• خشـــــکسالی

    آفتاب نیم روز تابستان به شدت میتابید و خیال میکردی چیزی در حال سوختن است. از دفتر تکت فروشی باختر الوتنه( شرکت هواپیمایی باختر) بیرون شده بودم.

    از پارک مقابل دو زن چادری دار یکراست بطرفم دویده و دست های خود را برای گدایی  بسویم دراز کردند. به هر کدام یک یک نوت پنجصد افغانی دادم. یکی از زن ها با صدایی مظلومانه گفت:

    ــ میخواهی کجا پرواز کنی؟ پاسخ دادم :

    ـ هرات!  دعا کرد که بخیر بروم و بعدا  با خنده ای گفت:

    ــ از قیمت تکت پانزده لک فایده کردی و پنجصد افغانی خیرات میدهی! بیادم آمد، مردی که تکت ام را می نوشت گفته بود: سر از دیروز در قیمت تکت پرواز بیست و پنج فیصد تخفیف آمده. از زن پرسیدم:

    ـ تو چه خبر داری؟  با لهجه ای تاسف باری جواب داد:

    ــ ای برادر! من زمانی  آنجا مامور بودم. گر چه از طرز صحبت اش معلوم بود راست میگوید. اما نمی دانم چرا یکبار پرسیدم:

    پس چرا گدایی میکنی؟. او بدون مکث یکباره گفت:

    ــ از دست این بیشرف های نامسلمانها… فهمیدم کی را میگوید. گفتم بهتر است کار دیگری بکنی. شاید رخت شویی، خیاطی و این از گدایی کردن بهتر است. جواب داد:

    ــ مردم نان برای خوردن ندارند چه رسد که پول به کالا شستن بدهند. خیاطی هم سرمایه ای به کار دارد و باید خیاط باشی. پرسش دیگری برایم نمانده بود و او با خودش گفت چهار اولاد خورد و یتیم، خانه ای کرایی همه پول میخواهد. در همین وقت هر دو زن ظاهرا برای کسی که تازه از تکت فروشی بیرون شده بود به آن سمت دویدند و من از سخاوتی که کرده بودم خجالت کشیدم.

    اسفالت جاده بوی سوختگی میداد و درختان با برک های زرد و پژمرده از نسیم تف آلودی تکان میخوردند. منطقه زیبا و اعیان نشین وزیر اکبر خان در سکوتی وحشت انگیز فرو رفته بود پیاده رو ها قسما تخریب مینمود. روی بعضی از دیوار ها نشانه های از برخورد مرمی و یا پارچه  های راکت ها  نمودار  بود. خانه های قشنگ و مدرن رنگ و رو رفته مینمودند.  جاده ای را که میپیمودم به خانه  ای سفیر پاکستان منتهی میشد.  چند نفر مسلح با ریش های انبوه و دستار های سیاه در اطراف خانه کشیک میدادند. چند طفل دختر و پسر تمیز در کنار یک خانه آیس کریم میخوردند و میخندیدند.

    از اینکه فردا این شهر ویران و جنگ زده را ترک میکردم خوشحال بودم. نمیدانم چطور شد که یکبار بیاد خاطرات دوران جوانی، زمانی که محصل دانشگاه بودم افتادم.  شاید از دیدن خانه داماد شاه سابق. همان خانه بود. با دیوار های کرمی و دروازه ای فولادی،  اما درخت های ناجو و سرو اش بزرگ شده بود. یادم آمد که برای دیدن این خانه که با آمدن نظام جمهوری با گلوله ای توپ سوراخ شده بود، با همصنفی هایم برای دیدن آمده بودیم.  یکی از صنفی هایم میگفت:

    ــ به ـ به!  چه نشانه خوبی گرفته بودند. حتمی گلوله ای تانک است.

    بعد جریان افکارم از سالی به سالی کشانده شد و بیادم آمد که این نظام هم بزودی ختم شد و مردم دیگری آمدند و بهمین ترتیب یکی دیگری را پس زد و جایش را گرفت. جنگ آمد و ویرانی و بخاطرم رسید که همه چیز به بیهوده گی ختم میشود.  به هر چه نظر میانداختم ماتمزده بود، درخت ها، دیوار ها، خانه ها همه اش از جنگ و بدبختی حکایت میکردند.

    تشنگی احساس نمودم . در کنار جاده نل آب را باز کردم ولی آبی از آن جاری نشد. ایستادم و با خودم فکر میکردم. مرد پیری نزدیکم آمد، خیلی خسته به نظر میرسید و عرق از سر و رویش میریخت. برایش سلام دادم اما او جواب سلام ام را نداد و یکراست بسوی نل آب رفت و آنرا باز کرد. وقتی دید آب نمی آید آهی سرد کشیده و روی اش را بطرفم نموده گفت:

    ــ از نیت بد ماست بچم!  در هفتاد سال عمرم این روز را  ندیده ام… چیزی نگفتم شاید خیال کرد من کر هستم و چیزی گفته نمیتوانم.  سرش را تکان داد و راهش را گرفت.

