• دزد


    یکبار در بازار  و نزدیکی های درب قندهارشهر هرات، جائیکه پر بود از مردم روستایی و شهری و هر کسی برای فروش دست داشته هایش  و خریداران با هم معرکه داشتند و صدای همهمه شان لحظۀ قطع نمیشد فریاد بگیر ــ بگیر بلند شد. مردی بایسکل غراضه ای را با دو دستش محکم گرفته و فرار میکرد و چند نفر هم او را دنبال نموده و داد میزدند ؛ بگیریش که دزد است.

    دزد با مهارت از میان انبوه عابرین بایسکل را به سمت مندوی شهر میکشاند و شاید در نظر داشت تا رسیدن به اولین کوچه خودش را گم نموده و کسی نتواند رد اش  را پیدا کند.

    به زودی چند نفر جلوش ایستاده و راه را بر وی بستند و اولین کسی که با وی گلاویز شد صاحب بایسکل بود. مرد تنومندی از روستا های دور بود که هر روز با سبدی از توت و یا  ظرفی  از ماست و شیر جهت فروش  به اینجا میامد و بعد از فروش آنها دست پر به خانه بر میگشت.

    در چشم بهم زدن صد ها نفر دور و بر دزد و صاحب بایسکل را حلقه کردند. صاحب بایسکل نخست با چند لگد و مشت بر سر و صورت دزد که آدم لاغر و کم جثه ای بود؛ او را خونمال کرد وبعد از آنکه آق دلش را کشید و چند تا دشنام مادر و پدر را بروی حواله کرد، شروع کرد که چطور بایسکل اش را ربوده . فریاد زد:

    ــ پولیس ـ پولیس… و ایخن دزد را در دستش میفشرد.  یکی ازمیان مردم صدا زد:

    لالا! حالا که بایسکل ات را پیداکردی بگذار مسکین را که برود پشت کارش… یکی دیگر میگفت:

    ــ نگذارش! چرا؟  دزد کافر… و چند تای دیگر از خنده روده بر بودند.

    دو نفر پولیس حوزه که لباس های کهنه و رنگ رو رفتۀ پولیس را پوشیده بودند از میان مردم راه باز کرده و خود را به دزد رسانده و به بازجویی شروع کردند.

    دزد در حالیکه خون دماغ اش را با آستین پیراهن پاره اش پاک میکرد  شروع کرد:

    ــ دروغ است … تهمت میکند من دزدی نکرده ام … چند نفر از آن طرف باخنده میگفتند:

    ــ  حالا اگه بایسکل از تو نبود چرا دوانده میرفتی!!… تمیز نمانده…  و صاحب بایسکل میگفت:

    ــ حرامی چشم مرا رفیق ات چپ کرد و تو بایسکل ام را بر داشته وفرار کردی و میخواستی در میان مردم خود را گم کنی. دروغ نگو تو باید جواب پس بدی.

    پولیس بعد از شنیدن این گپ ها از میان جیب چمپر اش ریسمان نازک سپیدی را در آورده و دست های دزد را پشت سرش محکم بست و امر کرد که با وی به حوزۀ امنیتی برود.

    هنوز از میان مردم رد نشده بود که مردی با ریش دراز و عمامۀ سپید که چپن خرمایی راه دار پوشیده بود سر رسیده و پولیس را مخاطب ساخته پرسید:

    ــ چه شده؟ این چه کرده؟ پولیس که مرد را میشناخت پاسخ داد:

    ــ هیچ محتسب صاحب بایسکل   این جوان را دزدیده. میبرمش حوزۀ امنیتی… محتسب در حالیکه دندان هایش را بهم میفشرد فریاد زد:

    ــ شاهد دارید؟ چند نفر شهادت میدهند؟ از میان جمیعت صدا های بلند شد:

    ــ بلی بلی ما دیدیم. محتسب گفت:

    وقتی این کار از او سر زده باشد من حق خود را اولتر از حوزۀ امنیتی خواهم گرفت… و به دنبال آن از زیر چپن اش شلاقی را بیرون آورده و اعلان کرد:

    ــ اولین سزای دزد چهل دره  است. فقط چهل دره! و شروع کرد به کوبیدن شلاق بر پشت دزد و چنان با ضربت شلاقش را بر پشت دزد وارد میکرد که جمیعت از ترس پراکنده شدند و تنها چند تا کودک و چند نفر دیگر از دور تماشاگر بودند.

