قصۀ شب
حرف های دل من بسیار است
وقت گفتن کوتاه
چه کنم ؟
زندگی یک خط مرموز بسوی مرگ است
و اگر من نتوانم که بگویم
آنچه را میخواهم
خاک ها شاید…!
بفشارند مرا
نپزیرند مرا درخود
کرم ها شاید…!
شرم از خوردن نعشم گیرند
یا شاید…!
بر فراز قبرم
روح یک اختاپوت
دایمن پرسه زند
***
آه ای یاران!
چه کسی میگوید
که درین برهۀ تاریک زمان
زندگی بازیچه ی طفلان است
چند روزی
دل عشاق بخون
میطپد
سهم ما اینست
آری اینست
و دیگران بی خبر از همه چیز
میخورند میخوابند
و همه از همه بدتر
شب و روز
میشمارند با خود
که زندگی
چقدر ثانیه است.
***
پدرم میگفت:
دنیا دو روز است
و درین دو همه غرق
لحظۀ هست که در آن یکی می آید
و یکی میمیرد
همه میآیند
و همه میمیرند
من ازین گفتۀ او دانستم
که چرا آمده ام
و چرا میمیرم
***
مادرم وقتی جوانیهایش
به درخت
و به هر چشمۀ اب
و به باران بهار
و گلها همگی
خنده میکرد
و ازآن لذت سبزی میبرد
دختران کوچه
سخت شرمنده به من میدیدند
و سلامی شاید
زیر لب میگفتند…
باد میآمد و باران و برف
فصل ها از پیهم
میآمد…
در مسیر سرک قریۀ ما
جویباری بود
ماهیان کوچک
با هزاران امید در آن آبتنی میکردند
چقدر قریه قشنگهایش را
به کبوتر ها
و قناری و چکاوک میداد
چقدر گل گندم به سخاوت
عصر سکرآور نان را بهمه میبخشید
واژۀ گرم سلام
عفت و رمز کلام همه بود
واژه ها
دور یک شعر دل انگیز زمان میگردید
پسران عاشق
عصر ها
به عروبی که سیاهی شبی را میآورد
فکر هرگز نمیکردند
هر یکی
به گلی و به یک تحفۀ از جنس محبت
فکر میکرد
و به دفترچۀ از خاطره ها
شعر امید محبت مینوشت…
قصه ها بود ز دلدادگی و شور وشوق
***
همکلاسی هایم در آنگوشه دنیا امروز
قصه از رستم و سهراب
و لیلی و مجنون
و اساطیر زمان مینویسند
بر در مسجد ما
سگی از جنس خباثت خفته
کودکان حوصلۀ رفتن آن جا را
خواب میبینند.
ریش سفیدان
زیر لب سورۀ الرحمن را
به امیدی که دیگر
افعی از کوه قاف
و پلنگی از آن بیشۀ صحرا
با هجومی
خون نخواهد ریخت
زیر لب میخوانند.
قریه یکبار دیگر
چقدر غمگین است
ماهیان کوچک
به تمنای نم آب به خود میپیچند
و قناری به قفس در بند است
و چکاوک به ملک دیگری کوچیده
و گل گندم ندارد عطری
همه جا بوی شب است
***
آری ایدوست
قصۀ شب چقدر غمگین است
دیگر هیچگاه
دوستداران به گل خورشید
نمی اندیشند
آن درختان کُهن و آب
محو گشتند
و پلنگ بیشه
خون و گوشت انسان را
با سخاوتهای سیاهی
که شب دارد!
میخوزند…
حشرات موذی
خون هر شیفته را چون عسل و شیر
فرو می بلعند
نه دیگر فصل بهاریست ونه هم
دختران عاشق
زیر لب زمزمه ی نامم را
تکرار کنان بهم میگویند
آری ایدوست
دوستان ام همگی
قصه های رستم و سهراب
و اساطیر کهن را
چقدر خوب
چقدر با تفصیل به من میگویند
جهانمهر هروی
13.08.2008
سلام استاد عزیز و مهربان : به امید پیروزی ها و موفقیت های مزید من شما را بهخوانش تازه ترین غزلم جلب نموده و نظر شما مهربان را می خواهم بیا و مرا بیشتر انتظار نگذار
با سلام خدمت استاد گرامی ، آقای هروی محترم. شعر زیبای تان را خواندم .
موفق و سلامت باشید. با ارادت آرزو
هروي عزيز: سلام! سپاس براي حضور مهربانانه ي شما / خيلي زيبا سروده ايد./حتما اين غروبهاي تار براي سرزمين ما تمام شدنيست . پناه بر خدا . سبز باشيد/ زينت
آری ایدوست
قصیۀ شب چقدر غمگین است
دیگر هیچگاه
دوستداران به گل خورشید
نمی اندیشند
آن درختان کُهن و آب
محو گشتند
سلام استاد عزیز وشاعر توانای وطن!
سبک روان و وطبع هنر آفرین شما در سرودن شعر گاهی انسان را چنان بوجد میاورد که در تلاش میافتد تا او هم شعری بگوید بنویسد وبسراید ولی یقین همگانرا این توانائی نیست واین نبوغ شما استاد عالیقدر است که اعجاز میکند ، گاهی در وادی غزل بسبک مولانا وحافظ، زمانی بر توسن شعر جدید بشیوه شاملو و کسرائی
میتازد وزمانی هم نویسنده مبتکر وآگاهی میشود وفریاد هزاران هموطنش را از گلوی پر درد قلمش بالای کاغذ میریزاند. بر شما درود وهزاران احسنت میفرستم موفق و صحتمند باشید. من هم تازه چیزی دارم انتظار خضور گرمتانرا میکشم.
درود
و چه رویا ها که میروند و چه رویا ها که می آیند.
سرفراز باشید
بدرود
سلام محترم هروی چقدر رسا مینویسید قلم را رسا تر ورسا تر میخواهم
سلام استاد!
الحق که شب قریه دیروز و روز امروز را به زیبایی به تصویر کشیده ای ! من شعر نویی به این زیبایی نخوانده بودم . در ضمن آن طنز از یک به اصطلاح شاعرمحلی که متاسفانه ادعا می کند که از من الهام گرفته مایه گرفته است .
همیشه هایت سبز
سلام جناب هروی عزیزم
چه شعر زیبای که از خواندش غرق لذت شدم
عالی می نویسید
همیش خوش باشید
بامان خدا
درود
جناب آقای هروی بنده در ایران هستم.
شاد باشید
بدرود
سلام
سپید؟!!!
و چه طولانی شده حرف هایتان و درد هایتان و احساس…
می خوانم حتما.
به روزم با دلی گرفته از باران
سلام دوست عزیز
گل یخ به روز شده خوشحال میشم سر بزنی … البته بازم از خودم نیست از استاد شهریار… چند وقتیه کم کار شدم دلم برانوشتن تنگ شده …
تا بعد جاویدان باشی
سلام دارم!
(چه خوش است گر محک تجربه آید بمیان)
دوست عزیزم شما سلا مت باشید زیرا نوشتهء مسجدی نام در پیام خانه ام با اینکه جناب شما نیز ازان پیامی داشته اید و با محبت روی کامنت من نیز ازان یادی کرده اید صداقت وخلوص نیت دوستانی چون شمارا به قدر میگیرم.
بدون شک همین مسجدی بدوستان زیادی در چنین مواردی پیام بگذارد که شاید دوستان آنرا حتک حر مت بدانند ود ر کانت نگجانند که حق مسلم شان است روی همین ملحظ من قصدا این پیام مسجدی را پاک نکردم تا بر این ما جرا پردهء نباشد.
در مورد سرود زیبا نوشتهء تازه که مثل همیشه عالی است ودر صفحهء زیبای (طلوع دوباره) به وبلاک شما خواندم مکررر این پیام در کامنت شما مینویسم شما یلامت باشید دوست عزیزم. حضرت ظریفی
سلام دارم وسپاسگذارم!
سرود زیبای شمارا خط میبرم که بودن با شما ما یهء افتخار است.
ادب و احترام بجایش باشد که بمقابل شما ادای آن فرض عین است جناب شما علاوه بر جهانمهر خصایل جوانمردی به شیوهء پسند حق گویان وبا جر ئت هارا داشته ودارید که از داشتن دوستی چون شما مفتخرم.
و اگر من نتوانم که بگویم
(اگر من نتوانم گویم )
خاک ها شاید…!بفشارند مرا
( قبر شاید بفشارد من را)
نپزیرند مرا درخود
(یا)
(نپذیرد در آغوش خودش)
شرم از خوردن نعشم گیرن
(شرم از خوردن نعشم دارند)
دایمن پرسه زند
(دایما پرسه زند)
آه ای یاران
(یاران!)
میطپد
سهم ما اینست
(در تپش است)
(سهم ما این بودست)
پدرم میگفت:
(پدر م گفت بمن:)
لحظۀ هست که در آن یکی می آید
(لحظۀ هست یکی می آید)
و یکی میمیرد
(دیگری میمیرد)
همه میآیند
و همه میمیرن
(همگی میآین)د
(همگی میمیرند)
چقدر قریه قشنگهایش را
به کبوتر ها
و قناری و چکاوک میداد
(چقدر قریه قشنگی ها را
به کبوتر به قناری و چکاوک میداد)
به عروبی که سیاهی شبی را میآورد
(به غروبی که سیاهی شبی میآورد)
سگی از جنس خیاثت خفته
شاید (خباثت) باشد
و قناری به قفس در بند است
و چکاوک به ملک دیگری کوچیده
و گل گندم ندارد عطری
همه جا بوی شب است
اگر(و) هارا بردارید زیبا تر نخواهد بود یعنی:
( قناری به قفس در بند است
چکاوک به ملک دیگری کوچیده
گل گندم ندارد عطری
همه جا بوی شب است.)
میخوزند…
(میخورند…)
قصه های رستم و سهراب
(قصهء رستم و سهراب)
و اساطیر کهن را
(و اساطیر کهن)
امید وارم جسارتم را به بخشایید میدانم با عجله نوشته اید صرف من کمی به نقاط و حروف دقت کردم. ظریفی
سلام استاد بزرگوار !
به به باز هم که گل کاشتید !
امروز اولین روزیست که از بند و زنجیر امتحانات دانشگاه رهایی یافتم و این جا هم اولین خانه ی ست که به آن سر زدم و این هم اولین شعریست که خواندم. از اینکه تعطیلات را با شهکاری چنین جشن گرفتم، خوشحال استم.
خیلی خیلی خوشم آمد
درود بر شما و بر قلم رسالتمند تان
ایام به کام تان باد.
راستی منتظر و چشم به راه استم.
سلام
شعر جان داری بود و خواندنی
اصلا از این که به صورت آنلاین این نوشته را خواندم ناراحت نیستم
خوش باشید
حضور محترم هروی سلام تقدیم باد با یک شعر تازه
سلام
سپهري وار سروده بوديد. مخصوصا ً دو جا ، لذت سبز بردن و…کودکان حوصله رفتن آنجا را ، خواب مي بينند ، سخت زيبا و بکر بود.
زنده باد.