• این داستان قبلن نوشته  شده و حالا برای نظر حواهی از شما عزیزان اینجا گذاشته ام. لطف کنید. ممنون.

    پیوند

    به آیینه که نظر می اندازم،  تار های سپید در میان گیسو هایم را میبینم، رنگ تیره پوستم، چین و چروک هایکه در زیر چشم هایم پیدا شده و به گذشته هایم می اندیشم به سرنوشتی که مثل باد صرــ صر میرود و تیر میشود و میدانم این نشانه ای پیری است.

    خاطرات کودکی و نو جوانی ام در خیالات ام زنده میشوند. روزیکه برای اولین بار خودم را جوان یافتم،  روزیکه دانشگاه رفتم،  روزیکه به خانه ای شوهر رفتم و روزیکه مادر شدم. مثلیکه فیلم سینمای را تماشا میکنم همه و همه می آیند و میروند تا به امروز میرسند.

    راستی زندگی چقدر پر خم و پیچ و چقدر زود گذر است.  تا فکر میکنی جوان میشوی، خانواده می سازی،  دارایی و پول سرشته میکنی و بلاخره زندگی به آخرش میرسد.

    صنف دوم مکتب بودم. در راه هرات ـ قندهار با پدر و مادرم سفر میکردم. سرویسی که ما را میبرد چپه شد و در اثر آن من یک گوش خود را از دست دادم و سرم به شدت زخمی شد. آن سال برای خانواده  من سال بدی بود، زیرا پدرم هم زخمی شده بود. اما چه میشد کرد خواست خداوند بود و شکر میکردیم که کسی از ما تلف نشد.

    من دو ماه به شفاخانه بستر بودم. وقتی به خانه آمدم چون موی هایم کوتاه بود  متوجه شدند که من یک گوش دارم و مرا یک گوش نام گذاشتند. در مکتب هم خیلی زود به یک گوش شهرت یافتم ویکروز حتی یکی از معلمین ما هم از روی خشم مرا یک گوش خطاب کرد.

    از گوش سمت راست من فقط یک توته ای ناچیز باقی مانده بود که بر علاوه اینکه به حساب گوش نمی آمد،  خیلی بد قوار مینمود. مرا « نسرین یک گوش» صدا میکردند و تقریبا به همین نام مشهور شده بودم.

    سالی گذشت و موی هایم آنقدر دراز شده بودند که روی گوش هایم را پوشانده بودند. مادرم هر روز قبل از رفتن به مکتب موی هایم را حسا بی شانه میزد که دیگر گوش هایم معلوم نمی شد. اما چه سود دختر ها در صنف موی هایم را پس میزدند و تا می توانستد خنده میکردند.

    یکروز خودم را در آینه دیدم. خدای من چقدر بد قواره بودم. کمبود یک گوش مرا زشت نشان میداد. چهره ای مهتابی رنگ، بینی کوچک، چشم های بادامی، ابرو های بهم پیوسته و دهن غنچه مانندم را تحت شعاع قرار میداد.

    صنف هشتم مکتب بودم که حس کردم جوان شدم. روز ها بفکر فرو میرفتم. از آینده تاریک ام میترسیدم.  گاهی با خودم گریه میکردم. از مکتب از همصنفی ها بد بر بودم. با هیچکس دلم نمی شد سر سخن شوم. غیر از مادر و پدرم حتی دو برادر کوچکم هم گاهی که با من لج داشتند مرا یک گوش صدا میکردند.

    هژده ساله بودم که از هرات به کابل کوچ کردیم. پدرم آنجا وظیفه گرفته بود. خوشال بودم زیرا آنجا دیگری محیط تازه ای بود و بر علاوه کسی خبر نداشت که من یک گوش دارم. و من « نسرین» یک گوش هستم . گیسو های بلندم را چنان پرورش داده بودم که گاهی گوش هایم نمایان نمی شدند.

    سال بعدش به دانشگاه رفتم. تا آنموقع کسی نمی دانست من یک گوش دارم.  پسر های زیادی به من نگاه می کردند.  می دانستم که دل شان را می بردم و آرزو میکردند روزی همسر شان باشم. از اینکه توجه همه را جلب نموده بودم و مرا در جمله زیبا رویان فکر میکردند خوشحال بودم. اما این خوشحالی من دیری دوام نکرد.زیرا دخترانی که از صنفی های دوران مکتب ام از هرات به دانشگاه کابل آمده بودند، از روی حسادت هم که بود مرا یک گوش معرفی نموده بودند که بزودی در میان بعضی از دوستان باین نام زبانزد شدم حتی روزی یکی از صنفی هایم که پسر لایقی هم بود طور خصوصی از من پرسید، راست است که یک گوش دارم. البته من جوابش را ندادم اما او دانست که این یک حقیقت است که من یک گوش دارم. باز همان غصه های اولی ام شروع شده  بودند. دیگر از درس و دانشگاه هم خسته شده بودم.

    یکروز مادرم با خوشحالی گفت:

    ــ دکتور فرانسوی به شفاخانه مستورات برایم وعده کرده که یک گوش برایت پیوند می زند. ابتدا خیال کردم مادرم مرا دست میاندازد و مسخره میکند ولی بعد ازآنکه داستان ملاقات او و پدرم را با دکتور فرانسوی  تکرار کرد، من قبول کردم. پرسیدم آیا این گوش پلاستیکی یا حقیقی است؟. مادرم با حنده ای گفت گوش حقیقی از فرانسه می آورد.

    بلاخره آنروز فرا  رسید. در دهلیز شفاخانه انتظار داکتر را میکشیدیم. مادرم مرا  دل میداد؛ دخترم تو دیگر بزرگ شده ای  باید نترسی مثل آب یک گوش ترا دو باره می سازند وازین قبیل گپ ها… تا داکتر آمد. داکتر فرانسوی مرد نسبتا بلند قد و میانسالی بود. عینک ذره بینی گذاشته بود که با ریش کوتاه اش  زیبائی خاصی برایش میداد. با یک دکتور افغانی صحبت میکرد و دکتور افغانی ترجمه اش را به ما میگفت.

    ــ هفته آینده روز دو شنبه من عمل پیوند را انجام میدهم. ما مطمین به خانه رسیدیم. از شوق سر از پا نمی شناختم خیال میکردم دوباره تولد خواهم شد.

    بعد از عمل گوشم برای مدت چهار روز مادرم به دیدنم نیامد. هر چه راجع به او می پرسیدم میگفتتند کار دارد و بلاخره روز چهارم آمد. از خوشحالی سر از پای نمی شناخت.

     ده روز بعد پلستر های روی گوشم را دور کردند. باور ناکردنی بود. خدای من چقدر زیبا بودم. حالا دیگر نمی خواستم گیسو های درازی داشته باشم دلم می شد همه مردم ببینند که من یک گوش نیستم.

    از شفاخانه که بیرون شدم گیسو هایم را کوتاه کردم. دیگر در دانشگاه با سر بلند میگشتم. مادرم  همواره برایم میگفت خدا را  شکر که دیگر غصه ای نداری و پدرم مرا به دروسم تشویق میکرد.

    سالی بعد ازدواج کردم و به خانه ای شوهر رفتم. سال ها به همین منوال گذشت. صاحب  پروین، رویین و فرزاد  شدم و دانستم مادر یعنی چه.

    مادرم گاهی میگفت:

    ــ دخترم بگذار گیسوانت بلند شود. زینت زن گیسوی بلند اوست. ولی من میخواستم تمام مردم دنیا بدانند که من دارای دو گوش هستم.

    سال های زیادی از آن ایام می گذشت. یکروز برادرم با ورخطایی به خانه ام آمد وگفت  حال مادرم خراب است.

    وقتی به خانه پدرم رفتم، مادرم رمقی نداشت و حمله ای قلبی کارش را یکسره ساخته بود. از دهنش کف سفید و از بینی اش خون بیرون جسته بود و چهره اش کبود شده بود.

    با  فریاد و گریه خودم را به او رسانده رویش را بوسیدم. خیلی سرد بود و دانستم که دیگر چشم های پر از مهراش را بسویم باز نخواهد کرد.

    مثل دوران کودکی ام با گریه به گیسوان اش چنگ انداختم و خود را امیل گردنش ساختم و گریه کردم.  ضمن آنکه گیسوهای انبوه او را نوازش میکردم متوجه شدم که گوش سمت راست اش نیست. با فریاد بلندی دو دسته به صورتم کوبیده  و از هوش رفتم.

    نعمت الله ترکانی ٢٢  فبروری ٢٠٠٦

     

    نوشته شده توسط admin در ساعت 9:13 pm

  • 

    47 پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • زریر گفت :

      سلام استاد عزیز و گرامی
      بار اول بود که این داستان شمارا خواندم و و اقعن خیلی ماهرانه نوشته اید
      فداکاری مادر در برابر فرزندش را بسیار زیبا بتصویر کشیده اید
      اینست عشق مادر به فرزند
      شاد و صحتمند باشید

    • کمال کابلی گفت :

      آدمی را عقل باید / بی کلاهی عار نیست
      په پختو که وایی :
      زوان هغه دی چه د زوان فکرخاوند وی
      نه هغه چه د اوهامو په دام بند وی
      در مقالات شمس آمده : گلاب خاتون از ما ذکر می خواهد . ما را ذکر کجا بود ؟
      فکاهی :
      شخصی که یک پایش را در حادثۀ از دست داده بود از زنده گی بستوه آمد . به قصد خودکشی رفت بالای بام که خودش را اندازد پایین . دید یک آدمی بدون هر دو دست که دارد میرقصد .
      پرسید : تو با بی دستی ، داری میرقصی ؟ بدبخت .
      گفت : کونم میخارد ، دست ندارم . بدینگونه میخارم ، چه کار کنم ؟

      از بام فرو آمد یکپا . گفت : خدا یا شکر . دست دارم ، میتوانم کونم را بخارم که …. هه هه هه
      شوخی . دوستت دارم .
      با محبت .
      خرد یار .

    • کمال کابلی گفت :

      تصحیح اشتباه تایپی .
      حوان هغه دی چه د حوان فکر خاوند وی
      نه هغه چه د اوهامو په دام بند وی

    • حبیب بزرگمهر گفت :

      سرقت های „بی ادبانه“ی ادبی

      شهر پُر „از شاعران شعر“ دزد
      هم بدزدد، هم بخواهد دست مزد

      „خار های حسود“ نام گزینه ی شعری „سهراب سیرت“ شاعر جوان بلخ است.این گزینه در 109 برگ و دربرگیرنده 60 عنوان شعربا مقدمه ی ستایشی و جالب از وهاب مجیر در بهار 88 با دوستان شعر دیدار کرد.

      بیشترین تنپوشه ها را غزل تشکیل میدهد. وهمچنان در این گزینه چند پارچه کوتاه و سپید هم چشم را میخورد.

    • نعمت الله پژمان گفت :

      سلام !
      خواندم ولذت بردم …
      آنچه را جناب (دوست)نوشته بود به نبشتار خود شان بیشتر میخورد تا „پیوند“ بهر تقدیر بهروزی تان آرزوی ماست …
      راستی شهرآشوب نیز بروز شد…

    • زریر گفت :

      استاد گرامی سلام
      امیدوارم شاد و صحتمند باشید و روزهای عید بخوشی سپری شده باشد
      بروزم و منتظر حضور پر مهر شما هستم

    • فرید صلواتی گفت :

      من از west متنفرم

    • حضرت ظریفی گفت :

      سلام تر کانی صاحب عزیز!
      آپ تازه دارید وخبرم نمیکنید از اعطای نمبر تلیفون شما سپاس دوست عزیزم به فر صت زنگ خواهم زد و اما داستان شما……
      اگر وفا ومحبت به گوش مه بند است
      سکوت عالم معنی لوای لبخند است
      میان دو لب ودو گوش حد فاصل هاست
      شنیدن سخن دل سرایش چند است
      زجوک داکتر ما(کمال) دانستم
      که رسم دید زمان هر کجاش یک پند است
      شاد مان تان خواستارم دوست عزیزم عرض ارادت ظریفی

    • صنما گفت :

      سلام بر ترکانی گرامی.
      بسیار آموزنده بود.
      اعیاد بر شمامبارک.
      من هم به روزم.

    • نيلاب نصيري گفت :

      سلام پدر بزرگوار!
      اين داستان شما بسيار خوشم آمد واقعاً بزرگي مادر و از خود گذري او و قرباني او ستودني است. اين داستان را در همين نزديكي ها در هفته نامه خودما چاپ ميكنم تا همه گان بخوانند. اين داستان را خواندم و گريه ام گرفت زيرا با تاسف فراوان من از اين نعمت بزرگ يعني مادر بي نصيبم
      بهروز باشيد

    • منیر سپاس گفت :

      سلام عزیز بدل قرینم قربان حضور گرمت ، مادر بسیار سوژه ء خوبست هرچه بنویسیم و بگوییم کم است و نا تمام. تا دیدار دیگر

    • آب و آتش گفت :

      سلام و هزاران درود بر شما دوست عزیز و گرامی
      عید سعید غدیر بر شما مبارک باد .
      از اینکه دیر به دیر به شما سر می زنم عذر می خواهم
      گرفتارم و فرصت کمی دارم ولی هر بار از خواندن مطالب شما نهایت استفاده را می برم . داستان شما را جز چند سطر نخواندم اما حتم دارم که چون همیشه زیبا و جذاب باشد . حتما خواهم خواند و نظرم را اعلام خواهم کرد .
      خوشحال می شوم حضورتان را ببینم .
      در پناه حق باشید و پیروز .

    • علی(وبلاگ ادبی طرفه) گفت :

      سلام
      جالب بود.
      وبلاگ ادبی طرفه بروز شد.با یک نوشته ی طنز منتظرم.
      [گل][گل][گل]

    • آب و آتش گفت :

      سلام بر برادر عزیز و بزرگوارم آقای ترکانی
      داستان شما چون همیشه زیبا و جذاب و خواندنی است و من تا پایان آن را خواندم . از قسمتی که مادر درمورد پیوند گوش صحبت کرد حدس زدم که گوش خودش را به دخترش خواهد داد
      بزرگواری هایی است که فقط مادران حقیقت بین و دلسوز توان انجام آن را دارند . بیش از این نمی دانم چه باید گفت . با سپاس از داستان قشنگتان .

    • رضا گفت :

      سلام استاد ترکانی عزیز

      آمدم خدمت شما اعیاد قربان و غدیر را تبریک بگویم و برای شما و خانواده تان آرزوی سلامتی و شادمانی دارم
      ما برای پریزاد عزیز جشن تولد گرفته ایم منتظر تشریف فرمایی شما و خانواده محترم و دوستان صمیمی تان هستیم
      با تقدیم احترام
      رضا

    • یاشیل گفت :

      شاعر و نویسنده ی زحمت کش جناب آقای نعمت الله ترکانی با سلام و عرض ارادت مجدد.
      از تشریف فرمائی تان خرسند شدم و بخاطر کسالت مادرم به موقع نتوانستم خدمت تان برسم.من هم به نوبه ی خود عید خجسته ی قربان را بر شما و خانواده گرامی تبریک می گویم.
      راستی داستان شما را هم به دقت خواندم.داستانی جذاب و شیوا و در عین حال ساده و رسا که به راحتی در دل مخاطب می نشیند.این داستان نکته های فراوانی با خود به همراه داشت.پیوند مخاطب با گذشته هرات و کابل و اراده خوشبینانه انسان را در راهی که انتخاب می نماید موفق می سازد.
      تجربیات ذیقیمت جنابعالی در حوزه شعر و داستان نویسی چراغ راهنمای من و امثال من بوده و خواهد بود.برایتان بهروزی آرزومندم.
      ارادتمند شما(یاشیل)

    • نعمت الله پژمان گفت :

      سلام و عرض ارادت !!
      سپاس از حضور مبارک و رد گامهای رنگین و بی نهایت آهنگین تان در شهر آشوب بنده نوازه فرموده منت گذاشتید …
      بهروزی و رستگاری تان اروزی ماست …
      یاحق…

    • شيده مبتكر گفت :

      سلام استاد
      سپاس از پيامتان،بالاخره با نوشته اي خيلي بد دوباره شروع كردم

    • حیدری گفت :

      سلام بر استاد عزیز جناب ترکانی
      امید است جناب شما به سلامت باشند.
      با خواندن داستان های شما در خود به خود تشویق شدم برای نوشتن داستان.
      اگر امکان دارد سری به ما بزنید لطف نموده ونظرخود را بگویید.
      موفق باشید.

    • حیدری گفت :

      تشکر وسپاس از شما استاد گرامی
      چه خوب وزیبا نظر تان را بیان نمودید خیلی برایم اموزنده بود.
      قابل عرض است که هدف من همانی است که جناب شما فرمودید.
      زندگی نکبت بار مهاجرین در ایران!!!