    دزد که لباس های نازکی پوشیده بود و نه کرتی و واسکتی داشت با هر ضربه ای شلاق مثل مار خود را پیچ و تاب میداد ولی گریه و یا فغان نمیکرد. هنوز بیست ضربه وارد نکرده بود که دزد فریاد زد:

    ــ آهسته تر مرده گاو… کشتی!! دشنام های  دزد محتسب را بر اشفته تر ساخته و اینبار با لگد بر پیکر نحیف دزد شروع به کوبیدن کرد و لحظۀ بعد پیکر دزد روی اسفالت جاده بدون حرکت افتاد. ولی محتسب هنور هم دست بردار نبود و با شلاق بر سر و صورت دزد میکوبید. شاید ربع ساعت محتسب دیگر با لگد و با شلاق دزد را کوبید. وقتی دید دیگر از حرکت مانده است دست از سرش برداشته و عمامه اش را بر سرش جابجا کرده و خطاب به مردم گفت:

    ــ نطفۀ حرام خودسازی میکنه!…

    هر دو نفر پلیس که تا این وقت در گوشۀ ایستاده و نظاره گر صحنه بودند بعد از محتسب نزدیک آمده و دزد را میخواستند بلند کنند ولی او دیگر مثل نعشی از گوشت و استخوان بیجان بود. یکی از پولیس ها آهی کشیده گفت:

    ــ خلاص شده! مردی دیگر از گوشه پیاده رو صدا کرد:

    ــ بهتر است یک تابوت بیاورید !… مرد جوانی صدا زد:

    ــ  محتسب صاحب حق خدا و حق بنده را یکجا گرفتند. محتسب که شلاقش را زیر چپنش پنهان میکرد آهسته گفت:

    ــ حق بنده هنوز برجای است…

    دزد را بخاطر رفع راهبندان به پیاده رو آورده بودند و روی سنگفرش دراز کشیده بود. یکی میگفت نفس ندارد و مرده است. یکی میگفت خود را مرده انداخته است . خون لخته شده ای دور  دهن اش و رنگ پریده و زردش نشان میداد که دیگر زنده نیست.

    ساعتی گذشت که زن چادری پوشی پیدا شد که با نوحه و زاری فریاد میزد:

    موسی پسرم ! ترا چه کسی به اینروز انداخته … خدایا رحم کن! ولی کسی حوصله گفتن چیزی را نداشت و محتسب و پولیس گم شده بودند. و دزد همچنان نفس نمیکشید.

    نعمت الله ترکانی

    21.04.2010

  • باغ کهنه

     

    در قسمت شمال روستایی ما محوطه ای بزرگ مخروبه ای بود که آنرا باغ کهنه میگفتند. این باغ کهنه حدود ده جریب زمین بود که در وسط آن قلعۀ متروک و در هم ریختۀ قرار داشت. نه درختی در آن باقی مانده بود و نه خیابان و یا دیواری. آنچه اهالی روستا درباره این باغ کهنه میگفتند خیلی ترسناک بود.

    از زبان مجید خان قاینی شنیده بودم که میگفت:

    ـ  من به چشم ام دیدم چهار تا جن، که در پشت بام قلعه دایره مینواختند و با صدای بلندی این دوبیتی را تکرار میکردند.

