سعادت ملوک تابش هم به جاودانه ها پیوست
وقتی خبر در گذشت سعادت ملوک تابش را شنیدم خودم را تا چند قدمی مرگ یافتم. عجوزۀ که بیرحمترین است. این خبر از طریق سایت بی بی سی نشر شده و با تفصیل خیلی کوتاهی است که قلبی بزرگی را در حملۀ ناگهانی مرگ به نشر سپرده است.
سعادت ملوک تابش یکی از پیشکسوتان شعر نو افغانستان است. بدون مبالغه این شخصیت نامی و این انسان بزرگ زندگی اش را وقف رشد و انکشاف ادبیات فارسی دری ساخت.
سال 1353 را بیاد میآورم. سعادت ملوک جوان همدوره ام در دانشگاه کابل بود. جوانی سر به زیر، مسلمانی با اندیشه و کوشا… در همین سال مسابقه شعر برای روز مادر از طریق وزارت معارف برگذار شد. چند روز قبل از برگذاری این محفل در ادیتوریم دانشگاه کابل در باشگاه شبانۀ دانشگاه با یکی ازدوستان ام به اتاقش رفتم. او از شعر تازه ای نیمایی اش به این مناسبت خبر داد. گفتم تابش عزیز اگر امکان داشته باشد آنرا برایم بخوان. او با جبین گشاده سه ورق نوشته اش را از کشو میز پهلوی تخت خوابش بیرون آورده شروع کرد:
آن شام درد خیز
لبخند پیرزال در ائینه جانسپرد
……………
این نه یک شعر بلکه یک داستان بود. داستان پسری که عروسی اش را درخواب نیم شب میدید. و مادرپیرش که پهلویش خفته و ارزوی دامادی پسرش را همیشه در دل میپروراند مجسم کرده بود و در خوابش میدید که پسرش آتش گرفته و میسوزد و این مادر فریاد میزند. که های مردم فرزندم را نجات دهید. فریاد هایش خواب شیرین دامادی پسر را محو نموده و بیدارش می کرد و آنگاه پسر مشت محکمی بر دهن مادرش میکوبید.
وقتی مادر جان میداد به پسرش میگفت:
من خواب دیدم آنکه تو در بین آتشی
………..
و بعد جان به جان آفرین تسلیم مبکرد. البته این شعر سعادت ملوک تابش در آنسال جایزۀ بهترین شعر را نصیب خود ساخت و داوران شعر در دانشگاه کابل به نبوغ این جوان تازه رسیده اقرار کردند.
دوستی من با او و با چند نخبۀ دیگر که حالا همسن و سال من هستند و خود را در مسیرزندگی میکشند تا سال 1355 ادامه یافت. هردو ما بعد ختم تحصیل به هرات رفتیم. روز ها گاهی میشد که او را در کتابخانۀ عامۀ هرات میدیدم و درین ایام بلند ترین شعر نو را که در یک کتابچۀ چهل ورق نوشته بدستم داد و عنوان شعر ( مهری در خیابان شعر) بود. این شعر با سیلاب ها بهاری و پائیزی و با ترکیب های دلانگیزی نوشته شده بود و باز هم داستانی بود از عشق و از شیفتگی یک جوان و راز های درونی یک عاشق که گاهی به معشوقش نمیرسد.
سعادت ملوک تابش از خانواده غریب اما با دیانت و پاک بود. او برای پدر و مادر یک فرزند غمخوار و یک اتکای مطمین بود. در سال 1354 شکایت داشت که خانه ای برای نشیمن ندارم. از او خواستم که خانه ام را واقع در جنوب شهر هرات برای نشیمن با خانواده اش بپزیرد. با من یکجا خانه را دید و قبول کرد. پرسید کرایه اش چند است؟
گفتم:
ــ من نمیخواهم از تو کرایه ای بگیرم. هرقدر او برای دادن کرایه سماجت کرد من با خنده او را دلداری داده و قبول نکردم و بالاخره رفت. چند روز بعد خبر شدم که او خانۀ کرایی دیگری را پیدا کرده است.
1356 من به لندن رفتم و بعد در سال 1358 که دوباره به هرات آمدم او دیگر به هرات نبود و به سوی ایران کوچیده بود.
بعدا در سال 1359 من به کابل رفتم و تنها خبر های از او میشنیدم که استاد دانشگاه است و باری هم به سیاست روی آورده و باز روی از آن گردانده است.
آری این گفتۀ او را که روزی برایم با خط زیبایش از قول پیر بزرگ خواجۀ انصار نوشت قبول میکنم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ ز بهر هیچ در هیچ نه پیچ
http://www.bbc.co.uk/persian/afghanistan/2010/09/100929_l09_saadat_molok_tabesh_deat.shtml
سلام استاد عزیز
خیلی متأثر شدم. اول بابت از دست دادن این بانو و بعد به خاطر اطلاع نداشتن از این چنین ادیبانی.
یه ترجمه و منتظر نظر شما.
آنچه در بالا تذکر دادهاید به که یقین که بر حق است ولی ، حق تابش با مختصرات ادا نخواهد شد مقام عظیم او در خور آنست تا به عنوان سمبول استقامت وپایمردی در برابر نا هنجاری های زمان وبه عنوان استوره تاریخ معاصر، تابش نامش بر فراز پهناور زمین افغانستان تابنده گردد.
بیا تابــش زقبرت ســر بر آور که دشمن تابه زانو غرق کین است
زتـو نام نکو ماندست بر جـای مراورا کینه توزی کیش ودین است
………………
دوست عزیز آقای عابدی سلام و محبت بی پایان نثار تان!
اقرار میکنم که من توانایی آنرا ندارم تا از شخصیت و اهلیت سعادتملوک تابش تعریف کنم. زیرا با خودم فکر میکنم او گجا ومن کجا! من صرف مثل شما بعد از 25 سال خاطره ام را از زندیاد بیان کرده ام. میدانم برای بزرگداشت از شخصیت آن مرد ربانی و آن حزمۀ صداقت باید خیلی تحقیق کرد. خیلی نوشت و خیلی افتخار کرد. البته با دوستان در تماس ام تا اگر میسر شود آثار گرانبهای ادبی و عرفانی او را جمع آوری و به دسترس علاقمندان قرار دهیم. از محبت شما جهانی سپاس.
من از سال 1360 اورا شناختم روز گار مرا 25 سال از او دور نگهداشت که نفرین باد بر این روزگار ،او مرکب از صفات حمیده، عاری از کدورت وکینه
سر شار از شادی و صمیمیت ،عبادتش خاص برای خدا و بی ریا، ادای احترامش حدودی نمیشناخت به هر که میرسید احترام میگذاشت شاه وگدا در نظرش انسان بودند، صمیمی بود واخلاص در سراپای وجودش موج میزد ، هرآنکه اورا بکبار ملاقات میکرد تو گوئی که سالها پیش آشنایش بوده هر آنچه از خوبی ها در تخیل تان میگذشت در آئینه او میدیدی از هنر آنچه بنام هنراست در انگشتان هنر خیزش میدرخشید در مجموع خاص خاص بود که چون اوهرگز نخواهد زاد گیتی.
با عرض ادب به پیشگاه روح مقدسش