    در ایستگاه تکسی های ارزان قیمت یک تکسی والگا غراضه ایستاده بود.  دریور آن   پهلوی تکسی اش در زیر سایه ای درختی نشسته و به چرت رفته بود و با تار های ریش اش بازی میکرد.  برای من حوصله ای پیاده رفتن دیگر نمانده بود. بخاطر رسیدن به رستوران و یا مغازه ای باید نیم ساعت دیگر راه میرفتم.  بهتر دانستم که یکراست به خانه ای دوستم به چهل ستون بروم. از دریور تکسی پرسیدم:

    ـ چه وقت حرکت میکنی؟  گفت باید صبر کنی چند نفر دیگر هم پیدا شود.  گفتم من چهل ستون میروم  بهتراست زودتر حرکت کنیم.  قبول کرد و پهلویش جای گرفتم.

    دریور نه جوان و نه پیر بود. ابتدا از وضع کارش شکایت کرد و بعدا از زندگی اش. از دری گفتن شکسته اش فهمیدم که اهل کابل نیست.

     پرسیدم از کجایی؟ جواب داد:

     ــ از قندهار!

     پرسیدم:

    ــ چند سال است در کابل زندگی میکنی؟

     جواب داد:

    ــ تقربیا چار سال.

     گفتم:

    ــ در قندهار جایداد نداری؟… حالا که قندهار پایتخت است و کار بارش خوب. در حالیکه زیر زبان چیزی زمزمه کرد جواب داد:

    ــ پشت گپ نگرد خاک به سر همه ای شان. من اصلا دیگر به قندهار نمیروم.

     پرسیدم چرا؟ جواب داد:

    ــ چار سال پیش یکروز در شهر چیزی مرا آزرد و قسم یاد کردم که از این شهر لعنتی یکباره خداحافظی کنم. برایم جالب واقع شد و بناء پرسیدم:

     چه چیزی؟ او در حالیکه سرش را به عنوان تاسف نکان میداد گفت:

    ــ وحشت، بدبختی ، و دنباله کلام اش را چنین ادامه داد:

    ــ من در شهر قندهار خانه داشتم و دوکان بنجاره. وقتی اسلامی شد کار بار کم شد. ما روزگار خود را می چلاندیم ولی آنروز دیگر از همه چیز بدم آمد. میفهمی در قندهار به بچه های نا اهل و بد اخلاق « آغای خورد» میگویند. در دوران جهاد هر قومندان از آغا های خورد زیاد داشتند که روز تفنگ با خود داشتند و از طرف قومندان اجازه ای هر عملی به آنان داده شده بود.  اگر میکشتند اگر می بستند اگر دزدی میکردند و اگر راهگیری.  کسی نبود که بگوید پشت چشم شما ابروست.

    یکروز عصر چند آغای خورد در سرک با مسلسل ایستاده بودند. از مقابل آنان یک پیر مردی عبور میکرد. یکی از آنان به دیگرش گفت:

    ــ چقدر پول کار داری؟ دیگرش گفت هر قدر زیاد باشد بهتر.  او ادامه داد. نه زیاد نیست شاید ده هزار. او را میشناسم حاجی سردار محمد سود خور است هیچ وقتی جیبش بی پول نیست. رفیق اش با خنده ای مستانه گفت پس چرا معطلی. در همین وقت صدای مرمی ها پی هم بلند شد و من آن پیر مرد بخت برگشته را دیدم که نقش بر زمین  و در خونش غوطه ور شده بود. یکی از همین آغا خرد ها دویده و جیب هایش را تلاشی کرد.  بعد از مدتی در حالیکه از خنده غش میکرد گفت:

    ــ به خدا غیر از یک جلد یاسین شریف چیز دیگری نیافتم… خیلی وحشت آور بود، شب خوابم نمیبرد. از بس مایوس شدم. فردا صبح  خانه و دوکان ام را فروختم و قندهار را به سمت کابل ترک نمودم.

     جهانمهر هروی

    ۲۰ اپریل ۲۰۰۶

    Posted by admin @ 4:45 pm

  • 23 Responses

    • سلام,
      و باز هم روایتی دیگر از واقعیتهایی جامعه امروزی ما که مثل همیشه خیلی خوب به قلم کشیدید استاد عزیز.

    • سلام آقای هروی
      خودت زیبا می نویسی باز سر مه میکنی!
      زنده باد سلامت باشید. من ارادتمندم.
      نویسا

    • استاد عزیز سلام و درود بر شما
      داستان تراژید و بر حقیقت های جامعه استوار شما را خواندم و یادم آمد از قصه ی واقعی که بعد از پیروزی جهاد در وطن رخ داده و ازینقرار است:
      مجاهدین با کش و فش و غرور شیطانی قدرت میرانند و همانطوریکه شما در داستان نوشته اید هرچه دل شان خواست میکنند.
      پسر بچه ی یکی ازین قوماندان صاحبان که یک میل ماکاروف را پدرش وسیله ساعت تیری و تفریح برایش تحفه داده در عصر یکروزبا تنی چند از پسران دیگر مشغول ساعت تیری میباشد اتفاقا پسر 12 یا 15 ساله با چند بز و گوسفند از راه میگذرد و این قوماندان بچه برای دوستانش میگوید که “ نمیدانم با ماکاروف هم میشه آدم کشت یا خیر..؟“ همه با خنده میگویند فکر نکنیم و قوماندان نازدانه گوسپتد چران مظلوم را هدف میگیرد و با یک گلوله بزندگی اش خاتمه میدهد.
      بلی استا د عزیز !
      همچو داستان ها و تراژید تر از این را زندگی غمبار هر افغان ما در طی این چند سال با خود دارد. شما با قلم زیبا و تصویرگر خویش خیلی با ظرافت جریان را شروع و به انجام رسانیده اید.
      شاد و سرفراز باشید

    • باعرض سلام به هموطن
      واقعاً زیبا است
      تشکر هموطن از اینکه اینقدر بلاگ زیبا ساخته ای
      خوشم امد از بلاگتان
      موفق باشی
      داریوش

    • استاد عزیز سلام!
      نمیدانم خاطره بگویم یا داستان، ولی شاید هردو، اما بی نهایت زیبا، فصیح و قشنگ به نگارش رسیده بود. راستش تا جایی که حدس زدم، داستان در اول از دوران طالب و سپس اشاره به مجاهد گونه های پیش از طالب شده بود، که شاید گوشه ای از جنایات نابخشودنی این اشرار در این داستان انعکاس داده شده است، و یقیناً اگر هرکدام را به طور جداگانه بنویسم، شاید هزاران و ده ها هزار داستان و خاطره شود.
      به هر حال به امید موفقیت های بیشتر شما، شادی ایام را به کامت ارزومندم.
      راستی من هم با دو تا شعر تازه در همین موادر بروزم. حضورت را سبزتر از همیشه تمنا دارم. ارادتمند؛ سائس

    • با سلام دوباره حضور استاد عزیز!
      شما که در نوشتن داستان ها دست بالا دارید نمیشه همان یاداشت قبلی ام را در درقالب یک داستان در بیاورید.

      جهانمهر هروی!

      دوست عزیز زریر !
      من این داستان را ابداع نکرده ام این یک خاطره درقالب یک طرح داستانی است. میدانم کمبودی های دارد. خوب اگر من جزئیات طرح شما را با همین پرداز داشته باشم بدون تردید میتوانم داستانی سر هم کنم. اگر بخواهید شما خود میتوانید طرح این داستان را مکمل کنید من با شما کمک خواهم کرد. به آرزوی موفقیت شما.

    • سلام استاد عزیزم
      چقدر زیبا و راحت می نویسی
      البته معنی بعضی از کلمات را نفهمیدم

      دلم برای غزلهایت تنگشده است
      غزلی بگو شعری بخوان برای این دل ……….

    • چه می توان گفت به غیر از آنکه „متاسفم“. دنیا (نه فقط افغانستان ما) خیلی کثیف شده و حتماَ من و شما هم در این کثیف شدنش سهمی داشته ایم. داستان تلخی بود و دانستن این موضوع که این داستان از یک خاطره برگرفته شده است آن را تلخ تر می سازد.

      روزی دل شکستن در رسم و رواج های مان نبود و امروز آدم کشتن برای مان عادی شده است. باز هم متاسفم.

    • سلام استاد گرامی!

      داستان غم انگیزی بود. و با تاسف هر شهر و قریه ی وطن ما صد ها وقایع این چنینی را بخاطر دارد. و مردم ما همیشه مورد ظلم و ستم اشخاص بی بند و باری که به قدرت و حکومت رسیده اند قرار گرفته است.
      به امید خوشبختی همیشگی ملت خفته بخون ما.

      سربلند باشید

    • استاد عزیز سلام!
      به امید اینکه بهترین های زندگی را در کنار داشته باشی، „حدیث عشق“ با دو غزل تازه ی عرفانی بروز شده، منتظر دیدگاه های ارزشمند شماست.
      شاد و کامگارت خواهانم.
      سائس

    • با معذرت از صفحۀ مقبول پرنده ها که پیام شان سهوا حذف گردید . امید پوزش دارم.

    • درود
      روایت دردناکی بود از کابل زخمی و تلخ تر از آن قندهار. قندهار که هرات نیست. آنچه در قندهار اتفاق می افتد متاسفانه انعکاس باورهای درون آدم هاست که زمینه حضور این « آغای خورد» ها را فراهم می کند. آن ها که تاب نمی آورند مثل همین راننده ی تاکسی


    • ★★
      ★★★
      ★★★★
      ★★★★★
      ★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
      سلام دوست خوبم . . . من آمدم. . . تو هم بیا . . .
      ★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
      ★★★★★
      ★★★★
      ★★★
      ★★

    • هموطن عزیزسلام
      دیریست حضورتان را کم داریم
      نکند فراموشمان کرده باشید
      امید وارم هرکجای که هستیدصحت وسلامت باشید
      موفق سرفراز

    Schreibe einen Kommentar

    Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert

پیوندها