    بگذار جهان به کام  مایان  باشد

    تا روزیکه در جهان یک انسان باشد

    مائیم  تا  طلوع  آفتاب  فـــــردا

    پیروزی ما بر  خلق آسان باشد

    یکی از حاضرین پرسید:

    ــ چند بار این رباعی را از زبان آنان شنیدی که در حافظه ات باقی مانده؟! او گفته بود:

    ــ تو نمیفهمی که کلام جن حتی اگر یکبار تکرار شود تا قاف قیامت بیاد آدم میماند. وقتی آدم هزار خواب میبیند تنها یکی آنرا میتواند بخاطر آورد که در آن روح یک اجنه دمیده باشد. بعد هر یک به طریقی از باغ کهنه و اجنه هایش تعریف میکردند.

    طوریکه میگفتند این باغ متعلق بیکی از خوانین صد سال پیش بوده که در دربار پادشاه آنوقت منصبی داشته و چون میراثخورش تنها یک دختر بوده و او هم در سفر حج وفات نموده دیگر این زمین و این باغ کهنه سرکاری شده. یعنی از هفتاد سال به اینسو دیگر کسی نه در آن کشت و کاری کرده و درخت و بوتۀ شانده. بنا بر آن  مال سرکار گفته چور شده… و ازین قبیل گپ ها…

    به ندرت کسی حوصله میکرد که از کوچۀ سمت جنوبی آن که  راه عام هم بود عبور کند و اگر کسی هم عبور میکرد قبلن یک الحمد و سه قل هووالله خوانده و به چهار طرف اش باید چف نموده سرش را زیر انداخته از کوچه عبور میکرد. تقریبا همه میگفتند که صدای دایره و دوتار همیشه از میان خانه باغ شنیده میشود و اجنه آنجا بزم رقص و موسیقی دارند.

    از همه زیادتر عبدل و سراج الدین پسر اش زیادتر تبلیغ میکردند  و مردم روستا را از نزدیکی به این باغ منع مینمودند.

    یکروز در روستا جوانی را آوردند که بکلی از حال رفته رنگش زرد و لباسش اش تر و گل مال بود. میگفتند او از روستای بالای است و او هنگام عبور از سمت جنوب باغ کهنه مورد هجوم اجنه قرار گرفته و در زمین شالیزار افتاده و از حال رفته است.

    باغ کهنه دیگر مشکل بزرگ روستای ما شده بود. داستانهای هولناکی هر روز درباره آن زبان به زبان میگشت.

    عبدالرحمن پسر رحیم  یکروز برایم گفت من صبح وقت دیدم که  عبدل خان با چند تا زن چادری دار و دو مرد دیگر از سمت شمال باغ به داخل آن رفته و گم شدند. هر چه انتظار کشیدم که ببینم چه میشود آب از اب نجنبید و خیال کردم اجنه ها به صورت آنان در آمده اند. آنجا بودم و گوش دادم لحظۀ بعد صدای دایره بلند شد .

    عبدل خان یکی از متنفذین روستای ما بود. دو زن داشت و یازده پسر و دختر. آدم چاق و قد بلندی بود. همیشه لباس خاکستری و با آبی کمال میپوشید و لنگی قناویز بر سر داشت و در قسمت جنوبی روستای ما خانۀ داشت که از همه خانه های  بزرگتر و مجلل تر بود. کسی نمی فهمید که روزگارش را از کدام راه میچلاند. کارش این بود که عصر ها قبل از نماز میامد و در کوچۀ پهلوی مسجد مینشست و آنگاه چند تای دیگر به دور اش جمع شده و او در بارۀ هر چه میخواست گپ میزد:

    ــ خداوند فرموده است… دیروز در روستای بالا یک نفر را در حالت تجاوز به ناموس فلانی گیر کردند… در شهر امروز جار میزدند که روز جمعه یک فاسق را دُره میزنند… هرکس که گپ هایش را میشنید سرش را به نمونۀ استغفار تکان داده لاهول بالله میگفت.

    برای عبدالرحمن که همسن و همبازی ام گفتم:

    ــ گپ بین ما و تو باشد. فردا میبینیم که چه میشود.

    در سمت شمال کوچۀ تنگ و طویلی بود که درب  دوم خانه عبدل خان و پسر خوانده اش که شاید چند سالی از او کوچکتر بود باز میشد. این کوچه قراریکه خودش ادعا داشت تنها ملکیت او بود که از میان زمین های میراثی اش عبور میکرد . روبروی آن درخت کهن شاتوتی قرار داشت و فردای آن ما روی شاخه های آن منتظر فرصت نشستیم. این کوچه هم مثل همان باغ کهنه تقریبا وحشت انگیز بود و کسی غیر اولادۀ عبدل خان از آن عبور نمیکردند و دروازه اصلی خانه اش از میان روستا و کنار نهرآب  باز میشد و همیشه صدای پارس چند تا سگ جنگی از درون خانه بلند بود ولی او مالهایش را همیشه از آن کوچه به روی زمین هایش میبرد.

    چند ساعتی شاید گذشت ابتدا عبدل خان میان کوچه امده و نظری انداخت .بعد از آن یک زن چادری پوش بیرون شده و به سمت ما آمد. دیری نگذشت که عبدل خان با  دو نفر دیگر و یک زن چادری دار از خانه اش بیرون شدند و در حالیکه میگفتند و میخندیدند به سمت ما آمدند. چند لحظه بعد این دو زن و مرد از مقابل ما گذشته و از سمت شمال باغ کهنه داخل آن شده و یکراست  درون قلعه رفتند.

    به عبدالرحمن گفتم:

    ــ بیا برویم و به بینیم چه گپ است. اما او با ورخطایی گفت:

    ــ اجل ات گرفته!  مسخرگی نیست… گفتم:

    ــ تو که دیدی  عبدل خان بود و رفیق اش… ولی او گفت:

    ــ دیشب این مسله را به پدرم گفتم. او گفت اجنه میتواند خود را به هر شکلی در آورد. خلاصه اینکه حوصله نکردیم که به طرف باغ کهنه برویم.

    عصر همان روز به درب مسجد ایستادم. عبدل خان با همان لباسی که اورا صبح دیده بودم خرامان خرامان بسوی مسجد میآمد.

    شب به پدرم قضیه را گفتم… او اول چیزی نگفت اما بعد از ساعتی شنیدم که به مادرم میگفت تا مرا نصیحت کند که از تعقیب مردم  دست بردارم.

    شاید دو ماه از میان گذشت و اواخر تابستان بود که یک روز از کوچه سمت جنوب باغ کهنه میگذشتم. صدای دایره و آواز یک زن را شنیدم. قد بلندک کرده و از بقایای دیوار باغ کهنه به طرف قلعه نظر انداختم. از روی بام منزل اول قلعه زنی که لباس الوانی پوشیده بود به سویم نگاهی کرد و گم شد لحظۀ بعد صدای دایره و آواز خواندن هم خاموش شد. سرم را خم انداخته و به راهم ادامه دادم. نمیدانم چرا یکبار دیگر باز قد بلندک نموده و به طرف قلعه نظر انداختم. این بار دو نفر زن را دیدم که به طرفم با خشم نگاه میکردند. همانجا ایستاده و تماشا کردم. یکبار غیب شدند اما طولی نکشید که از سوی قلعه بارانی از سنگ و کلوخ بسویم پرتاب شد.  و صداهای شبه صدای بوم و شغال بگوشم آمد. اینبار به عقب ام بر گشته فرار کردم.

    دیگر راجع به باغ کهنه بکسی چیزی نگفتم و یقین ام شد که شاید مردم راست میگویند و اینجا پاتوق اجنه هاست.

    یکسال بعد در روستای ما اتفاق عجیبی روی داد. صبح وقت چهار نفر عسکر به روستا آمدند و با ارباب بعیدالله به سمت باغ کهنه رفتند . من عبدالرحمن هم به دنبال شان رفتیم. این عسکر ها یکراست درون باغ رفته وبه قلعه داخل شدند. لحظه چند دیدم که یک قالین  و چند تا دوشک، یک دایره را بیرون کردند و به دنبال آن نعش یک زن را روی چهار پایی بیرون آوردند.

    همان روز عصر بر درب مسجد میگفتند عبدال خان و پسر خوانده اش را دولت به جرم کشتن این زن توقیف کرده اند.

