•  

    این داستان قبلن در لابلای خاطره نویسی آمده که با مختصر تصحیح  جهت نظر خواهی گذاشته میشود. 

    خدمت

    وقتی شب باشد، مسافر باشی، و درست همه روز را درون موتر خوابیده باشی ، نمیشود شب را خوابید و به اصطلاح از گپ گپ میخیزد و هر کسی خاطره اش را تعریف میکند. خاطراتی که در نیمۀ شب ، زمانیکه همه بخواب رفته اند و گویی سکوت و سکون بر همه موجودات حکمروایی میکند را نمیشود سطحی نگریست. این خاطرات از زوایایی ناشناختۀ مغز انسان سرچشمه میگیرد و هر چیزی کلامی   شیرینتر جلوه میکند.

    ولی احمد در گروپ ما سال خورده ترین کس بود شاید چهل تا جهل وپنج سال داشت. مسلک اش نجاری و برای قالبگیری یک گذرگاه که باید به شکل پخته و کانکریتی اعمار میشد به یکی از مناطق غورات میرفت.

    آنشب گپ از جنگ های تنظیمی کابل شروع شد. در میان ما چهار نفر از آنانی بودند که حد اقل سه سال را میان آتش و دود در کابل سپری کرده بودند. هر کسی خاطرات اش را بیان میکرد… سبحان که جوان بود و دایم خنده بر لب داشت با پوزخندی گفت:

    ــ  خلیفه ولی احمد هم از کابل گریخته و تا زنده است خدا نشان اش ندهد که کابل در کجای دنیاست… خلیفه ولی احمد با پوزخند معنی داری جواب داد:

    راستش را میپرسی وطن من است؛ ولی  کابل، هرات، قندهار و مزاری ندارد. هر جای که ظلم باشد و تعدی دلت نمیشود در باره آن فکر کنی… آهسته آهسته این داستان را برای ما تعریف کرد:

    شب بیست و دوی اسد بود. خواب رفته بودیم که یکبار صدای فیرتفنگ از نزدیک، ما را بیدار کرد. اطفال با ورخطایی به توبه و استغفار شروع کردند. آنروز ها منطقۀ چهل ستون میان جهادی ها دست به دست میگشت. یکروز یکی و روز دیگر سرو کلۀ دیگری پیدا میشد. از راکت باران که نپرس روزی نبود که پنج شش تا را با لباسش به خاک نسپاریم. خانه های به خاک یکسان میشد و مردمی که قوم وخویشی به سمت شمال کابل داشتند به سوی خیر خانه فرار میکردند.

    من روی بستره ام نشستم . نیمه های شب بود از بیرون صدا های به گوشم رسید. آمده بودند درون خانه ای ما. خیال کردم نفس ام بند آمده. اطفال خود را به من و مادرش چسپانده و میلرزیدند. حتی پسر بزرگ ام خوشحال هم میلرزید.

    میخواستم از خانه بیرون شوم ، خانم ام مانع شد و گفت با سرات بازی میکنی؛ بهتر است پشت دروازۀ خانه را محکم کنیم. لحظۀ بود که تصمیم گرفتن آسان نبود. گوگردی زدم و هریکین را روشن کردم. نور کمرنگ هریکین فضای خانه را کمی روشن کرد. در همین لحظۀ با ضربۀ محکمی دروازۀ خانه شکست و باز شد.

    دو نفر با کلشینکف به درون خانه آمدند. هردوی شان ریش های بلند و دستار های سیاهی پوشیده و لباس تیره ای به تن داشتند. یکی از آنان در حالیکه میلۀ تفنگ اش را به شقیقۀ پسرم گذاشته بود گفت شور نخوریم؛ یکی دیگر شروغ کرد به جستجو و در یک آن تمام بکس های ما را شکستاند. چیزی دستگیرش نشد. این کارش نیم ساعت شاید طول کشید و بعد نزد من آمده و گفت:

    ــ اسمت چیست؟ اسمم را گفتم او با قندقاق تفنگ اش ضربۀ بر پشتم زده و دوباره گفت:

    ــ از خانه ات بالای پستۀ ما فیر شده هر چه زودتر سلاح ان را تسلیم کن و اگر نه به جهنم روانه ات میکنم. خانم ام با گریه گفت:

    ــ برادر جان خدا شاهد وواحد است که ما اهل این کار ها نیستیم. اما او دست بردار نبود و سلاح میخواست. خلاصه سر شما چه به درد آورم تا سپید صبح یکی رفت و یکی آمد. قالین خانه ما را جمع کرده بردند. زیورات اندکی خانم ام را از او گرفتند. نزدیک های صبح ما را اخطار دادند که اگر از زنده گی خود بکار دارید باید منطقه را ترک کنید.

