• معلم زبان دری

    وقتی هنوز ده سال داشتم و کم از کم خواندن و نوشتن را آموخته بودم میدیدم که پدرم یک دفتر نسبتا کلانی را گاهی زیر بغل اش گرفته به خانه میآورد و شب در پرتو چراغ تیلی  که نامش را نمیدانم از کدام قاموس ( لمپا ) گذاشته بودند باز میکرد و میخواند و گاهی قلم نوک آهنی مرا با احتیاط بر روی یکی از صفحات آن میگذاشت و چیز های مینوشت.

    چند سال بعد که بزرگترشدم این دفتر بدست من هم رسید. من توانستم از ورق اول آن شروع کنم. در صفحۀ اول آن بعد از نوشتۀ بسم الله گفته شده بود که این ( بیاض) مربوط به صوفی  نصر الدین است که در سال 1272 شمسی  باز شده است. پوش چرمی و کاغذ دبل آن که رنگ عنابی داشت و بوی فرسودگی از آن بر میخاست مرا به حیرت میانداخت. در هر صفحۀ آن با مرکب سیاه و یا زنگ سرخ شعری نوشته بود و یا حکایتی…

    این بیاض در حقیقت میان با سواد های قریه ما که تعداد شان از تعداد انگشان یک دست هم کمتر بود میگشت و میگشت و هرکس چیزی در آن مینوشت.

    یک روز این بیاض را که پدرم  بنا بر نوبت اش گرفته بود برداشتم و به خوانش گرفتم:

    سن (1) های سفید چادری

    ما میخریم  از  قندهاری

    چهار طرفش  را میکنیم

    با سوزن  و نخ   گلکاری

    بقره میسازیم    به   زنان

    به رسم هر چه سبزواری ( 2)

    از دست کی؟ از دست زن

    ***

    سرخی میایید از قندهار

    امیل  نقره  از  فرخار

    قناویز(3)  از شهر هرات

    پایزیب(4) ز بلخ یا مزار

    خال های سرخ ویا که سبز

    از هند میآید صد هزار

    از دست کی؟ از دست زن

    بعد ازین معرکه و شکایت نامه که کسی از دست خرچ زنان داشت به یک لطیفه متوجه شدم.

    گویند مفتی عبدالجبار؟! (نداستنم کیست). با پدرش در بازار روان بود. جارچی با آواز بلند میگفت:

    ــ یک رس الاغ مفقود گردیده. هرکس یافته باشد به صاحبش اطلاع دهد.

    پدر برای مفتی عبدالجبار گفت:

    ــ زود باش برویم و گر نه ترا از من جدا نموده و به آن مرد خواهند داد

    مفتی عبدالجبار به پدرش جواب داد:

    ــ پدر او میگوید یک الاغ مفقود گردیده! نه چوچۀ الاغ.

    در یک صفحۀ این بیاض یاداشت های بود از شخصی بنام ( عبدالمجید) و هرچه فکر کردم نفهمیدم این شخص از کجا و چه کسی بوده بهر صورت از یاداشت آن هم بنا بر کم دانشی ام از تاریخ چیزی نفهمیدم. ام چون داستان او جالب بود تا حال بیاد دارم:

    … روز جمعه همه در مسجد بزرگ شهر برای نماز جمعه آمده بودند. هوا معتدل و اخر بهار بود. قبل از آنکه نماز شروع شود و خطبه های نماز جمعه را بخوانند. صدای تیر وتفنگ بلند شد. گقتند ( وزیر ابراهیم خان ) را در چهار باغ شهر هرات به تیر بسته اند و دیگر هرات نایب الحکومه ندارد. هر کس به گوشۀ خزید نه نماز جمعۀ برگذار شد و نه کسی در چهار دروازۀ شهر رفت و آمد کرد. پدرم پشت در خانه ای ما را خاک انداخت و هر چه را که بدست اش میرسید میانداخت به پشت درب خانه تا کسی نتواند درب خانۀ ما را باز کند. ما از پشت بام ها صدای چور را میشنیدیم. در شهر هرات به نام طالب چند نفری با کارد، قمه و شمشیر به جان اهل تشییع افتاده بودند. سه روز بعد که اوضاع آرام شد در خندق کماخکران نعش رهبر شییعان بنام مختارزاده را  پیدا کردند. پادشاه گردشی شد و لاتی ها را کلکانی ها بر انداختند… سنه 1308 ه.ش ملا عبدالمجید

    پس ازین نوشته صفحۀ دیگری را باز میکنم و ملا محمود از قحطی 1313 ه. ش یاد نموده و نوشته بود:

