با عطر بهار
در دو بخش
با عطر بهار باز می گردی یار
سبزینه سوار، باز میگردی یار
حالا که هزار برف ممتد بارید
بر سنگ مزار باز میگردی یار
دوستی یک مجموعۀ از اشعار فایقه جواد مهاجر را از جرمنی برایم فرستاد. این مجموعه فکرمیکنم بر اساس علاقۀ دوستم به این شاعرۀ جوان از انترنت جمع آوری شده است. من که جسته و گریخته چند سرودۀ این زن فرهیختۀ وطنم را در سایت های انترنتی خوانده بودم گاهی به چنین سروده های اشنا نبوده ام که حالا از ایشان میخوانم.
برداشت ام را به حیث یک خواننده اشعار فایقه جواد مهاجرژمی؛ هر چند در نقد شعر دسترسی کمی دارم اینچنین شرح مبدهم.
حالا بهانه کن دل تنگ شکسته را
برخیز و باز کن همه در های بسته را
از روی گیسوان جوانیم باز کن
گلهای خون گرفتۀ مرمی نشسته را
ای بی بدیل خسته! وطندار خامشم!
پیوند کن تغزل از هم گسسته را
باور کن آفتاب که نابود میکند
این ابر غم، گلی که چنین دسته دسته را
سردارسرو های بخاک وطن نهان!
ایمان بیار دختر شبهای خسته را…
***
از آسمان یخ زده ات ماه میچکد
آغاز کن به نام دلم این خجسته را
این سروده ضرورت نیست که عنوانی « شهید سرزمین ام» نام گذاری شود. واژه ها فریاد میزنند که گلها چگونه با مرمی های سربی بخون نشسته اند و قد های سرو مانند جوانان، بخاطر آزادی وطن به خاک رفته اند. و یا:
عاشقانه بال بال میزندو… بال میشود و سرخ سرخ سرخ بال میزند
تا همیشه ها رها! مبارکت چنین رهیدنی چنین ــ و … محو میشوی در اوج اسمانه ات
فایقه جواد شعر را برای شعر نمیگوید. میخواهد امری باز یافته را بدست آورد او برای آیندگان زبان را ارزش جاویدانگی میدهد. او خصم را میشناسد و شعر را محصول داشته های اجتماعی. برای شهید در قرن های الوده با مد تاریخ به موازات یک تغییر اجتماعی میسراید.
فایقه جواد مهاجر از موطن اش کابل، از محدودۀ جغرافیایی اش افغانستان، از شهر شهر اش از کوچه و برزن اش، از رود های جاری و کوه های سر به فلک کشیده اش از دختران معصوم وطنش از سبز، سیاه و سرخ این نماد های تاریخ میهنش سروده میسازد. خیلی با متانت یک فیلسوف عقاید اش را به قالب شعر در میاورد.
چشمهایت را چنان صحرا و دریا دوست میدارم
دستهایت را ــ اگر تنهای تنها دوست میدارم
از دل پردیس «کابل» ساحل «والگا» شب « لبنان»
سیب را از هرکجا گردد مهیا دوست میدارم
پیرهن بر تن نمیخواهم ولی در این شرر باران
شال «کشمیری » ترین درماندگی را دوست میدارم
دل به« آمو» داده ای یا «راین» را بوسیده ای حالا
من زبانت میشوم، گل میکنم با، دوستت میدارم
رقص گیسوی تو، لرز شانه های من، اگر گردد
سربه سر سجاده ام از کفرــ حتی ــ دوست میدارم
نبض خورشیدی، حضوری خاهتابی، خوب میدانی
من ترا هرشام تا پایان فردا دوست میدارم
و یا:
ترا شهر خوبم که بی آسمانی
پر از مهتابم پر ازمهربانی
سکوتت پر از شب، شبت بینهایت
و در زانوانت نمانده توانی
مرا با پریشانی ات لحظه به لحظه
به تب میسپاری، به خون میکشانی
بلندای عشقم ! ترا میشناسم
غروری که در سینه دارم همانی
بده دست پر پینه ات را به دستم
و بر خیز از جا… بلی میتوانی
درین سروده شاعر با این همه اشارات به تمام تاریخ گذری دارد و یک چرحش ادبی را برای جهانی شدن احساس به نمایش میگذارد و از همین سبب شاعر شعر اش را به به تمام انسانهای تقدیم میکند که دوست شان دارد. واژه ها مخلصانه ذهنیت شاعر را همراهی میکنند. شاعر واژه ها را به دور محدوده ای که کابل و زادگاه شاعر است میچرخاند و از آن فراتر میرود و به شمال شرق، جنوب و غرب سیر معنوی دارد. و ازین واژه ها تاریخ تداعی میشود تاریخ کابل، لبنان، سواحل ولگا در روسیه و راین در اروپا و کشمیر در هند. اما کابلی ویران، کابلی نشسته در ماتم عزیزان و کابلی که گویی در آن اهریمن لانه کرده است و قدرت بر پا خاستن را از او گرفته است. قلبش را سخت می آزارد.
فایقه جواد مهاجر با تمام جوانی به عشق میاندیشد. چرا مگر همین عشق نبود که حلاج را تا پای دار برد. اگر عشق به دنیا حکومت کند دیگر تنفری وجود ندارد، دیگر مرز های جدایی به ابدیت میپیوندد. همه با هم اند و همه از هم اند.
… صدای باد که میاید به عشق فکر میکنم
صدای بهم خوردن ورق های دفتر خاطراتم که میاید
به عشق فکر میکنم
صدای کاست که بلند میشود
به عشق فکر میکنم
………..
آری فکر کردن به عشق معجزه نیست. خیلی ساده از شمردن روز های زندگی، از وزیدن باد ها، از بهم خوردن ورق های دفتر خاطرات از شنیدن صدای کودکان و … عشق را میشود درک کرد. و کار شاعر کالبد شکافی است. شکافتن درونمایه های احساس ملتهب زبان… و فایقه جواد مهاجر خیلی ماهرانه درین عرصه گام برمیدارد. در سرودۀ گرد باد چه شوریده حالی را دارد:
و دیگر نه دیوار مانده نه خشت
نه ابر نه باران، نه دهقان نه کشت
خطرپوش توفان لامذهبند
دل افسردگان، دختران بهشت
…..
زمین غوطه ور در تف هزرگیست
خزان زنده در ثور و اردیبهشت
خدا زیر آوار دل مانده است
خداوند مسجد، خدای کُنشت
به هرقیمتی دست مارا بگیر
کسی روی خاک بیابان نوشت
بلی وقتی گرد باد میاید دیگر دیوار و خشت ، دهقان و کشتی نیست. مصیبت است که دل همه را افسرده و زمین را دستخوش هزرگی میسازد و افسردگی را ببار میاورد و این قلمرو بر پایه احساس قابل پیمایش است. وقتی زبان احساس کامل میشود شعر طرح یک تراژیدی را بخود میگیرد.
در سرودۀ سرخ و سبز و سیاه میخوانیم:
میکشم روی بوم نقاشی، نقش بی جان سرزمین ام را
سرخ و سبز و سیاه، میبینم: درد و درمان سرزمین ام را
« قرغه » را میکشم سراسر سرخ، بند بندش اسر دلتنگی
میکشد روی دامنش، لرزان، ماه تابان سرزمین ان را
….
… و در آخر مه روی این اندوه میکشم قبر های پی در پی
باز قلبم بهانه میگیرد کج کلاهان سرزمین ام را
این سرخ و سیاه و سبز و درمان سرزمین ما؛ طنزی به همراه دارد که کویا اگر کج کلاهان میهن ما ازین رنگ های برجسته نقاشی؛ غیر از لذت مضاعف از قبر های پی در پی ، چیز دیگر نصیب میشوند چه نام دارد. جوابی ازین بهتر نیست که شاعر میگوید:
تا قلم میزنم به یاد وطن تخته و رنگ میکشند خروش
بیش ازینم نمیتوانم دید، کشته یاران سرزمین ام را