      کسانی مثل من واقعا“ به کمک وراهنمای های استادان چون شما نیاز مند هستیم
      چه کنیم که از چنین نعمتی محروم هستیم.
      به هر حال منت گذاشتید.
      یا حق

    • میرزا ملامت گفت :

      درود!

      شما خود رنگ و خود رونق فزایید
      به قرن هیچ هم، بادار مایید!

      نخست باید بگوییم پیام طولانی ای نگاشتیم که بدلیل خطا در بخش پست الکترونیک به ناکجا آباد پست گردید. و اما… ما هم از آشنایی با بادار نازنینی چون شما در پوست نمی گنجیم، اینکه پس از بخوانش کشیدن پیام شما چه بلایی بر سر پوستمان آمد بماند. بخت و وقت ما گاهگاهی کوتاهی نموده از آشنایی با دوستان فرهیخته یی چون شما محروممان می سازد و چون آشنا می گردیم دست بردار نمی شویم. حضرت باری مارا همت عطا فرماید به مطالعه ی نبشته هایتان پرداخته، با خودتان نیز بیشتر آشنا گردیم. اگر هم عطا نکردند در اوج بی همتی در خدمت خواهیم بود.

      زنده باشید

    • ارژنگ زندانی گفت :

      نعمت الله ترکانی بزرگ
      من مهمان نخوانده ام. ولی اینگونه مهمان شدن در خوان یک نویسنده، آنهم برای خواندن چند خطی که کاغذ بیچاره را میکشد، بعدش دل اندوه دیده ای ما را از اندوه لبریز میکند، خیلی شیرن و ناز و شریف است.
      من تازه شما را یافتم، ورنه پیش تر نخوانده به سراغتان میامدم.
      ترکانی عزیز، من هرچند نظریه پرداز نیستم، ولی این عادت به مرگم هست تا هر چیزی را میخوانم بعدش نظرم را هم بگویم؛ مطلب را خواند، اینگونه بدبختی ها در جامعه ما نه تنها که بی حد و مرز است، بل لبریز از این همه درد های است که شکنجه گر ضمیر و روان هر کسی است.
      مطلب با شروع خیلی خوبی آغاز شد، آنجا که به آینه آدم رو در رو می شود، همیشه چیزی برای خود می گوید، شاید گمان نه، که خود خواهی انسان است که هرچه زیبایی طبیعت است در وجود خودش تعریف کند. شما هم از همان آیینه برابر تان شروع کردید و بعد آنجا میرسید که درد ها را نه بیشتر بلکه زخمها را ناسورتر می کند، من با خواندن خیلی افسرده شدم و درد عمیق احساس کردم.
      داستان با پیام کافکایی به پایان میرسد. و اندوه را درست در هدف عالی شلیک میکند تا انسان را به تعمق وادارد.
      شما گفتید قدیمی بود و من می گویم که باشراب گندد، مستی ما بیشتر می شود. چیزی که پیام تازه دارد هرگز قدیمی نمی شود.
      بهروز سر حال باشید، تا سر زدن دیگر بدرود برای تو

    • محسن زردادی گفت :

      آقای ترکانی سلام! خوشحالم که رد پای شما را در اینجا هم پیدا کردم بعد ازین با سر زدنهایم شما را آرام نمیمانم..
      آماده باشید!!

    • پسر افغان گفت :

      روز بخیر استاد محترم
      متن زیبایتان را خواندم بسیار جالب بود
      استاد محترم من هم بعد از مدتی به روز هستم خوش میشوم از نظریات شما استفاده نمایم

    • سائس گفت :

      استاد گرامی سلام!
      مرا ببخش که دیتر خدمت می رسم. راستش در این روزها کمی مصروفیت ها زیاد شده و از طرف دیگر روزها هم کوتاه شده که کمتر مجال عیادت دوستان را پیدا میکنم. داستان زیبایت را بسیار دقیق خواندم و از داشته هایش زیاد لذت بردم . واقعاً با حال بود هرچند تراژیدیک.
      به امید سعادت و نیکبختی شما دوست خوبم، بهترین ها را برایت آرزو مندم.
      در ضمن با تازه چکیده هایی در حدیث عشق بروزم و منتظر حضور سبز شما؛
      ارادتمند؛ سائس

    • رضا گفت :

      سلام استاد ترکانی عزیز
      ……………………….
      الا ای نازنین رنجی کجایی؟

      به دادم می رسی تا می توانی؟

      چه خوش گفتی تو از احوال مردم

      الهی من به قربانت بگردم

      ……………………….
      منتظرتان هستم
      رضا

    • شهرتاش گفت :

      استاد عزیز،
      چون همیشه داستان زیبا و پر معنی تان را خواندم. همیشه از نوشته های تان استفاده می کنم.
      شهرتاش هم به روز است.

    • کاکه تیغون گفت :

      مادران همیشه چنین بوده اند.

    • میران گفت :

      ترکانی گرامی سلام وسلامتی نثارت
      خواندم وا ستفاده بردم. شادوسلامت سرافراز باشید

    • آب و آتش گفت :

      سلام بر برادر عزیزم آقای ترکانی
      حالتون چطوره ؟
      امیدوارم در سلامتی و سعادت به سر ببرید
      شما به من لطف زیادی دارید و من بی نهایت از شما سپاس گزارم . نوشته های من دنیای آرمانی من است که آرزو دارم ابتدا خودم آنگونه باشم

    • آب و آتش گفت :

      سلام
      یه مطلب عاشقانه دارم

      و منتظر شما عزیز

    • شهرتاش گفت :

      درود بر استاد ارجمندم،
      شهرتاش به روز است.
      منتظر نظر تان استم.

    • آب و آتش گفت :

      سلام بر برادر عزیزم آقای ترکانی
      حالتان چطور است ؟
      برایتان سلامتی و سعادت آرزو می کنم
      شما به من لطف زیادی دارید . کاش آنگونه باشم که شما می اندیشید و این اندیشه مثبت شما ستودنی است . من آنچه را که به ذهنم بیاید می نویسم . نوشتن را دوست دارم و با آن آرامش پیدا می کنم . فقط برای دخترم نمی نویسم . برای دیگران هم نوشته ام که شاید بعدا قسمت هایی را در اینجا برای خواندن دوستان ثبت کنم .
      با سپاس فراوان

    • ترنم گفت :

      salam
      taranoom hastam albate age yadton bashe
      ziba bod

    • علی رضا گفت :

      سلام به برادران و خواهران گرامی
      به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم اشعار علامه بلخی [ره] را که در باره این ماه پر شکوه سروده اند را در وبلاگشان تایپ می نمایم .
      اگر خواسته باشید با حال و هوای ماه محرم بیشتر نزدیک شوید به وبلاگ علامه سر بزنید.با قبولی عزاداری تان از بارگاه ایزد متعال و هوشیاری هر چه بیشتر تان دراین ماه موفقیت شما عزیزان را نیز از خداوند متعال خواهانم.
      متشکرم

    • آب و آتش گفت :

      ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار / ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
      نکته روح فزا از دهن دوست بگو / نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار
      تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام / شمّه ای از نفحات نفس یار بیار
      به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز/ بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
      گردی از رهگذر دوست به کوریّ رقیب / بهر آسایش این دیده خونبار بیار
      خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست / خبری از بر آن دلبر عیّار بیار
      شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن / به اسیران قفس مژده گلزار بیار
      کام جان تلخ شداز صبرکه کردم بی دوست /عشوه ای زان لب شیرین شکربار بیار
      روزگاری است که دل چهره مقصود ندید / ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
      دلق حافظ به چه ارزد ؟ به می اش رنگین کن / وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار

      سلام
      مطلبی به روز دارم

    • م.ع.یوسفی گفت :

      سلام استاد گرامی!

      جقدر زیبا نوشته اید. واقعن اندازه ی محبت والدین را نمیشود حدس زد. شما که در نوشتن داستان دست بالا و استعداد عالی دارید.
      چنانچه نسرین بعد از تداوی مدتی را با والدینش زندگی میکند تا اینکه ازدواج میکند و باالاخره بعد از چندین سال که صاحب 3 فرزند هم میشود و در روز فوت مادرش متوجه میشود که مادرش بوده که گوشش را برای دخترش داده است.
      البته یک سوالی که خلق میشود این است که فضای خانوادگی ما افغان ها طوریست که در محیط خانواده حتی سفید شدن یک تار مو را هم نمیشود از اعضای فامیل پنهان کرد زیرابا هم زیاد نزدیک هستیم بخصوص طبقه ی اناث مادر با دختر و یا خواهران با همدیگر. و سوال خلق میشود که چطور درین مدت طولانی نسرین این کمبودی را که خودش عمری از آن رنج میکشید در وجو مادرش نبیند ؟
      بهر صورت صرف برداشتم از داستان بی نهایت زیبای تان را نوشتم.

