زندگی خون و آتش… دیگر هیچ
تقدیم به : قادر مرادی نویسنده درد ها و رنج های بیکران مردم ما
کتابی را از یک دوست دریافت کردم. با حجمی کم و درد های فراوان… از سرخوردگی های روح انسان، از راز های درونی آدم، از خوبی ها و زشتی ها دنیای ما. در صفحه آخر این کتاب برایم نوشته بود… این کتاب را نفرستادم که آنرا بخوانی بهتر است آنرا در الماری کتاب هایت برای همیشه بگذاری! این یعنی چه؟ خیال کردم مرا به بی عرضه گی متهم ساخته است و از همین سبب هم که بود از فردا صبح زمانی که بکار میرفتم در میان بس و قطار از صفحۀ اول آن شروع کردم به خواندن.
مردی از یک شعر و یک آواز ملهم است. فردی از یک غزل و صدای خواننده ای آن او را در بحری بیکران از اندیشه غرق میکند. به همه چیزی میاندیشد. از ماورای هستی گرفته تا عشق، کائینات، خدا،انسانها، دلخوشکنک های زندگی، پدر مادر، برادر و خواهر، همسایه و هموطن، جنگ وصلح، باران، درخت و سبزه، بهار و خزان و خلاصه با یک طیفی از بهترین پدیده های زندگی روبرو میشوم که تا حالا با آنها بیگانه بودم.
میخوانم و میخوانم که این داستان پایان یابد ولی در آخر میبینم که راوی به ریش من و همه میخندد و گویا او علیه همه نقطه های پایانی به جدال بر خاسته است. بلی رنج و درد انسان که نقطۀ پایانی ندارد و اگر به پایان میرسد آن نقطه مرگ است. همه چیز با مرگ محو میشود. خواهشات نفسانی، زمان، مکان، خورد و خوراک، نا متناهی های فکر و بالاخره نام و نشان.
دو روز را صرف خواندن این رومان میکنم. شب لحظۀ که میخوابم و افکارم را در چوکات بستر گرم جمع میکنم یادم میآید که بیست سال پیش راوی این داستان را ملاقات کرده بودم و شاید اضافتر از یک ماه با او دوست و رفیق بودم. خانه ما و خانه او مثل یک نقطۀ نیرنکی در سمت شمال یک جادۀ عریض قرار داشت که در دو طرف ما تا حال کسی چیزی اباد نکرده بود. او همسایۀ ما بود. او صاحب منصب نظامی بود و رتبه اش تقاضا میکرد تا دیکران به او به چشم یک آدم کوچک ننگرند. بر علاوه درست مثل قهرمان این رومان از افکار و احساسات عجیبی برخوردار بود. بیادم میآید که پس از یک هفته نشیمن به خانۀ نو ما؛ یکروز اوایل بهار او را در کوچۀ مان ملاقات کردم. آدم قد دراز و لاغر اندامی بود و لباس های سپید گشادی را پوشیده و دست یک دخترک چهار و سه ساله را در دست داشت و به نقطۀ موهومی خیره مانده و به کودک چیزی میگفت. لحظۀ بعد که متوجه ام شد سرش را به علامت سلام تکان داد و من جوابش را با خندۀ دادم. نزدیکم آمده پرسید؟
ــ شما اینجا تازه آمده اید؟ جواب دادم:
ــ بلی!
با خنده ای گفت خدا کند که به شما خوش بگذرد و از دست ما به عذاب نشوید… از طرز گفتارش چیزی نفهمیدم و با تکرار چند افاده موضوع را دور دادم. یکبار بیادم آمد که شاید هدف او از صدای هارمونیه و آواز بلندی است که درین چند شب تا نا وقتها بر میخیزد و میخواند اگر دستم رسد با چرخ گردون… آنروز او بسیار گپ زد. یعنی هم میپرسید و هم از خودش میگفت:
ــ شما اهل کدام ولایت هستید… زن دارید؟ چند طفل دارید؟ چه کار میکنید؟… من صاحب منصب نظامی ام از همان های که تحصیلات اکادمیک نظامی دارند… این خانه را ده سال میشود ساخته ام… سه دختر و یک پسر دارم… کارم غالبا در جبهات جنگ است. مادرم با من زندگی میکند… و خلاصه ساعتی آنقدر پُر گفت که حوصله ام سر رفته و خواندن نماز را بهانه ساخته به خانه ام رفتم.
چند روز بعد باز او را دیدم و اینبار با لباس نظامی و روی هر دو طرف شانه هایش را یک ستاره و یک الف زینت میداد. وقتی مرا دید نزدیک آمده و با خوشروی سلام داد و بعد از من خواست تا با او به خانه اش بروم. من هم قبول کردم. خانه اش در دو سمت شمال و جنوب آبادی داشت و میان خانه چند درخت سیب و مقداری سبزه بشکل باغچه های مربع شکلی ساخته شده بود. در سمت شمال از میان یک دهلیز عبور نموده و داخل یک اتاق شدیم. اتاق بوی دود تنباکو میداد ولی قالین و اثاثیۀ منظمی داشت. در یک گوشۀ اتاق یک هارمونیه و یک دایره روی یک میز قرار گرفته بود. همینکه روی دوشک نشستم صدا زد:
ــ حسینه چای . و همین کلمه و بعد روبرویم نشسته گفت:
ــ میدانم که عزت مهمان مردم ما چای است و چلم و به تعقیب آن قطی سگرت را از جیبش در آورده و به سمت من دراز کرد. گفتم عادت ندارم و او یک دانۀ آنرا روشن کرد و دود آنرا چنان در حلقومش فرو میبرد که خیال میکردم این دود سگرت از شهد شیرینتر است. بعد از رد و بدل کردن تعارفات معمول گفت:
ــ من عادت دارم که هر شب هارمونیه بنوازم و از همین سبب همسایۀ قبلی ما از من خیلی بد بُر بود و مرا کافر ودهری میخواند. من میتوانستم با او دشمنی کنم اما ترجیع دادم که او را حق بجانب بدانم. شاید خوابش نمیبرد. شاید یکی از متعصبین مذهبی بود. شاید خودش را میساخت و با آنکه الف قالبی به جگر اش نبود و فکر میکرد از دماغ فیل افتاده… بلاخره ازین خانه بدون خدا حافظی با ما رفت… بجوابش گفتم:
ــ خوب ما که از آواز هارمونیۀ شما لذت میبریم… از خوشحالی یکبار نیم خیز شده و گفت:
ــ مه بدون موسیقی و شراب زندگی کرده نمیتوانم. در همین وقت مثلیکه پی گفته اش افتاده باشد پرسید:
ــ استاد نظر شما در بارۀ شراب چیست؟ جواب دادم:
ــ والله من تا حالا نخورده ام و طوریکه در متون زبان و احکام دینی خوانده ام یکی خوبش میگوید و یکی بد اش و نمیدانم چرا؟ با خنده گفت:
ــ من مجبورم چارۀ نیست دوسال در میان دشت خیمه افراشته بودیم و به چهار طرف متوجه بودیم که دشمن از کجا میاید. گرمی، سردی، گذشت زمان، یاد دوستان، زن و فرزند را درین گونه مواقع با شراب تنهی میشود فراموش کرد. از چرس بدم میآید چرسی ها آدم های ترسو و جبون اند ترجیع دادم تا شراب بنوشم. وقتی شراب مینوشی فکر ات به چیز های متمرکز میشود که میشود به آن دست یافت. جرئت ات زیاد میشود، خواب ات طبق میل ات میآید. چرسی ها مرغ میشوند و از زندگی لذت نمیبرند عمر کوتاه دارند میترسند از اینکه کسی آنانرا نابود کند… متوجه هستید که چه میگویم؟ خنده نکنید اگر میگویم به این چیزها عقیده دارم. به خودم، به نظام، به جنگهای که میکنم و به رتبۀ نظامی ام اینها همه چیز های اند که خودم را به آن خوش میسازم خود من هستم و افکار پریشان زندگی که به توتی نمیارزد. ولی باید مثل توتۀ الماس آنرا نگهداشت و بعد از قهقه خندیدن گفت:
ــ شاید روزی بیاید که شش مرمی را مصرف نموده هم خودم را هم اولاد ها و خانم ام را نابود کنم. وقتی این جمله از دهنش بیرون میشد خیال میکردم با یک دیوانه بر خورده ام صدایش میلرزید و میخواست فلسفۀ مزخرفی را به خوردم بدهد:
ــ بلی بهتر نباشی تا اسیر دشمن شوی و جور زندگی را پس از یکعمر شجاعت تجربه کنی..جوابی نداشتم که بدهم و خاموش ماندم. دحترک ده الی یازده ساله اش چای آورد و او همچنان گپ میزد…
ــ گاهی با خودم فکر میکنم زندگی یعنی خون و اتش و دیگر هیچ… وقتی این کلمات را به زبان میراند میدیدم که لب هایش اهتزاز مضاعفی داشت و چشم هایش تنگ شده و چهره اش غم انگیز مینمود. نخواستم گفتارش را قطع کرده بگویم کاملا اشتباه است. زندگی یعنی عشق، ارزو و تلاش است… اما لحظه بعد خودش گفت:
ــ پدرم دهقان بود. کارو بارش با یک قطعۀ زمین و رویاندن گیاه سر و کارش بود با گندم، جواری، رشقه، شبدر، درخت و میوه… اما من دیگر راه او را ناچار تعقیب نمیکنم. پاسخ دادم:
ــ به نظر تو کدام یکی بهتر است. در حالیکه ته سیگارش را میان خاکستردانی خاموش میکرد با لکنت زبان گفت:
ــ زمانه تغییر خورده است. من دیگر نمیتوانم کار های پدرم را تعقیب کنم. پدرم مذهبی بود، پدرم متعصب بود، پدرم غیر از خانه و زمین ها و مسجد قریه اش دیگر چیزی را نمیشناخت ولی من که مجبورم با هزاران پدیده های نو که زندگی ما را پیشمیبرد بسازم و بعد در حالیکه پلک هایش را سخت به هم میچسپاند ادامه داد:
مرا تربیه کرده اند شاید برای کشتن آدم ها… برای کشتن پدرم، مادرم و دیگران و این کار را من مثل یک ماشین جنگی ادامه میدهم. چند ماه قبل زمانیکه در جبهه بودم اشرار ما را مورد حمله قرار دادند.دوستم را کشتند و راکت به قرار گاه ما پرتاب کردند. من هم سپاهیان ام را دستور دادم که بروید هر جنبده ای را که دیدید فیر کنید. شانزده نفر را کشتیم. همگی شان اشرار بودند. سگرت دیگری روش کرد و در حالیکه دود آنرا با لذت عجیبی میمکید ادامه داد:
ــ استاد چه میکردیم! اگر دست بکار نمیشدیم همه ما را میکشتند. اما اعتراف میکنم که از آتش و خون خسته شده ام و از همین رو وقتی از جبهه میآیم من هستم و همین هارمونیه ام و رنج دلم را گل میکنم. وقتی انگشتانم روی پرده های آن میلغزد دنیا در نظرم شکل دیگری میگیرد. خیال میکنم سبزه ها در حالت رستن اند، فکر میکنم باران بهاری نم نم میبارد و دنیا پر از گلهای شقایق، مرسل و ارغوان میشود و گاهی در امواج دلانگیز پرده های هارمونیه میمیرم و زنده میشوم… و بعد ادامه داد شما حق دارید از من بیزار باشید و گفتار ناخوش آیندم لذت نبرید ولی من که به آن احتیاج دارم مثل غذا، مثل آب و مثل لباس… چیزی نگفتم و او لحظۀ خاموش شد. این خاموشی تا لحظۀ ادامه یافت که صدای خانمش از پشت دروازه بلند شد و گویا از او میخواست تا بخانۀ دیگر رفته جواب تیلفون دوستش را بدهد و او با معذرت مرا ترک کرد. وقتی او رفت من با خیال راحت گوشه های اتاق او را از نظر گذشتاندم. در سمت شرق اتاق تصویر مردی را دیدم که لنگی سپیدی به سرداشت و ریش اش جو . گندم مینمود و خیال میکردی اندوه عجیبی او را فرا گرفته است. دور تر از درون شیشه های یک الماری چند جلد کتاب پهلوی هم چیده شده و روی یکی از آنان نوشته شده بود دوبیتی های بابا طاهر عریان. روی دیگرش نوشته شده بود تاکتیک در محاربات و جبهه های جنگ. یک تختۀ شطرج که خانه های مربع شکل سیاه و سپید آن در اثر استفادۀ زیاد رنگ باخته بود درون الماری را زینت میداد.. چند بوتل خالی و چند تا گیلاس و گل های پلاستیکی به نظم خاصی در الماری چیده شده بود. چند دقیقه نگذشت که دوباره برگشت و اینبار با خندۀ گفت:
ــ به بخشید من همین حالا باید بروم و شاید فردا اگر وقت داشتید ما باز با هم صحبت میکنیم و مرا تا درب خانه اش مشایعت کرد.
***
یکماه دیگر او را ندیدم. طی اینمدت یکروز از زبان کودکش شنیدم که زخمی شده و در بیمارستان بستری است. فردا به عیادتش رفتم. یک مرمی از پهلوی شاهرگ گردن اش گذشته بود و پس از عمل نمیتوانست گردن اش را به هر طرف بگرداند. دیگر نمیخندید و زیاد گپ نمیزد و فقط این چند جمله را به زحمت اداء کرد:
ــ از خانواده ام با بزرگواری با خبر باشید. من حماقت کردم و دشمن را کوچک فکر کردم. خوب هر چه بود از دست خودم بود…
آنروز وقتی از بیمارستان بیرون میشدم با خودم فکر میکردم. آدمیزاد نمیداند چه به سرش میآید و ارزو دارد تا میتواند خودش را با افکار و دلخوشکنک های زندگی قناعت دهد. چرا او میخواست همه چیز را از خودش بداند در حالیکه یکماه قبل هر چیز را خارج از دایرۀ عقلانیت میسنجید… من روزی خودم را و خانواده ام را خواهم کشت. آنروز چه روزی بود و او به این روز چگونه فکر میکرد. مرا تربیه کرده اند که بکشم. پدرم را مادرم را و همه را؛ زیرا اگر نکشم زنده نمیمانم. و افکاری ازین قبیل..
هفتۀ بعد صدای آه و نالۀ زنان از درون خانه اش جای آواز هارمونیه را گرفته بود. مرده اش را از بیمارستان آوردند و در همان اتاقی که من چند بار با او صحبت کرده بودم گذاشتند. متوجه شدم که دیگر نه از هارمونیه اثری بود نه از شطرنج و نه از کتابهای او. روی الماری را با پردۀ سپیدی پوشانده و تنها لباس های نظامی او را با یک کوتبند روی دیوار اویخته بودند که روی شانۀ آنرا یک ستاره و یک الف زینت میداد.
جهانمهر هروی
۱۴ اپریل ۲۰۰۹
سلام ودرود به شما محترم هروی:
استعداد عالی شما را می ستایم مدت هاست که به وب شما سر نزده بودم اما خبری گرفتم تا از سروده های ناب تان بخوانم و کسب فیض کنم اما به داستان دلچسب شما روبرو شدم واقعن زیبا مینوسید تا آخر با دلچسپی نوشته هارا خواندم آنقدر سر گرم شدم که وقت غذا را فراموش کردم قلم رسا و لحظه های خوش تمنا میکنم .
سلام استاد!
من هم گفته شما را در مورد زندگی تایید میکنم که زندگی یعنی عشق. آرزو و تلاش است.
مطلب عالی تان را خواندم.
خدا روح آن مرد را شاد داشته باشد
با سلام مجدد !
نمیدانم که این داستان خیالی بود یا یک واقعیت, ولی واقعیتی تلخیست از سرگذشت هزاران انسان سرزمین ما.
شاید هم سر و کار داشتن با سلاح و جنگ و نبرد و کشتن وبستن در انسان دنیای دیگری ایجاد میکند. و راستی هم با جنگ و جبهه ،زندگی را صرف در آتش خون میتوان دید نه در سکوت و آرامش.
بهر حالت غم انگیز بود.
شاد و خرم باشید استاد گرامی
سلام
گاهی زندگی چنین است، بهتر است بگوییم اکثراً چنین است، شاید هم اگر بیشتر بدبین باشیم بگوییم همیشه چنین است.
خوشبین بمانید.
سلام استادگرامی
به امید موفقیت بهتر وبیشتر شما
ویب زیباوپرمحتوای شما را خواندم
ازمفاهیم آن مستفیدشدم
عمرطویل برای شما مسئلت دارم
سبزباشید
سلام استاد
زندگی لبخند است روی لبهای نسیم
روی دستان پر از عاطفه یاس سپید
زندگی عطر خوش یاد خداست
هر که این نکته نداند ز صف عشق جداست
سلام استاد عزیز
داستانتان خیلی زیبا بود وتامل برانگیز .. خدایش رحمتش کند
„یاسمنم بهارم
امیدروزگارم
نروتواز کنارم
قسمت ماهمینه
خداخودش کریمه“
تورا چشم در راهم
ارادتمند رضا
سلام به استاد عزیزم!
استاد باور کنید آنقدر زیبا و پر احساس نوشته بودید که دعا کردم ای کاش من هم سر سوزنی ازاین همه تبحر شما ر ا در نویسندگی می داشتم.
همیشه شاد باشیدو آرام
درود بر هروی عزیز .
اگر این داستان واقعی باشد بایست گفت :
مردم همانگونه زنده گی میکنند که فکر می کنند .
راستش قواعد داستان نویسی درین نوشته خوب رعایت شده و بایست گفت ، زیبا مینویسید . ستاره و الف را میشود ، ستاره و پلیت خواند . مانند ضابط یک پلیته و دو پلیته .
زمانی داستان می نوشتم و از کوتاه نویسان ، سبک « گی دو موپاسان » را تقلید می کردم که هرگز نتوانستم مانند « گردنبند » و « آخرین برگ » بنویسم . خوب شد همه نوشته هایم قبل از نشر در تاراج بزرگ شهر، تاراج شد . کتاب « هنر داستان نویسی » از ابراهیم یونسی را بار ها خواندم ، تا از هنر « کشش و انتظار » در داستان باخبر گردیدم . همین سبب شد که « صد سال تنهایی » گابریل گارسیا مارکیز را چندین بار خواندم و هربار حظ بردم . بحران از پس بحران که نفس را در سینه حبس میکند . مواد و مصالۀ هر اپیزود چنان قوی ساخته شده که میتواند هر قدر بکشی دوام میآورد ولی مارکیز فورا بحران را به اوجش میبرد و بدون مؤخره ختم میکند و بحران دیگری را آغاز میدارد . « جان اشتاین بک » اکثر داستان هایش را بدون مؤخره و با اپیزود های زیاد مینویسد ، مانند « موشها و آدم ها » لاکن هیچ یک آثارش به نوشته های گارسیا مارکیز نمی رسد . حیف که این هفته شنیدم که مارکز دیگر نمی نویسد .
نمیدانم اینها را چرا نوشتم ؟ شاید بخاطر علاقۀ مفرطی که به داستان های کوتاه و رمان های بلند دارم . از ریالیزم بالزاک لذت میبرم و « زنبق دره » را هرکجا با خودم داشتم .
نویسنده معلم اجتماع است . بایست چیزی به دیگران بدهد . بیاموزاند ، تربیت کند ، آنجا که بایست آرامش بخشد و در موقع لزوم برانگیزاند و بشوراند .و …
راستی از حضور و پیامهای پر مهر شما سپاسگذارم عزیز .
با محبت .
آقای هروی
از محبت تان ممنون…
پرنت گرفتم …امشب می خوانمش..
زنده باشید…
سلام پدر بزرگوار!
از ابراز نظر تان خیلی ها ممنون شدم . از اینکه از من یادی نموده اید جهانی سپاس.
از اینکه داستانم را خوش کرده اید بسیار خوشحال شدم.
داستان زندگی خون و آتش را خواندم زیبا بود . عمیق خواندم تا چیزی های بیاموزم.
غزل زیبا و اشعار که برای ستاره اچکزی نوشته بود همه زیبا و پر درد بودند. عمر طویل و ایمان کامل برایتان میخواهم.
شادمان باشید
استاد بزرگوار سلام
خیلی وقتا غیر حاضر انترنیت بودم
باداستان کوتاه تازه ای به روزم
تشکر
حصیف
سلام به هروی بزرگ نویس. همینکه به پایان داستان رسیدم به اسم شما برخوردم نویسنده هروی تعجب نموده باز نگری نمودم ولی من به فکر اینکه کتاب با ارزش چندین بار صاحب جاءیزه ها شده باشد به خوانش گرفتم بعدان هزاران بار تحسین و آفرینی را به شما هدیه فرستادم واقعان قابل افتخار ما هستید برادر.
دخترم !
کفش هایت را برف کوچ پیر به کوه ها داد
پاهای برهنه ات را چین بسته کن
تا راه های یخ بسته ی سالنگ را تحمل کنی
بدو موهایت را رها کن
و روسری ات را به دست باد هدیه کن
تا باد های صدو بیست روز هرات
هرچه دلش خاست بکند …
و مرد هارا در تن ات رها کن
بگذار سینه هایت را با دندان هاشان شیار کنند
و در بطن ات یکتا کودک مشترک را به یادرگاری
بگذارند .
من که زادم به چهره ادم بود
اینکه خویی ز آدمی کم بود
اینهمه دیو را نه من زادم
عندلیبان خوش سخن زادم
اینهمه دیو شد که دشمن من
نه ز دامن بود نه گلشن من
مگرش زاده ام برای همین
که چو دشمن مرا بود به کمین؟؟؟؟
فراق
روز و شب اندر غم آبــــــاد فراق
زار می نالـــــــــم ز بیـــداد فراق
تا که پامالم کند چون خاروخس
میبرد هر سو مرا بــــاد فـراق
دوست ارجمندسلام !نمک با نوشته احوال شخصیه شیعیان از واقعیت تا شعار میزبان شما است
سلام پدر جانم ………..
زیبا بود
ما فقط مشق نوشتیم از عشق
ما فقط رنج کشیدیم اروم
استاد عزیز سلام!
اول ااینکه از دیر امدنم معذورم بدار و ثانیاً داستانی بی نهایت زیبا و پر سوز و گدازی بود. راستش هرچند شاید این داستان تخیلی باشد، ولی حقیقت همین است که امروز ما به صد ها نفر شاهد همچون حوادث ناگوار و رقت انگیز داریم که در طول همین دو دهه گذشته بالای ما مردم امده است. به هر حال استاد محترم اندیشۀ توانای شما را ستوده برایت موفقیت بیشتر و صحتمندی کامل از بارگاه ایزدی تمنا دارم. شاد و کامگار زی مهربانم. دوست دارم.
راستی حدیث عشق نیز با اشعار تازه ای منتظر شماست.
ارادتمند؛ سائس
سلام بر استاد هروی بزرگ وار
این داستان چنان خوب تحریر شده است که در هنگام خوانش فکر کردم خودم همان جا حضور دارم خداوند هرچه استعداد هست به شما هدیه کرده .
سلامتی همراه تان .
با سلام!
استاد گرامی من کوچکتر از ان هستم که بخواهم اظهار نظری بکنم ولی این را باید گفت که نوشته هایتان انقدر رسا هست که با خواندنش میتوان تصاویر را به وضوح در ذهن خود پروراند و این جای قدردانی دارد.
سلام دوستان گرامی
به فضل و توفیقات الهی توانستم تایپ شعر دوازده بندی حدیث شریف کساء علامه شهید بلخی(ره) را تمام نمایم .و از شما دعوت می نمایم به وبلاک علامه سر زده و اشعار و روضۀ صوتی ایشانرا در بارۀ حدیث شریف کسا بخوانید و بشنوید.
موفق و پیروز باشید
سلام استاد محترم !
مطلبی جالبی در زباره زندگی تاکید کردید من هم هم عقیده با شما استم ..
استاد محترم وبلاگم به روز است منتظر نظر شما محترم استم
سلام استاد گرامی
پیام تان را دریافت نمودم .چشم من هم در بارۀ موضوع شهادت علامه و دوستانشان بسیار کنجکاو می باشم. اگر انشاءالله امسال امام رضا(ع) ما را به پا بوسشان خواستند در شهر مشهد مقدس در خدمت عمه خانم ( محترمه خانم خدیجه بلخی)
می باشیم واز این فرست طلایی استفاده خواهم نمود.
اگر کدام سوال و مطلب خاصی داشتید امر بفرمایید از ایشان سوال خواهم نمود. و کوشش می نماییم همه را کتبی از ایشان در یافت نماییم.
در ضمن بنده در وبلاک علامه آدرس همۀ وبلاگهای دوستان را در وبلاگ جداگانه به نام وبلاگ دوستان علامه درج نموده ام و یک وبلاگ نو دیگر به نام اخبار و گزارشها در بارۀ علامه نیز تهیه نموده ام که کوشش دارم همۀ نوشته های دوستان را در این مجموعه جمع آوری نمایم. التماس دعا از شما و توفیق این عبادت یعنی خدمت به مردم را از خداوند منان خواستارم
با تشکر از توجه شما
موفق باشید
سلام استاد بزرگوار و گرامی!
به به احسنت و هزاران درود برشما واقعاً زیبا و قابل ستایش است
انسان را چنان بدنبال میکشاند که هنگام خوانش اختیار را از کف میرباید فکر میکنم یکی از بهترین هایتان باید باشد.در داستان نویسی مانند غزل دست بلند دارید.
استاد ارجمند!
یک سال از شروع فعالیت „آموی خروشان“ گذشت بزم درویشانه ی دارم خرسند میشوم تشریف بیاورید
… و آوارگی کاش
چرخی زیر پایم گذاشته بود
تا کوزه ای در موهایت می نهادم
تا جهان مردانه
همیشه تشنه گیسوان تو باشد
به من هم سر بزن
سلام استاد عزیز
نوشتهء زیبا و آموزنده يی بود.
شهرتاش هم به روز است.
تشکر
سلام استاد گرامی
صنمای آسمانی رو آفریدم
صنمای آسمانی من منتظر نگاه مهربان توست
ارادتمند
رضا
سلام استاد!
باز هم امدم و داستان زیبای شما را یکبار دیگر خوانده و استفاده کردم . شیوۀ نگارش شما را بی نهایت دوست دارم و از خواندن داستان های زیبای شما لذتی وافر کمایی میکنم که زبان و اندیشۀ قاصرم از تعریف و توصیف اشعار ناب و داستان های رسای شما عاجز است، می ترسم از اینکه اشتباهی را مرتکب شوم که هرگزم بخشودنی نباشد. پس برایت صحتمندی و سلامتی از بارگه ایزدی استدعا نموده، شاد و کامگارت خواهانم.
و اما „حدیث عشق“ اینبار با آخرین شعر از دفتر „سروش عشق“ و تقاریظی از شعرا و نویسنده گان محبوب کشور پیرامون آن مجموعه اشعار بروز گردیده و منتظر نقد و نظر شماست که بدون شک تقریظی از شما، باعث افتخار این حقیر خواهد شد.
ارادتمند؛ سائس
استاد عزیز سلام.
برای قادر مرادی اگر هر چه را ببخشید کم است. انسانی از تبار ظهیر فاریابی نغز پر معنی و درد همه را مینویسد. شما شاد و کامگار باشید.