    امروز شخصی از یکی از قریه های دور دست آمده بود. زنی داشت و دو دختر. یکی از دختر هایش مثل پری با چشم های سیاه و قامت کشیده. رو سری همگی شان کهنه و رنگ شان پریده و زرد بود. آن شخص دختر بزرگ اش را میفروخت. حاجی عبدلاالله حاضر شد که دختر را در مقابل صد و بیست روپیه کابلی بخرد. این فروش به درب مسجد و به حضور آخند صاحب ملا سبحان صورت گرفت…

    بهمیترتیب هر قدر خوانده میرفتم خیال میکردم شصت سال پیر شده ام و بنا برآن روزی تصمیم گرفتم که من هم چیزی درین کتاب بنویسم.

    اول فکر کردم بهتر است از روزگار خودم بنویسم. قلم نوک آهنی و مرکب را آماده کرده و اول بسم الله ارحمن الرحیم نوشتم و باز نوشتم.

    شکر خدا که میتوانم بنویسم و بخوانم و این از برکت کوشش های پدر بزرگوار من است.  مکتب ما خیلی قشنگ است . معلم هندسۀ ما خیلی بد دست است. دیروز یکی از شاگردان را که با پیراهن و تنبان به صنف آمده بود  آنقدر زد که از هوش رفت. از معلم زبان دری ام خیلی خوش ام میآید. او از سعدی، حافظ، فردوسی و مولانای بلخ حکایت های شیرینی میگوید. باز نوشتم تاریخ چه به درد میخورد. به گذشته ها صلوات و از دینیات هم چیزی نوشتم که حالا به خاطرم نیست و در آخر گفتم:

    هرکه مکتب رفت آدم میشود           نور چشم خلق عالم میشود

    کتاب را بستم و در جایکه پدرم میگذاشت قرار دادم. چند روزی ازین میان گذشت. یکروز پدرم با خشم مرا صدا زد. وقتی پیش اش رفتم گوش ام را به دست اش گرفته و گفت:

    تو در بیاض چیزی نوشتی؟… خبر نداری که این کار تو آبرویم را بیاد داده است. من با ملا محمود چه بگویم؟ هر چه نوشته ای مزخرف و بی معنی است. شاید همین ملا محمود پسر ملانصرالدین بود که من او را میشناختم و آدم خوبی بود. گفتم:

    ــ من راست میگویم از معلم هندسه … نگذاشت زیادتر چیزی بگویم و با یک سیلی مرا نقش بر زمین ساخت.

    دیگر به طرف آن کتاب لعنتی نرفتم. هر چند روز های بعد از زبان پدرم قصه های از قصص الاانبیاء و امیر ارسلان رومی را میشنیدم .

    یکروز معلم دری گفت:

    ــ شما بک کتابچه را برای خاطرات روز مره ای خود اختصاص دهید. این کار جبری نیست. هر چه روزانه میبینید بنویسید و من یک کتابچه ام را به اینکار اختصاص دادم.

    در صفحۀ اول آن نوشتم:

    هرکه این خواند دعا طمع دارم             زانکه من بــــندۀ گنهـــــــکارم

    بعد  از وقایع هرروز را مثل آن بیاض نوشتم و هر روز از روز قبل بهتر مشق میکردم. یکروز در قریۀ ما واقعۀ عجیبی رخ داد:

    نزدیک غروب آفتاب بود که سر و صدای از خانواده ی بلند شد. میگفتند دختر جوان این خانواده را جن زده و از دهنش کف برآمده صورت اش را پرت و پوست کرده و دیوانگی هایش تور خورده. جالب بود من هم از جن میترسیم و میخواستم بدانم که جن آدم را چطور میزند سر و صدا از درون خانۀ شان بالا بود و بعضی از زن های همسایه به کمک رفته بودند… با کنجکاوی از روی بام خانه ی ما که به خانه ی شان راه داشت رفتم و از یک گوشۀ بام گوش دادم که مادر میگفت:

    ــ بروید ملا محمود را بیاورید که دعا بخواند و پدر میگفت:

    ــ من به ملا محمود اخلاص ندارم. زن با صدای گرفتۀ میگفت:

    ــ اخلاص ندارم یعنی چه؟! او خط قران را میخواند و دخترم خوب میشود…

    چند روز بعد مرده این دختر را کشان کشان به قبرستان قریه بردند.