      سربلند باشید

    • شهرتاش گفت :

      درود استاد ارجمند،
      شهرتاش به روز است.
      منتظر تان استم.

    • علی(وبلاگ ادبی طرفه) گفت :

      فرارسیدن ایام عزاداری و سوگواری سرور و سالار شهیدان، ابا عبدالله الحسین(ع)
      بر همه شیعیان و دوست داران این امام بزرگوار تسلیت باد.
      وبلاگ ادبی طرفه بروز شد.با غزلی زیبا از شهریار منتظرم.[گل]

    • اورنگ زیب ناکجاآبادی گفت :

      درود بر استاد گرانقدرم.
      داستان خیلی خیلی ها جالب بود، شما باور کنید در آخر داستان یک شاک دیدم و لرزه در وجودم پیدا شد.
      استاد شما خو بیخی کمال میکنین.
      عمر نوح برایتان میخواهم.
      دیرتر سر زدم ببخشید، چون زیاد وقت میشود به انترنت دسترسی ندارم.

    • parisa گفت :

      salam :
      اولین باری است که اینجا امدم …
      1.نگرانی آدمها در رابطه با هر موضوعی پایانی ندارد …
      2.ازمهر مادرانه هرچقدر سخن بگوییم کم است و …
      آشنایی با این فضاو اندیشه ی ادبی افتخاری است برایم و خوشحال می شوم این آشنایی ادامه داشته باشد .
      موید باشید

    • لینا گفت :

      سلام استاد !
      درود .بسیار زیبا بود داستانک ها .
      سبز و زلال بمانید !

    • حضرت ظریفی گفت :

      سلام وعرض ارادت!
      ممنون ومشکور خبر گیری وپیام پر محبت شما تازه نوشتید بی خبرم نگذارید دوست عزیز احترام ظریفی

    • آب و آتش گفت :

      فرا رسیدن ایام شهادت سرور شهیدان ابا عبد الله الحسین علیه السّلام را تسلیت می گویم و امیدوارم بهترین ارتباط را در این ایام با خدا و امام حسین داشته باشید
      وقتی قلبتون آسمونی شد ، زمینی ها رو هم دعا کنید
      التماس دعا

    • آب و آتش گفت :

      سلام بر برادر عزیزم آقای ترکانی
      ممنون از حضور و دیدگاه ارزشمند شما
      من به سنت های اصیل ایرانی که منافاتی با دین هم ندارد احترام گذاشته و سعی در حفظ آنها دارم
      خوشبختانه و با کمک خدا سال گذشته توانستم تحقیق کوچکی در مورد آیین های باستانی ایرانی انجام دهم و از خدا می خواهم که کمک کرده تا آن را به اتمام برسانم هنوز ناتمام است …

    • رضا گفت :

      سلام بر استاد گرامی جناب ترکانی عزیز
      داستانتان را خواندم مثل همیشه زیبابود
      با دلنوشته هایی در مورد عاشورا به روزم
      منتظرتان هستم
      همیشه سالم و در پناه حق باشید
      قلمتان نویسا
      و دلتان پراز شادمانی باد
      ارادتمند شما
      رضا

    • محمد زرگرپور گفت :

      سلام استاد ! خوب هستید ؟ الهی شکر ، اول این که عفو کنید اگر دیرتر خدمت رسیدم ، داستان کوتاه و جالبی وبد اشک مرا که درآورد دست مریزاد، این داستان مرا به یاد چند نمو نه کار از این دست انداخت آن شعر مشهور ایرج مرزا ، ( داد معشوقه به عاشق پیغام ، که کند مادر تو با من جنگ )و یا …. خیلی عالی و خوب ، مثل همیشه خوب و جالب ،هم چو اشعار تان زیبا و قوی ، موفق باشید.

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها