• ضریب آئینه گی در شعر

    اینروز ها کمی بیشتر از گذشته ها در مورد شعر میاندیشم. هر چند به گفته ای بعضی ها از شعر سردر نمیاورم و قبول هم دارم که اگر شعر مثل نثر کمتر از  قاعده های خاصی پیروی میکرد شاید میتوانستم در بعضی از موارد با آن کنار بیایم. ولی مشکل اینست که ذات شعر چون یکی از اعضای بدن انسان در پیدایش آفریده شده. مثل دست، پا، چشم، بینی و دهان که هر کدام  وظیفه های جداگانه ای  را تعقیب میکنند. شعر هم درروان انسانها جای میگیرد و هدف آن برتری دادن به زبان است. زبان که وسیلۀ تفهیم و رساندن پیامهای خاص شمرده میشود.

    در قرن بیست یک هنوز با دیوان حافظ فال میگیرند. این دیوان در تاقچۀ خانه های هر باسواد و بیسواد گذاشته است. حتی بیاد دارم که من دانش اموز دوران مدرسه را زن همسایۀ بیسواد یکروز  به خانه اش برد و بعذ از آنکه  دیوان حافظ را بوسید و زیر زبانش با خود چیزی نیت کرد ورق آنرا باز نموده و گفت بخوان!

    میدانستم او نیت میکرد که پسرش چه وقت از ایران بر میگردد. من خواندم:

    یوسف گمگشه باز آید به کنعان غم مخور

    کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور

    آنگاه زن همسایه  اشکهایش را پاک کرد و خنده ای روی لبانش ظاهر گردید که فرزندش  ازایران به  زودی برمیگردد و کلبۀ پر از غمش به گلستانی تبدیل میشود. گاهی هم در شبهای کوتاه تابستان با پدرم یکجا به خانۀ یکی از همسایه ها میرفتیم و با یک خیل آدمهای اهل روستا یکجا میشدیم و به صدای پر از صلابت کسیکه میگفتند روزگاری آموزگار مکتب شرافت آن ولایت بوده و شهنامه خوانی میکرد  ما گوش فرا میدادیم. من متوجه بودم که شهنامه خوان با مهارتی مثنوی های رزمی شهنامه  را چنان میخواند که موی بر بدن آدمها راست میشد…

    این مقدمه را بخاطری آوردم که برداشت شخصی ام را نه تنها از دیوان های اشعار حافظ و فردوسی بلکه از ادبیات غنامند زبان فارسی دری در گذشته های دور بیان کنم و آنچه دیدگاه های عصر ما در مورد شعر، هنر و زبان آنان قضاوت میکنند. اینرا هم ضرور میدانم بگویم که همه شعر قدیم ما دارای عین سطح و سویۀ هنری نبوده است و حتی بسا از شاعران بزرگ  شعر شان را برای خود گفته اند. وقتی دانش اموز دوران متوسطۀ مکتب بودم بیاد دارم که حتی آموزگار زبان فارسی دری ما برای کالبد شکافی یکی از اشعار بیدل مشکل داشت.

    مقامی یافت شوق جستجو ساز

    که  گردش  با تحیر بود  گلباز

    او هر چه میخواست از تکرا واژه های حیرت و گل و گلبازی استفاده کند قضاوت اش بی مزه تر میشد و از روی اجبار در افراد دیگر این مثنوی بلند بالا مراجعه میکرد و به نحوی  به اصطلاح تیر اش را میاورد. او هم فارغ دانشکدۀ ادبیات در رشتۀ اختصاصی زبان و ادبیات بود. نمونۀ اینگونه موارد را نمیشود در اشعار کلاسیک و سبک های متفاوت نادیده گرفت و به عقیدۀ من شاعر نمیتواند همیشه خداوندگار سخن و زبان باشد بلکه هر از گاهی  در مرز های خودی گرفتار میماند که شعر برای او نه یک تکلم بلکه به یک  صورت لا یعقل  مبدل میشود. این نقص زیادتر ازینکه زبانی باشد به معانی معامله میشود. شاعر خدا نیست که یک صورت را بتواند در قالب های متفاوت بوجود آورد.

    پیوسته با این ادعا ها گذری می افکنم به نقدی که آقای علی ادیب بر قضاوت هایم در مورد پست مردنیسم انداخته اند. نام این نقد گونه« آقای ترکانی! زیاد پشت „پست مدرن“  مُست مدرن نگرد» و ایشان کوشش مضاعفی به خرچ داده اند تا برداشت های خود را نه از شعرخود به نام ( کوچ) بلکه انتقاد هایم  را از پست مدرنیزم  افغانستانی رد نموده و وکالت دوستان کاشانه ای شانرا بعهده بگیرند. در غیر آن نقد های من در مورد شعر پرتو نادری،  جناب باری جهانی، راحله جان یار، قهار عاصی، فایقه مهاجر و یک تعداد نو سرایان دیگر گاهی با چنین حساسیت ها ؛ رد و یا تعریفی مواجه نگردید.  اینرا هم میدانم که هیچکسی شعری از روده اش در نمیاورد و لازمه گفتارش احساس و زبان است. اینرا هم همه میدانند که پیکاسو در تمام عمرش شعری نگفت و اگر با آمیزش رنگها و بوجود آوردن نقش ها سبک جدیدی را خلق کرد وطوریکه قبلن اشاره کرده ام همه چیز را همجانبه  با نسبت یک مگعب میدید… ولی من هنوز هم نمیتوانم با توجه به یک تابلوی کبیک همه جوانب آنرا ببینم و میدانم که نقص در دیدگاه منست. مثل آنکه نمیتوانم چیزی از ( کوچ) کشف کنم. حالا اینکه من بیسواد ام و نافهم باید گناهم را خودم گردن گیر شوم. همانطوریکه گفته ام چیزی از اشعار الیوت در زبان انگلیسی و ترجمه های  فارسی آن دستگیرم نمیشود. اینها همه بر میگردد به گذشته های من… من تا ده سال قبل به جهنمی بودم که هر روز سوختن را  تجربه میکردم. این جهنم هنوز با شعله های سوزنده تر روح و روان مرا خشک میسازد. من از شعر چیزی را میدانم که احساس طرفم را از آن درک کنم و عطر واژه ها را استشمام کنم. چنانکه نمیتوانم بدانم:

    کوه حلق آویز شدم

    من حلق آویز شدم

    تو حلق آویز شدم

    ما حلق آویز شدم

    را به درستی و چنانکه شاعر گرانمایه ای ما تعبیر کرده است درک کنم. شاید بیسواد ام! بلی بیسواد. شاید چنانکه علی ادیب عزیز میگوید: واقعیت در شعر امروز چیزیست که از واقعیت های طبیعی و غیر طبیعی!!  در شعر های پیشین از زمین تا آسمان تفاوت دارد… من از عصر داقیانوس آمده ام و تنها بیادم دارم که حتی قبل از بهم انداختن گلادیاتور ها  سرود پیروزی برده داری  را میخواندند و گاهی  تفاوت ها درآن چیزی نیست  که بشود  من و تو و ما را یک ضمیرواحد نام گذاری  و حالت ها را به آنان یکی بدانند و این واقعن انقلابی درفهم من ایجاد نکرده  ونمیکند . حتی اگرزبانم را به مزخرف گویی و یاوه سرایی  پیوند ندهم باز هم همان زبان سرخ است که سر سبز را بر باد میدهد و این من هستیم و آن  راز ها  و اسرار مرموز بسته بندی شده  که دست غیبی آنها را باهم   پیوند و پتره کرده است. گویا دوران ما دوران فروریزی  ارزشها شده است.

    نمیدانم آقای علی ادیب با کدام معیار های زبان  شعر ( کوچ) را میتواند بصورتی بیان کند که هم دوست ایرانی و هم شاگرد افغانی اش انتقادی نداشته باشد زیرا خود شان اقرار میکنند که بعد از فرستان کوچ به سایت شعر نو پایگاه شعر نو ایران   پاسخ شنیدم که این شعر نیست. شاید بیشتر از همین جهت ادیب عزیز برآشفته باشد که تا سرحد هذیانگویی به دفاع از شعر گونه اش بر میخیزد. کوچ اش را کودکی شوخ شرور و شیطان میخواند که همیشه دست بر گریبان او دارد با وصف واژه های بی مفهوم  چون قوطان ها ، جمجه  ( کی میگویم که جمجه ها“لوده“ نبودند در خدا) و تعریف های رمانتیکی به درازی یک شعر گونه ای دیگر سرهم بندی میکند. در آن خود را کشف میکند و در آن همه را شریک میسازد..  بلی کوچ و کوچیدن تعبیری از تغیر مکان، حرکتی به جهتی نامعلوم و بالاخره ترک خانه و کاشانه؛ با زبان محلی نه با زبان رسمی و دفتری و یا کتابی هر کس میتواند کوچ و کوچی را به سادگی  بشناسد ؛  خیام در کوچ بیسواد میشود. او با خون انگور  اندیشه های هفتاد و دو ملت را نه کم و نه زیاد میشوید. شاملو در کوچ بیسواد است! حتی ارسطو هم بیسواد است که ریچاردمیر والیوت را نمیتوانست درک کند و یا به سرزمین آنان کوچ کند. ریچارد میر کویا معمار کوتاهترین و بلندترین  والیوت تصنیف گر شعر رویایی امریکاست.

    خوب بهتر است درینباره هم فکر شود که  چه تفاوتی میتوان میان طرز تفکر من و انسان اروپایی و امریکایی  وجود داشته باشد. آیا من میتوانم برابر یک فرد امریکایی و یا اروپایی برای  تفکرات ام جهت دلخواهی تعین کنم و یا حتی اگر مقالتی را از انترنت کاپی نموده و برای دوستم بدهم ریسمان دار انتظارم را نمیکشد. و با این انتظار چرا من و یا یکی چون علی ادیب پست مدرن تر از  لیوتار، دمبر باشد؟ من حتی جوانان تازه کار زیادی را میشناسم که در کوچه پس کوچه های هنردر کابل از ترس فایشیم مقدس نفس شان بند میاید و هوس ادیب عزیز را در ناروی میخورند که آزادی دارد تا بخواند و بگوید “ خدا نیست در آغازی که ما نیستیم“ و شاید همین یک بهانۀ باشد برای یک برداشت کفر آمیزی  از مغز یک بنیاد گرایی که نه مدرن و نه پست مدرن را میشناسد. بگفتۀ مردم در اروپا دهن قپان خداست. هر چه میخواهد دل تنگ ات بگوی قران بسوز، کارتون پیغمبران را در روزنامه ها بگذار و وقتی هژده سالت برآمد کوتاه بنویس که من نه کاتولیک ام نه پروتستانت، نه مسلمان و نه هندو ولی  افغانستان اروپا نیست امکان دارد که حتی اگر بگویی  من حقم  سرت را باکارد ببرند.. موضوع دیگری که حناب ادیب عزیز بدان باورمند  نیستند اینست که تغیر معنویات انسانها بدون تحولات مادی و محیطی امکان پذیر است. واین بدان معنی است که هرقدر انسان با فرهنگ تر میشود   تحولی نمیپذیرد. جنگهای جهانی اول و دوم، سرباز گیری ها ظهور اندیشه های ناسیونالستی ، کمونیستی ، فایشستی و لیبرالیستی در تحول ادبیات  بی اثر بودند و قضاوتی درین سطح روی تمام این همه جنبش های ادبی بعد از جنگهای اول و دوم جهانی و انقلاب های فرانسه روسیه و انقلاب صنعتی که جهان را به لرزه دراورد خط بطلان بکشیم.

    من هیچگاهی به مدرنیسم و پست مدرنیزم مخالفت نکرده ام . مخالفت با پدیده های هنری که نو را در حالت رشد و کهنه را در انزوا میرانند جایی را نمیگیرد. سخن من تنها در مورد درک فراورده هایست که به نام  نه پست مدرن و یا مدرن عرض اندام میکنند. از شکافتن هستۀ اتم گرفته تا مهندسی ژنیتیک برای تغیر نسل ها و انواع ، همه اش تغیراتی در راستایی یک ضرورت است و بگفتۀ شما دغدغه های انسان امروز با چنین اختراعات و اکتشافات  هوویت خود را تثبیت میکنند ولی در مورد اینکه با همه فهم و دانش استاد سرآهنگ از راگ ها در موسیقی و داشتن سر و لی  نمیتواند میان مردم برابر به هماهنگ طرفدار داشته باشد نیازی به باز نگری در سیستم فکری  مردم ماست.

    اگر بنا باشد که ضریب آئینه گی شعررا با تفسیر های از دید خود شما و یا من بلند ببریم بهتر است بدون ادعا بلند پروازی و تعاریف عجولانه با تحمل زیاد به مخاطبان خود پاسخ گوی باشم. من در حالیکه شاعران جوان وطن ام را ستایش میکنم. از آنان میخواهم صبر و حوصلۀ خود را با توهین و کنایه گفتن به منتقدین از دست ندهند.

    نعمت الله ترکانی

    8 می 2011

    Posted by admin @ 7:30 pm

  • 2 Responses

    • سلام استاد عزيز اميد كه خوب باشيد.
      تا قسمتي از نوشته شما را خواندم كاملاٌ به جا بود .حتماٌ سر فرصت
      كامل مرور ميكنم.شاد و سلامت باشيد.

    • سلام استاد عزیز … ممنونم بابت همه ی محبت هاتان … راستش حال و روز مان با همان رنگ سیاه و خطوط ریز ؛ که ما باشیم ، در هم آمیخته و آنوضع نا بهنجار را به بار آورده …
      همانطوریکه میدانید خیلی شده با شهر آشوب نیستم ؛ به همین خاطر اگر پیام تان را اینقدر دیر پاسخ نوشتم معذرت میخواهم ….
      * نوشته ها و مباحث جناب شما و ادیب عزیز را در رخنما تا به اخیر مطالعه کردم … بحث و گفتار های آموزنده ی بود …
      سرتان به سلامت و دلتان بی دلهره باد.
      درود.

    Schreibe einen Kommentar

    Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert

پیوندها