• افسانه کرزی


    بدان این فتنۀ  تو همچنان از عقــــل من  دور  است


    و من هـــم  ناگذیرم  تا بگویم  چشم  من  کور  است


    تو  روزی  گفــته  بودی  بر  سر  راهــــم  بکاری  گل


    بهاری  گر  نباشد گلستانی  از  چه  مــقـدور  است؟!


    تمام حـــاصل  عمــرت  به  دست  ابلــــــــهی  افتاد


    همه حیران ازین تزویرو از این دزدی و  چور است


    ندانم  از  کجــــا  نام  مسافـــــر   را   تو   دانستی


    که  او «ملا عمر » یا «اختر گمنام منصور» است


    کسی  کــو  از  درون  خانه  اش  چیزی   نمـــیداند


    کجا داند  که  در همسایگی  هایش کی مامور است

    ***

    عجب  رسمی  که  دوستان  را  برایت دشمنت گویند


    ترا  هم  اینچنین  افسانۀ  شیرین  چو انگور  است

    نعمت الله ترکانی

    22دسمبر 2010

    شاعر گرامی  حفیظ الله زریر این غزل را  به پاسخ افسانۀ کرزی فرستاد که اینجا میگذارمش. برای این شاعر توانای کشورم صد مرحبا نثارمیکنم.

    خرمهره ی  بساط  توانگر نمی  شود
    هر  رهروی  به  رتبه ِ  رهبر  نمی شود
    سنگ  سیاه  لعل  نگردد  هزار  سال
    انگشتری  که  دست  هنرور  نمی شود
    مکر و فریب  گشته  کنون  زیور زبان
    بیچاره  راست  دیگر باور نمی  شود
    با  باغ  سرخ  و سبز فریبم  چه میدهی!
    شیرین  دهن  ز گفتن  شکر نمی  شود
    امروز وعده  ها  چو  بفردا  بیافگنی
    عمری  که  میرود  دگر از سر نمی شود
    ای  بُز نمیر ،تا  جو  لغمان  همی  رسد!
    شاید  رسد،  ولیک  میسر نمی  شود
    حرفت « زریر» کی رسد آخربه گوش کس
    این  ها  علاج  فتنه  گر  کر نمی شود

    حفیظالله زریر

  • زنده باد پدر کلانم

    دیموکراتیزه میکنم دوباره

    روستای  دور افتاده ام را

    همه چیز را به رای میگذارم

    نسلی را به تبار و قبیله  تاپه کاری میکنم…

    نگویی کمتر از من میدانی

    ارزش ریشه های فرو رفته

    در مذهب سیاسی سرمایه را….

    کابل بانک اینروز ها

    شفاعت شما را نزد خداوند میکند

    ***

    در عقلم تخمی بارور شده

    میریزم اش در گلدان سفالی دالر و یورو

    وقت شگفتن

    پروانۀ عاشق یکبار آنرا میبوید

    ولی استفرق میکند

    بلی عزیزم

    طبیعت بی مرز است

    کاسنی تلخ است گلش شیرینتر از شکر

    خاشخاش شیرین است

    میوه اش تلختر از زهر

    پس دست از سرم بردار

    من درخت بید ام و بی میوه

    ***

    آسمان شهرم هر روز

    کودک خیابانی  استفراق میکند

    همگی شان الوده…آلوده

    با گناه بی گناهی

    بوته های صحرایی را باد نمیبرد

    خاک میخورد.

    خاک حشرات موذی را پرورش میدهد

    ***

    دیشب خواب میدیدم

    جنت را، حور و غلمان را

    جوی شهد و شراب را

    و باکره های خلقت  و نزول شوق را

    همگی شان از من نفرت داشتند

    زیرا از بدنم بوی شقاوت دروغ و حیله برمیخاست.

    یکی میگفت:

    تو عوضی به اینجا آمدی

    دوزخ جای تست

    جایکه آتش صدقه میدهند

    پاک شدن ات را

    سوزاندن ات را

    ***

    آموزگاری دارم

    میگویند از مادر زاده نشده

    سری دارد به کوچکی یک  ماش

    ولی دست های  برنده چون شمشیر

    پا هایش مرز های جغرافیا را نمیشناسد

    خاکستر و آب میشاشد

    میگویند رود نیل  را با صد ها زبان تحریر کرده

    میگویند

    اهل خلیج فارس است

    میگویند صحرا های بی اب و علف را

    با یک سر انگشت

    شهر چین و ماچین میسازد

    پرسیدم از او:

    چرا خاکستر میخوری؟

    پاسخ داد:

    از خاک خوردن  خسته شدم

    میخواهم در جلسات ام اتم دود کنم

    اتم های سنگین یورانیوم را

    ***

    خانۀ دارم همیشه خالی

    همسایه هایم میدانند

    همگی شان افسوس میخورند

    که چرا در سقف   هایم

    عنکبوت تار دوانده

    یکی محلول حشره کش  و یکی هم روشن کردن

    چراغی را پیشنهاد میکند

    ***

    امروز با هر کسی خواهم جنگید

    میدانم کسی مرا نمیشناسد

    نمیکشد، نمیگیرد

    میدانم به خاطر جنگیدنم

    مرا تقدیر خواهند کرد

    شمشیر قرض میکنم

    از آهنگر بازاز

    و هم اسپی از گدخدای روستا

    زنده باد پدر کلانم

    که فن جنگ کردن را به من آموخت

    نعمت الله ترکانی

    12 فبروری 2011

  • غزل

    شاعـــری  بر قبـــلۀ  ابروی   تو دارد نماز

    میکند وصف ترا  از  نسل شب  های   دراز

    هر چه میگوید  به  دل، وصف گل رویت بود

    چون پرستش، صورت دلدار را  باشد  مجاز

    محتسب هــرگز   نداند   رمز  و  راه  زندگی

    « عشق دارد در تصور  صورت صورت گداز» *

    از ازل دادند عنان  عقل  را  در  دست عشق

    شیخ و زاهد را کجا قانع کند این رمز و راز

    ***

    ما که  رسوایم در شهر شما  کی  گفته  ایم

    میکنیم درب بهشتی را به  روی  جمله  باز

    نعمت الله ترکانی

    23 دلو 1389

    * از حضرت مولانای بلخ

  • مدرنیزم و پست مدرنیزم در شعر فارسی دری

    مقدمه

    چندی قبل بگو مگوی میان اینجانب و یکی از تازه به دوران رسیده های شاعری از افغانستان در گرفت. سخن مقابل ام اینبود که گویا من باید( درپیوند بار جریان شناسی شعر پیشرو) خودم را ملا بسازم. برایش خیلی احترامانه نوشتم که ذهن پس مرگم ازین … جریان شناسی شعر پیشرو چیزی را درک نمیکند لطفن برایم بنویسید که مقصد شما ازین موضوع چیست تا من هیچمدان هم در روشنایی قرار بگیرم. بعدا خیالم که او ازین سوال ام یا از بیسوادی و یا هم از صراحت طلبی ام بر آشفته گردیده و نوشت؛ شما لطفن غیرت افغانی خود را به خانه بگذارید و بعد رجوع کنید به شاعران مدرنیست و پست مدرنیست ایران مثل نیما یوشیج، شاملو و دنباله روان آنان. بعد میدانید که شعر مدرن و یا به اصطلاح خود شان شعر نیمایی چیست ودر غیر آن وقت مرا ضایع نکنید و آب را نادیده موزه از پای نکشید و خلاصه غیر از آنکه من میخواستم  سخن را به دفاع ازشعر پست مدرنیسم در زبان فارسی دری کشاند.  وقتی خودم را از طریق جستجوگر گوگل با این نابغۀ افغانستانی آشنا ساختم دیدم که ایشان چند سالی قبل از دانشکده ای ادبیات مزارشریف افغانستان فارغ گردیده و مسوولیت یک انجمن ادبی را به عهده دارند.

    بلی اینست روحیه تعدادی از نو آموزان در مقابل یک پرسش بسیار ساده از ایشان. وقتی یک ورق از کاغد را به نام شعر مدرن سیاه کردند و در یکی از محافل تشویق گردیدند دست از پای خطا نموده و خود را عقل کل میدانند و میچسپند  به تعریفات من در آمد از شعر و به اصطلاح خود هم مدرن اند و هم پست مدرن و هم کلاسیک.

    شعر مدرن و پست مدرن در غرب

    بدون تردید ادبیات مدرن برای اولین مرتبه در غرب تعریف گردید. این سبک ادبیات شامل حوزۀ شعر، داستان، نقاشی و بعضا موسیقی گردید. از اواخر قرن هفدۀ میلادی و ظهور سرمایه داری درسیستم اقتصادی غرب تا نیمۀ اول قرن بیستم اصول رشد و انکشاف هنر دستخوش روند های نامتجانس گردید که میشود نمونه های ادبی این سیصد سال را از رومانتیزم  به دادایسم و سوریالیزم  و ریالیزم، اکسپرسیونیسم بر شمرد. در اوایل قرن بیست اکتشافات و اختراعات جهان سرمایه داری را آنچنان در مسیر تولید و بهره برداری سوق داد که  ادبیات و هنر در بخارخانه های هزاران دستکاه های تولیدی مثل خیلی مسایل معنوی دیگر منحل گردید.

    شاعر قرن بیستم دیگر وقت را برای گفتن شعر به پارچه کردن ورقه های روزنامه ها و گذاشتن آن پهلوی هم و به زعم خود شان ترکیب یک شعرنو مصرف میکرد و یا اینکه در خیالات بعد از نوشیدن الکهول و یا مصرف مواد مخدره غرق یک احساس میشد و ذهنیت را برای گفتن آزاد میساخت. نمونه های این نوع ادبیات از ارنولد تواین گرفته تا بعد به ویلیام کارلوس، الیوت، واتکینس چاپمن و دیگران ختم میشود کم نیست. و این در حقیقت ریشه های  پست مدرنیزم را در ادبیات غرب بیان میکند که محصولی از فرایند رشد سرمایه داری، جنگ های جهانی و تقسیم سرمایه میباشد. معنویات شاعران غرب طی این مدت محصولی از تکامل کار خانه های تولیدی، سربازگیری برای نهاجم، جنگ و کشتار و پدیده های علمی افریده دست بشر بود. هر چند اینها در ذات خود عناصر ارزشی فرهنگ و تمدن غرب بود. اما در پهلوی آن از انتقاد مبراء نبود.

    جنگ جهانی اول و دوم و به دنبال آن نعاریف ریشه دار دیموکراسی ها  و لیبرالیسم و کمونیسم، اومانیسیم، سوکولاریسم  و صد ها مکتب ادبی ــ  سیاسی  جو اطمینان برای خلق آثار ادبی را گسترش داد.

    پست مدرنیسم به حیث یک محصول از گذشته های ادبیات شعری امریکا  شناخته شد.

    و اما این پست مدرنیسم  ریشه های در روشن نگری و اعتماد به  توانایی عقل انسان نداشت که برای خردگرایی در مقابل عقل ستیزی  و تبیین  جامعه و طبیعت به شکل انسان مداری عمل نماید.

    در اروپا که پس از دوره رنسانس همه چیز بسوی نو گرایی و نو سازی در حرکت بود مدرنیسم و پست مدرنیسم مثل بسا پدیده های دیگر اجتماعی  تبارزی از فرهنگ سرمایه داری قد بلند میکرد. چنانکه در مقایسه با شعر در پایان قرن هفده تا اواخر قرن نزده را میشود از همدیگر متمایز ساخت که علل و واکنش های آن بر نقد ادبیات بار شیوه های عرفی و رایج ادبی را کمترو کمتر میسازد.

    شاعر دوران جنگ اول جهانی نمیتوانست دیگر به رمانتیزم خشک از قرن هژده و نزده  خواست های انسان اروپا را که داشت همه چیز را از دست میداد متهیج گرداند. تاریخ اروپا در زمان جنگ های خانمانسوز نشان میدهد که همه چیز برای پیروزی طرف های درگیر خلاصه میگردید. وقتی برای فایشسیزم  که ورشکستگی دوران وحدت  ژرمن ها، انگلیس ها و رومی ها و یونانی ها را بازگو میکند مراجعه کنیم، گویا تاریخ هم  اساسا همین ساختدار جبری را از یک مدرنیزم کمایی کرده است. ناسیونالیزم افراطی با گویش قوم برتر و نژاد برتر به یک شاخص فرهنگی  مبدل میگردید و رابطه های دلالت کننده به انسانسالاری را مردود میشمرد؛  از همین رو احتجاج و تمرد در مقابل این بنیاد های سیاسی ادبی بلند و بلندتر میشود.

    روابط معنوی انسان نه از طریق مبارزات توده های ورشکسته از جنگ بلکه از طریق ایدولوگ های که در خدمت این دستگاهها قرار دارند تغییر میپذیرند. تصادفی نیست که در المان، انگلیس، فرانسه، امریکا و ایطالیا هنوز هم سازمانهای فایشستی با همان فرهنگ  و معنویت اوایل قرن بیستم به نام مدرن تری به حیات خود ادامه میدهند. آنان ناچار عقاید مدرن خود را به نام نژاد، ملیت و قوم برتر مدرن تر میسازند تا مورد تهاجم ریالیسم رادیکال قرارنگیرند.

    مدرنیزم و پسامدرنیزم در افغانستان

    عده ای از شاعران افغانستان با الهام از تعدادی شاعر و نویسنده ایرانی بازار پست مدرنیزم را به نام شعر سپید و نیمایی گرم کرده اند. اینها نا دانسته روی خط تقلید از این شاعران ایرانی به نام شعر کاغذ سیاه میکنند. کتاب چاپ میکنند یکی دیگرش را تقدیر میکنند و سخت مخالف فورم شعر کلاسیک عزل، مثنوی، رباعی، قصیده و مخمس اند.

    البته باید گفت که شاعران نامبرده ایران گاهی ادعا نکرده اند که ما مدرنیزم را و یا پست مدرنیسم را آورده ایم بلکه اکثر این شاعران با تقلید از جریانات ادبی غرب مثآثر بوده اند و گاهی هم خیلی بهتر از شاعران غربی شعر سپید سروده اند. درک معنی اشعار شان معلول یکی از وقایع تاریخ، سیاست، روانشناسی، جامعه شناسی، زیبایی شناسی، اومانیسم در هنر است.

    ولی عده ای از شاعران وطن ما که در مسایل جامعه، روان انسانی و ساختدار اجتماعی نا آشنا اند شعر را به نام پست مدرنیزم  بازی با کلمات و معانی تلقی مینمایند. این عزیزان همچنانکه با قواعد شعر نیمایی  و یا شعر شاملو تا آنجا آشنایی دارند که قافیه و وزن را از شعر بردارند حتی در بسیاری از سروده های خود توالی احساس و درک منطقی سوژه شعر را هم نفی میکنند. در بسا موارد حتی در شعر مطلقگرایی بخرچ میدهند و من حتی عنوان یکی از کتاب های چاپی عنوان( دو پانزده یک سی) را خوانده ام که میشود آنرا مطلق گرایی گفت: این بخاطریکه اگر شعر احساس انسانی است پس تداعی عدد سی از دو پانزده و یا پنج و بیست و جتی بیست وده همان یک  مطلق سی است و احساس درینجا چه چیزیرا میتواند عیر از یک مطلق خشک ریاضی برساند. یا:

    شب را پک میزنم

    روز جاسیگاری منست…

    جتی اگر پک زدن یک بی اعتقادی به اصول و قواعد احساسی شعر باشد. شب را نمیشود مثل سیگار پک زد. زیرا شب وروز دو متضاد هم اند نه مثل سیگار و جای سیگاری لازم و ملزوم هم.

    و یا:

    پکه میکند

    طبیعت

    کتاب شدن آدم را…

    کتاب شدن آدم  و پکه کردن طبیعت ظاهرن یک نفی اقتدار دیدگاه ما به کتاب و آدم است بگذریم از طبیعت که به آدم سازش دارد وکتاب با آدم.

    در اروپا و در امریکا عقاید پانکها و هی پی ها کمی شباحت به پست مدرنیزم دارد و آنان حتی بالا پست مدرنیزم به نوعی از دادایسم تولد هر واژه در زبان را محصول لحظات فراغت خود از بحث های سردرگم و پیچیده میدانند. به عقیده ای ( یورگن هابرماس)  تا وقتی مدرنیزم به تکامل مورد نظر خود نرسیده باشد حرف از پست مدرنیزم بیهوده است.

    زنی ریخت تمام تنش را

    آنطرف

    مردی آبیاری شد…

    ریختن تن  یک زن  و آن هم برای ابیاری کردن مرد البته تناقض گویی است. زیرا آبیاری به مفهوم ریختن آب در گلدان است نه تمامی تن و اندام زنی. و یا به ترکیب های چون( سردردی دستانم)، ( چشم چشمه پوسید)، ( کتاب شدن آدم را)…

    و چنین است سرنوشت شعربنام پست مدرن که واژه های معصوم در یک حادثۀ غیر طبیعی به صلیب کشیده میشود.

    دنبالۀ شعر پست مدرنیزم افغانستانی

    بعد از دنبال نمودن شعر های پست مدرنیستی آقای محمد یاسین نگاه مسوول انجمن آشیانه که کمی با شتابزدگی نقد کرده بودم به خواهش یک دوست اینک شعر پست مدرنیزم افغانستانی را کمی با جزیات بیشتر مینویسم.

    طوریکه قبلن گفته ام یگانه کسیکه ازشعر  پست مدرنیزم دفاع مستقل دارد همین عزیز است. من در حالیکه شعر پست مدرنیزم را رد نمیکنم  تاکید روی این مسله دارم که آیا میشود قبل از گفتن شعر مدرن به پسا مدرن بپردازیم. و سوال دیگری که در نزد من است؛ آیا پسامدرنیزم محصول و فراورده ای از شعر کلاسیک بوده میتواند یانه!

    به نظر من ما وقتی میتوانیم از مدرن سخن بگویم که بنیاد ها و ساختدار های کلاسیک نتواند عواطف انسانی ما را بیان کند. البته منکر آن هم نیستم زمانیکه ما در اوج ترقی اقتصادی ـ سیاسی قرار بگیرم و بنیاد های فرهنگی ما محصول و یا بازده از این سیستم ها باشد. میتوانیم احساس مدرن تر و بنابرآن عواطف بازتری داشته باشیم. یک مثال ساده آن در اروپا اینست که عاشق های رومیویی و ژولیتی دیگر نمیتواند مطرح باشد زیرا هم رومیو و هم ژولیت بعد از هژده سالگی برای عشق ورزیدن آزاد اند. اما در افغانستان هنوز هم رابعه و بکتاش نمیتوانند بهم برسند و قتل های ناموسی جریان دارد. و یا اینکه دیگر شمشیر های برهنه در صحنه های  جنگ و زورآزمایی گلادیاتوری در رینگ های  اشرافیت اروپا اسطوره ای تاریخ شده. انسان غرب پیچ و مهره ای از ماشین بزرگ تولید است و این ماشین شعور و احساسات را ماشینی میسازد و هر سال این ماشین مدرن و مدرنتر میشود. اما در افغانستان چنین نیست. هنوز هم مجنون ها در بیابان میگردند و لیلی ها زیر هفت خراوار نقاب مستور اند. انسان افغانستان از احتیاجات اش میتواند تنها زنده ماندن را برآورده سازد. جنگ است. دستنگری به همسایه است. انتحار است. بی امنیتی است.

    بنا بر اینها باید ابعاد هنری شعر، داستان، موسیقی، نقاشی و حتی پیکر تراشی ومعماری از ساختدار هماهنگی با روحیه فرهنگ و ادبیات مردم داشته باشد و نمادی از شیوه زندگی و خواست های مردم را پیگیری کند.

    ما هنوزما در قرن های آشفته ای هژده و نوزده هم قرار نداریم و نباید  تفاوت ها را مغالطه نموده و دروغ و حقیقت را یک چیز بدانیم. ما از زبان چه چیزی را برای بیان بکار داریم. مسلمن آنچه میان اجتماع است و آنچه پسند آنان است. هیچگاهی نمیتوانیم برای خود و یا چند دوست هم خانۀ خود شعر بگویم. باید شاعر نبض اجتماع باشد نه آنکه مثل خط سوم.

    به این شعر نگاه کنید نه نگاه زود گذر بلکه خیلی هم عمیق نگاه کنید. شاعر ما مسوول انجمن  ادبی آشیانۀ و فارغ دانشکده ای ادبیات  است.

    حوالی ساعت نمی‌دانم چند

    کوه حلق آویز شدم

    من حلق آویز شدم

    تو حلق آویز شدم

    ما حلق آویز شدم

    شب بدون مقدمه مرگ را سرود

    حوالی ساعت نمی‌دانم چند

    جاده کارته‌ی سخی می‌داند

    که قدم‌هایم چقدر

    سکته

    سکته

    سکته

    می نشستند

    در میان ماندن و رفتن

    و رفتن و ماندن

    تا آمدم رفتی

    تا رفتم آمدی

    و امشب چقدر زود دلت خواست که بخوابی

    حتا پیش ازآن که با سکوت

    برای نسترن لالایی بخوانی

    تا نمی‌دانم ترین روز خوابیدی

    ***

    مادر جان دوست داشت

    که خواب هایت را بخورد

    تا برخیزی

    وما یک شب، یک زندگی، یک نفس

    در کنارت ایستاده خوابیدیم

    فردا چقدر زود فردا شد

    و تلاوت و صلوات

    و صلوات و تلاوت

    تکرار

    تکرار

    تکرار

    توام با صدای درد آلود“ انا لله و انا الیه راجعون

    کوچه را هر لحظه

    زنده

    زنده

    زنده

    زندانی می‌کرد

    ***

    آرمان شهرت حالا بی صدا ترین جاییست

    که تنها مردگان می‌دانند سکوت سهمگین اش را

    ***

    رفتی و عکس‌های سیاه و سفیدت جاده های قیس را لیلایی کرد

    حوالی ساعت نمی‌دانم چند

    شعر حلقه حلقه حلقه حلق آویز شدنت را

    سرنوشت

    بی باکانه نوشت!

    آری در زمانی سروده شده که نا امنی، فقر مادی و معنوی، اشغال و زور گویی بر تمام شئون زندگی انسان افغانستان حکمروایی میکند و شاعر میخواهد چه بگوید:

    کوه حلق آویز شدم

    من حلق آویز شدم

    تو حلق آویز شدم

    ما حلق آویز شدم

    این کوه و این من، تو و ما  در حلق اویز شدن  همدیگر چگونه ارتباط منطقی دارند بر علاوه دانش اموز زبان و ادبیات فارسی دری ازین شعر چه استنباط میکند. حتی اگر بگویم کوه حلق آویز شد ذهن را به بیراهه میبریم چه رسد یه اینکه بگویم کوه حلق اویز شدم  و تو حلق آویز شدم. و اما بعد گوش کنید با این احساس پست مدرنیستی!

    رفتی و عکس‌های سیاه و سفیدت جاده های قیس را لیلایی کرد

    لیلایی کردن جاده های قیس که مسلمن یک نام است از انسان را خواننده چطور میتواند به نام لیلی ، لیلایی بخواند. و

    شعر حلقه حلقه حلقه حلق آویز شدنت را

    سرنوشت

    بی باکانه نوشت!

    سه بار تکرار حلقه چه هنری را برای حلق آویز شدن درین شعر ابقاء میکند.

    اگر نیما یوشیج شعر کلاسیک فارسی را در بوتۀ ازمایش روندی نو قرار داد و شاملو آنرا ادامه داد و سپهری چهره ای تازه ای از مدرن سرودن شعر را به تجربه گذاشت و خسرو گلسرخی شعر مدرن را غنایی ساخت و فروغ فرخزاد طرح موسیقایی تازه به ریتم واژه ها داد باید خیلی توجه کرد که بعد از آنان دیگر تکلم به زبان شعر چقدر پر از ابهام و سرگشتگی است که بشنویم مقلدین آنان میگویند:

    معشوقه‌ی من هزار سر دارد و یک سودا

    این هزاربا سر با یک سودا چه کسی میتواند باشد. قدیمی ها میگفتند یک سر دارد و هزار سودا ولی وقتی پای پست مدرن میاید افاده ها هم باید سر چپه شوند و یک سودا باشد و هزار سر. و باز میگوید:

    حجم خاطراتم کم کمک پدر می‌شود

    این خاطرات که مثل تن شاعر حجم دارد یکباره پدر میشود و مولودی است از افکار بی ربط کسیکه آنرا به ریشخند گرفته است. درین شعر که مسوول انجمن آشیانه شاعران   سروده است ابهام وفرار از دستور زبان، بهم پاشیدن  عبارات  و هجو نمودن احساس نمودار است چه هنری را میتوان اشاره کرد. شعر نو و یا مدرن؟ احساس یک مالیخولیایی و یا یک نکته سنج  که گفته است:

    لحظۀ دیدار نزدیک است

    باز میلرزد دلم دستم

    باز گویی در هوایی دیگری هستم

    وای نپریشی صفای زلفکانم باد

    وای نخراشی به غفلت گون ام را تیغ

    لحظۀ دیدار نزدیک است

    این اقایان  روی همه موازین شعر فارسی دری ادرار میکنند و باور های خرافاتی خود را بر بستر فرهنگ پر بار شعر فارسی دری میریزند و میخواهند نامی از آنان به جای ماند. شگرد زبانی درین محدوده  متلاشی کردن معنانی رسمی و مقرر زبان است. اگر هر کس ازروده اش شعر بگوید بدون تردید میشود بگوید:

    منار ها بشکنید شالی بکارید

    چرا کوه های خدا کاهگل نکردند

    لحاف از پشت بام افتاد و نشکست

    وحتی با وزن و قافیه میتوان گفت:

    اگر از نسل شوخ قندهاری

    چرا کوکاکولا را دوست داری

    جویدی سنگ خارا را به دندان

    مگر جادوگر هستی یا مداری

    این دو نمونه در واقع گسست احساس وتک گوی درونی است.هم وزن دارد و هم قافیه ولی شعر نیست. زیرا شعر احساس و عاطفه است.

    هرچند در شعر پسامدرنیزم  مولفه ها سیال و قابل انعطاف است اما درینگونه احساس ها خواننده و مخاطب ها از روی اجبار باید به دادایسیزم ( چیدن کلمات متفاوت پهلوی هم) برای خود معنی بتراشند.

    اگر نقد حال این شاعر عزیز را بنا بر سیاق کلامش بنویسم لاجرم بگویئم المعنی فی بطن الشاعر زیرا کسی دیگر نمیداند ( تو حلق آمیز شدم) کدام بار معنا را داراست. تو و  واژه ها  دیگر با هم پیوند منطقی ندارد و حضور ذهن خواننده در ساختدار  جزیات  فرد و ایما و اشاره متوقف میشود.

    من با مراجعه به و یبلاک آقای محمد یاسین نگاه تنها دانستم که ایشان زیادتر از اینکه به شعر فکر کنند به ساختدار های ذهنی ارجعیت میگذارند. در ویبلاک شان به نام دستهای خودم در اضافه از هفت پارچه شعر پست مدرنیستی خود  جمعا پنج بار به نوبت از چای سیاه و سبز، زن روسپی، پستان های زن را به یاد میاورد.

    مرد رها شده در خویش

    دستی بر پستانی های زنی می کشد

    …………..

    چای سیاه و اطمینان سبز

    ……………..

    دل تنگی را با لبخندهایی افتاده از کیف یک روسپی

    ………….

    چای سبز و سکوت سیاه

    ………….

    روسپی نشانی ما را ندارد

    ………….

    گپ از چای سیاه تلخ گذشته

    ……………

    پستان های پندیده ی مادرت را

    و با چنین رویکرد ها بخاطر بسط و توسعه مفاهیم تعبیر های اخلاقی، سیاسی؛ فلسفی و ادبی کنار گذاشته میشود. با چنین طرز دیدی  احساسات ذهن بر مشاهدات عینی، چیره میشوند.و تاکید مفرطی بر فروپاشی واقعیت هاست.

    نعمت الله ترکانی

    22 جدی 1389

  • غزل در سه بیتی

    از من مخواه هوای  دلانگیز یک  بهار

    یک  آسمــان  آبی  و گلهای   بی شمار

    هـــرگز مــــــرا خیال مکن آفتاب خود

    هـــستم  به ابر تیــرۀ  اندوه  تو حصار

    روئیده در غـــبار افق های عـــمرمن

    صد کاسنی تلخ و بسی  بته های  خار

    ***

    حس میکنم که خار به پایم  خلیده  است

    بگذار اگر که دیده کسی  یا ندیده  است

    شمشیر  را   چو نام  تو  تکرار میکنم

    هر چند پای و دست مرا هم بریده است

    در فصل های   بی  ثمر  زندگانی  ام

    گفتی  که باد گرم جهنم   وزیده  است

    ***

    من فصل آخرین  ماه  و سال و هفته ام

    از بند هر امید  به وصل  تو رسته  ام

    در  نوجوانی ام  که  گل لاله بوده  ام

    تا برفهای  سرد  زمستان  شکسته  ام

    شمع ام که سوختم و تباه شد وجود من

    از مرگ و نامرادی پروانه خسته  ام

    ***

    نام  مــرا به  لوحۀ  این  شاهــراه  نویس

    در هر طلوع صبح و غروب پگاه نویس

    این سرزمین درد وغم ورنج و فتنه است

    بر صفحه  های  تقویم هر آشنا  نویس

    تاریخ  نیست قصه و  افسانه  همچنین

    درد  مرا  نویس و  دوای  مرا  نویس

    ***

    تفسیر میکنم شب   تاریک   شهـــر  را

    بیمهری  ستاره  و شمس  و  قمــــر  را

    از انفــجار و از  تلک   انتــحاری  ای

    تصویر یک جماعت بی  پا و  سر  را

    فریاد مادری  که جگرگوشه اش بمرد

    در خون  نشاند  قامت  سرو  پدر  را

    ***

    شاید که باورت نشود رنج  و درد  من

    در گوشۀ  نشستن و این  اه  سرد  من

    تقدیر من  کجا و  مصیبت  که  میرسد

    در لحظه  های  فخر جهان  نبرد  من

    نابود  میکنی تو مرا !!  آخرش  بدان

    رویت سیاه میشود از دود و گرد من

    نعمت الله ترکانی

    سوم جدی 1389

  • سردرگمی هایم

    من ازین جمعه و یکشنبه و… به تنگ آمده ام

    چقدر پوچ و چقدر دلگیر است

    که به این ساعت دیواری

    و به تقویم و به این عمر کم ام دل بستم

    هرچه میبینم

    هر چه را لمس کنم بوی شقاوت دارد

    هر که را دوست بگیرم

    عاقبت دشمن خونخوار منست

    و به این بهانه که من

    به گیاه و به درحت و دریا

    و هر نسل طراوت

    و جهانی که در آن عشق  و احساس

    ومایه ای زندگی است

    دل بستم

    ***

    شاید این وسوسه هایم

    که چرا آمده  و چرا میمیرم

    و چرا

    اعتماد و ایمان!

    رحمت و شفقت  و دلدادن و ادم بودن

    روزگاریست

    به بند اهریمن افتاده…

    و دوستی های  قدیم

    دیگر افسانه کوه قاف است

    و به تنهایی درین شهر غریب

    خوی بگرفتم وباور دارم

    به حضور شب و روز

    داستانیست که تکرار جنون آمیز است

    ***

    من ازین سال و ازین ماه و ازین قرن چه آموخته ام

    آفتابیست که میآید

    از دل ابر سیاهی

    تگرگ و برف و باران فرو میریزد

    دانۀ سبز و گلی میشگفد

    دوتا پروانه بهم جفت

    و دو تا سایه بهم میآمیزد

    آن یکی میاید دیگری میمیرد

    شهر آباد و شهری دیگر

    غرق در سونامی باروت و تفنگ

    یکی از قلت نان

    و یکی از خوردن بسیار بخود میپیچد

    گدائی دست سوال

    سوی هر رهگذری میگیرد

    برزگر با عرق و خون دلش

    خاک را زر

    و آب را مایۀ  و مقدار حیات من و تو میسازد

    دست پر آبله  ای

    سنگ را میشکند

    تا از آن خانه بسازد

    و مردی از قریه

    کودکانرا به عطوفت

    درس مردانگی و اخوت  و ایمان

    و محبت میاموزد

    سالکی روی به محراب

    و برای تو و من

    دست دعا میگیرد

    لیک آنسوی دیگر

    کسی از نسل جهالت

    افتابی که از آن

    در و دیوار و خم کوچه ما روشن و بی واهمه است

    به یک انگشت نهان میسازد

    گره بررشتۀ تاریخ

    و  بر هر چه حقیقت دارد

    و دروغ و حیله وطامات بهم میبافد

    هیچکس نیست که از بودن خود

    دل آگنده از اندوه ندارد امروز

    ***

    باز یکشنبه ما خونین است

    باز هم جمعه سراسر غمگین

    جاده از بوی شقاوت

    مسجد از خون تن مقتدیان

    خانه از آه یتمان

    بیشه ها پاتوق افعی

    و رود ها معصیت مردن ماهی را

    به ما میگویند

    آه ای همسفرم

    چقدر دلتنگم

    تو درین معرکه

    مثل یک هیزم تر

    دود گردیدی

    و از اتش تو خلق بخود میپیچد.

    نعمت الله ترکانی

    18 میزان 1389

  • غزل

    تا چـند کــــنم شــــکوه ازین رسم  جدایی

    تا  کی  به  در خـــانه ات آیم به    گـــدایی

    عیـــــد آمد و لبخــند تو در  بزم    رقیـــبان

    از خــــون  دلم گشته  دو  دست تو  حنایی

    هرکس به  طریقی شده  افسون    نگاهت

    غارتگـــر  دلها  شده  ای !… تو  چه  بلایی

    بر  باور  مخـــلوق  خـــدا  آمـــده  امـــــروز

    یک  جــــلوه  ای  از عظمت و از نور خدایی

    با این همه خوبی  که ترا هــــست  عزیزم!

    بیگانه  به  این سائل   بیچـــاره   چــــرایی

    بگذشت  مـرا  عمر جوانی … نشد  هرگز!

    یک  بار  به   این   کلبۀ   ویرانه   درایی

    نعمت الله ترکانی

    7 نوامبر 2010

  • وطن


    ای وطنی که

    از هر طرف

    از غرب

    از شرق

    از جنوب و شمال

    برسرت باران یورو و دالر

    یکجا

    با بم های خوشه ای و یورانیومی

    میبارد

    فهرست های  سیاه، سبز و سرخ داری

    از کفر و زندیق

    بعد از یکهراز سال

    هنوز اسلام را نمیشناسی


    ای وطنی که

    اولی الامرهایت

    شبهاخواب

    و زوز ها مست اند

    وقتی آتش شهوت شان زیاد شد

    عوض آنکه بخندند

    گریه میکنند

    دزدان سر گردنه ها یت

    زمین و زمان را چور

    و اقوام ات تا میتوانند

    به کلۀ هم میکوبند

    زنان ات را بخاطر احساس شان

    چون دوران جاهلیت

    سنگسار میکنند

    ویا زنده به گورمیروند

    و گوش وبینی شانرا میبرند

    فرزندان یتیم ات خاک افتاب میخورند

    پدران تکه پاره شده را

    خاک قبول ندارد

    و شهیدان ات

    از اندام های استوار شان

    گلوله های سربی

    و یا تکه پاره های فولاد را

    بیرون میکشند


    ای وطنی که

    دیروز و امروز ات

    زور گویی است

    اشباح تفنگ به دست

    دستور میدهند…

    یا مرگ یا تسلیم!

    فرهیختگان ات

    کتاب شیطان رااز بردارند

    نخبگان ات

    با دارو های نیشه آور به خواب میروند

    و سرداران فراموش شده ات

    تاریخ را

    هزار سال عقب میرانند


    ای وطنی که

    افرادت

    ارزشی ندارند

    و نگرش آنان

    تیکه داران دین را خشنود نمیسازد

    و با پر کاهی مقایسه میشوند

    خرده گیران ات

    از کوهی کاهی میسازند

    پرنده و خزنده ات درنده اند

    شب و روز ات تاریک است

    بهارت یخبندان

    و تابستانت تحت السقر است


    ای وطنی که

    صبح و شام ات تاریک است

    در بیابانهایت

    لاشخواران لانه کرده اند

    در شهر هایت دست وپا شکسته ها

    مثل کرم های زمینی

    میلولند

    در مزارع ات کوکنار

    ودرباغهایت خار سبز میشود

    مرز هایت بی پاسبان

    و خانه هایت پر تفنگ بدست

    مسجد ات جای انفجار

    و کوچه های پر از انتحاراست


    ای وطنی که

    دهقانت گرسنه

    زمینت بائر

    میر آبت تشنه

    دره هایت وحشتناک

    ولی کوه هایت

    یورانیوم و فولاد  و آهن و مس

    استفراق میکند

    دریا هایت

    مزارع همسایه ها را ابیاری میکند

    و حیوانات ات

    هیولا های دوسره میزائند

    و سالکانت از طاعت دلزده اند

    و توبه ای شان رد میشود

    و در عنفوان رسیدن به خدا

    میمیرند

    و درد و سوز شان

    پیک ربانی است


    ای وطنی که

    سرتمداران ات

    دعاگوی همسایه اند

    و حتی غریبه ها

    از آنطرف آوقیانوس ها

    در دشت و کوهت

    خیمه افراشته اند

    آسمانت پر دود

    زمینت بی ارزش فروخته میشود

    خون فرزندانت

    از آب ارزانتر است

    کودکان ات

    کلمه های ناتو، القاعده و حماس را

    بر تخته مشق های خود مینویسند

    بازار سلاح

    و محل تجربه های

    شیمیایی، فزیکی و بیولوژیکی

    لابراتواریست

    اسمش افغانستان


    ای وطنی که

    افسانه ای سی سانه

    و مهد بیکانه گشته ای

    در آسمانت

    در زمین ات

    در کوچه و بازارت

    رمز حرف اول است

    جیم  نون و گاف را

    برایت تحفه میدهند

    آخرین دستاورد های تخنیک جنگی

    و اولین تز های سیاسی را

    تجربه میکنی

    یکی اسلام میگوید

    یکی عیسویت

    و آن دیگری کمون

    مذهبت دولا

    و دینت هزارلا است


    ای وطن

    دستم را آنقدر کوچک ساخته اند

    که بسرم نمیرسد

    تا بر فرقم بکوبم

    پایم را فلج کرده اند

    تا سویت سفر کنم

    دل ام را از دلخانه ام کشیدند

    تا برایت فکری نکنم

    روحم را انسوی اوقیانوس ها

    در بند کشیده اند

    مرا ببخش مراببخش

    نعمت الله ترکانی

    5 عقرب 1389

  • غزل

    بیا شبی غــزل از جنـــس عاشـــقی  پرداز

    دل  شکـــستۀ ما را به مهـــر خود بنــــواز

    ترا چه کــرده که با  آه  سـرد  همــــراهی

    نمی رســـد ز دل  گــــرم  مــن  ترا  آواز

    تو در حریم بتی دســت و پای گم  کـردی

    اقامه میکنی در خواهشات  خـــویش نماز

    قـــریب مــسند  جمــشید  و  حاتم  طـایی

    حکایتــــیست  ز درمــاندگی  و  راه   دراز

    صداقـــــت  دل  ما   از   ریا   بری   باشد

    مکن به آئینه از  عجــز خــویش راز  و  نیاز

    من و خــدا  و تو و محتسب  به  این  دنیا

    کشیده ایم خطی بر واژه های عاشق ساز

    نه سالک از  ره  سجاده  میرسد  به  خدا

    نه عابد از پی هــر سجده میشود اعـــزاز

    مرا سبق به ره  عشق  داده  است حلاج

    که بوده  دار  نصـیب  گلـوی  ســر  افــراز

    نعمت الله ترکانی

    3 عقرب 1389

  • برای گل احمد نظری آریانا  مردی از دیار آزادگان

    نامه

    پرسیده ای که بیتو چسان میکشم نفــس

    مرغ اسیــرم از چه  بگـــویم درین قــفس

    فـــریاد  مـــیزنم  که  رهــایم  کنـید  ولی

    در فکر و ذکر من  نبود  گویی  هــیچکس

    ما  را خــــدا نموده  رها  در   دیار  غـــــم

    محتاج یک  کویر  پر از  رنج  خار  و  خـس

    فالی  گـــرفتم که چه حاصــل  دهد  مـــرا

    دادم جواب:. اهریمن افکنده  تخم    نحس

    آری   به   زندگی  نشنیــدم   حـــــکایتی

    از  عـــدل   این  قبـیله  و  فتــوی  دادرس

    نعمت الله ترکانی

    15 میزان 1389

پیوندها