    من این واقعه را در کتابچه ام نوشتم. نمیدانم چطور شده که بگویم این دختر را جن نزده است این دختر که لاغر و نحیف بود از گرسنگی بالایش شوک آمده و بیهوش شده و چون در حالت بیهوشی غذا نخورده بعد از دو روز مرده است… و یکروز درساعت زبان دری برای معلم و شاگردان خواندم. معلم ما بعد شنیدن این قصه نزدم آمده پرسید:

    ــ بگوی چه کسی ترا کمک کرده که این قصه را بنویسی؟ جواب دادم:

    ــ خودم رفتم گوش کردم که مادر و پدر آن دختر چه میگفتند و من آنچیزی را گفته بودند نوشتم. من میدانم که پدر این دختر از سه ماه به اینطرف با مزدوزی در شهر به زحمت سه قرص نان بخانه میآورد. و بعد با تاکید گفتم او را جن نزده بلکه از گرسنگی مرده… معلم دری سرش را به نشانۀ رضایت تکان داده گفت:

    ــ آفرین! ما باید به گفتار مردم گوش دهیم و ببینم که چه چیزی در زندگی آنان میگذرد و علت بدبختی و خوشحالی آنان چیست. آنان همیشه با هم افسانه های شیرین را تکرار میکنند. این افسانه ها همه بر محور یک خواست و یک هدف اجتماعی میچرخد که اگر ما بتوانیم آنرا دقیق بنویسیم بهترین داستان ها و قصه ها برای دیگران است

    از آنروز بعد من پیوسته یاداشت میکردم از خودم و دیگران مینوشتم  و تا حالا به این کار علاقمند ام.

    جهانمهر هروی

    11.06.2008

    یاداشت ها

    1 ــ سان: تکه ای از الیاف پنبه که سابق از طریق هندوستان وارد شده واز آن  با رنگ های مختلف چادری زنانه ساخته میشد.

    2 ــ سبزوار: یکی از مناطق جنوب استان هرات است که حالا نام آنرا شیندند گذاشته اند.

    3 ــ قناویز: تکه ای که از ابریشم خالص ساخته میشود.

    4 ــ پایزیب: حلقه ای از طلا، نقره و یا دیگر فلزات که زنان به پای خود میبستند و هنگام راه رفتن صدا میکرد.

    نوشته شده توسط admin در ساعت 5:58 pm

  • 

    21 پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • oko.ir گفت :

      جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست…

    • منیرسپاس گفت :

      سلام هروی عزیز زیبا ودلنشین و روان بود نوشته تان با استعاره و طنز ،از حضورتان سپاس. با محبت منیر سپاس

    • یاسر گفت :

      سلام جناب جهانمهر هروی!
      قصه شرین و دلنشین نوشته اید…واقعا جالب بود
      ممنون پیام شما، موفق باشید

    • نویسا گفت :

      سلام
      زیبا بود.موفق باشید…..

    • زریر گفت :

      استاد گرامی سلام
      داستان را واقعاً زیبا وبا مهارت وظرافت خاص نگاشته اید.ایکاش همگان آنطور بدرد ملت ومردم گوش میدادند ودرد ها را تشخیص داده در جهت مداوای آنها گام برمیداشتند! درآن صورت ملت ما تا این سرحد امروز دچار مشکلات ومخمصه نمیشد.وطن بویرانه ی مبدل نمیگردید.وبیگانگان بر ما حاکم وبادار نشده فرمان نمیراندند.ونخبگان وعاشقان این وطن که از جمله یکی شما هستید امروز در دیار بیگانه خار چشم اغیار نمیبودند.
      زمانه کج منیشان را ببر کشد بیدل
      هرکجا راست بود خار چشم اغیار است
      برایتان از خداوند صحت وعافیت آرزو میکنم .شاد و سرفراز باشید

    • احمد سعید حیدریار گفت :

      با عرض سلام به هروی عزیز!
      وبلاگ شما بسیار عالی هست
      امیدوارم که با هم بیشتر اشنا شویم

    • بینا گفت :

      استاد نازنین سلام!

      شعر از نثر کرده زیبا و نثر از شعر کرده………. مرحبا به قلم توانایت ……….

      سه روز قبل یکی از استادان مجرب ما در صنف برای ما گفت، „هرکس که می خواهد بهترین داستان نویس شود در قدم اول باید خاطره نویسی را آغاز کند یا به عباره دیگر بهترین راه رسیدن به داستان نویسی خاطره نویسی است“ شما در نزد من بهترین داستان نویس استید زیراکه از ابتدا شما شروع به خاطره نویسی کرده اید.

      زنده و سلامت باشی!

    • محمدی گفت :

      سلام وقت تان بخیر باد
      سپاسگذارم از حسن نظر تان و منتظر نقد های تان خواهم ماند
      خوش باشید و توانمند بنمایید…
      شاد زی…

    • سلیمان دیدار شفیعی گفت :

      سلام بر استاد بزرگوار !
      زیبا نوشتن را کس از شما بیاموزد. نمی دانم چطور ولی این نبشته ی شما مرا برای لحظاتی که سرگرم خواندن آن بودم و لای سطور آن چشمانم در حرکت بود بیخود و نمی دانم چی کرده بود. احساس عجیبی دست می دهد وقتی انسان نوشته ی را به معنای واقعی اش به مطالعه بنشیند.
      ممنون از پیام زیبای تان و ممنون از اینکه در کنارم استید و دستگیری و تشویق می کنید.
      در ضمن هدایت تان را در مورد ( ریش زاده ی منفور ) عملی کردم . راست می گویید. من در رابطه با شما نظر موافق دارم. نباید هر هرزه را راه داد و وقت و فرصت داد تا بر حریم فرهنگ و تاریخ بتازد.
      دوست تان دارم
      ایام به کام تان باد

    • احمد گفت :

      سلام وطندار!
      آیا می دانستید که خانه های محقر مهاجرین مظلوم افغانستان در شهر شیراز که همواره ندا می داد (بنی آدم اعضای یکدیگرند!) توسط بلدوزرها با خاک یکسان شد؟
      آیا می دانستید که چه وحشتی غیر قابل توصیف در کالبد کودکان مظلوم ما دمید؟
      اینبار وقایع غزه فلسطین در شیراز تکرار شد!
      با مطلبی با عنوان (قانون جنگل احیا می گردد) به روزم!

    • ماه مهربون گفت :

      سلام

      خیلی جالب بود. البته خوب من با داستانهاش خیلی بیشتر حال کردم با اجازه تون.

      امیدوارم که در آینده هم شاهد همچین داستان هایی باشم.

      شاد و موفق باشید.

    • سیرت گفت :

      از مهربانی و پیام پرمهرت سپاس، هروی بزرگوار
      خوش استم با وبلاک مقبولت آَشنا گشتم… شعر هایت را خواندم و حظ برم همچنان داستان کوتاه را! همه و همه بهترین استند. در پناه حق باشی

    • حضرت ظریفی گفت :

      سلام وعرض ادب هیروی عزیز!
      با بزر گواری میبخشید که بموقع نتوانستم ادای احترامم را روی کامنت بگذارم داستان زیبای شمارا خواندم اما پیام فرا موشم شد و آن هم از همین بی عفتی مسجدی نام بود که پیام روی همان میچرخید زیرا تو صیهء جناب شما در بر داشتن وحذف گفتار ناجایز این بی حرمت بود.
      روی همرفته احتراماتم را پذیرا شوید ودر تازه سرودی که لحظاتی قبل گذاشتم شمارا دعوت میکنم. خدا حافظ تا بعد ها .ارادتمند شما ظریفی

    • زینت گفت :

      سلام جهانمهرعزيز: آرزوميكنم شاد باشيد. خيلي خيلي زيبا / درهم آميزي خاطراتي چند كه يك دست و صميمي بافت خورده بودند. مرحبا! خيلي لذت بخش بود. بامحبت / زينت

    • کریمه ملزم گفت :

      سلام دوست عزیز محترم جها نمرد هروی . داستان عجیب جالب و دلچسپ زیبا و خواندنی و شما چه به آب و تابی آنرا گزارش دادید زنده و سلامت باشید قلم و اندیشه یتان توان مند باد که شکر است بهروز باشید .

    • mehrgan گفت :

      salam aqye herawi,khaterat naweshtan tajrobae ajib wa jalibest,wa intawr zyba ke ba ham bafta shawand zyba tar

    • ظریفی گفت :

      سلام!
      خرسندhastam badean khaham nawesht darsafar hastam ne dar khana am az peame shoma jahane se pas. Zarifi

    • امان پویامک گفت :

      سلام!
      همیشه اینجا می آیم و این نوشته ها را سلام میدهم…
      خوش شدم یافتم ات با یک شعرتازه سر راهت ایستاده ام…

    • مرتضی گفت :

      سلام
      بر جهانمهر هروی
      سلامت باشی عزیز با داستانک زیبایتان
      و کلمات زیادی از زبان مادری ما که فراموش کرده بودم دوباره به یاد اوردم
      تشکر زیبا بود

    • یلدا گفت :

      حضور محترم هروی
      داستا آموزنده و دلچسپ و دلنشین بود .کامگار باشید.

    • یاسمین گفت :

      سلام استاد بزرگوار
      داستان بسیار زیبا و دلچسپی بود…وجود شما افتخار ملت ما است…سر بلند و پیروز باشید…با احترام

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها