باغ کهنه
در قسمت شمال روستایی ما محوطه ای بزرگ مخروبه ای بود که آنرا باغ کهنه میگفتند. این باغ کهنه حدود ده جریب زمین بود که در وسط آن قلعۀ متروک و در هم ریختۀ قرار داشت. نه درختی در آن باقی مانده بود و نه خیابان و یا دیواری. آنچه اهالی روستا درباره این باغ کهنه میگفتند خیلی ترسناک بود.
از زبان مجید خان قاینی شنیده بودم که میگفت:
ـ من به چشم ام دیدم چهار تا جن، که در پشت بام قلعه دایره مینواختند و با صدای بلندی این دوبیتی را تکرار میکردند.
بگذار جهان به کام مایان باشد
تا روزیکه در جهان یک انسان باشد
مائیم تا طلوع آفتاب فـــــردا
پیروزی ما بر خلق آسان باشد
یکی از حاضرین پرسید:
ــ چند بار این رباعی را از زبان آنان شنیدی که در حافظه ات باقی مانده؟! او گفته بود:
ــ تو نمیفهمی که کلام جن حتی اگر یکبار تکرار شود تا قاف قیامت بیاد آدم میماند. وقتی آدم هزار خواب میبیند تنها یکی آنرا میتواند بخاطر آورد که در آن روح یک اجنه دمیده باشد. بعد هر یک به طریقی از باغ کهنه و اجنه هایش تعریف میکردند.
طوریکه میگفتند این باغ متعلق بیکی از خوانین صد سال پیش بوده که در دربار پادشاه آنوقت منصبی داشته و چون میراثخورش تنها یک دختر بوده و او هم در سفر حج وفات نموده دیگر این زمین و این باغ کهنه سرکاری شده. یعنی از هفتاد سال به اینسو دیگر کسی نه در آن کشت و کاری کرده و درخت و بوتۀ شانده. بنا بر آن مال سرکار گفته چور شده… و ازین قبیل گپ ها…
به ندرت کسی حوصله میکرد که از کوچۀ سمت جنوبی آن که راه عام هم بود عبور کند و اگر کسی هم عبور میکرد قبلن یک الحمد و سه قل هووالله خوانده و به چهار طرف اش باید چف نموده سرش را زیر انداخته از کوچه عبور میکرد. تقریبا همه میگفتند که صدای دایره و دوتار همیشه از میان خانه باغ شنیده میشود و اجنه آنجا بزم رقص و موسیقی دارند.
از همه زیادتر عبدل و سراج الدین پسر اش زیادتر تبلیغ میکردند و مردم روستا را از نزدیکی به این باغ منع مینمودند.
یکروز در روستا جوانی را آوردند که بکلی از حال رفته رنگش زرد و لباسش اش تر و گل مال بود. میگفتند او از روستای بالای است و او هنگام عبور از سمت جنوب باغ کهنه مورد هجوم اجنه قرار گرفته و در زمین شالیزار افتاده و از حال رفته است.
باغ کهنه دیگر مشکل بزرگ روستای ما شده بود. داستانهای هولناکی هر روز درباره آن زبان به زبان میگشت.
عبدالرحمن پسر رحیم یکروز برایم گفت من صبح وقت دیدم که عبدل خان با چند تا زن چادری دار و دو مرد دیگر از سمت شمال باغ به داخل آن رفته و گم شدند. هر چه انتظار کشیدم که ببینم چه میشود آب از اب نجنبید و خیال کردم اجنه ها به صورت آنان در آمده اند. آنجا بودم و گوش دادم لحظۀ بعد صدای دایره بلند شد .
عبدل خان یکی از متنفذین روستای ما بود. دو زن داشت و یازده پسر و دختر. آدم چاق و قد بلندی بود. همیشه لباس خاکستری و با آبی کمال میپوشید و لنگی قناویز بر سر داشت و در قسمت جنوبی روستای ما خانۀ داشت که از همه خانه های بزرگتر و مجلل تر بود. کسی نمی فهمید که روزگارش را از کدام راه میچلاند. کارش این بود که عصر ها قبل از نماز میامد و در کوچۀ پهلوی مسجد مینشست و آنگاه چند تای دیگر به دور اش جمع شده و او در بارۀ هر چه میخواست گپ میزد:
ــ خداوند فرموده است… دیروز در روستای بالا یک نفر را در حالت تجاوز به ناموس فلانی گیر کردند… در شهر امروز جار میزدند که روز جمعه یک فاسق را دُره میزنند… هرکس که گپ هایش را میشنید سرش را به نمونۀ استغفار تکان داده لاهول بالله میگفت.
برای عبدالرحمن که همسن و همبازی ام گفتم:
ــ گپ بین ما و تو باشد. فردا میبینیم که چه میشود.
در سمت شمال کوچۀ تنگ و طویلی بود که درب دوم خانه عبدل خان و پسر خوانده اش که شاید چند سالی از او کوچکتر بود باز میشد. این کوچه قراریکه خودش ادعا داشت تنها ملکیت او بود که از میان زمین های میراثی اش عبور میکرد . روبروی آن درخت کهن شاتوتی قرار داشت و فردای آن ما روی شاخه های آن منتظر فرصت نشستیم. این کوچه هم مثل همان باغ کهنه تقریبا وحشت انگیز بود و کسی غیر اولادۀ عبدل خان از آن عبور نمیکردند و دروازه اصلی خانه اش از میان روستا و کنار نهرآب باز میشد و همیشه صدای پارس چند تا سگ جنگی از درون خانه بلند بود ولی او مالهایش را همیشه از آن کوچه به روی زمین هایش میبرد.
چند ساعتی شاید گذشت ابتدا عبدل خان میان کوچه امده و نظری انداخت .بعد از آن یک زن چادری پوش بیرون شده و به سمت ما آمد. دیری نگذشت که عبدل خان با دو نفر دیگر و یک زن چادری دار از خانه اش بیرون شدند و در حالیکه میگفتند و میخندیدند به سمت ما آمدند. چند لحظه بعد این دو زن و مرد از مقابل ما گذشته و از سمت شمال باغ کهنه داخل آن شده و یکراست درون قلعه رفتند.
به عبدالرحمن گفتم:
ــ بیا برویم و به بینیم چه گپ است. اما او با ورخطایی گفت:
ــ اجل ات گرفته! مسخرگی نیست… گفتم:
ــ تو که دیدی عبدل خان بود و رفیق اش… ولی او گفت:
ــ دیشب این مسله را به پدرم گفتم. او گفت اجنه میتواند خود را به هر شکلی در آورد. خلاصه اینکه حوصله نکردیم که به طرف باغ کهنه برویم.
عصر همان روز به درب مسجد ایستادم. عبدل خان با همان لباسی که اورا صبح دیده بودم خرامان خرامان بسوی مسجد میآمد.
شب به پدرم قضیه را گفتم… او اول چیزی نگفت اما بعد از ساعتی شنیدم که به مادرم میگفت تا مرا نصیحت کند که از تعقیب مردم دست بردارم.
شاید دو ماه از میان گذشت و اواخر تابستان بود که یک روز از کوچه سمت جنوب باغ کهنه میگذشتم. صدای دایره و آواز یک زن را شنیدم. قد بلندک کرده و از بقایای دیوار باغ کهنه به طرف قلعه نظر انداختم. از روی بام منزل اول قلعه زنی که لباس الوانی پوشیده بود به سویم نگاهی کرد و گم شد لحظۀ بعد صدای دایره و آواز خواندن هم خاموش شد. سرم را خم انداخته و به راهم ادامه دادم. نمیدانم چرا یکبار دیگر باز قد بلندک نموده و به طرف قلعه نظر انداختم. این بار دو نفر زن را دیدم که به طرفم با خشم نگاه میکردند. همانجا ایستاده و تماشا کردم. یکبار غیب شدند اما طولی نکشید که از سوی قلعه بارانی از سنگ و کلوخ بسویم پرتاب شد. و صداهای شبه صدای بوم و شغال بگوشم آمد. اینبار به عقب ام بر گشته فرار کردم.
دیگر راجع به باغ کهنه بکسی چیزی نگفتم و یقین ام شد که شاید مردم راست میگویند و اینجا پاتوق اجنه هاست.
یکسال بعد در روستای ما اتفاق عجیبی روی داد. صبح وقت چهار نفر عسکر به روستا آمدند و با ارباب بعیدالله به سمت باغ کهنه رفتند . من عبدالرحمن هم به دنبال شان رفتیم. این عسکر ها یکراست درون باغ رفته وبه قلعه داخل شدند. لحظه چند دیدم که یک قالین و چند تا دوشک، یک دایره را بیرون کردند و به دنبال آن نعش یک زن را روی چهار پایی بیرون آوردند.
همان روز عصر بر درب مسجد میگفتند عبدال خان و پسر خوانده اش را دولت به جرم کشتن این زن توقیف کرده اند.
نعمت الله ترکانی
16 حمل 1389
April 6th, 2010 at 10:35 pm
استاد عزیز سلام!
وقتی آغاز داستان را خواندم و با واژه ی „جن“ برخورد کردم، تکان شدیدی خوردم و سخت ترسیدم و برای لحظه ای با خود گفتم بیا امشب از خواندن این داستان منصرف شو، بهتر این است که فردا بخوانیش تا درست خوابم ببرد. ههه شوخی کردم.
همانطوریکه اشعار زیبا و مقالات ادبی شما از ارزش خاص اجتماعی برخوردار است، داستانهای شما نیز از فصاحت، رسایی و گیرایی و از همه مهمتر انتخاب سوژه برای داستان هایت ، قابل قدر است که امیدوارم قلم رسای تان همیشه نویسا باشد و از گزند حوادث در امان باشید!
ارادتمند؛ سائس
راستی با تازه غزل حماسی بروزم و منتظر نقد و نظر ارزشمند شما هستم.
April 7th, 2010 at 6:53 am
دوست عزيزم سلام، خسته نباشي.
اميدوارم حالت خوب باشه.
بازم عيدو بهت تبريك ميگم.
انشالله كه سال خوبي داشته باشي.
كنار خونواده گلت.
و به تمام آرزوهاي كوچيك و بزرگت برسي.
من آپ كردم. خيلي خوشحال ميشم اگه بياي و نظر پرمهرتو برام ثبت كني.
منتظر حضورت هستم.
اميدوارم هميشه شاد و سلامت باشي.
خدا يار و نگهدارت باشه.
[گل]
April 8th, 2010 at 7:27 am
سلام پدر محترم و بزرگوار!
داستانی خوبی بود خواندم و خوشم آمد از همان حقایق جامعه منشا گرفته بود راستی هم بسیاری ها به همین نام جن و پری و یا اینکه اینجا زیارت معتبری است مردم با احساس مارا فریب داده و مقاصد شوم خود شان را به پیش برده اند
نویسا و ایماندار میخواهم تان
سعادتمند باشید
April 8th, 2010 at 9:18 pm
درود بر شما
این مسئله جن هم از جمله موضوعهای غیر قابل اثباته..
جایی در اوستا از موجوداتی به نام „جینی“ یاد شده است که برخی آن را همان جن دانسته اند اما جلیل دوستخواه تا آنجا که یادم است آن را نوعی بیماری یا میکروب دانسته بود.. خلاصه اینکه مردم ما تا هر چیزی میبینند سریع آن را به جن و .. ربط میدهند.
راستی
با مقاله ای درباره بم به روزم
April 8th, 2010 at 11:06 pm
سلام
معلوم می شود که این جن ها شاعران خوبی نبوده اند چون وزن شعر شان خراب شده است.
نمی دانم بعد از این واقعه آیا ترس مردم از این قلعه کمتر شده بود یا خیر؟ از آنجاییکه ما مردم خود را می شناسیم فکر کنم که جواب این سوال منفی باشد.
April 9th, 2010 at 10:23 am
سلام استاد عزیز
امیدوارم سالم وتندرست باشید
تندرستی شما آرزوی من است
مداد نصف ونیمه منتظر نظر شماست
ارادتمند
رضا
April 9th, 2010 at 4:44 pm
سلام
سال نو بر شما مبارک
داستان زیبا جذابی بود از همان کلمه ی اول تا آخر داستان را یک نفس خواندم و لذت بردم. قبلن داستانهای واقعی از اجنه شنیده بودم…
ولی داستان شما از دیدگاهی دیگر بود
پایدار باشید
آپم و منتظر نظر شما
April 9th, 2010 at 8:24 pm
درود
سپاس بابت پیشنهاد خوبتان، گمان کنم بتوانم در خرداد ماه روی موضوع شهر ری کار کنم.مقاله بم را هم ویرایش کردم و غلطهای املایی را درست کردم باز هم سپاس برای دقت بالای شما و گوشزدتان
April 10th, 2010 at 5:10 am
نعمت الله عزیز! ممنونم از لطف و مهربانی ات. باغ متروکه است واقعا خواندنی بود، لذت بردم…………..راستی سلام!
April 10th, 2010 at 3:12 pm
سلام استاد خوب هستید ؟ الهی شکر ، قصه را خوندم اول ترسدم بعد شکر که با خیر تمام شد ، صد ها از این گونه قصه ها در هر کوچه و برزن کشور رنجور ما به اشکال مختلف بمیان آمده و سال ها نقل مجلس ها بوده است که این هم آثار شصت استعمار و نادانی ملت ماست ، به هر حال امیدوارم که شاد و تندرست باشید.
April 10th, 2010 at 9:52 pm
جناب ترکانی یاهمان (جهان مهر هروی )که اگر استعاره هم بود بسیار دلنشین بود… نمیدانم چرا از این حقیر رنجیده خاطر شده ای که سری نمیزنی به هر صورت من گهگاهی می آیم تا از در افشانی هایت جان بگیرم .
دوست عزیز رضوی!
متأسفانه و یبلاک شما با این آدرس باز نشد. سلامتی شما را میخواهم.
April 11th, 2010 at 10:02 am
سلام با چند نکته
طرح نه سم صحی داستان است.
جنی = مفرد جن
جن = جمع جنی
اجنه = در فارسی غلط به کار می رود .اجنه جمع جنین است
جنیات = غلط است. جمع جنی نیست.
.
موفق باشید
April 11th, 2010 at 8:02 pm
جناب استاد سلام !!
از اینکه دیرتر سراغ نوشته های زیباتان آمدم ببخشید … دغدغه های روزانه مجالم نمیدهد …
داستان را خواندم و لذت بردم…
روزهای خوب و خوشی را در کنار فامیل محترم برایتان استدعا دارم …
تا درود …..
April 12th, 2010 at 12:15 pm
سلام بر شما محترم ترکانی گرامی
داستانهای زیبای شما را هر گاهیکه سر می زنم میخوانم خیلی جالب و دلچسپ است قلم تانرا رساتر خواهانم .
April 13th, 2010 at 7:24 pm
سلام به استاد عزیزم که همیشه با داستان ها و شعر های زیبایتان آدم رو شوکه می کنه ایشاله که همیشه سلامت و پایدار باشی .از خواندن داستانت لذت بردم.
April 14th, 2010 at 8:51 am
استاد عزیز و مهربان سلام
خیلی معذرت میخواهم که در آمدن تأخیر صورت گرفت
داستان نهایت جالب و مملو از حقایق جامعه امروزی ما بود
همینگونه عبدل خانها از گرده ی مردم فقیر و مسکین ما نان ربوده اند و حال هم در لباس های مختلف با شعار های مختلف بر ملت حکم میرانند
شاد و سرفراز باشید
April 15th, 2010 at 2:54 pm
سلام و درود تقدیمتان
استاد من هم چند تا موضوع خیلی جالب در مورد این جن ها، دارم؛ حتما می نویسم.
شاد باشید و سلامت
April 16th, 2010 at 6:17 pm
درود بر جناب ترکانی عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشد.
حکایت های شما همیشه خواندنی است.
وبلاگ ادبی طرفه بروز شد.با یک داستان طنز و چند نکته ی نگارشی منتظرم
[گل]
April 16th, 2010 at 8:58 pm
درود استاد ارجمند و عزیزم،
هر روز که به وبلاگ تان می آیم دست پر بر می گردم. از داشتن تا شادم.
شهرتاش هم به روز است و منتظر نظر تان استم.
April 17th, 2010 at 4:48 pm
سلام استاد خوب هستید ؟ اول اینکه غم و افسردگی از بر تان دور باد. در ثانی ، بنده هیچ وقت یکه خور نبوده ام دوست دارم اگر چیزی باشه با دوستان یکجا بخوریم این بهتره . موفق باشید.
April 17th, 2010 at 5:49 pm
درود
با مقاله ای دیگر به نام „حافظ مهرین سخن“ به روزم
April 18th, 2010 at 11:19 pm
سلام دوست عزیز تر کانی مهر بان!
از اجنه دنواندم که شما نوشتید وبیاد جنگیر های هرات وزمان کودکی هایم شدم و بعد با شعری از دکتور سیمن بهبهانی که:
گماک کودکی ام کو چو آب وایینه صاف
قبول قصه ای شهزاد گان ودیوان را
به مرگ با ور خود میخورم قسم که هنوز
یقین نداشته حتی وجود انسان را
همی بدان تو که از پشت پرده دست کسی
برقص آورد این سایه های بیجان را
ویا بر استناد این دو بیت زیبا که:
دیو با مردم نیا میزد مترس
بل بترس از آدمان دیوسار
زیباست که در مقطع این داستان هیجان انگیز جهره ای انسان در لباس جن در وجود عیدل خان وپسر خوانده اش برای مردم خوش باور قر یه علنا افشا میشود. شاد وصحامکندتان خواستارم عرض ارادت ظریفی
April 20th, 2010 at 6:12 am
سلام استاد عزیزم داستان باغ کهنه را ذخیره کردم تا در فرصتی مناسب به خوانش بنشینم
به امید دیدار