    فردا صبح با هزار زحمت کمی از ضروریات خود را برداشته در میان زد و خورد و تیر و تقنگ پای پیاده به خانه ای یکی از دوستان به  ده افغانان رفتیم . یکهفته آنجا بودم  . ولی این دوست من هم رفتنی پاکستان شد. و آمدنی هرات شدیم. البته به توصیه یکی از دوستان ام برای کار وبار و گریز از زد و خورد.

    در میان راه نارسیده به غزنی بس ما را چند تفنگی ایستاده کرده و به تلاشی پرداختند. وقتی زیر چوکی(صندلی) های بس را دیدند چشم شان به بکس های ما افتاد . یکی از آنان پرسید این ها مال کیست؟

    ــ جواب دادم از ماست. پرسید چه دارد  گفتم:

    رخت طفلانه و زنانه است.

    ــ گفت: از کجا هستی؟ پاسخ دادم از کابل… باز پرسید کجا میروی؛ گفتم هرات. گفت هرات چه میکنی! گفتم از جنگ میگریزم برادر.

    مرد تفنگدار با طعنه گفت:

    ــ از جنگ بی غیرت ها میگریزند!

    درین لحظه صدای خندۀ چند نفر از چوکی های پیشرو بلند شد.

     ولی احمد گفت: من خجالت کشیده گفتم بلی برادر ما را بی غیرت ساختند، خانۀ ام را خراب کردند و مال ام را چور کردند و حالا چاره ندارم.

    مرد تفنگی باز پرسید:

    ــ کی خانه ات را خراب کرد. من جواب دادم چه میدانم اگر میدانستم ارمانی نبود.

    مرد تفنگدار با خشم پرسید در عمر ات به اسلام چه خدمتی کردی؟

    گفتم چرا نه! پل مکرویان را منفجر کردم. نمیدانم چرا دروغ میگفتم از بس خشم بر من غلبه کرده بود تمام جانم میلرزید مثل لرزۀ قبل از مرگ.

    مرد تفنگی  گفت:

    ــ پس بهتر است نزد قوماندان ما این اقرار ات را بگویی شاید برایت مکافاتی بدهد.

    من با عجز گفتم: بس است من مکافات خود را دیده ام و همین بهترین مکافات است که آواره میشوم و خانه و کاشانه ام از دست میدهم.

    مرد تفنگی دست بردار نبود و شانه ام را کش میکرد و میگفت تو مجاهد را مسخره میکنی حالا نشان ات میدهم.

    خانم ام که تا این لحظه خاموش بود از زیر چادرس اش با گریه گفت:

    ــ برادر ترا خدا دست از سر ما بردار. اگر تیرباران میکنی خون خود را به تو بخشیده ایم .

    مرد تفنگدار که از خشم سیاه شده بود فریاد زد بس کن بس کن. نمخواهم صدایته بشنوم. شما کافر ها، مسلمانی اینست که دروغ بگویید. میدانم میروید ایران و یا پاکستان از دست شما وطن ویران شده این ها سزای اعمال بد شماست… او عاقبت بوکس محکمی به شانه ام زده و از بس پیاده شد.

    جهانمهر هروی

    11.10.2008

  • شاعر شرقی به غیر از خود شاعر مخاطبی ندارد

    شاعر شرقی من

    چقدر شعر تو بی رایحه است

    چقدر از خط وخال و چقدر از رخ یار

    صفت و حالت و تفسیر بهم می آری

    بیخبر از کشش و جاذبۀ آنکه ترا شیفته…

    مزۀ تلخ زمان گردیده.

    گوش کن!

    چه تفاوت دارد؟

    طعم یک سیب به یک شفتالو…؟

    فرق یک بید به یک ناژو چیست؟

    هردو از ریشۀ خود میرویند

    سایۀ هر دوی شان

    روی هر پهنه ای این خاک

    شبه و یکسان است

    چه کمی میبینی

    که مسلمان ز هندو دارد

    تاجیک و بر بر و پشتون

    ارمنی و کبر و نصارا و یهود

    غیر ازین آب چه مینوشند؟

    غیر ازین دانۀ  گندم  و جو

    چه تناول دارند؟

     ***

    شاعر شرقی من

    در سراندیب حوا و آدم

    عشق را کشت نمودند

    حاصلش حالا چیست؟

    فکر بی  باور ایمان…

    سرزمینی که در آن عاطفه را

    دست خالی به سراشیبی عصیان بردند

    معنویت را به ریسمان جهالت بستند

    فصل های گل را فرش باروت و بغاوت کردند

    آفتابی که سخاوتمندانه

    نور افشان به هر کوچه و هر برزن بود

    زیر یک چتر سیاه پوشیدند…

    همگی در پس دیوار ریا پنهان اند

    سایه ها دشمن ماست

    روزگاریست که بیماری هر کس

    غم تنهایی اوست

    غم سرگردانی

    و غم راه گُمی ها

    درین جنگل بی پایان است

     ***

    شاعر شرقی من

    تو به دنبال چه میگردی

    صفحۀ کاغذ تو

    پر بود از یک هوس شهوت  هم آغوشی

    پرده پوشی هایت

    مثل آنست که با یک انگشت

    روی این کرۀ خاکی را

    فتح خواهی کرد

    تو بر آنی که شاید روزی

    کودکان معیوب

    یا زنان روسپی

    یا پدران گمراه

    شعر وتصنیف ترا

    زمزمۀ لحظۀ برهود کنند

    یا دفتر تو را

    زینت طاقچه ای خانه ای خود سازند

     ***

    شاعر شرقی من

    ارزش لحظۀ تنهایی تو

    یادگارست که در شط زمان غوطه ور است

    از پس هر سالی

    تو به یاد گلی سوری و به پروانه

    تو به نطقی که کلاغی به چکاوک میداد

    چقدر پُر گفتی!

    پیش چشم ات

    چه تصاویر گذشت

    خانه با آن همه تاریخی که داشت

    سوخت در خشم شیاطین…

    توی آن خانه کی بود؟

    چه خبر داری…

    همه مُردند

    و هنوز بوی باروت

    از ابر و باران فرو میریزد

     ***

    شاعر شرقی من

    بار دیگر

    ترکتازی و هجوم  چنگیز

    تکرار غم تاریخ است

    کاروان های شقاوت

    راههای که ز بیراهه جداست

    با اشارات …

    و به تاکید یکی کردند

    سر هر گردنه یک پاتک  تفتیش تو است

    هر سلول مغز

    هر هجایی که به گفتار تو میآید

    و هر انکس که پیامی به تو دارد…

    چقدر غمگین است

    حسن غمکش این دور زمان

    چه کسی غیر تو خواهد بود!

    غم تو شعر هر شرقی

    شعر از عاطفه و عشق به انسان

    غم آراسته با معنی

    آمدن، رفتن و ماندن

    زندگی، مرگ و دیگر… همه هیچ!

    شاعر شرقی

    زندگی ام هم در راه است

    بگو:

    عشق جاویدان است و دیگر هیچ

     

    جهانمهر هروی

    ۱۸ سرطان ۱۳۸۸

  •   این ناچیز را تقدیم میکنم به  گل احمد نطری آریانا دانشمند و نویسندۀ بزرگ افغانستان. طول عمر و صحت کامل ایشان آرزوی منست.

    دشمن ما

    این  روز  ها   فـــــرشته   بلا  مــیشود  هـمه

    هر نطفه ای  حلال   خطـــا   میشـــود  همـه

    آنکـــو  هـــزار   قافله   ای   زر  متاع    اوست

    دستی   دراز   کـــرده  گــدا  میـــشود  هـمه

    هـــر  ناروا   به  مذهــــب  و هر  طــرح  نابکار

    قانـــون  مُلک  گشـــته   روا   میشود   هـمه

    زهری   که   قطره  اش   جهـانرا   تــباه   کند

    بهــــر  عـــــلاج   درد،   دوا    میشود   همـه

     زاهد که غرق  ذکر و ثنا  گویی  خلقت است

     انکار  خــــویش   کــرده، خــدا  میشود  همه

    ای  یار  ای  عـــزیزترین   شعـــر    زندگــــی

    دیدی که دوست دشـــمن  ما  میــشود همه

    جهانمهر هروی

    ۲۲ جوزای ۱۳۸۸ 

  • خشـــــکسالی

    آفتاب نیم روز تابستان به شدت میتابید و خیال میکردی چیزی در حال سوختن است. از دفتر تکت فروشی باختر الوتنه( شرکت هواپیمایی باختر) بیرون شده بودم.

    از پارک مقابل دو زن چادری دار یکراست بطرفم دویده و دست های خود را برای گدایی  بسویم دراز کردند. به هر کدام یک یک نوت پنجصد افغانی دادم. یکی از زن ها با صدایی مظلومانه گفت:

    ــ میخواهی کجا پرواز کنی؟ پاسخ دادم :

    ـ هرات!  دعا کرد که بخیر بروم و بعدا  با خنده ای گفت:

    ــ از قیمت تکت پانزده لک فایده کردی و پنجصد افغانی خیرات میدهی! بیادم آمد، مردی که تکت ام را می نوشت گفته بود: سر از دیروز در قیمت تکت پرواز بیست و پنج فیصد تخفیف آمده. از زن پرسیدم:

    ـ تو چه خبر داری؟  با لهجه ای تاسف باری جواب داد:

    ــ ای برادر! من زمانی  آنجا مامور بودم. گر چه از طرز صحبت اش معلوم بود راست میگوید. اما نمی دانم چرا یکبار پرسیدم:

    پس چرا گدایی میکنی؟. او بدون مکث یکباره گفت:

    ــ از دست این بیشرف های نامسلمانها… فهمیدم کی را میگوید. گفتم بهتر است کار دیگری بکنی. شاید رخت شویی، خیاطی و این از گدایی کردن بهتر است. جواب داد:

    ــ مردم نان برای خوردن ندارند چه رسد که پول به کالا شستن بدهند. خیاطی هم سرمایه ای به کار دارد و باید خیاط باشی. پرسش دیگری برایم نمانده بود و او با خودش گفت چهار اولاد خورد و یتیم، خانه ای کرایی همه پول میخواهد. در همین وقت هر دو زن ظاهرا برای کسی که تازه از تکت فروشی بیرون شده بود به آن سمت دویدند و من از سخاوتی که کرده بودم خجالت کشیدم.

    اسفالت جاده بوی سوختگی میداد و درختان با برک های زرد و پژمرده از نسیم تف آلودی تکان میخوردند. منطقه زیبا و اعیان نشین وزیر اکبر خان در سکوتی وحشت انگیز فرو رفته بود پیاده رو ها قسما تخریب مینمود. روی بعضی از دیوار ها نشانه های از برخورد مرمی و یا پارچه  های راکت ها  نمودار  بود. خانه های قشنگ و مدرن رنگ و رو رفته مینمودند.  جاده ای را که میپیمودم به خانه  ای سفیر پاکستان منتهی میشد.  چند نفر مسلح با ریش های انبوه و دستار های سیاه در اطراف خانه کشیک میدادند. چند طفل دختر و پسر تمیز در کنار یک خانه آیس کریم میخوردند و میخندیدند.

    از اینکه فردا این شهر ویران و جنگ زده را ترک میکردم خوشحال بودم. نمیدانم چطور شد که یکبار بیاد خاطرات دوران جوانی، زمانی که محصل دانشگاه بودم افتادم.  شاید از دیدن خانه داماد شاه سابق. همان خانه بود. با دیوار های کرمی و دروازه ای فولادی،  اما درخت های ناجو و سرو اش بزرگ شده بود. یادم آمد که برای دیدن این خانه که با آمدن نظام جمهوری با گلوله ای توپ سوراخ شده بود، با همصنفی هایم برای دیدن آمده بودیم.  یکی از صنفی هایم میگفت:

    ــ به ـ به!  چه نشانه خوبی گرفته بودند. حتمی گلوله ای تانک است.

    بعد جریان افکارم از سالی به سالی کشانده شد و بیادم آمد که این نظام هم بزودی ختم شد و مردم دیگری آمدند و بهمین ترتیب یکی دیگری را پس زد و جایش را گرفت. جنگ آمد و ویرانی و بخاطرم رسید که همه چیز به بیهوده گی ختم میشود.  به هر چه نظر میانداختم ماتمزده بود، درخت ها، دیوار ها، خانه ها همه اش از جنگ و بدبختی حکایت میکردند.

    تشنگی احساس نمودم . در کنار جاده نل آب را باز کردم ولی آبی از آن جاری نشد. ایستادم و با خودم فکر میکردم. مرد پیری نزدیکم آمد، خیلی خسته به نظر میرسید و عرق از سر و رویش میریخت. برایش سلام دادم اما او جواب سلام ام را نداد و یکراست بسوی نل آب رفت و آنرا باز کرد. وقتی دید آب نمی آید آهی سرد کشیده و روی اش را بطرفم نموده گفت:

    ــ از نیت بد ماست بچم!  در هفتاد سال عمرم این روز را  ندیده ام… چیزی نگفتم شاید خیال کرد من کر هستم و چیزی گفته نمیتوانم.  سرش را تکان داد و راهش را گرفت.

    در ایستگاه تکسی های ارزان قیمت یک تکسی والگا غراضه ایستاده بود.  دریور آن   پهلوی تکسی اش در زیر سایه ای درختی نشسته و به چرت رفته بود و با تار های ریش اش بازی میکرد.  برای من حوصله ای پیاده رفتن دیگر نمانده بود. بخاطر رسیدن به رستوران و یا مغازه ای باید نیم ساعت دیگر راه میرفتم.  بهتر دانستم که یکراست به خانه ای دوستم به چهل ستون بروم. از دریور تکسی پرسیدم:

    ـ چه وقت حرکت میکنی؟  گفت باید صبر کنی چند نفر دیگر هم پیدا شود.  گفتم من چهل ستون میروم  بهتراست زودتر حرکت کنیم.  قبول کرد و پهلویش جای گرفتم.

    دریور نه جوان و نه پیر بود. ابتدا از وضع کارش شکایت کرد و بعدا از زندگی اش. از دری گفتن شکسته اش فهمیدم که اهل کابل نیست.

     پرسیدم از کجایی؟ جواب داد:

     ــ از قندهار!

     پرسیدم:

    ــ چند سال است در کابل زندگی میکنی؟

     جواب داد:

    ــ تقربیا چار سال.

     گفتم:

    ــ در قندهار جایداد نداری؟… حالا که قندهار پایتخت است و کار بارش خوب. در حالیکه زیر زبان چیزی زمزمه کرد جواب داد:

    ــ پشت گپ نگرد خاک به سر همه ای شان. من اصلا دیگر به قندهار نمیروم.

     پرسیدم چرا؟ جواب داد:

    ــ چار سال پیش یکروز در شهر چیزی مرا آزرد و قسم یاد کردم که از این شهر لعنتی یکباره خداحافظی کنم. برایم جالب واقع شد و بناء پرسیدم:

     چه چیزی؟ او در حالیکه سرش را به عنوان تاسف نکان میداد گفت:

    ــ وحشت، بدبختی ، و دنباله کلام اش را چنین ادامه داد:

    ــ من در شهر قندهار خانه داشتم و دوکان بنجاره. وقتی اسلامی شد کار بار کم شد. ما روزگار خود را می چلاندیم ولی آنروز دیگر از همه چیز بدم آمد. میفهمی در قندهار به بچه های نا اهل و بد اخلاق « آغای خورد» میگویند. در دوران جهاد هر قومندان از آغا های خورد زیاد داشتند که روز تفنگ با خود داشتند و از طرف قومندان اجازه ای هر عملی به آنان داده شده بود.  اگر میکشتند اگر می بستند اگر دزدی میکردند و اگر راهگیری.  کسی نبود که بگوید پشت چشم شما ابروست.

    یکروز عصر چند آغای خورد در سرک با مسلسل ایستاده بودند. از مقابل آنان یک پیر مردی عبور میکرد. یکی از آنان به دیگرش گفت:

    ــ چقدر پول کار داری؟ دیگرش گفت هر قدر زیاد باشد بهتر.  او ادامه داد. نه زیاد نیست شاید ده هزار. او را میشناسم حاجی سردار محمد سود خور است هیچ وقتی جیبش بی پول نیست. رفیق اش با خنده ای مستانه گفت پس چرا معطلی. در همین وقت صدای مرمی ها پی هم بلند شد و من آن پیر مرد بخت برگشته را دیدم که نقش بر زمین  و در خونش غوطه ور شده بود. یکی از همین آغا خرد ها دویده و جیب هایش را تلاشی کرد.  بعد از مدتی در حالیکه از خنده غش میکرد گفت:

    ــ به خدا غیر از یک جلد یاسین شریف چیز دیگری نیافتم… خیلی وحشت آور بود، شب خوابم نمیبرد. از بس مایوس شدم. فردا صبح  خانه و دوکان ام را فروختم و قندهار را به سمت کابل ترک نمودم.

     جهانمهر هروی

    ۲۰ اپریل ۲۰۰۶

  •  

     

    اسپ یاغی

    صدای هلهله از هر گوشۀ پارک شهر بلند شد. اسپی سر برداشته بود وگادی( کالسکه) ای را به دنبالش میکشید و هر قدر گادیوان (کالسکه چی)جلو اش را کش میکرد فایده ای نداشت. همه عابرین در پیاده رو ها ایستاده تماشا میکردند…

    این یگانه پارک شهر بود که بشکل یک بیضوی در ساحۀ جهارهکتار زمین در مرکز شهر ساخته شده بود و پاتوق خاصتا یک تعداد مردم بیکار  در آخر روز و نماز عصر بود. درین پارک شاگردان آهنگر، مسگر و یله گردان  از روزیکه این پارک را ساخته بودند  دایم در گشت و گذار بودند. در هر گوشۀ این پارک از همان ابتدا تعدادی اسپ و گادی های چترسنگ  ایستاده بود و عدۀ را یا به مقصد اش میرساند یا در مسیر بیضوی پارک شهر دور میداد و مزدی کمایی میکرد. (پولی در میاورد)

    ازروزیکه مسیر این سرک بیضوی شکل اسفالت شد. دیگر گادی ها هم خیلی فیشنی شده  و اسپ ها هم گادی ها را آرام تر و سبکتر درین مسیر به حرکت در میاوردند. عصر ها شاگرد های آهنگران و مسگران و چند تا کاکه،  گادی ها را کرایه میگرفتند و شرط شان آن بود که اسپ ها با سرعت زیادتر از یک موتر روی همین مسیر بیضوی دور بخورند و دور بخورند و اینها در میان گادی گاهی سگرتی را دود میکردند و میگفتند و میخندیدند. وقتی گادی هم حین حرکت درین مسیر بیضوی شنگ ـ شنگ ـ شنگ … صدا میکردند از برخورد سم  اسپ ها بر اسفالت سرک آتشی بچم میخورد و این منظره چشم های همه را خیره میساخت  و کیف عجیبی داشت.

    اسپ امروز هم یکی از همان اسپ ها بود؛ رنگ کبودی داشت، قوی بود و گادی را مثل پر کاهی روی سرک اسفالت با خود میکشید.

    مرد مسنی در گوشۀ پیاده رو دست طفلش را در دست داشت  میگفت:

    ــ خدا ناترس ها! حیوان بیزبان را آنقدر میزنند تا سر ور دارد… در گوشۀ دیگر پیاده رو دو جوانیکه هر دو واسکت قندهاری  پوشیده  و لُنگی (عمامه)اسپیشل پیشاوری زده بودند از خنده  خود را گرفته نمیتوانستند و یکی به دیگرش میگفت:

    ــ سیل کو بچه ای گلو را   چه گوه یی خورده ! … صد بار گفتمش که به حیوان تریاک نده… خیال میکُُنه که تریاک اسپش را مست میسازه … 

    دور تر چند نفر زن به زحمت عرض سرک را عبور نموده و خود را به داخل پارک رساندند. تا به ازین مهلکه نجات یابند.

    اسپ همچنان میدوید کسی حوصله نمیکرد جلو اش را بگیرد. یک موتر لاری از سرک شمال داخل میسر پارک شهر شد؛ اما به زودی دو نفر ترافیک که وضیعت را در کنترول گرفته بودند مسیر آنرا به سمت شرق و بازار اصلی شهر تغییر دادند. و منتظر بودند که اسپ خسته شده و از یاغیگری صرفنظر نماید. اما این ماجرا ادامه داشت. گادیوان دیگر از کنترول اسپ یاغی ناامید شده بود. جلو اش را روی تیر بانس ها رها نموده و خود را به دستگیر های گادی محکم ساخته و هر لحظه برای آینده اش دعا میکرد.

    گادی را همچنان اسپ یاغی با خود میکشاند و صدای مردم بیکار در چهار طرف پارک بزرگ شهربلند بود.  اسپ یاغی مثل سالهای قبل زندگی اش درین مسیر بیضوی میدوید و میدوید و کسی جرئت آنرا نداشت که جلو اش را بگیرد و حتی  تماشاچیان اطراف پارک هم به این نتیجه رسیده بودند که خدا خیر پیش کند، این اسپ را هم سیاهی زیر گرفته…

    به تعداد تماشاچیان هر لحظه زیاد میشد. آنانیکه نماز عصر را خوانده و منتظر نماز شام بودند و آنهایکه تازه دوکان های خود را میبستند و بسوی خانه و کاشانۀ خود روان بودند.

    اسپ همچنان میدوید و خیال میکردی  میخواهد برای ابد حرکت روی این مسیر بیضوی پارک شهر را تکمیل نموده و آنچه خداوند به قسمتش نوشته بود را ببیند. میدوید و میدوید و بخار سپید رنگی از ناجه های بینی اش بیرون میجست و مسیر بیضوی یگانه پارک شهر را طی میکرد و به تعداد تماشاچیان اش می افزود:

    شاید ده دور خورده بود  که یکبار از سمت شمالی پارک صدای هیبتناک بر خورد چیزی به فرش اسفالت سرک بلند شد؛ گرررررم… و به دنبال آن در دل سیاهی شام غبار تیره ای بر خاست و صدای بهمریختن  چوب های گادی بلند شد… ظاهرا وقتی اسپ یاغی میخواست چهارنعل بدود، تعادلش اش را از دست داده و بزمین نقش شده بود.

    مردم همه جمع شده بودند و  تماشای این صحنۀ غم انگیز همه را افسرده و بیقرار ساخته بود…گادیوان مثل یک تخته سنگ روی اسفالت جاده بیهوش افتاده بود و معلوم نبود خون از کجای بدنش جاری است. اسپ یاغی هم حالی بهتر از گادیوان نداشت.  در اثر برخورد به اسفالت سرک پوست هردودست اش از عضلات پوندیده اش جدا شده و خون به شدت از آنان جاری بود. و برای رهایی از میان شکسته های گادی  تقلا میکرد.

    غروب با فضای غم انگیزی افق غربی شهر را رنگین ساخته بود. گادیوان را چند نفر  به یک موتر سواری انداخته و به شفاخانه بردند…. شکسته های گادی را تعدادی از مردم  پس نموده و تقلا کردند که اسپ را نجات دهند. کوشش شان بیهوده بود چون یکی از تیربانس های گادی درست از میان افتادگی گردن اسپ عبور نموده و به حلقوم اش صدمه رسانده بود. بعد از تقلای زیاد تیربانس را از حلقوم اسپ بیرون کشیدند ولی اسپ دیگر به پای ایستاده نشد و  ازین جهت تصمیم گرفتند تا او را به گوشۀ پیاده رو آورده و بحال خودش رها گنند…

    جهانمهر هروی

    ۱۹ جوزای ۱۳۸۸

     

  •  

     غزل

    ساقی   بریـز  باده   که  فصـــــل   بهار  رفت

    از دل  امیـــد  وصلت و صبــــر و  قـــرار   رفت

    هر لاله ای که ســر زد و رنگی بخــود گــرفت

    از ســـردی  زمـــانه  دل  داغــــــــدار    رفت

    ما  بوته  هــای  تشنه  ای  باران  ندیده   ایم

    خــــونابه  جـــای   آب دریـن جــویبـــار  رفت

    در خـــــیل   بلبلان  چمــــــن  آفتـی   رسید

    صد هـــا شکار  پنجه ای  مرگ  و هـزار  رفت

    ما را  سرشته  اند،  گل  ماسـت  از  شراب

    ایـن آب  تلــخ  به  هــر  رگ  ما  بار  بار  رفت

    جهانمهر هروی  

    ۱۶ جوزا ۱۳۸۸   

     

     غزل

    آئینــه  ای  مـــقابل  آئیــــنه  ساختم

    یکــــدم  میان  آئینه  خود را شناختم

    وارونه  بود  هر چه  در  ابعاد  ظاهرم

    از شرم مثل  موم به گرمی  گداختم

    گفتم که در فضای مجازی جوان شوم

    باری  قمـــار  بود  من  آنرا  بباختـــم

    شرمنده شد روان من از اینهمه دروغ

    آهنگ  غم  به  زندگی  خود  نواختم

    گُم بود در میانه خط صــاحبان  حُسن

    آنرا  مـیان  هـــر خــــط بیگانه  یافتم

    جهانمهر هروی

     ۱۷ جوزای ۱۳۸۸          

  •  

    غزل

    هر  شاعری برای تو شعری  سرود و رفت

    دل داد و  هیـچگاهی  نیاسود، زود و  رفت

    با یک  امیـــــــد باطــل  همراه   شدن  ترا

    در  بستر خیال  تو هــر شب غنود و  رفت

    یک عمــر مبتــلای دو  چشم  خماری  ات

    افســون هر  کلام  و نگاه  تو  بود  و  رفت

    باری  غزل  و گاهگهـــی مثنــوی   سرود

    دل  را  برای  خاطر  تو،  خون نمود و رفت

    تقدیر  او  به  یک شب  تاریک بسته   بود

    دربی بسوی صبح  سپیدی گشود و رفت

    ***

    پایان  هر  چه  را  که  به  تکرار  گفته ای

    آغاز کرد و مدحی  به  نامت  فزود و رفت

    جهانمهر هروی

    ۹ جوزا ۱۳۸۸

     

  •   

    این شعر سپید باهمین مضمون از سال های دور برای فرزند ام فرهاد ترکانی  چراغ روشن خانواده ام سروده شده بود. با کمی تغیر امروز برایش دوباره تقدیم میکنم.

    تقویم دروغین

    به بابا گوش کن امشب برایت قصه میگوید

    ازین تقویم صد برگ دروغین

    و ازاین  تاریکی و وحشت

    که تا انجام هر اندیشه ای

    پایان امید است

    بخواب آرام

    نه روز و شب

    نه ماه و سال ما

    با یک امید تازه پیوند است

    و اینجا هر چه قانون است در بند است

    عزیز من نمیدانی!

    که اینجا جبهۀ جنگ است

    درینجا روح سرگردان بودا

    روح زردشت و مسیح و هر چه پیغمبر

    آوارگی های هزاران قرن را

    نفرین میگویند

    و با هر چه که معیار تمدن نام دارد

    قسم دارند و میگویند؛

    که این ها مایۀ ننگ است…

     ***

    من امشب از درون سنگر

    آغشته از وحشت،

    از جدایی،

    از خون و اتش

    برایت قصه میگویم

    بیادت است:

    روزی را

     با من عهد میبستی

    که مرد راستین باشی

    برایت با محبت آفرین گفتم

    هنوز هم کودکی بودی

    و یک روز بهاری بود؛

     دو دست ات

    شوق یک بازی

    و یک میل دلانگیزی امید کامیابی های دنیا بود

    میان دستهایت

    چرخه ای را تاب میدادی

    و آنجا

    در مسیر چشم هایت

    کاغذپرانی میپرید هرسوی؛

    نمیدانم چه شد یکبار

    و آن کاغذپران را باد باخود برد…

    عجب روز سیاهی بود برای تو

    ولی بابا برایت خنده ای سرداد

    نمیدانم کدامین روز بود

    و با کدامین خاطرات هفته همراه بود

    ولی غمگینتر تراز هر روز

    بسوی من نگاه کردی

     ***

    ولی امروز

    میبینم که هر اندیشه ای

    مثالی از همان کاغذپرانی تست

    و ازیک باد و یا از یک تصادم میشود معدوم

    نمیخواهم که دیگر

    باز از تقویم های کهنه

    و  سرتا پا دروغین

    قصۀ سازم

    بلی هرچه امید و آرزو بود

    باد با خود برد.

    جهانمهر هروی

    پنجم جوزای ۱۳۸۸ 

  •  

     در اولین پیام پر از محبت یک  دوست خواندم که این غزل ار مایوسیت من حکایت میکند. خوب اگر قاصدی غیر ازین  واژه ها میبود حتمی به مردم بالابلوک ولایت فراه که من چند سال با آنان خوی گرفته بودم و در بازسازی کشاورزی شان خدمتی کرده بودم. میگفتم:

    ــ غصه نخورید اگر خبر مرگ فرزند شما را میآورند و یا حتی مزار شانرا را کسی نخواهد شناخت. پاداش شما را با فرستادن شما به حج خواهند داد و  باید غلام درگاه کسانی بود که بعد از پاشیدن بم های فسفوری  آتش دورخ را نشان تان میدهند و بعد به جوی کوثر زخم های شما را میشویند.

    وقتی از زبان حاکم شهر مان چنین حرف های بیرون شد درد مردم را احساس کرده و اول این غزل را گفتم:

    کرزی بازماندگان بمیاران امریکا را به خانه کعبه میبرد:

     

    کجاست   کعبه  که با خاک ان  قسم  بخورم

      گناهـــکار نیم من …  چگـــونه  غــم  بخورم

    کمی خطای من اینست که روزو شب همگی

    غمی که لایق من نیست بیش و کم  بخورم

    یکی  برای  خودش  تخت  و تاج   میخـــواهد

    و من به آتش غم  غوطه  دم  به دم  بخــورم

    خدا  نگفته   که  هـــــر  بلهوس   مرا  جوید

    وطعــــم  شهـــوت او را به  روغنم  بخـــورم

    به  راه  راست  روانم ـ چـرا  بدست  خسان

    هـــــزار  زخم  زبانی  به  هــــر قدم  بخورم

    مــــرا که همت   حاتم  کم  است  در  دنیا

    برای هر کس و  ناکس به عُـجز خم  بخورم

    ***

    بیا  که  فتنـــه  ای دوران  مـــرا کباب  نمود

    بدســـت خــویش بده  آب کــز  ارم  بخــورم

    بعدا نمیدانم چرا از شعار گونگی اش خوشم نیامد و این غزلگونه را سر هم کردم.

     غزل

    قاصـدی نیست که پیــغام، به  دلبر  ببرد

    جان بلب  آمده،، زین لحظه ای آخر ببرد

    با  کدام حوصله شاید خط سرخی  فردا

    خبـــر مُــــردن  فــــرزند، به   مادر   ببرد

    بعد از آن کز غم هجران به خاک  افتادم

    یک نشانی  ز مـــزارم …  به  برادر  ببرد

    افق  باختر  امروز ، به خون  میجـــوشد

    آه  و  افسوس  مــــرا ، باد به  خاور ببرد

    من  غلام در و  دربار کسی خـواهم  بود

    که   از ین  آتش سوزنده  به  کـوثر  ببرد

    جهانمهر هروی

    ۲۰ می ۲۰۰۹

  •  

     و این هم یک مشق عاشقانه تقدیم به شما عزیزان

     غزل

    همـــگی حــور بهــشتی و همــــه مــثل  پری

    یک کمی دل میدهی و  ــ همگی دل می بری

    یک کمی  شاعری   و صورت  معـنی خـــوانی

    ســخنت سحـــر به  دل  آورد، ای کــبک  دری

    یک کمی غافــل از آنی که قیــــامت شده ای

    دختر دهـکده ای ــ شهـــره ی  بازار  شهــری

    کمـــکی عاشقی  آمــــوخته ای   خــیلی  ناز

    یک کمی مست غروری، همگی شور و شری

    دل  من  بردی  به  یک عشوه ، خدا  یارت  باد!

    بهـــر غـــارتگـــری  دل… چقــــدر  با  هــــنری

     جهانمهر هروی

    ۱۵ می ۲۰۰۹

پیوندها