• برای محمد زرگر پور عزیز شاعر هرات  باستان که گفته است:

    به سایه سار همان ناژوان دلم خوش بود

    ولی فسوس ! که با درد چوب دار شدند

    وعده میدهم عمو جان ( خاطره)

    یک منطقه شهر هرات را تا زنده ام فراموش کرده نمیتوانم « استادیوم » محلی که در مساحۀ زیادتر از بیست جریب زمین به طرح زیبایی از هفتاد سال قبل ساخته شده است. سرک ولایت از وسط آن و  شاهراه هرات تورغندی از قسمت جنوب آن به شکل یک قوس دایره عبور میکند. در اطراف سرک ها درختان ناجوی پهلوی هم قرار گرفته که سر به اسمان میسایند و قرار گفتۀ پدرم در زمان نایب سالار   عبدالله خان طرحریزی شده بود. در گوشۀ سمت شرقی آن استودیوم شهر قرار دارد که گنجایش هزاران نفر را دارد و اطراف این استادیوم هم با ناجو های سر بفلک کشیده احاطه گردیده. وقتی هنوز شاگرد صنف های ابتدایی مکتب بودم با همبازی هایم اینجا میآمدیم و درون استادیوم میرفتیم و گاهی هم با تقلید از دیگران توپی جلو پای های خود انداخته و فوتبال میکردیم و یا در سایۀ ناجو های پتو هموار نموده دروس مکتب را برای امتحان آماده گیری میگرفتیم.

    آهسته آهسته بیادم میآید که در زمان ظاهرشاه در اوایل برج سنبله مراسم جشن استقلال کشور هم آنجا برگذار میشد و ما میرفتیم و به تماشایی مراسم رژه نظامی میپرداختیم و بعد از آن شب ها با پدر و برادران خود میآمدیم و از چراغانی دیدن میکردیم. در هر گوشۀ کمپی بود و مردم شاد درون این کمپ ها میگفتند و میخندیدند. برای من زیاتر از همه جالبتر چراغ های برقی بود که به نوبت گل و روشن میشد و خیال میکردی کسی آنان را در فضا دور میدهد. چه خورد و چه بزرگ زن و مرد با نظم خاصی در پیاده رو ها در گشت و گذار بودند.

    بگفتۀ حافظ شیرازی:… زمانه عروس هزار داماد است.

    سالی چند هم درین منطقه تظاهراتی بر پا میشد که در آن به هرکس که میخواستند مرده باد و زنده باد شعار میدادند. آنروز ها من آموزگار بودم و میدیدم که با چه بهانه های دانش آموزانرا به هر سوی سمت میکشند. دیری نگذشت که توفان تمرد بر پا شد. در یکروز دیدم که خلایق با چوب و سنگ و شعار های تازه به سرک ها و بازار ها سرازیر شده اند و میدیدم که مردان تنومندی در آنروز ها این درختان ناجوی کهن را با اره های برزگی میبریدند و در روی سرک قامت شانرا به خاک میانداختند. البته بهانۀ شان سد معبر برای گشت و گذار ماشین های نظامی بود.

    شهر هرات را نسبت به دیگر ولایات افغانستان با ناجو هایش میشود زیبا و سرسبز قلمداد کرد. زیرا در هرمنطقۀ هرات چه پارک ها چه باغ ها، جاده و حتی زیارت ها با درختان ناجوی صد ساله و پنجاه ساله تزئین گردیده است. تخت ظفر، شیدایی، پارک ولایت، باغ زنانه ( مقبرۀ گوهرشاد و منار های مصلا) و ده ها زیارت  و حتی جاده ها وشاهراه ها در دو طرف درختان تنومند ناجو دارد.

    در سال 1993 زمانیکه بعد از یک دهه دوباره به هرات آمدم با تأ سف دیدم که از تعداد ناجو های شاهراه هرات قندهار به اندازۀ چشمگیری کم شده، باغ تخت ظفر دیگر بنام ناجو درختی ندارد. باغ زنانه و یا مقبرۀ گوهر شاد تل خاک است و در قله های منار های آن غار های از اثر اصابت گلوله های توپ و یا تانک برای مردم دهن کجی میکند. قصه کوتاه علت این همه خرابی ها را باید ناگذیر به جنگ و ستیزه جویی میان آدم ها نسبت میدادم. بلی آدم وقتی میجنگد با همه چیز بیگانه میشود. آدم های بیگناه را میکشد چه رسد به درختان سبزی که شهر ومنطقه اش را زیبا ساخته است.

    بعد از آنکه توانستم به بیکی از موسسات خیریۀ بین المللی شامل کار شوم اولین پروژه ای را که پیشنهاد کردم بازسازی این همه سر سبزی بود. در سال اول تعدادی نهال ناجو را از ایران آوردیم و بعدا با بذر نمودن صد ها هزار نهال ناجو این پروسه برای مدت سه سال در شهر هرات و مکاتب اطراف هرات  ادامه پیدا کرد.

    غرس نهال سبز ناجو ( کاج) در لیسۀ وزیر فتح خان سال۱۹۹۵

    سال 1995 سال مصیبت تازه بود. طالبان بی فرهنگ شهر هرات را اشغال کردند. با آمدن این فرزندان شیطان تمام پلان های دوباره سازی هرات متوقف شد. بر علاوه اینکه متوقف شد ازادی اندکی هم که برای تشبث های علمی، مسلکی و باز سازی هرات موجود بود به رکود مواجه شد…

    در اواسط تابستان سال 1997 از دفترم که نزدیک استدیوم شهر هرات بود با بایسکل ( دوچرخه) سوی خانه روان شدم. در آنروز ها معمول شده بود که طالبان هر هفته یکی را به استدیوم شهر میآوردند و به بهانه های شرعی بدار میزدند. درین روز ها مردم بیکارو اطفال یتیم و سوداگران دور گرد درین استدیوم جمع میشدند و به اصطلاح هم فال میگرفتند و هم تماشاه میکردند. وقتی از جادۀ مقابل استدیوم عبور میکردم طفل ده الی دوازده سالۀ را دیدم که سطلی از آب با چند گیلاس ( لیوان) پلاستکی و پارچه  های  یخ روی آن به طرف استودیوم میرفت. چون تشنه بودم صدایش زده و خواهان یک گیلاس اب شدم. ضمن انکه آب میخوردم از او پرسیدم این آب را کجا میبرد. با خنده گفت:

    ــ میبرم استودیوم… امروز کسی را به دار میزنند… نیمه آب یخ را نوشیده بودم و یکباره لرزه به اندامم افتاد. خیال کردم این انبوه درختان ناجو فریاد میزنند. دار…دار…دار.

    برایش گفتم :

    خوب این سطل آب چقدر پول برایت کمایی میکند؟ با خنده گفت هزار افغانی یخ خریدم. و فکر میکنم ده هزارمیشه. یکبار فکر به مخیله ام رسید که این طفل را از دیدن این جنایت مانع شوم. در حالیکه بقیه آب را مینوشیدم گفتم:

    من پول ات را میدهم؛ میشود که این سطل آب ات را به خانۀ من که در همین نزدیکی هاست بررسانی. با خوشحالی پذیرفت و من راهم  را به سمت غرب و از یک خیابان فرعی کج نمودم. من از بایسکل پیاده شده و با او روان بودم. در بین راه پرسیدم. تو مکتب میروی؟ پاسخ داد:

    ــ نه!  پدرم شش سال قبل کشته شده و من یگانه کسی ام که باید به مادر و دو خواهر ام که از من بزرگتر اند کارکنم و پول بدست بیاورم. گفتم:

    ــ تو که به استدیوم میروی و آب میفروشی، از دار زدن مردم نمیترسی؟ با خنده گفت:

    ــ  نه عمو جان! من با همن سن کم ام آنقدر کشته دیده ام که نپرس. پیرار سال زیر آندرختان بیست هفت نفر کشته را انداخته بودند و تا سه روز همه مردم تماشاه میکردند. او در ست میگفت شبی که طالبان به هرات آمدند. تحفۀ شان کشته های بود که از مسیر راه جمع آوری نموده و در دروازۀ ولایت هرات زیر همین درختان جهت تولید رعب و وحشت به نمایش گذاشته بودند. او بهمترتیب افزود.

    ــ پنج سال قبل ما به سمت غرب شهر بودیم. یک راکت آمد و پنج نفر طفل را جابجا کشت. خوب به دار که میزنند همین خوبی را دارد که خون نمیریزد. من سه بار تا نزدیک دار رفتم  و مرده ها را تماشاه کردم… خیال میکنی  به خواب رفته اند. یکی از آنان وقتی مرده بود هم خنده میکرد.

    تعادل ام را از دست دادم و میخواستم به زمین بخورم. خدای من این طفل ده ساله چه افاده های را تکرار میکرد. با خودم گفتم راستی  جنایتی که بنام کشتار انسان صورت میگیرد شاید با ریختن خون از همدیگر فرق شود…

    وقتی بیست دقیقه راه رفتیم و از محوطۀ ناجو ها به سرک فرعی دیگری داخل شدیم طفل خسته به نظر میرسید و از من پرسید: عمو خانۀ شما کجاست؟!

    جواب دادم همینجا و یکبار فکر کردم که دروغم را چطور اصلاح کنم. اگر او به خانه من میرفت باید یکساعت دیگر هم راه پیمایی میکرد و بنابر آن با چرخ جلو بایسکل ام به سطل ابش زده و آنرا چپه کردم. او خیلی ورخطا شده که چرا چنین واقعۀ رخ داده ولی من با آرامی یک نوت ده هزار افغانیگی را از جیبم در آورده و به دستش دادم و ضمنا پرسیدم اگر میتوانی سطل آب دیگر با مقداری یخ بیاور باز دیگر پول برایت میدهم. او با حالت تأسفباری گفت:

    ــ شاید بعد از دوساعت! من باید دوباره به شهر بروم و یخ بخرم. گفتم باشه و او را باسطل خالی اش به عقب بایسکل ام شانده و به پارک شهر و محل فروش یخ بردم. وقتی پیاده شد برایش گفتم:

    ــ فرزند گلم!  من به آب ضرورت ندارم و بعد از آنکه یک نوت پنج هزار افغانیگی دیگر راهم به او دادم گفتم:

    ــ دیگر به دیدن دار و مرده هایکه بدون ریختن خون جان میدهند و گاهی در وقت مردن هم خیال میکنی خنده میکنند مرو… کارو بار ات را در شهر انجام بده. حیف تو!  چرا به زنده ها فکر نکنیم… با خنده ای و در حالیکه میگفت خیربینی عمو جان از من دور شد و شنیدم که دوسه بار گفت؟

    ـ وعده میدهم عمو جان وعده میدهم.

    جهانمهرهروی

    29 دسمبر 2008

    نوشته شده توسط admin در ساعت 3:47 pm

  • 

    33 پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • آرزو گفت :

      استاد گرامی سلام خدمت شما عرض میکنم. داستان غم انگیزی بود و دلم گرفت . از اینهمه ظلمی که هر شهر و دیار و هر وجب خاک مان و هر فرد هموطن مان ، دیده است ، دلم گرفت . اینهایی که شما مینویسید ، حقایق دردناکی هستند که تا عمق وجود انسان رخنه میکنند و اینجاست که انسان شدیداً احساس عجز میکند و در میابد که در سرنوشت وطنش نمیتواند نقشی داشته باشد و تنها باید از دور تماشاگر جنایات جانیان باشد . تنها سلاح من در مقابله با اینهمه جنایات ، دعاهایم است و گاه گاهی نیز قلمم است و سیل اشکی که شعله های دلم را برای لحظاتی خاموش میکند.
      شما را موفق و قلمتان را تواناتر میخواهم. با ارادت آرزو

    • نویسا گفت :

      خیلی ممنون.
      موفق باشید.

    • زریر گفت :

      سلام استاد عزیزو ارجمد !

      داستان جالب و درد آور بود .نوشته ی زیبای تان را در سایت بادغیس خواندم شما بواقعیت زیاد مهربان هستید راستش این همه از انتهای عشق و محبت شما نسبت بوطن است که آنر در اکثر نوشته هایتان و اشعار تان تبارز میدهید.
      راستی من هیچ موفق نشدم سایت آقای زرگر پور را باز کنم فکر میکنم کدام مشکلی دارد. امید است اگر شما با او تماس از کدام طریق دیگر دارید جریان را برایش حالی سازید.
      شاد و صحتمند باشید

    • احسان . مهیا گفت :

      سلام نوشته های بسیار خوب بود و از خداوند متعال موفقیت بیشتر تانرا خواهانم
      اگر خواسته باشید سری به سایت ناچیز بنده هم زده و از نظریات نیک تان مارا افتخار بخشید

    • ندا گفت :

      لطف ميکنيد اگر افتخار بديد وتبادل لينک داشته باشي
      من باکلي مطالب مفيد وخوب اپم اگربيايي خوشحال ميشم

    • رضائی گفت :

      سلام دوست گرامی

      ایام سوگواری ابا عبدالله الحسین رابه شماتسلیت می گویم
      خاطره بسیار زیباودل شین بود که بیانگر تمدن شهر باستان هرات و احساس مسئولیت شماداشت ای کاش هر افغانستانی این احساس را داشته باشد که به انجام وظیفه بپردازد
      به امید اینکه چشمه ساران را همراهی نمایید.

