•  

    انتقام داستان کوتاه

     

    امروزپس از یکهفته به دیدن « ناصر» رفتم. بر خلاف هفتۀ قبل صرف توانستم از پنجره ایکه اتاقش را روشنی میدهد او را ببینم. مادر پیرش با یک خواهرش هم آنجا بودند. مادرش گریه میکرد و میگفت دکتور ها گفته اند که حالتش خیلی خراب است و امید به زندگی او در چند ماه آینده کم است. نه چیزی میخورد . زیر پایش تر بود و ریش رسیده و موی های ژولیده اش نشان میداد که دیوانگی اش به مرحلۀ آخر رسیده. نه میخندید و نه به سوال ام جواب داد…

    « ناصر» چهار سال دانشگاه را با من در یک صنف بود. پسر فوق العاده ذکی، مهربان و خوشبرخوردی بود.

     در پایان سال چهارم یکبار تغییر عجیبی را در روحیه اش دیدم. دیگر از آن خنده های همیشگی و اراستن سر و صورتش خبری نبود. کوشش میکرد تنها باشد و گاهی نیم های شب به باشگاه میامد و آرام و بی سر و صدا به بسترش میرفت.

    یکروز با اصرار زیادی که کردم تا بگوید او را چه شده تنها گفت:

    ــ من خوشباور بودم. راستی خوشباور بودم که به گفته های « نازنین » باور کردم ؛ دیگر هر چه کنجکاوی کردم که در بارۀ نازنین چیزی بگوید حاضر نشد.

    میدانستم که عاشق شده؛ اما « نازنین» را نشناختم و او هم چیزی  تا ختم دوره ای دانشگاه  برایم نگفت.

    سال چهارم هم پایان یافت و با همان ذکاوتی که او داشت به زحمت لیسانس اش را به دست آورد. و هر کدام ما به گوشه ای از وطن برای خدمت رفتیم…

     

    ***

     

    تا سه سال از « ناصر » خبری نداشتم. روزیکه بعد از سه سال به کابل آمدم اولین کاری که کردم به سراغش رفتم. او را ملاقات کردم و از اینکه او را خندان یافتم خوشحال شدم. طوریکه خودش میگفت او در یکی از ادارات احصاییه مرکزی کار میکرد. شب تا دیر وقت با او بودم. ضمن بعضی گپ ها یکبار دیگر ماجرا « نازنین» را از او پرسیدم. با خنده ای گفت:

    ــ راستش من  دیوانه شده و از یک عروسک بتی ساخته بودم. ولی حالا دیگر برای ابد فراموش کرده ام و دیگر نمیخواهم صورت اش را به بینم. پرسیدم من « نازنین» را دیده ام؟ پاسخ داد:

    ــ شاید در آنسال تازه شامل دانشکده ای طبابت شده بود و از اقوام مادر من است. من با او در درس هایش کمک کردم. من و او روز ها در خانۀ شان باهم مینشستیم و با هم گفتگو میکردیم. یکروز خودش برایم اظهار عشق کرد. برایش گفتم که باید درینباره زیادتر فکر کند. زیرا او هنوز تازه جوان است و شاید این عشق از روی احساسات باشد. اما او اصرار کرد که مرا دوست دارد و میخواهد در آینده همسرم باشد. این عشق هر روز از روز قبل اش شدیدتر و شیرینتر میشد. باری چند با هم به سینما رفتیم، به رستورانت غذای دلخواه خوردیم و هر روز این عهد اش را تکرار میکرد که من و تو را هیچ چیزی از هم جدا کرده نمیتواند.

    یکروز به خانۀ شان رفتم بر خلاف روز های گذشته سرد بود. به رویم نیاوردم. فردایش هم غیر از یک سلام چیزی برایم نگفت. فردای دیگر در دانشگاه به سراغش رفتم. با یک پسر همصنفی اش که فکر میکنم از فرزندان یکی ازاعضای پارلمان بود میگفت و میخندید. تا مرا دید ابرو هایش را درهم کشید و وقتی او را گفتم کاری با تو دارم با سرعت خودش را به من رسانده گفت:

    ــ بخشش باشه « ناصر جان» فکر میکنم بهتر است که به دنبال مسایل گذشتۀ مان نگردیم من باید درس بخوانم و تو میفهمی دانشکدۀ طبابت مشکل است. تو درست میگفتی که من از روی احساسات سخن عشق را به میان آوردم…

    دنیا بر سرم دور خورد و خیال کردم کسی با پتک بزرگی به کله ام زد، فکر کردم شاهرگ گردن ام را بریده اند. بدون خداحافظی از او جدا شده و دیگر به سویش نرفتم تا امروز… پرسیدم :

    ــ خوب با اینوصف او عروسی کرده ؟ جواب داد:

    ــ نه درس میخواند سال آینده شاید دکتور شود و آنوقت فکر شوهر گرفتن بسرش بیاید. خوب برای من کاری نیست که شوهر میکند یانه! پرسیدم:

     ــ تو به فکر زن کردن نیستی؟ در حالیکه آهی میکشید گفت:

    ــ شاید وقتی به فکرش شوم ولی حالا با وجود اصرار پدر و مادر حاضر به ازدواج نشده ام… آن شب نامه های را برایم نشان داد که میان او و « نازنین» مبادله شده بود. من به این نامه ها دلچسپی نشان نداده و گفتم:

    ــ  تو باید و بهتر خواهد بود که ازدواج کنی…

     

    ***

     

    سه سال بعد یکبار دیگر به کابل آمده و باز به سراغ « ناصر» رفتم.  کاشکی نمیرفتم. مادرش مرا به خانه دعوت کرد و بعد از خوش آمد گفتن و تبادل بعضی تعارفات معمول خبر داد که « ناصر» در بیمارستان بستری است. علت را پرسیدم و مادرش در ادامه گفت:

    شش ماه قبل در اثر یک تکلیف مریضی بیمارستان رفتم. یکهفته بستری بودم. « نازنین» درین بیمارستان به صفت دکتورس وظیفه انجام میداد، او از همان روز اول از بالای بسترم دور نمیرفت و دلجویی مرا میکرد. یکروز برایم گفت:

    ــ نمیدانم « ناصر» را چه شده… من او را دوست دارم ولی او دیگر ناصر سابق نیست و درینباره گپ های زیادی گفت… برای « ناصر» این موضوع را گفتم… او بر افروخته شده و پیوسته میگفت:

    ــ نه مادر! من « نازنین» را دوست ندارم . نه دوستش ندارم بلکه از او انتقام خواهم گرفت… روزش که آمد خواهم گفت که برای کی به خواستگاری بروی. روزیکه از بیمارستان مرخص میشدم. « نازنین» را دیدم که با چهرۀ بر آشفته و از دور با « ناصر» صحبت میکند. آنان یک لحظۀ کوتاه با هم صحبت کردند و من میدیدم که « نازنین » گریه میکرد.

    یکماه ازین مسله گذشت راستش را میپرسی « ناصر» تغییر خورده بود. شب ها کمتر میخوابید. کمتر گپ میزد و زیادتر در خودش فرو میرفت. هر چه مپرسیدم جواب میداد:

    ــ مادر خواهش میکنم مرا به حالم بگذار!

    سه ماه بعد ازین « نازنین» دراثر یک حادثۀ ترافیکی مُرد. از آنشب که خبر مرگ اش به گوش « ناصر » رسید او دیگر نه حال داشت و نه هوایی. گریست و شب ها دیگر نخوابید. هر چه دوا و تعویض و تومار کردیم فایده ی نکرد.  چند روز قبل میخواست خودش را بکشد. ما بهتر دانستیم که او را به تیمارستان بفرستیم…

    پایان

    جهانمهر هروی

    27.07.2007

    نوشته شده توسط admin در ساعت 7:06 pm

  • 

    بدون پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • حسيب حاجتي گفت :

      سلام هروي صاحب عزيز همه!
      راستي كه به داستان نويسي خوش قلم ايد اميد تازه باشيد
      امدم كه خبر بگيرم ولي پيام بالا حتي مرا شرمنده ساخت و بايد بگويم آناني كه چنين كارهاي را راه اندازي ميكنند بي شك كه جاهلان هستند و احمقانه كار هاي را ميكنند. من به عنوان يك بلخي نه تنها افتخار بلخي بودن را دارم بلكه ميبالم به خود كه آقاياني چون فرزاد و خليق را در بلخ داريم.
      بايد بگويم كه آن پست فطرتان كه چنين كارهاي را ميكنند شاگردان خليق و فرزاد نيستند بلكه تربيه يافتگان مكاتب شيطاني اند كه از بيرون مرز ها مياموزند و…

    • حسيب حاجتي گفت :

      هروي صاحب سلام مجدد خدمتت باد!
      با مطلب نسبتاً تازه نوشته شده در خدمتت استم

    • حضرت ظریفی گفت :

      سلام!
      امید صحت باشید دوست.
      امروز کامنتم را باز وبعد از خواندن پیام ها به سلیمان جان دیدار شفیعی پیام نوشتم وبعد پیام فرهنگی ناشناس روی لینک رفته در پیام مجیر شناسی نوشتهء شمارا دیدم هر چند تعجب نکردم اندیشیدم که شما در مورد نوشته های علیه شاعر گرانمایهء بلخ مجیر عزیز بی اطلاع هستید علیه این شاعر با استعداد سالیانیست یعنی بیش از سه سال میشود که چرندیاتی را کسی ویا کسانی مینویسند که گاه مجیر ماهم بلای دوستانش بد گمان ویک مرتبه حتی وبلاک خود مجیر را با کود آن کسی حک و بدون موجب بالای مجیر تاخته بود که از نظر من جناب شما با هوش درایت وتجارب ادبی که دارید عرض کردم که ازین موضوع با خبر باشید وبهتر آنست که بخوانید وهر گز پایش نظر نگذارید زیرا عوض اصلاحات از نظرات نیک شما استفادهء سوئ کرده وخر سند میشوند که ارزش خواندن را پیدا کردهاند دوست فر هنگی که لینک هارا در پیام ها نوشته وتکثیر در کامنت ها کردهاند مو ضوعی است اشتباه زیرا جز ضیاع وقت چیز دیگری نیست بگذریم هیروی عزیز ازین ها .
      داستان زیبا را خواندم وبر قلم توانای شما ما نند سرود های زیبا در داستان نویسی استعداشما را درین شیوه نیز می ستایم که استا دانه قد می افرازید اینکه مرا بی خبر میگذارید واز بروز تازه مطلع نمیکنید شاید با ور دارید که همیش گاه ونا گاه به طلوع دوباره سر میکشم ونسبت ارادت به جناب شما نوشته ها را باذوق ودر عمق به خوانش میگیرم روز گار بکام ومی عشرت بجام هیروی عزیز. عرض حر مت حضرت ظریفی

    • منیر سپاس گفت :

      سلام بر جهانمهر هروی عزیز،در نخست از تشریف آوری تان سپاسگزارم ،نام تان خیلی با انس است و پهن دارد مانندصفحه زیبای تان ؛ عرض شود احساس تان خیلی خوب و در قالب های مختلف ادبی دارید می نویسید، از گستره پیوند ها و آمار پیامها در پای سروده ها و نبشته های تان بدین نتیجه رسیدم که همواره د رخروش و جوشش استید موفقیت های بیشتر تان ارزوی ماست در یک فرصت فراخ به خوانش این همه سروده ها خواهم نشست. با محبت منیر سپاس

    • زینت گفت :

      جناب هروي : سلام! سپاس براي حضور سبز تان .
      داستان انتقام را بسيار زيبا نوشته ايد خيلي زيبا تر از شيطان، ولي خيلي خلاصه. شما كمتر به دنياي درون قهرمان هاي تان مي پردازيد.وياازبرون به قضايا نگاه ميكنيد. فلوبر ميگفت: نويسنده با يد مثل خدا در همه جا و در همه احوال حضور داشته باشد و بر همه چيز نظارت كند. یا مثل اينكه از دراز شدن داستان ميترسيد يا عجله ميكنيد. داستان خواني و داستان نويسي كار آدمهاي پر نويس و پرخوان است. كم نويسي امكان برقراري يك رابطه ي فكري را بين خواننده و قهرمان را ضعيف ميسازد. نويسا و توانا بمانيد. زينت

    • م ساغر گفت :

      سلام
      من امدم همه را خواندم . دیری بود داستان نخوانده بودم امید وارم این بار خواندن بالای من تاثیر کند تا دو باره پر کار شوم . مرا ببخشید خیلی درگیرم اگر نه نا مهربان نبودم .

    • sykbu گفت :

      باز عشق
      باز قطره ای اشک

    • خورشید_الف گفت :

      سلام آقای هروی

      خیلی وقت بود سر نزده بودم… حالا آمدم و دیدم چه کردید
      چه شعرهای زیبایی

      عالی بود

      متاسفانه وقت نکردم داستان را بخوانم… اما حتما این کار را خواهم کرد و نظرم را هم می دهم.

      به روزم

      سبز باشید

    • ماه مهربون گفت :

      سلام

      داستان قشنگی بود و واقعاَ لذت بردم از اون دست داستان هایی بود که من دوست دارم. یعنی به خواننده اجازه می ده که از یه زمان به یه زمان دیگه سفر کنه و در عین حال ساختن بعضی از قسمت های داستان رو شخصاَ به عهده بگیره. به هر حال واقعاَ زیبا بود و لذت بردم.

    • محمود گفت :

      هروی صاحب سلام مرا قبول کن
      امیدوارم صحت و موفق باشی
      خواندن این داستان غم انگیز غمگینم کرد
      موفق باشی

    • میران گفت :

      سلام و درود برجناب جهانهمر هروی.
      داستان زیبایت راخواندم. مرا باخودکشانید. دست مریزاد.
      شادوسلامت ونویسا بمانید.

    • شیده مبتکر گفت :

      سلام و درود تقدیمتان استاد!
      راستش به جای مطلب بالا. شعری که در پایین خواندم مرا تا آن طرف ها برد اماچه باید کرد که در این جا گوشی حتی برای شنیدن نکوهش ها وجود ندارد و فقط باید سوخت و ساخت.
      احساستان را قابل قدر و ستایش می دانم و آفرین بر شما استاد بزرگوار می گویم که این درد ها را چه زیبا به تصویر می کشید.
      شاد و موفق باشید

    • مکتوب گفت :

      مهربان سلام
      سپاس از حضورتان و به امید اینکه رد قدمهایتان را در مکتوب باز هم ببینم.
      سبز باشید.

    • م ساغر گفت :

      سلام
      امدم تا بیبینم چی خبر است
      منتظر مطلب جدید تان استم . نکند سایه من بر سر تان افتاد و کم کار شدید .

    • فر زاد فر نود گفت :

      درود بر شما
      من چند رو زمنتظر ماندم تا بیبینم کی یادی از من می کند و اما مطلب جدید و دو بیتی هایم را خاک گرفت . سالگرد ی را بتجلیل نشسته ام منتظر تان استم داستان را کاپی میگیرم و بعد در مورد نظرم را مینویسم .
      خدا نگهدار

    • شبنم گفت :

      سلام استاد عزیز و پدر مهربانم با درود های آتشین حضور شما و تمام خانواده ی شما وخواهان موفقیت های مزید شما هستم من پیام مملو از صفا و لطف شما را خواندم و از پیام تان تشکر و مرا متوجه مسوولیت های سترگم نمودید من هم از این مسایل و وحشت که دامنگیر مردمان بیجاره ما هستند بویژه دختران خورد سال و مظلوم که مورد تجاوز جنسی مردان بی خرد و فرومایه قرار می گیرد من مسله مرا به مبارزه فرا خواند و من هم شمابرای همکاری فرا می خوانم و در این جنبش همگانی به کمک شما ضرورت دارم امید وارم با من همکاری نماید

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها