• شب

    اینجاست سرد و خالی همه، ایستگاه شب

    افسرده تر ز حال دل مـــــن، نـــــگاه شب

    خورشید را به بند کشیده است اهریمن

    با مکر و حیله، در خم و هر پیچ و راه شب

    هـــر فتنه ای که میرسد از دور های دور

    گویی که خانه کـــرده، به زیـر کلاه شب

    شبتاب کـــــرم خسته، خــــزد زیر بوته ای

    در یک وجب سیاهی شده نور ماه شب

    خوابم نمیبرد و دلم سخت خسته است

    بیزارم از سیاهی… ازین جلوگاه شب

    نعمت الله تُرکانی

    شب 13 اکتوبر 2011

  • برای کابل جان

    بدست ناکسان گشتی گــــرفتار

    ستم کردند  به تو بسیار بسیار

    تمام عــاشقان   و عـــارفانت

    نشستند با غم صد درد و آزار

    ……………………………

    عجب صبری ترا  در سینه  دیدم

    دلت بی  بغض و درد کینه  دیدم

    به فــرزندان نا اهـــــــل تو لعنت

    که با خون دست شانرا خینه دیدم

    محبت

    عجب رسمی میان خیل  ما  شد

    محبت مثله گـــــردید و گناه شد

    بــرادر  با  بــرادر گشته  دشمن

    چو شیخ  ما به  دالر  آشنا  شد

    قهرمان

    نمیگویم  چنین  شد  یا  چنان شد

    همانی که تو میگفتی همــان  شد

    کند از خیــل  گــــرگان  پاسبانی

    به ملک ما هر آنکس قهرمان شد

    قتوا

    ترا  فتـوای  ابلیس  اینچنین   است

    که تا یک فرد در روی زمین است

    بکش با  کارد، با  تفنگ و با مین

    که فرمان   امیــرالمومنین  است

    قحط الرجالی

    شده میدان جنگ خالی یی خالی!

    ز دست  چــند  مـــــرد  لا ابالی

    به مُلک  رُستم  و سُهراب دیگر

    تو  گویی  آمـــده  قحــط الرجالی

    نعمت الله ترکانی

  • غزل

    تو درین شهر شدی ذکر زبان همگی

    ساحر لفظ و کلامی به گمان همگی

    همه دانند که در حلقه ای یاران توکیست

    حافظ، سعدی و… شوریده ی دوران همگی

    هرکسی وصف تو گوید به سراپرده ی عشق

    مخلص سحر زبانت ز دل و جان همگی

    خسرو مُلک و فقیری در هر خانه شدی

    خلق گردیده ازین خوی تو حیران همگی

    حاتم طایی ازین بذل تو شرمنده شده

    که به دربار تو شد عزت مهمان همگی

    ***

    شکر افشان کنی این بار غزل نامش را

    که ترا داده به دل لطف فراوان همگی

    نعمت الله ترکانی

    8 اگست 2011

  • خشم خدا

    یک دست غیـب آمــــد و آخــر شکار کرد

    قلب مــرا به چاقـــوی خود، غار غار کرد

    یک انتحاری  بر سر راهــم حضور یافت

    با یک  سلام  گــــرم به لب،  انفجـــار کرد

    بسیار ساده هر چه دلش خواست کرد ورفت

    با دستهــــــای اخته به خون،  افتخار کرد

    شیخی به روی منبر مسجد به شآن و فرت

    تعریف  ازین  شرارت  او  بیشمــار  کرد

    ***

    باری خدا به خشم زمین را دو شق نمود

    با  این  تمام  فتنه  که  لیل و ن هار کرد

    نعمت الله ترکانی

    31 اگست 2011

  • فیسبوک

    تیغ کُند

    دلم را با دو چشم خود ربودی

    غزل درتار و پود من سرودی

    مـــرا کشتی به تیغ کُند اما!

    نبردی زین تجارت هیچ سودی

    دست دراز

    مسلمان ام و پنج وقت ام نماز است

    به امیدی که الله چاره ساز است

    برای خوردن یک قرص نانی

    به پیش دشمنان دستم دراز است

    رهایی

    نمیدانم ز جان من چه خواهی

    ندارم از غم و دردت رهایی

    نشد از دست تو آزاد گردم

    کبابم ساخــتی اندر کرایی

    کی هستم؟!

    نگاهت کرده امشب مست مستم

    درین گیتی نمیدانم کی هستم

    نه هندو نه مسلمان و نه گبرم

    ترا من از دل و جان میپرستم

    فیسبوک

    چه لیلا ای که فیس بوک جای او شد

    مــــیان سینه ات مــــاوای او شد

    نمیــداند که مجــــنون زنده گشته

    چت I love you! ها رای او شد

    کش

    چه دیفی کـــــرده ای مابین آتش

    که ابراهیم ندارد این چنین کش

    شدی پروانه دور شمـــــع رویش

    بعد از تو صد هزار اورده اند رش

    نعمت الله ترکانی

    14.06.2011

  • ضریب آئینه گی در شعر

    اینروز ها کمی بیشتر از گذشته ها در مورد شعر میاندیشم. هر چند به گفته ای بعضی ها از شعر سردر نمیاورم و قبول هم دارم که اگر شعر مثل نثر کمتر از  قاعده های خاصی پیروی میکرد شاید میتوانستم در بعضی از موارد با آن کنار بیایم. ولی مشکل اینست که ذات شعر چون یکی از اعضای بدن انسان در پیدایش آفریده شده. مثل دست، پا، چشم، بینی و دهان که هر کدام  وظیفه های جداگانه ای  را تعقیب میکنند. شعر هم درروان انسانها جای میگیرد و هدف آن برتری دادن به زبان است. زبان که وسیلۀ تفهیم و رساندن پیامهای خاص شمرده میشود.

    در قرن بیست یک هنوز با دیوان حافظ فال میگیرند. این دیوان در تاقچۀ خانه های هر باسواد و بیسواد گذاشته است. حتی بیاد دارم که من دانش اموز دوران مدرسه را زن همسایۀ بیسواد یکروز  به خانه اش برد و بعذ از آنکه  دیوان حافظ را بوسید و زیر زبانش با خود چیزی نیت کرد ورق آنرا باز نموده و گفت بخوان!

    میدانستم او نیت میکرد که پسرش چه وقت از ایران بر میگردد. من خواندم:

    یوسف گمگشه باز آید به کنعان غم مخور

    کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور

    آنگاه زن همسایه  اشکهایش را پاک کرد و خنده ای روی لبانش ظاهر گردید که فرزندش  ازایران به  زودی برمیگردد و کلبۀ پر از غمش به گلستانی تبدیل میشود. گاهی هم در شبهای کوتاه تابستان با پدرم یکجا به خانۀ یکی از همسایه ها میرفتیم و با یک خیل آدمهای اهل روستا یکجا میشدیم و به صدای پر از صلابت کسیکه میگفتند روزگاری آموزگار مکتب شرافت آن ولایت بوده و شهنامه خوانی میکرد  ما گوش فرا میدادیم. من متوجه بودم که شهنامه خوان با مهارتی مثنوی های رزمی شهنامه  را چنان میخواند که موی بر بدن آدمها راست میشد…

    این مقدمه را بخاطری آوردم که برداشت شخصی ام را نه تنها از دیوان های اشعار حافظ و فردوسی بلکه از ادبیات غنامند زبان فارسی دری در گذشته های دور بیان کنم و آنچه دیدگاه های عصر ما در مورد شعر، هنر و زبان آنان قضاوت میکنند. اینرا هم ضرور میدانم بگویم که همه شعر قدیم ما دارای عین سطح و سویۀ هنری نبوده است و حتی بسا از شاعران بزرگ  شعر شان را برای خود گفته اند. وقتی دانش اموز دوران متوسطۀ مکتب بودم بیاد دارم که حتی آموزگار زبان فارسی دری ما برای کالبد شکافی یکی از اشعار بیدل مشکل داشت.

    مقامی یافت شوق جستجو ساز

    که  گردش  با تحیر بود  گلباز

    او هر چه میخواست از تکرا واژه های حیرت و گل و گلبازی استفاده کند قضاوت اش بی مزه تر میشد و از روی اجبار در افراد دیگر این مثنوی بلند بالا مراجعه میکرد و به نحوی  به اصطلاح تیر اش را میاورد. او هم فارغ دانشکدۀ ادبیات در رشتۀ اختصاصی زبان و ادبیات بود. نمونۀ اینگونه موارد را نمیشود در اشعار کلاسیک و سبک های متفاوت نادیده گرفت و به عقیدۀ من شاعر نمیتواند همیشه خداوندگار سخن و زبان باشد بلکه هر از گاهی  در مرز های خودی گرفتار میماند که شعر برای او نه یک تکلم بلکه به یک  صورت لا یعقل  مبدل میشود. این نقص زیادتر ازینکه زبانی باشد به معانی معامله میشود. شاعر خدا نیست که یک صورت را بتواند در قالب های متفاوت بوجود آورد.

    پیوسته با این ادعا ها گذری می افکنم به نقدی که آقای علی ادیب بر قضاوت هایم در مورد پست مردنیسم انداخته اند. نام این نقد گونه« آقای ترکانی! زیاد پشت „پست مدرن“  مُست مدرن نگرد» و ایشان کوشش مضاعفی به خرچ داده اند تا برداشت های خود را نه از شعرخود به نام ( کوچ) بلکه انتقاد هایم  را از پست مدرنیزم  افغانستانی رد نموده و وکالت دوستان کاشانه ای شانرا بعهده بگیرند. در غیر آن نقد های من در مورد شعر پرتو نادری،  جناب باری جهانی، راحله جان یار، قهار عاصی، فایقه مهاجر و یک تعداد نو سرایان دیگر گاهی با چنین حساسیت ها ؛ رد و یا تعریفی مواجه نگردید.  اینرا هم میدانم که هیچکسی شعری از روده اش در نمیاورد و لازمه گفتارش احساس و زبان است. اینرا هم همه میدانند که پیکاسو در تمام عمرش شعری نگفت و اگر با آمیزش رنگها و بوجود آوردن نقش ها سبک جدیدی را خلق کرد وطوریکه قبلن اشاره کرده ام همه چیز را همجانبه  با نسبت یک مگعب میدید… ولی من هنوز هم نمیتوانم با توجه به یک تابلوی کبیک همه جوانب آنرا ببینم و میدانم که نقص در دیدگاه منست. مثل آنکه نمیتوانم چیزی از ( کوچ) کشف کنم. حالا اینکه من بیسواد ام و نافهم باید گناهم را خودم گردن گیر شوم. همانطوریکه گفته ام چیزی از اشعار الیوت در زبان انگلیسی و ترجمه های  فارسی آن دستگیرم نمیشود. اینها همه بر میگردد به گذشته های من… من تا ده سال قبل به جهنمی بودم که هر روز سوختن را  تجربه میکردم. این جهنم هنوز با شعله های سوزنده تر روح و روان مرا خشک میسازد. من از شعر چیزی را میدانم که احساس طرفم را از آن درک کنم و عطر واژه ها را استشمام کنم. چنانکه نمیتوانم بدانم:

    کوه حلق آویز شدم

    من حلق آویز شدم

    تو حلق آویز شدم

    ما حلق آویز شدم

    را به درستی و چنانکه شاعر گرانمایه ای ما تعبیر کرده است درک کنم. شاید بیسواد ام! بلی بیسواد. شاید چنانکه علی ادیب عزیز میگوید: واقعیت در شعر امروز چیزیست که از واقعیت های طبیعی و غیر طبیعی!!  در شعر های پیشین از زمین تا آسمان تفاوت دارد… من از عصر داقیانوس آمده ام و تنها بیادم دارم که حتی قبل از بهم انداختن گلادیاتور ها  سرود پیروزی برده داری  را میخواندند و گاهی  تفاوت ها درآن چیزی نیست  که بشود  من و تو و ما را یک ضمیرواحد نام گذاری  و حالت ها را به آنان یکی بدانند و این واقعن انقلابی درفهم من ایجاد نکرده  ونمیکند . حتی اگرزبانم را به مزخرف گویی و یاوه سرایی  پیوند ندهم باز هم همان زبان سرخ است که سر سبز را بر باد میدهد و این من هستیم و آن  راز ها  و اسرار مرموز بسته بندی شده  که دست غیبی آنها را باهم   پیوند و پتره کرده است. گویا دوران ما دوران فروریزی  ارزشها شده است.

    نمیدانم آقای علی ادیب با کدام معیار های زبان  شعر ( کوچ) را میتواند بصورتی بیان کند که هم دوست ایرانی و هم شاگرد افغانی اش انتقادی نداشته باشد زیرا خود شان اقرار میکنند که بعد از فرستان کوچ به سایت شعر نو پایگاه شعر نو ایران   پاسخ شنیدم که این شعر نیست. شاید بیشتر از همین جهت ادیب عزیز برآشفته باشد که تا سرحد هذیانگویی به دفاع از شعر گونه اش بر میخیزد. کوچ اش را کودکی شوخ شرور و شیطان میخواند که همیشه دست بر گریبان او دارد با وصف واژه های بی مفهوم  چون قوطان ها ، جمجه  ( کی میگویم که جمجه ها“لوده“ نبودند در خدا) و تعریف های رمانتیکی به درازی یک شعر گونه ای دیگر سرهم بندی میکند. در آن خود را کشف میکند و در آن همه را شریک میسازد..  بلی کوچ و کوچیدن تعبیری از تغیر مکان، حرکتی به جهتی نامعلوم و بالاخره ترک خانه و کاشانه؛ با زبان محلی نه با زبان رسمی و دفتری و یا کتابی هر کس میتواند کوچ و کوچی را به سادگی  بشناسد ؛  خیام در کوچ بیسواد میشود. او با خون انگور  اندیشه های هفتاد و دو ملت را نه کم و نه زیاد میشوید. شاملو در کوچ بیسواد است! حتی ارسطو هم بیسواد است که ریچاردمیر والیوت را نمیتوانست درک کند و یا به سرزمین آنان کوچ کند. ریچارد میر کویا معمار کوتاهترین و بلندترین  والیوت تصنیف گر شعر رویایی امریکاست.

    خوب بهتر است درینباره هم فکر شود که  چه تفاوتی میتوان میان طرز تفکر من و انسان اروپایی و امریکایی  وجود داشته باشد. آیا من میتوانم برابر یک فرد امریکایی و یا اروپایی برای  تفکرات ام جهت دلخواهی تعین کنم و یا حتی اگر مقالتی را از انترنت کاپی نموده و برای دوستم بدهم ریسمان دار انتظارم را نمیکشد. و با این انتظار چرا من و یا یکی چون علی ادیب پست مدرن تر از  لیوتار، دمبر باشد؟ من حتی جوانان تازه کار زیادی را میشناسم که در کوچه پس کوچه های هنردر کابل از ترس فایشیم مقدس نفس شان بند میاید و هوس ادیب عزیز را در ناروی میخورند که آزادی دارد تا بخواند و بگوید “ خدا نیست در آغازی که ما نیستیم“ و شاید همین یک بهانۀ باشد برای یک برداشت کفر آمیزی  از مغز یک بنیاد گرایی که نه مدرن و نه پست مدرن را میشناسد. بگفتۀ مردم در اروپا دهن قپان خداست. هر چه میخواهد دل تنگ ات بگوی قران بسوز، کارتون پیغمبران را در روزنامه ها بگذار و وقتی هژده سالت برآمد کوتاه بنویس که من نه کاتولیک ام نه پروتستانت، نه مسلمان و نه هندو ولی  افغانستان اروپا نیست امکان دارد که حتی اگر بگویی  من حقم  سرت را باکارد ببرند.. موضوع دیگری که حناب ادیب عزیز بدان باورمند  نیستند اینست که تغیر معنویات انسانها بدون تحولات مادی و محیطی امکان پذیر است. واین بدان معنی است که هرقدر انسان با فرهنگ تر میشود   تحولی نمیپذیرد. جنگهای جهانی اول و دوم، سرباز گیری ها ظهور اندیشه های ناسیونالستی ، کمونیستی ، فایشستی و لیبرالیستی در تحول ادبیات  بی اثر بودند و قضاوتی درین سطح روی تمام این همه جنبش های ادبی بعد از جنگهای اول و دوم جهانی و انقلاب های فرانسه روسیه و انقلاب صنعتی که جهان را به لرزه دراورد خط بطلان بکشیم.

    من هیچگاهی به مدرنیسم و پست مدرنیزم مخالفت نکرده ام . مخالفت با پدیده های هنری که نو را در حالت رشد و کهنه را در انزوا میرانند جایی را نمیگیرد. سخن من تنها در مورد درک فراورده هایست که به نام  نه پست مدرن و یا مدرن عرض اندام میکنند. از شکافتن هستۀ اتم گرفته تا مهندسی ژنیتیک برای تغیر نسل ها و انواع ، همه اش تغیراتی در راستایی یک ضرورت است و بگفتۀ شما دغدغه های انسان امروز با چنین اختراعات و اکتشافات  هوویت خود را تثبیت میکنند ولی در مورد اینکه با همه فهم و دانش استاد سرآهنگ از راگ ها در موسیقی و داشتن سر و لی  نمیتواند میان مردم برابر به هماهنگ طرفدار داشته باشد نیازی به باز نگری در سیستم فکری  مردم ماست.

    اگر بنا باشد که ضریب آئینه گی شعررا با تفسیر های از دید خود شما و یا من بلند ببریم بهتر است بدون ادعا بلند پروازی و تعاریف عجولانه با تحمل زیاد به مخاطبان خود پاسخ گوی باشم. من در حالیکه شاعران جوان وطن ام را ستایش میکنم. از آنان میخواهم صبر و حوصلۀ خود را با توهین و کنایه گفتن به منتقدین از دست ندهند.

    نعمت الله ترکانی

    8 می 2011

  • شناخت شعر امروز

    چندی قبل  با نوشتۀ از علی ادیب بخاطر تشریح شعرش به نام « کوچ» در سایت دیدگاه برخوردم. این نوشته ظاهرا دفاع از شعری است که نامش را  «کوچ» گذاشته است. و این شعر نه تنها از نظر من، بلکه به فهم نود و نه اعشار نود ونه در صد از مردمان چیز فهم و صاحب نظر ما نیست. از علی ادیب که خیلی هم دوستش دارم معذرت میخواهم که با این فهم ناچیز ام به رد بعضی از باور های شان میپردازم.

    اول ازین فرمودۀ ایشان آغاز میکنم که اگر زبان تعریف امروز زبان منطق نیست، پس چیست؟ «… زبان تعریف در شعر امروز زبان منطق نیست…» همچنانکه ایشان نظر میدهند اگر شعر فرو رفتن در عمق زبان است پس لاجرم زبان منطقی باید چه خصوصیاتی را دارا باشد؟ و یا اینکه اگر زبان نوشتار هر چند گاهی شعر شمرده نمیشود پس شعر از زبان نوشتاری خارج است و اگر شعر نوشته ای نیست پس چیست که میگوید؛ شعر نه نوشته است و نه هم تفکر و اظهار احساس انسانی!! آیا زبان عادی یا زبان آفرینشگر شعر عاری از تکنیک، روش، قاعده و قانون است؟ بر علاوه وقتی شعر گذشتگان از سدۀ سوم هجری با سبک خراسانی، عراق،هندی، و نیمایی را رد میکنیم؛ تعریفی که از شعرداریم اگر کلاسیک باشد، مدرن و یا پسا مدرن چیست؟ و پرسش هایی زیادی که درین نوشته به ذهن خواننده جای میگیرد.

    آقای ادیب میگویند « شعر سده های سوم هجری با سبک خراسانی، عراقی و هندی  که ما در فضای آن نفس میکشیم ویژگی ها و قواعد زبان گفتار  و نوشتار امروزدارند جدا از وزن…» یعنی اگر وزن را از گفتارشعر دیروز به کنار بگذاریم همه گفته ها آنچیزی است که حالا ما آنرا زمزمه میکنیم. این حرف کاملن بجاست که واقعیت هرگاهی رنگ تازه ای نمیگیرد . سرخ ، سیاه و سپید همان رنگهای است که ما از خلقت بدان آشنا و آنها را از هم تمیز میکنیم؛ دو جمع دو میشود چهار و دوپانزده یک سی را نمیشود کشف تازۀ پنداشت. آری هنر شعر آن دوره استعاره، مجاز،تشبه ودر یک کلام صنعتی در زبان بود ولی اینکه ما این صنعت را به خاطر تبدیل کلام به گفتار عادی فراموش کنیم عینن مثل آنست که بگویم خوب اگر خانه ای میسازیم تفاوت نمیکند که در آن گاو زندگی کند یا آدم و یا اگر بگوییم بدون پل میشود دریایی خروشان را عبور کرد. خوب اگر سعدی بزرگوار میگفت:

    بنی آدم اعضای یکدیگر اند

    که در افرینش ز یک گوهر اند.

    چو عضوی بدرد آورد روزگار

    دیگر عضو ها را نماند قرار

    غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

    ز هر چه رنگ تعلق پذیرد ازاد است

    حافظ

    مجو از هرزه طبعان جوهر پاس نفس بیدل

    که حفظ بوی خود مشکل بود گلهای خندان را

    بیدل

    به قمار خانه رفتم همه پاکباز دیدم

    چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

    عراقی

    میآیم به درک علی ادیب:  وزن و قافیه را ازین مثنوی سعدی، حافظ، بیدل و عراقی بر میداریم. دیگر به قاعده و قوانین کلاسیک قرن سوم پشت پا میزنیم. یقینن که باید مفهوم این سخنان  جاودانی را بدون قواعد شعری مدرن و پست مدرن با امانتداری قبول کنیم. زیرا پیام های انسانی را به ما منتقل میکند.

    علی ادیب نمی دانم دانسته و یا نادانسته  میگوید: « شعر امروزما که در دنیا های جدید آفریده میشوند دنیای که آن را پیکاسو!!  خیلی پیشتر از امروز آغاز کرده بود…» اول اینکه پیکاسو یک نقاش بود نه شاعر و نقاشی، معماری، تصنیف سازی و موسیقی را نمیشود با شاعری ارتباط  مسلکی داد و هر چند هنر نقاشی و شاعری قسمن مسلک است و ای بسا نقاشانیکه با رنگ حالت میسازند و ای بسا شاعرانی که با واژه حالت میافرینند. اما میدانم مراد اصلی علی ادیب نقس پیکاسو در بوجود آوردن مکتب کوبیسم است. بحث در مورد این مکتب درین نوشته خارج از موضوع است اما همینقدر کفایت میکند که بگوییم مجسمه سازی، پیکر تراشی،نقاشی و معماری بخش جداگانۀ از هنر است که با شعر ارتباطی ندارد و هنر بخش های متفاوت دارد. کوبیسم مکتب خاصی در نقاشی است که درین مکتب نقش ها کاملن عریان اند و دیدگاها متفاوت هرکس به نحوی برای فهمیدن جستجو میکند وقتی من یک تابلوی  کوبیک پیکاسو را میبینم خیال میکنم نقاش داشته وقت خود را میگذرانده؛ و اما میدانم وقتی انسان هنرمند اروپایی بدان متوجه میشود ومثلن تمام اندام عریان نقش را از میان رنگها تصور میکند. دراینجا گناه من نیست عینن مثل آنکه شعر الیوت را من نمیدانم ولی یک امریکایی باسواد از آن لذت میبرد…اینجا دیگر حرفی از واژه نیست و ساختمان و آمیزش رنگها به ساختمان و آمیزش واژه های متفاوت. آفرینش چیز جدید در شعر و نقاشی با هم متفاوت است. حتی تحول هنر نقاشی  پیکاسو در دوران حیات اش متفاوت بود. قضاوت منتقدین در کار های پیکاسو نه مثل قضاوت جناب علی ادیب از کهنه به نو بلکه در تمایلات و احساسات او بود با گذشت زمان و تهییج امیالش نسبت به زندگی که روز تا روز رنگ تازه ای بخود میگرفت. او امروز عاشق زنی بود و فردا در نفرتی عجیب از دست نیافتن به معشوق رنج میکشید… او یک روز رنکها را با تپانچه روی یک تابلو فیر میکرد و دوستدارانش میگفتند مرحبا اینست تابلوی که من میخواستم.

    نظر علی ادیب در مورد سبک ادبی متفاوت با بینش ریالیستیک است. ما در ادبیات پر بار زبان فارسی دری ما در گیر قضاوت به سبکهای متفاوت و پیروان  آن هستیم.   سبک های عراقی تا هندی وخراسانی.که با تغزل، حماسه، عرفان و تصوف، پند و اندرز و حکایت گویی پیوند دارند. اشعار این همه سبکهای شعر، همگی با قواعد و دستورات سرودن شعر هماهنگ بوده و هنر این گونه سرایش ها را نمیشود بدست فراموشی سپرد زیرا  شوق جستجوگر یک روند،  سازگار با حقیقت ملموس است.

    در مورد سبک نیمایی که جناب علی ادیب از آن یاد آوری کرده اند میشود پساوند مدرن را به اینکونه اشعار داد که طرفداران آن بعد از نیمۀ قرن بیستم در زبان فارسی دری میسرایند. نمونه های خیلی خوب و جالبی هم درین سبک را میشود به نیما یوشیج، فروغ فرخزاد، احمد شاملو، کسرایی، یدالله رویایی،مهدی اخوان ثالث،سهراب سپهری، و چند تای دیگر  نسبت داد. اما این سبک مدرن را نباید بر خاسته از محتوی فرهنگ سرزمین های مان دانست. این سبک بر گرفته ای از مکاتب هنر شعر از دنیای غرب چون دادایسم، سوریالیزم، فورمالیزم،اگزستنسیالیزم و لیزم های متعدد دیگر بوجود آمده است. بنا برآن جنانکه عقیدۀ جناب علی ادیب است نباید باور داشت:«سبکی که در شعر امروز جریان دارد ساخدار مشخصی ادبی است … که سبک های پیشین را در زمرۀ سبکهای آثار متنی میشمارد…این پیمایش و معیار های دیگران نیست که بر ما تحمیل گردد..» و ما را مجبور بسازد که درد های اجتماع و خواسته های آنانرا به قالب شعر در آوریم.

    شعر امروز باید خنجری آغشته با جوهر معنی باشد. عام، قابل درک و آیتی از عصیان و پرخاشی علیه ستم و ظلم زورمندان. همچنانیکه در گذشته بوده است هر چند در بند وزن و قافیه و ایماء و اشاره  اما اصالت خود را حفظ کرد است.

    آقای علی ادیب در باره ای شعر « کوچ » اش نظر میدهد که گویا عده ای او را به فلسفه بافی متهم کرده اند. میخواهم بدانم که ایشان  مثلن درین شعر کدام فلسفه و از کدام نوع برخورد علمی و یا هم اجتماعی با پدیدۀ « کوچ» نظر انداخته اند: میگویند من فورمالیسم رابا سوریالیزم پیوند زده ام… چرا این پیوند نمیتواند مثلن مطابق به ذهنیتگرایی از کوج و یاهم مفهوم ارزشمندی از آنرا بدست دهد. درین شعر آمده است:

    آنجا کسی هستم که کوچ میدهم چشمهایت را

    کسی هستی اینجا

    اینجاکسی هستی که کوچ میدهی چشمهایم را

    میبرم هردو را در یک درخت

    ………………….

    این همآمیزی  کسی که چشمها را کوچ!! میدهد با تو و او که هر دو یکی شده اید  واز دویی و دوگانگی گپی در میان نیست را چگونه میشود فهمید؟ و یا:

    ما کوچ میافرینیم در خدایی که او نیست

    ما « من و تو» و یا او( صیغۀ جمع)  آفریننده ای « کوچ » ایم  در خدای که « او» نیست.

    حالا من و تو و او جمع یکدیگر را چگونه میتوان به من، تو و بلاخره « او» که خدای در او نیست یکجا فرض کنیم و بعد از خدا آزادتر!!.

    خود جناب علی ادیب تفسیر میکند که:« این یک هم آمیزی است. که با یک عزیزه  که تو اورا و او ترا مانند نفس در همدیگر میکشید و تو او شده ای و او تو شده است و با همدیگر یکی شده اید. اما مشکلی که باقی میماند همان حالت جمع من تو و او است . وقتی تو او میشوی دیگر حالت اولی وجود ندارد. یا اینکه در پناه سوریالیزم هر چه میخواهی بگوی…بعد میگوید « شما» مراد از من و تو و او است در هم حل شده اید. آیا راستی پیام کوچ در فتوای کلام فردی است و یا جمعی؟ من میگویم من و تو و او و انها همه با یک پیام همدیگر را درک میکنیم اگر زبان ما توان بیان و سمت و سوی یک افاده ای را تجلی دهد و اگر چنین نباشد نه من تو و نه تو او و نه او آنها را درک میکند. بعد علی ادیب با رد و بدل کردن افاده های ظاهرا فلسفی دنبالۀ کلامش چنین ادامه میدهد:… وقتی شما چیزی را کوچ میدهید و یا خود از جای به جای دیگر کوچ میکنید چیزی از شما در آنجا باقی نمیماند و این اصل دربارۀ چشم ها چقدر مصداق پیدا میکند….. و گویا این کوچ چشمهاست! در واقع نگاه را میتوان کوچ داد ولی چشمها را نمیتوان کوچ داد زیرا چشمها منبع نگاه است و اینکه شاعر گرامی ما چشمها را کوچ میدهند نمیدانم با کدام ذهنیت؟  زیرا در بخش دوم شعر خود میگویند:

    کوچ چقدر ما شده

    ما چقدر کوچ شدیم

    و کوچ چگونه زمین ما شده

    ……

    میگذریم از هم اینها! علی ادیب در تعریف از شعر کوچ اش میگوید. شعر های من، تکنیک های شعری!! و ارایه های هنری که قرنهاست در حد جانشینی و همنشینی استعاره و مجاز معمول صدر عروض( عروضی ها و اخفشی ها!!) تا رودکی، سعدی و حافظ و بیدل و نیما و شاملو گیر مانده اندکمی دگر دیسه و واژگونه ظهور مییابند و نیاز به کشف های جدید را ایجاب میکند… اگر چنین باشد ناگذیر در شعر کوچ کشفی کنیم به وسعت یک کتابی که اگر حتی خود علی ادیب وقت میداشت ازین شعر تفسیر میساخت. حالا این تفاوتی نمیکرد که اصل برداشتهای آن جناب بر کدام محور زیبایی شناسی و یا معانی دور میخورد. زیرا اگر به حقیقت رسیده ایم که زیبایی در صورت است وصورت منشع خیال و جستجوی تفکر؛ پس باید صورت این شعر را در نظر گرفت و بعد زیبایی های آنرا دریافت.

    اگر به این واقعیت را پذیرفته ایم که پس از زمستان بهاری میآید  میشود آنرا خارج ازپیگیری  حافظه ما بدانیم زیرا بدون آنکه ما احساس و یا جستجو کنیم بهار میآید سبزه میروید. پس بهار تنها بهانۀ برای تخیل گل و گیاه سبز است. شوق جستجو ساز خالق استعاره و مجاز، ترکیب و تحلیل کلام است. شعر درست مثل کودکی در بطن زبان زاده میشود.شعر حماسی زبان جدال است، شعر طنز زبان انتقاد و شعر عشقی احساس و جاذبۀ میان دو انسان ، شعر تربیتی گشودن دریچه های مسدود در ذهنیت ها و در مجموع این پدیده های هنری بازتابی از معنویت انسان است. اگر شاعر شعر میسراید که دیگران از تعابیر خود شاعر  چیزی درک نمیکنند بدان معنی است که مخاطب شاعر خود اوست نه دیگران. البته هر عصری با خود سخنی دارد و معنویات انسان همیشه در تحول است و فرهنگ انسان آنچه نو است را  رشد و توسعه میدهد.

    آینکه علی ادیب میگوید ما عاشق کوچیدن شده ایم.چنین تلقینی میافریند که کوچ و کوچیدن در ما حل شده است پس ضرورتی ایجاد نمیشود که به دنبال تشبیهات و یا به دنبال کنایاتی از جنگلهای امازون، شخصیت های از  ارسطو ، الیوت جمجمه ها وحالات آن گشت؟  زیرا در بخش دیگر کوچ خودش اقرار میکند:

    همه یی ما با همه کس در همه چیز می میرد  که کوچ هست

    تنها «ما» میماند که هست.

    ……………….

    ظاهرا ازین دو جمله من چنین برداشتی دارم که وقتی ( همه یی «ما» با همه « کس » در همه چیز میمیرد. پس «ما ای»  دیگر مرده است و این ماندن «ما» هستی اش را چطور میتواند توجیه کند؟! چنانکه در بخشی ازین شعر به واژۀ ( قوطان ها) که منفجر میشوند بر خورده ام و ندانستم که قوطان ها چه چیزی را بازگو میکنند. چنانکه در فرهنگهای عمید، دهخدا و معین جستجو کردم قوطان نام روستایی است در آذربایجان غربی و این روستا چطور در صلیب برفها منفجر میشود؟

    بر علاوه آیا « سفر» کوچ است؟ وقتی کسی مثلن به مکه میرود چنین پنداشته میشود که او به مکه کوچ کرده است؟ آیا ماهیان و گوزن ها برای  خود کشی کوچ میکنند؟  آیا دریاچه ها و دریا ها و جنگلها برای  « خودکشی» کوچیدن گوزن ها، ماهی ها آفریده شده اند؟ پرسش های ازین دست سراسر فضای کوچ را احتوا میکند که جوابی در آن نمیابی.

    برای خواندن نظریات علی ادیب به این ادرس مراجعه کنید.

    http://www.afghanasamai.com/Obaidi/Afghanasamai-obaidi.com-Ausgabe14/ali-adib.htm

    نعمت الله ترکانی

    28 اپریل 20011

  • غزل

    اگر خونم ترا سرخـــــروی میسازد، بریزانش

    ولی مـفروش به بازار حریفان مفت و ارزانش

    ترا عمریست پروردم به خون دل عزیز من

    کشیـــــدم رنج بسیاری نپــنـــداری تو آسانش

    خدا روزی اگر با درد و غم آغشته ات سازد

    به روز حشر میگیرم به این نسبت گریبانش

    چه کس پرورده است یارب ترا با این همه خوبی

    که دارم هرچه را از عمر خود ریزم به دامانش

    نمیگویم چرا مغرور حسن ات گشته ای دیگر

    به این دنیای فانی هر که را دینش و ایمانش

    ***

    نعمت الله ترکانی

    10 عقرب2010

  • تقدیم به تمام مادران و پدران داغدیدۀ افغانستان

    بهار

    گــویند دوستـــان  که  فصــــل بهـــــار شد

    جشنی  به  نام  نوروز، شهـــر  مــزار  شد

    آئین پر شکـــوه پس از چند  هـــــزار  سال

    بار دیگـــــر به خاطــــــره هـــــا  یادگار  شد

    باران  و باد  و اشعـــــۀ خورشیــــد جاودان

    همــــت نمــود، سبــزه و گل بیشمار  شد

    ***

    اما چه سُــــود! مادری بر مــرگ  کودکش

    خون گــریه کرد و مُرد و دل دغــــدار  شد

    بهمــن پیام تیــــر و تفنگ است و دشمنی

    قُنــدوز و ننگـــرهار هــــــدف  انتحار  شد

    یکـــروز دیگـــر از پی   یکسال  دیگــــری

    دشتی  به  نام  لیــلی ما  لاله  زار شــد

    ازغرب واز جنوب وشمال وزسوی شرق

    ویران ز فتنـــه  قریه و  شهر  و  دیار شد

    آن  ملتی که  ُالگـــوی  آزادیست… وای!

    در هم شکست بی  وطن  و بی  تبار  شد.

    نعمت الله ترکانی

    17 مارچ 2011

پیوندها