    • رکسانا گفت :

      سلام به جهان عزیزم خوبی؟
      اول اینکه ممنونم به خاطر لطف و محبتتو اینکه اگر دیر امدم گرفتار درس دادن و درس خواندن هستم.
      خاطره ات را خواندم و با عمق جانم بلعیدم اری همین است که می گویی حرفهایت مرا به یاد کتاب بادبادک باز انداخت.راستی چرا کتاب نمی نویسی؟با این قلم توانایت؟ شاید هم داشته باشی و من نمی دانم .بهر حال اگر داری ممنون می شم بهم بگی تا اونا رو بخرم و تهیه کنم.راستی احتمالا الان شما در تعطیلاتید همیشه شما را موفق و سالم و دوست داشتنی می خواهم

    • زریر گفت :

      سلام استاد ارجمند و گرامی!

      در آ ستانه حلول سال 2009 عیسوی هستیم و اینک بهترین تبریکات و تمنیاتم را بدین مناسبت حضور تان تقدیم میدارم.
      آرزومندم تا سال جدید ، سال ختم جنگها و برقراری صلح پایدار و ختم دوران جنگسالاران در وطن باشد.
      بشما صحتمندی و بهروزی میطلبم

    • انجیلا پگاهی گفت :

      درود بشما ،
      ممنون از لطف همیشگی تان در سپیده ها

    • ندا گفت :

      من هم شما رالینک کردم

    • تاویر گفت :

      درود بر شما
      نوشتار زیبا و حاکی از اندوه بود
      شاد باشید
      به دیدار ما تشریف بیاورید

    • شیده گفت :

      استاد داستان پر سوزی بود؛ اما حالا دیگر چشم اطفال این مرز و بوم با این جنایات خو گرفته؛ انگار نه انگار!
      راستی استاد در وبلاکم نوشته ای گذاشته ام که شاید هم نباید می گذاشتم؛ منتظر حضور شما هم هستم

    • حبیب بزرگمهر گفت :

      سلام هروی صاحب

      سبز باشید

    • قبس محمدی گفت :

      سلام دوست عزیز
      امید وارهستم که صحت کامل برخوردار باشید
      چند تصویری از غزه بروزشدم منتظر نظر ارزشمند تان در زمینه هستم امید وارم که ما را ممنون احسان خود سازید
      با عرض حرمت
      قیس محمدی

    • کاکه تیغون گفت :

      سلام
      غمناک است. آنچه را کودکان این سرزمین نباید ببینند می بینند و آنچه را باید ببینند نمی بینند. بدبختانه که همین است سرنوشت غمبار این ناژوهای کوچک.

    • شریفی گفت :

      سلام و درود بر شما حضرت استاد
      این خاطره را از اول تا به آخر خواندم بدون تعارف شما یکی از نویسنده های قوی افغانستان هستید. از نوشته های تان معلوم می شود که احساس و علاقه شما به میهن تان خیلی زیاد است.
      به این باور داشته باشید من با خواندن نوشته های زیبای شما چیز های زیادی می آموزم

    • حامد گفت :

      هروی صاحب سلام
      خاطره تان خاطرات مرا هم زنده کرد ، دوران وحشت ناکی بود خیلی وحشتناک .
      امیدوارم همچین دورانی در هیچ زمان برای هیچ ملتی تکرار نگردد .
      چنگ دل با شعری زیبا از استاد غلام دستگیر پیام آماده پذیرائی از شماست .
      منتظرم

    • حدیث عشق گفت :

      استاد عزیز سلام و صد سلام بر قلم نویسایت!
      بسیار معذورم بدار از اینکه دیرتر رسیدم، در حقیقت چند روزی بود مصروف کار و بارم بودم و نمیتوانستم که خدمت دوستان و عزیزان زود زود شرفیاب گردم و اما در مورد خاطرۀ زیبا و جالب شما باید بگویم که به طور دقیق همه را خواندم و استفاده کردم. راستش شیوۀ نگارش داستها و خاطرات شما را بسیار دوست دارم و از خواندن مطالب شما که هم از نگاه محتوا و هم از نگاه نگارش و ادبیات عالی اند بسیار لذت می برم که به امید صحتمندی و سلامتی وجود نازنین شما، باز هم منتظر دل نوشته های بعدی تان هستم.
      البته „حدیث عشق“ نیز با شعر تازه ای در انتظار حضور پر مهر شما قرار داشته و از نظریات، انتقادات و پیشنهادات سالم و ارزشمند شما به گرمی استقبال می نماید.
      شاد و کامگارت خواهانم!

    • مجید ( یادداشتهای یک وبلاگر ) گفت :

      سلام دوست خوبم////////////////به وبلاگم دعوتت می کنم//////////////////

    • آرزو گفت :

      استاد گرامی سلام: سال 2009 میلادی را خدمت شما و خانوادۀ گرامی تان تبریک گفته ، سلامتی ، خوشی و موفقیت را برای شما و همه دوستان آرزو میکنم و برای افغانستان عزیز و هموطنان محترمم ، صلح ، آرامش و خوبیهای عالم را. با ارادت آرزو

    • میران گفت :

      سلام درود بر هروی صاحب
      سال نو میلادی برشما مبارک باد.

    • فردینا گفت :

      سلام من آپم
      خوشحال میشم تشریف بیاری

    • محمد زرگرپور گفت :

      سلام استاد ! خوبید؟ چند بار این نوشته را خوندم هر بار گریه کردم یعنی بدون اراده اشک هایم جاری میشد خدا خیر تان دهد مرا به هرات بردید و نمی دانم چقدر سال باید بگذرد که درد ها و مصیبت ها برطرف شود و مهم تر آن که عواقب این همه لطمات روحی که بر کودکان ما وارد آمده است و فکر می کنم تا سا ل های سال این اثرات منفی باقی خواهد بود و روحیه همه را خراب خواهد کرد . به هر حال از لطف و برزگواریتان خیلی خیلی تشکر .موفق باشید.

    • رودابه بهشتی گفت :

      سلام.

      بگو که دنیا مث زندونه
      نداری هیچ همخونه
      خدا هم گاهگایی
      از خلقت دیگر پشیمونه

      نوشته هات زیباس شاید خودت هم زیبا باشی. گل نثار ات میکنم.

    • ندا گفت :

      بیا این اپ براتون مفیده

    • زینت گفت :

      هروي گرامي : سلام! واقعا زيبا نوشته ايد . خيلي تصويرها زنده و قابل لمس استند . سبز و سلامت باشيد/

    • انصاری گفت :

      سلام برتوکه مثل بهاردلخواهی
      ازلف شماممنونم
      بااحترام لینگ شدید
      دلت همیشه عاشق

    • مجید ( یادداشتهای یک وبلاگر ) گفت :

      سلام////////////ممنونم از لطف و محبتت/////////////////

    • زیوری ویژه گفت :

      سلام به حضرت هروی صاحب

      درود بر شما وبر لطف شما

      ممنون ازحضور مبارک تان

      وعده را کاپی گرفتم تا در منزل بخوانم

      یک دنیا ممنون

      درود

    • یلدا گفت :

      سلام و درود بر شما محتر م هروی
      داستان واقعی را به رشته تحریر در آوردید همه درد هایی است که ما همه شاهد آن همه فاجعه آفرینی ها بودیم . واقعیت ها را بیان کردید قلم حقیقت نویس تانرا نویسا تر خواهانم کامگار باشید.

    • صلح محور گفت :

      سلام واقعا از بازدید وب شما بسیار خرسند شدم یاد خاطرات وحرف های پدرجانم افتادم خوشحال می شوم با من در ارتباط باشید
      باز هم بنویسید //موفق باشید

    • صلح محور گفت :

      راستی با اجازه وب شما رادر پیوند های خودم ثبت می کنم شما هم اگه دوست دارین …..

    • ج. هروی گفت :

      دوست عزیز آقای صلح محور سلام!

      ویبلاک شما نظر نمیپذیرد در غیر آن میخواست با شما خصوصی چیزی بنویسم. بهر صورت طوریکه شما مشاهده میکنید. طلوع دوباره زیادتر به مسایل اجتماعی و هنر شعر و داستان میپردازد. من شما را به طلوع دوباره پیوند میدهم خدا کند که به سلیقۀ شما و دوستان تان برابر باشد و شما هم در صورت امکان مسایل ادبی، هنری و تاریخی را بر علاوه مسایل دینی در ویبلاک خود بگنجانید. موفق باشید.

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها