت و بسرعت از خانه بیرون شده آنچه پدر بزرگ گفته بود را به پدرم گفتم. پدرم خیلی غمگین و افسرده بود. مرا دشنام داده و از خود راند.
چرخی زدم و از کوچه مقابل قبرستان عبور نموده به خانۀ ( اکبر حکیمجی) رسیدم. هنوز در نزده بودم که خود او را دیدم بطرف خانه اش میآید. گفتم:
ــ پدر بزرگم مریض است. گفت:
ــ خوب من بعد از افطار میآیم… خوشحال شده و دوباره به خانه برگشتم. پدر بزرگ ام را به بیمارستان شهر برده بودند و بستره اش را از خانه اش بیرون و میان یک خریطۀ بزرگ پلاستیکی جابجا میکردند.
هنوز خانه پدر بزرگم را با عطر و نمیدانم دوای ضد افونت نشُسته بودند که خبر مرگش را از شفاخانه آوردند. هنوز شام نشده بود و مردم منتظر افطار بودند.
شب بیست و یکم ماه رمضان بود. او را آوردند. در خانه میت اش روی بسترش گذاشتند و چند نفر ملا بالای سرش قران کریم میخواندند.
من گریه میکردم و تا نیمه های شب با همه بیدار ماندم بر خلاف شب های زمستان هوا گرم بود و باد گرمی از پنجره به خانه میآمد و از دور ها صداهای نا اشنایی بگوشم میرسید. بلاخره خوابم برد. خواب دیدم پدر بزرگم بالای یک اسپ سپید سوار است. باز میدیدم که پدر بزرگم با رستم دستان میجنگد و او را مغلوب میکند. باز میدیدم که در تمام تن بیمار اش کرم های سپید و کوچکی میلوند و گوشتش را میخورند. یکبار هم دیدم که پدر بزرگم ام را به چاه انداخته اند و پیراهن او را به خون گوسپندی میآلایند تا به پدرـ پدر بزرگم شاهد ببرند. چیغ زده از خواب بیدار شدم.
مادرم موی هایم را با دستش نوازش داده گفت:
ــ بخواب پسرم… سرو صدا نه کن که گناه دارد… روح پدر بزرگ نا ارام میشود. از آنشب به بعد نه کسی از رستم داستانی برایم گفت و نه از ایوب صبور و نه از شب قدر که در کدام تاریخ ماه رمضان است. من بودم و خواب های که گاهگاه پدر بزرگم را در آن میدیدم.
جهانمهر هروی
۲۱ نوامبر ۲۰۰۸
* تاوخانه: ساختمانی است که در زمستان و در اثر آتش کردن آن خانه ها را گرم میکنند و منبع آتش در میان دیوار های خانه های یک ساختمان راه دارد.
سلام .
وبلاگ خیلی خوبی داری . به شما تبریک می گویم .
اگر دوست داری به وبلاگ من هم یک سربزن . خوشحال می شوم .
+++++++++راستی برای حمایت از ما بر روی لینک تبلیغات کلیک کنید ++++++
===============================================
راستی وبلاگت خوبه و حیفه بدون تبلیغ باشی !
به وبلاگ من یه سربزن و از اونجا برو ثبت نام کن . “ مراحل ثبت نام : بر روی اولین تبیلغ در وبلاگ کلیک کنید و پس از لود شدن کامل سایت از بالای صفحه بر روی ثبت نام کلیک کنید و مراحل را یکی یکی انجام دهید …
===============================================
+++++++++راستی برای حمایت از ما بر روی لینک تبلیغات کلیک کنید ++++++
با تشکر .
سلام دوست عزیز…مطالب بسیار خواندنی وبلاگ شما را کم و بیش خواندم…
و جالب بود…
دل خوشیهای من به همین دیدارهای با شما وبلاگ نویسان هموطن هست..
وبلاگ اطلاعات افغانستان هر روز با یک مطلب جدید منتظر شماست..
این آدرس جدید وبلاگ شماست.
http://totonet.tk
سلام استاد ارجمند و گرانمایه!
نامخدا در داستان نویسی هم مانند غزل دست بلند دارید تا آخر خواندمش باور کنید سر گذشت پدر کلان مرحومم بیادم آمد همین طوریکه نگاشته اید او آدم بلند قد با ریش انبوهی بود همیشه با همه مهربانی میکرد و شبهای داستانهای از پیامبران را بما قصه میکرد و من آنزمان خیلی خورد بودم و فکر میکردم پدر کلانم دوره جوانی اش را با پیامبران یکجا گذرانده.. راستش مرا بیاد آن مرحوم انداختید.
شما را خداوند اجر بزرگ عنایت کند
موفق و سرفراز باشید
استاد عزیز سلام!
داستان زیبایی بود که با خواندنش انسان را به یاد گذشته ها و درگذشته گان می اندازد. اما افسوس پدر کلان من سالها پیش از به دنیا امدن من این دنیای فانی را ترک نموده بود و هرگز آغوش مبارکش را لمس نکرده ام. به هر حال استاد گرامی بسیار زیبا نوشته بودید. موفق باشید.
راستی „حدیث عشق“ نیز با شعر تازه ی میهنی و تصاویر زیبایی از افغانستان عزیز روزآمد نموده ، در انتظار تو دوست مهربان قرار دارد.
ارادتمند شما؛ سائس
استاد گرامی آقای هروی محترم سلام : داستان جالب و زیبایی بود . داشتن پدرکلان حتماً یک نعمت است که من متأسفانه از داشتنش محروم بوده ام ، اما در مورد 21 ماه مبارک رمضان که شب قدر است و فرود فرشتگان از طبقات بالای آسمان میباشد ،شنیدم و کسی که این شب را شخضاً تجربه کرده است ، از دوستان است و زمانی که تعریف میکند ،یک عالم شگفتی را بیان میکند که خارج از درک انسانی است و فهم اش برای هر انسانی آسان نیست. خداوند به همه توفیق دیدن قدرتهایش را بدهد. با ارادت آرزو
چقدر زیبا نوشته اید! یاد روزهای کودکی با تمام تلخی ها و شیرینی هایش بخیر. در سالروز خجستهء ولادت حکیم فرزانه زنده یاد دکتر علی شریعتی ، که با ولادت این حقیر مقارن است، با “ حرف های نگفتنی “ اش بروزم. ضمنا خوشحال می شوم به اشعار و دلنوشته های من با تخلص م.ن.پروا هم نظر عنایتی بیندازید.
سلام عزیز!
دیر آمدم مرا ببخش
با صمیمیت
پدرود
من کف پایم به صورت شما
استامپ
صد سلام و هزار درود!
داستان زیبای پدرکلان بدون شک هرکسی را بیاد پدرکلان خودش مییندازد.
خیلی زیبا و پرکیف نوشته اید/ قلم تان تواناتر بادا!
زنده باشید
با سلامی تازه حضور آقای هروی!
ممنون پیام محبت آمیز شما! اینکه در غیاب ازمن یاد کرده اید ممنون محبت شما.
صاقانه باید بگویم که من خودم را نه نویسنده میدانم و نه هم شاعر. هرآنچه را بنام سیاه مشق می نویسم بخاطر آنست که من به این زبان یعنی زبان فارسی عشق می ورزم بیش از همه وبلاگ داری رابطه ام را با انسانهای بزرگی همچون شما نزدیک ساخته است.
پیوند وبلاگ شمارا روی وبلاگ خودم گذاشتم.
با اردت
استاد عزیز سلام!
مطلب ات بسیار جالب و با زیبا شناختی های هنری وادبی سرو سامان داده شده است که همه توجه خواننده را به خود معطوف داشته و خاطره های هر انسان را در ذهنش تازه می سازد.
من نیز خاطره ای از داده کلان دوست داشتنی ام دارم. ایشان نوشتن و خواندن را یاد داشتند ، اما علاقه مند بودند که من با زبان طفلی ام که دارای بندش های شرین بود بخوانم . چون ایشان داستان یوسف ذلیخا، ورقه و گلشاه، وامق و عذرا، لیلی و مجنون، شرین و فرهاد و رستم و سهراب و………….. یاد داشت ،من فکر می کردم که به جز از قرآن کریم کتاب های فارسی را نمی داند. ایشان در شب های زمستان در زیر صندلی گرم شده با ذغال بلوط، مرا با خواندن کتاب فرسوده ی، به نام یوسف ذلیخا که در حال ورق دور دادن در چرت سودا می بودی که شاید جای انگشت شهادت ات بشارد، تشویق می نمود. من نیز با صدایی که به نظر خودم بسیار شرینی مینمود شروع می کردم که:
برادر داشتم گرگ دلیری
به هنگام دلیری تند شیری
یکی روزی زمن خاطر گران شد
به همرا هان دگر گرگان روان شد
اگر اشتباهی می کردم فورن نمی ماند که پیش بروم و میگفت که „سکته خواندی!!! به مه مالوم است که ایطو نیس ، بچیم سرسری نخوان ، اول حرف ها ره قی یکی دگه جنگ بدی باز بخوان، اگه نی عادتت میشه تا اخیر عمرت همیطو می خانی“
در زنده گی آرزو داشت که در راه نجات سر زمینش به شهادت برسد اما هروی عزیز باور کن که به هدف خود رسید.
درانجام ماموریتی که برای خیر عامه بود، روسان با سلاح نوع کلاکوف، پیشانی مبارک اش را هدف قرار داده و بدون آوردن واژه ای بزبان جهان فانی را وداع کرده، و با کلای خودش نه با کفن، به هدایت علما منطقه به خاک سپرده شد . این دار و ندار بنده از برکت همان مرد بلند همت، و شعر دوست است. خداوند همه ی گذشته گان ما را غریق رحمت خود سازد.
زنده سلا مت باشی!
استاد عزیز ، شاعر توانا و نویسنده ی محبوب کشور ، درود بر شما!
و به امید اینکه از صحتمندی و سلامتی کامل برخوردار بوده، و با لباس عافیت ملبس باشید ، خواستم سلام صبحگاهی نثارت کنم و به این بهانه شما را دعوت کنم به خواندن „پاداش فراق“ که تازه در „حدیث عشق“ میزبانی دوستان عزیز و همدلان گرانمایه را به عهده گرفته است. موفق باشی مهربانم! سائس
سلام استاد گرامی!
داستان زیبایتان که شرح محبت پدرکلان را به تصویر کشیده است زیاد خوشم آمد مثل همیشه زیبا و پر کیف نوشته اید. من با تاسف چون دوستان دیگرم که در پیام شان نوشته اند ازین نعمت محروم بوده ام.
بهر حال مه فکر میکنم که طفلی و پیری(البته در نوجوانی جوانی و میانسالی انسان بیشتر به دنیا و مشکلات آن وابستگی و مسئولیت دارد نسبت به اطفال و بزرگسالان چون در این دو مرحله توان فزیکی و فکری انسان نسبتن صعیف تر میباشد و این خود شاید یکی از اصلی ترین وجه مشترک میان انها باشد ) دو دوره ی اغازین و آخرین مراحل زندگی میباشد و شاید هم از همین بابت است که همیشه کودک با کهنسال و یا عکس آن بیشتر انس و الفت میگیرد تا میانسالان.
آباد باشید
سلام
زمستان است و شما مارا به یاد زمستان های پراز قصه های وطن انداختید.
زنده باشید.
سلام استاد محترم و شیرین کلام !
آرزومندم دارائی صحت و عافیت کامل باشید.
از حضور گرم تان در صفحه بادغیس .دات کام و نظریه باصفای تان جهان سپاس.
قسمیکه دوستان دیگر عرض داشتند’ داستان پدر کلان بسیار جالب اســــــــت.
یادم از آنروز آمد که پدر کلان من نیز مریض شده و مرا پدرم به خانه عمویم فرستاد تا آنها را در باره مرگ وی خبر کنم. مرحوم همیشه آرزو داشت که در شب 21 رمضان یا روز جمعه که بسیار مبارک است جان را به جانان بسپارد که بالاخیر طبق آرزویش در شب جمعه فوت نمودید.
شعر زیبای دیگر شما که (( استاد جنایتکار)) عنوان دارد در افغان موج خواندم و بسیار دل انگیز است……..
موفق باشید و سربلند باشید
سلام دوست عزیز. خسته نباشی.
خدا بیامرزه پدر بزرگت رو. داستانت رو که خوندم بی اختیار اشکم سرازیر شد. آخه منم پدربزرگم رو خیلی دوست داشتم. جفتشون رو. یکیشون خیلی زود وقتی 7 سالم بود مرد که خیلی خیلی بهش وابسته بودم. یاد خودم افتادم. که چه بی قراری هایی واسه خاطر بودنش می کردم. خدا بیامرزه هم پدر بزرگ تو رو و هم پدر بزرگ منو و هم اموات همه رو.
روحشون شاد.
برادرهروی سلام
ببخشیدکه دیرترسرزدم
دیرآمدن هم علتی داشت مصروفیت های زندگی
گاهی چنان انسان رادست وپامیکندکه هیچ نمی توانی
حتابه نزدیک ترین دوست خودبرسی
دستان کوتاه شمابحدزیباوخواندنی بود
موفق باشید سلام برشما
بایک غزل چشم برراه شما
هدف عزیز! با کوشش چند باری که کردم متأسفانه نتوانستم به ویبلاگ شما داخل شوم. شاید آدرس آنرا اشتباه نوشته باشید. خیلی آرزو داشتم شعر شما را خوانده لذت ببیرم که نشد. موفق باشید.
درود بشما،
ماشالله هر بار میایم و تازگی هارا میبینم
سبک نوشتاریتان خوشم مییاید
صمیمانه پیچده در سادگی ها
دست تان درد نکند
راستی شاید بپرسید که چرا دیر آمم
من آمده ام بار بار ولی متاسفانه نتوانستم پیامی به پاسخ مهربانی هایتان اینجا بگذارم ، تا حتی که من درپیامخانه ِ سپیده هایم بشما از مشکل وبلاگ تان نوشتم ..حالا هم هرچه بادا باد
منکه مینویسم ببینم در درج پیام موفق میشوم یانه
استاد گرامی
داستان بسیار زیبای بود بسیار غمگینم کرد
سلامت و سربلند باشید
سلام هم سلولی وبلاگ زیبایی دارین خوشحال میشم به وبلاگم بیایین ممنون
استاد عزیز سلام!
امیدوارم جور و صحتمند باشید و صحتمندی و سلامتی وجود نازنین شما استاد گرامی با فامیل محترم تان، آرزوی همیشه گی بنده است. استاد محترم غرض از مزاحمت این است که همان مصراع „زخم های این تن و افسرده گی جان من“ طبق فرموده ی آن بزرگوار اصلاح شد و اکنون چنین نوشته شده است „زخم های این دل افسرده و رنجور من“ که امید وارم عاری از اشتباهات و ثقالت در حین خوانش باشد. باز هم نظریات نیکو و انتقادات ارزشمند شما را به آغوش باز استقبال گر هستم.
راستی تا یادم نرفته باید بگویم که یک غزل دیگری هم در وبلاگ گذاشتیم که یقین دارم سراسر اشتباهات و نواقص را داراست که حضور پر مهر شما و نظرات ارزشمند تان ، بر افتخار این حقیر می افزاید. شب تان خوش و ایام به کامتان باد!!!