     

    نعمت الله ترکانی

    16 حمل 1389

  • بهار

     

    هزار شکر که آمــد،  دوباره  فصـــل  بهار

    شکــوه سبزه و گل، میله های شهر  مزار

    چه آسمان پر  از نور و  طلعت  خورشید

    که طعنه میزند هردم  به  حُـزمه های غبار

    جلال کوه و کمر ابر و باد و صاعقه است

    نزول  رحـمت باران،  هزار  نقش  و  نگار

    چه مست لاله و سنبل به باغ  های  وطن

    ز بادۀ  سحری  نرگس  است   باز   خمار

    فدای هر چه گل سرخ دشت  های  وطن

    هزار بوته ای  وحــشی  و ساقۀ  پُر  خار

    بگیر جام می و لحظه ای بخــند و بخوان

    که شاید عمر  نیارد دیگـــر  ازین  تکــرار

    نعمت الله ترکانی

    4 حمل 1389

  •  هشتم مارچ

     

    خدا حافظ خداحافظ!

    تا سالی دیگر نامی نخواهم برد

    وتا یک هشت مارچ دیگری

    در گوش هایم پنبه خواهم زد

    و چشمان ضعیف ام

    به درد و رنج زنها بسته خواهد بود

    بلی ! اینست کار من

    اگر شبها صدای نالۀ از دور آمد

    خنده خواهم کرد

    وگر دیدم برای کودکی

    یک مادری جان داد

    بر رویم نمیارم

    اگر مرد مسلمانی

    دلیل آورد

    که زن را بزن…

    اگر مُرد دیگر زن…

    برویش تف نخواهم کرد.

    ***

    خدا حافظ خدا حافظ!

    دیگر از مادرم نامی نخواهم برد

    و تا یک هشت مارچ دیگری

    بگذار بر رویم بخندد

    و من با دلقکان دین

    دکان مصلحت را باز خواهم کرد

    و درآن ناقص الاعقل و ضعیفانرا

    بدست مدعیان نبوت

    و فقیهان جماعت

    بپای دار خواهم برد

    و آنگاه نعره خواهم زد

    من انسان ام من آنسان ام

    که روح ام را به شیر و ناز

    دستی تا به اینجا مختصر کرده

    خدا حافظ  خدا حافظ

     

    نعمت الله ترکانی

    نهم مارچ 2010

  •  

    گل خشخاش

    یک  لحظه  بیا  یار  و انیس   دل  من  باش

    بگــذار  کنم   راز   دل  غمـــــزده  را  فاش

    از این  همه  غوغای  تعصب  جگرم   خون

    صبرم  بسر  آمد  از این  کاسه  و این  آش

    هـر  معرکه  دار  دین  و  دولت  به  قباحت

    در مجمع  ما رقص  کند چون نخود و ماش

    فتوی  خطیبان شده است  بر ســـــر منبر  

    آنکـــس که  کند  ظلم… بود  لایق   پاداش

    گویی که خـــدا  داده  ز یک  مــادر غمخوار

    یک خــیل فــرو مایه  و یک  طایفه اوباش

    ***

    گلزار چه  خالی  شده… از  عطــر  بنفشه

    کشتند به جای گل سوسن گل خشخاش

    نعمت الله ترکانی

    28 فبروری 2010

  • طلب مرگ

    استقبال از غزل حفیظ الله زریر

    زین  شیــخ  های  دل سیه  کینه  توز ما

    فتوا  تمام  میـرسد  از ساز و  سوز  ما

    گویی خـدا  بروی همین  نطفه های  شر

    تاریک کــــرده برسر ما صـبح  و روز  ما

    ریشی خدا داده عنان اش بدست اوست

    ریشخند میــــزنند به دهان و به پوز ما

    عمـــری کشـــیده بر ســـرما چادر سیاه

    در بند صــــد حدیث کشانند  هنوز   ما

    یخ بسته است تمام سطح هر خیال  ما

    فرقی نمیکــند  بهـــــــار  و  تموز  ما

    ***

    از  بارگاه  حـــــق طلب  مــــرگ میکنم

    بر این  تفاله هــــای  غـــــم  لایجوز ما

    نعمت الله ترکانی

    7 فبروری 2010

  •  دیوار سنگی

     

    همه روز و شبـــــم  باشد،  فغــــان و  ناله  و   زاری

    ندارم   غیـــــر درد و غم،  در این مکـــتوب  اظهاری

    من از غربت چه گویم! هر کجا غیر وطن سخت است

    نه بر لب خنــــده  ای آید… نه بر سر شوق   دیداری

    برایم  یک  نفس  از  کابل   زیبـا  بخـــــوان  شعری

    بیار  از  بلخ  بامی  یک  رفیــــقی ،  دوستی،  یاری

    هنــــوز ام  یاد های  سیر  گل  گشت  بهاران   است

    ز پغمان، ز  استالف  و  خیـــــــر خانه*   و  افشاری

    تمام لحظه های من  به شهر « لینز»* * غم بار است

    به چشم  ام  هــــــــر گلی  آید  به  رنگ  بوتۀ  خاری

    هنوزم   از   هرات  و   دوستـــــانم   قصـــه  میگویم

    به  مثل  کـــــودکی  آوارۀ  ای  در  خواب  و   بیداری

    بیاد بامیان  و   بادغــــیس  غور  و  ننگـــــــــــــرهار

    روم  با  خاطـــــــرات  ام  همچو  یک باد  سبکساری

    ***

    نمیدانم   چــرا  روز   ازل  این   قسمـــت  ام    دادند

    که   باشد  بین  ما  ای  همـوطن   از سنگ   دبواری

     

    *   حیرخانه : قسمت شمال شهر زیبای کابل

    * * لبنر : مرکز اتریش علیا ( اوبر استرایش)

    نعمت الله ترکانی

    اول فبروری 2010

  •  

    انگشت ششم       (طرح داستانی)

     

    نمیدانم در کدام منطقۀ شهر ماسکو؛ در یک  اپارتمان به یک خانه چهار نفر زندگی میکردیم. روز ها کار ما دیدن تیلویزیون و قطعه( کارت) بازی بود. گاهی هم میشد که بحث های ازآینده و سرنوشت خود میگردیم.

    روز ها اجازه نداشتیم که از اپارتمان بیرون برایم ویا با آواز بلند صحبت کنیم. هفتۀ یکبار قاچاقبر مواد خوراکی ما را نیمه های شب میآورد. پولیس خیلی خطرناک بود و قاچاقبر ما که یک ایرانی بود پیوسته اخطار میداد!

    ــ اگر گیر پولیس افتادید ما مسوول نیستیم.

    گاهی میشد نیمه های شب  مجید و یاسین دو هم اتاقی ما بیرون میشدند و بعد از ساعتی که میامدند نیشۀ  نیشه بودند. اگر ما خواب بودیم  ما را از خواب کشیده و شروع میکردند به لاف و پطاق. هر کدام به سلیقۀ خود لاف میزد.مجید قرار گفتۀ خودش از تاجیکستان برای رفتن به جرمنی حرکت کرده بود. میگفت پدرم در گذشته از مامورین بلند پایۀ دولت بود. ما در شهر نو کابل خانۀ مجلل داشتیم. ..صنف دوم دانشکدۀ طبابت را خلاص کرده بودم که مجاهدین آمدند واز خیرات سر شان دانشگاه کابل تعطیل و خانه نشین شدم… ما هر چیز داشتیم ولی همه اش بر باد رفت… همه فامیل ما به تاجکستان کوچ کردیم… بعد شرح میداد که در شهر دوشنبه با چند تا دختر تاجیکی ارتباط عاشقانه داشت. رفیق اش یاسین هم درست مثل او لاف میزد و گاهی  من و رازق  را هم تشویق میکرد.

    ــ بابا یازدۀ شب که شد  پولیسی نیست! خیابان ها تقریبا خالی است و رستوران ها خلوت. بیائید شما هم حال کنید… من که پول اضافی نداشتم و رازق هم آدم مذهبی بود و پنج وقت نماز میخواند .

    یکشب که من با رازق تنها بودیم از او پرسیدم:

    ــ راستی نگفتی چرا تا حال زن نگرفتی ؟ کمی شرمنده بطرفم نگاه کرده و آهی کشیده گفت:

    ــ البته قسمت نبود… از او پرسیدم :

    مگر خانوادۀ شما ناتوان و بی بضاعت بودند؟  جواب داد :

    نه! پدرم یکی از زمین دار های کلان منطقۀ  بود… ولی باز هم میگویم گویا قسمت نبود…

    آنشب سخن میان من او به درازا نکشید. و تا دو هفته بعد که یکباره به جانش تب شدیدی آمد و خیال میکنم  به گریپ سختی مبنلا شده بود. در میان خواب و بیداری اش پیوسته نام « عاطفه» را به زبان میاورد. چند روز بعد حالش خوب شد و یکبار با مزاح برایش گفتم :

    ــ من چند بار اسم « عاطفه» را از زبانت شنیدم… با ورخطایی پرسید:

    ــ چه وقت؟! و نمیدانم گفته… گپ را به سوی دیگری دور داد… چند لحظه خاموش بودیم ولی مثلیکه دلش بجوش آمده باشد یکبار گفت:

    ــ راستی تو چه وقت شنیدی که من نام «عاطفه» را به زبان آورده بودم؟ برایش تشریح دادم که وقتی آدم تب شدید داشته باشد. روان آدم به هر سوی میرود و خاطرات گذشته را یکایک بیادش میآورد. تو هم آن شب پیوسته  «عاطفه»  میگفتی… لحظۀ به چرت خود غرق شد و اینبار گفتی عقدۀ دلش را میترکاند؛ این داستان را آغاز کرد.

    من « عاطفه» را دوست داشتم. ما هردو وقتی خورد سال بودیم در یک مسجد قران میخواندیم. آنوقت دوست همدیگر بودیم و بعد با هم عهد بستیم که روزی با هم عروسی کنیم. او مثل فرشته ها بود… ولی پدرم او را نه به من،  بلکه به برادراندر  کوچکترم عروسی کرد. من در خانه انگشت ششم بودم. پدرم  برادران ام و مادر اندرم مرا خیلی بد میدیدند.

    من مادرم را خیلی کم بخاطر دارم. شاید چهار ساله بودم… بیادم میاید که پدرم یکروز در درون خانه آنقدر او را لت و کوب کرد که زیر لگد هایش جان داد. هنوز سالی از مرگ مادرم نشده بود، پدرم زن دیگری گرفت و ازین زن دوم اش شش پسر و دختر داشت. همه از من بد بُر بودند. من در سمت شمال خانه اتاق کوچکی داشتم؛ وقتی  شانزده ساله بودم دیکر با اعضای خانواده نان نمیخوردم. باید به اتاقم میرفتم و هر چه آنان برایم میدادند را میخوردم.   

    یکروز به پدرم پیشنهاد کردم که عاطفه را برایم خواستگاری کند… مرا دشنام گویان تحقیر نمود. از صنف شش مکتب دیگر مرا نگذاشت درس بخوانم باور کن صنفی هایم هر کدام شان حالا داکتر اند مهندس و آموزگار . ولی من  از صبح تاشام باید مثل مزدور روی زمین ها و باغ  پدرم کار میکردم… اما به امید عروسی با عاطفه شکایتی نمیکردم. یکماه بعد شنیدم که مادر اندرم به خواستگاری عاطفه برای برادر اندرم رفته و جواب بلی آورده… از آنروز به بعد صدای دایره و صدای مبارک مبارک خواهران ام بلند بود. شب ها خوابم نمیبرد. از همه چیز بیزار بودم. پدرم هم گویا دنبال بهانه میگشت تا در پیش روی برادران و مادر اندرم  مرا بی آب کند. خلاصه اینکه نمیدانم چطور شد من یکباره خانه و کاشانه را ترک نموده و به ایران فرار نمودم.

    البته داستان او برایم از یکجهت غم انگیز مینمود و آن اینکه میشود پدری اینقدر با پسر بزرگش بی مهر و بی مروت باشد روز ها فکر میکردم.

    بعد از یکماه  به جرمنی رسیدم. در اتریش با «رازق» خداخافظی کردم و او به سمت لندن رفت. در یکی از اردگاه های پناهندگان در شهر هانوور با دوست جدیدی آشنا شدم که اسمش جمیل بود. ضمن یاد آوری از دوران مهاجرت یکروز اسم « رازق» را به زبانم آوردم. جمیل بعد از بیان مشخصات او گفت:

    ــ  « رازق » را من خوب میشناسم. او اهل روستای ما بود. بعد از پدرش تعریف کرد که سود خور و حتی با اولاد هایش ظالم بود. کوتاه و مختصر گفت:

    ــ اما « رازق » حقش را کف دستش گذاشت. پرسیدم چطور؟ پاسخ داد:

    ــ یکروز پدرش را در باغ  شان با چند ضربه بیل به دیار عدم فرستاد و در میان باغ چالۀ کنده او را گور کرد و خودش به ایران فرار نمود. چند روز بعد با یافتن خون های خشکیده در باغ چاله را پیدا کردند و نعش پدرش را بیرون آوردند.

    او همچنانکه از « رازق » تعریف میکرد من فکر میکردم که انگشت ششم چقدر مایۀ رسوایی انسان است.

    نعمت الله ترکانی

    22 جنوری 2010

  •  

     

     

    همدلان عزیز:

    از همین طریق سال میلادی 2010  را به شما تبریک به عرض میرسانم.

     

    عطر شعرم

     

     

     

    روشن  از  خـورشید  میگردد   شبانم

    وقتیکه   نامت   گل  کند  روی  زبانم

    گرم   میسازد  تنم  را  لذت  خـــوشی

    عطــــر شعرم  را  به هر سو میفشانم

    بار  دیگر فال  میگیرم … چه  فالی؟!

    … میشود  روزی  که  باشی  میزبانم؟

    مــریم  از  مــــن  گر   بگیــری  روی

    نیستم  آدم  مثل خارهای  بی  نشانم

    بار دیگر  کی  بود  آیا…  نمی  دانم!

    تا  لبان  ات گرم   گیــرد  بر  دهانم

    ***

    من  تعـمل  پیشه   دارم  سالها  شد

    تا  غــم  هجــر تو از  خود   وارهانم

    نعمت الله ترکانی

    1.1.2010

  • انگشت و ماشه

    دردی  مــرا به  ســـرحد  آزار    میکشد

    یادی!  به  تنــــگنای  شب  تار میکشد

    داروی  دلفـــریب… گل سرخ   مرسلی

    روح  مـــرا  بسوی  علفــزار  میــکشد

    آهـسته میرسد  تب سرخی  بجان  من

    نعــش مـــرا سبک به ســـر دار میکشد

    فردا  جنازه   ام  که  طعــم  دود  میدهد

    هــر جا کلاغ پیر… به  منقـــار میکشد

    مردی  پس از یقین که  مُردم، با  شتاب

    تابوت  را  به  مـــــقبره  ناچـار میکشد

    جائیکه  عشق جــلوه کند، پاسبان شب

     ســـوم خـــطی   بر همـــــه  آثار میکشد

    نقاش  بر زمیــــنۀ  اوراق  کهـــنه  ای

    نقـــش مــــــرا شبانه به  نکرار میکشد

    فــردا دوباره  جار به  هر کوچه   میزند

    نام  مــــرا  به  سر خط   اخبار  میکشد

    ***

    آری  برای  او  چه  بگویم  دریغ و آه!

    که انگشت روی ماشه به یکبار میکشد

    نعمت الله ترکانی

    28 دسمبر 2009

پیوندها