• چنانکه میبینید این داستان یکسال قبل نوشته شده. تقدیم به دوستداران. نظر بدهید.

    برگریزی

    آنان چهار نفر زن بودند که به خانۀ ما آمدند. هر چه فکر کردم که این ها کیستند نشناختم. همگی شان خوب آراسته و لباس های مقبولی داشتند. دو نفر شان جوان و دوتای دیگر مُسن به نظر میخوردند. مادرم با ورخطایی از آنان پذیرایی کرد و «سامعه» را میدیدم که در کنج مُطبخ نشسته و در افکارش غرق است. از پشت دروازه گوش دادم. یکی از زن ها میگفت:

    ـ پسرم مامور زراعت است. جوان است و تازه فالکوته ( دانشکده ) را خلاص کرده. دختر شما خوشبخت میشود… و میدانستم هدف شان «سامعه» است. مادرم چیزی نمیگفت و این زن ها هر کدام شان افسانۀ را از شوهر آیندۀ سامعه یعنی خواهرم بیان میکردند.

    رفتم نزد «سامعه» و از او پرسیدم اینها کیستند؟! او چیزی نگفت و با اصرار زیادی که کردم بعد از آنکه چند دشنام نثارم کرد گفت:

    ــ برو گم شو که نه بینمت… و من هم با یک خیز از خانه بیرون شدم.

    از کوچه  دور خوردم و به دوکان «عبدالرحیم» رفتم. او با یکی از دوستانش صحبت میکرد. مشتی از سنجد های روی بساطش را برداشته به جیبم ریختم. دوست « عبدالرحیم» گفت:

    ــ چه میکنی های… نگاه کن پیش رویت پول نداد و سنجد هایت را برداشت. «عبدالرحیم» خندیده  گفت:

    ــ بگذارش گپی نیست. و وقتی میخواستم فرار کنم به دنبالم صدا زد:

    ــ « لالی» بیا!… وقتی رفتم یک بسته ساجق ( آدامس) را به من داده و گفت:

    ــ ببر به « سامعه» و به دنبال آن شنیدم که به دوستش گفت:

    ــ اگر این ها جان مرا هم بگیرند چیزی نمیگویم.

    چرخی زده و از کنار مسجد گذشتم و پهلوی جوی آب نشسته و سنجد ها را یک یک از جیبم در آورده خوردم. هوا سرد بود و درختان اطراف جوی خیلی افسرده به نظر میامدند. هر لحظه برگی رقص رقصان از شاخه ها جدا شده و آرام ارام روی آب شناور میشد. پائیز همه چیز را بسوی نابودی میبرد. علف های کنار جوی را یخ زده بود و برگ های تیغه مانند شان پژمرده و خشکیده بودند. وقتی سنجد ها را خلاص کردم از پاکت ساجق ( آدامس) ای که عبدالرجیم برای « سامعه» داده بود یک دانه را در آورده و به دهانم گذاشته و به سوی خانه روان شدم.

    آن  چهار زن رفته بودند. مادرم میخندید… سامعه غمگین و شرمزده بود. ساجق ها را به او دادم و گفتم اینها را « عبدالرحیم» داده. چیزی نگفت و یکدانۀ آنرا در دهنش انداخت.

    شب شنیدم که مادرم  با پدرم میگفت:

    ــ بخت ما گُل کرده خواستگار ها از مردم معتبر اند و من فکر میکنم برای « سامعه» ازین بهتر شوهری پیدا نخواهد شد…

    یکهفته بعد چند نفر مرد به خانه ای ما آمدند. همگی شان لباس های پاک و لُنگی( عمامه) های قیمتی به سر داشتند. اینبار من میتوانستم به محفل شان سر به زنم. هر چه میگفتند راجع به همان مامور زراعت بود و مسلۀ خواستگاری از « سامعه»… یکی میگفت:

    ــ  « وکیل » جان برای خودش خانۀ آباد کرده… معاش خوبی دارد. شما هم میتوانید با او یکجا زندگی کنید. در میان آنان یکی رویش را به طرف پدرم کرده گفت:

    ــ چرا هر ماه سیصد افغانی کرایه خانه بدهی. با « وکیل» جان و دخترت یک جای زندگی کن و این هم یک کمک است برای تو… در میان آنان جوانی که قد بلند و کلاه پوست قره قلی به سرداشت هیچ نمیگفت و فقط گاهی وقت به نشان تائید سرش را تکان میداد و وقتی همه رفتند پدرم گفت؛ همان کسیکه کلاه قره قلی به سر داشت « وکیل » خواستگار« سامعه» بود.

    باز  به دوکان « عبدالرحیم» رفتم. آهسته از سر بسا طش چند تا چهار مغز( گردو) برداشتم و میخواستم فرار کنم که عبدالرحیم صدا زد:

    ــ باش چه میگم! چه شده که این روز ها سامعه نمیآید… بیا و چند تا ساجق برایش ببر… اول فکر کردم چیزی نگویم .نمیدانم چطور شد که گفتم:

    « سامعه» دیگر حق ندارد از خانه خارج شود او را به شوهر داده اند… خیال کردم « عبدالرحیم» تعادلش را از دست داد و رنگش سیاه شده گفت:

    ــ چه میگی حرامزاده. به خدا… لاحول ولا…

    چند قدمی که دور شدم پای برهنه از دوکانش خارج شده و به دنبالم دویده دستم را گرفته پرسید:

    ــ چه گفتی حرامزاده؟ مه این شب ها خواب ندارم. به خدا اگر راست گفته باشی دودمان شما را بر میاندازم… اولاد ارنهود…

    به خانه که آمدم « سامعه» را گوشه کرده گفتم:

    ــ وقتی به « عبدالرحیم» گفتم « سامعه » را شوهر داده اند مثل دیوانه ها هر چه به زبانش آمد گفت و مرا دشنام داد. « سامعه» سکوت کرد و بعد از لحظۀ گفت:

    ــ پیش من و خودت باشه. ازین مسله به پدر و یا مادرم چیزی تعریف نکنی برادرک گلم. و من خاموش ماندم.

    ***

    یکسال گذشت با «سامعه» و شوهرش به یکی از محل های دور به خانۀ « وکیل» رفتیم. راستی  خانۀ وکیل بزرگ و زیبا بود ما همه یکجا زندگی میکردیم.« سامعه» هم با شوهرش وکیل خوش بود.

    یکروز از اُرسی ( کلکین ) خانه به  بیرون را نگاه میکردم. در بیرون خانه زیر یک درخت بزرگ که برگ هایش همه زرد شده بود و هر لحظه از شاخه ها جدا شده و رقص رقصان به زمین مینشست کسی را دیدم که نشسته و با انگشتانش روی خاک چیزی مینویسد و یا اینکه دایرۀ رسم میکند… برگ های زرد پائیزی را دورمیکند تا خاک ها را بهتر لمس کند.

    « سامعه» را صدا کرده گفتم:… بیا و اینجا را ببین! « سامعه» آمد و با ورخطایی گفت:

    ــ چه آدمی!  دیوانه شده. نگاه کردم موی های سر و ریش سیاه اش ژولیده و لباس هایش چرک و چرغت بود « سامعه» گفت:

    ــ ای بدبخت عبدالرحیم است. بیا که ما را نبیند.

    جهانمهر هروی

    14.10.2008

    نوشته شده توسط admin در ساعت 9:49 am

  • 

    15 پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • مهاجر افغاني گفت :

      سلام و عرض ادب . جالب بود . تا آخرش خواندم .
      ولي نتيجه اخلاقي هم بايد پايش مي نوشتيد .

      در ضمن من نويسنده و اين جور چيزها نيستم ولي اين قسمت يه جوري تناقض داشت .

      هر لحظه برگی رقص رقصان از شاخه های درختان جدا شده و آرام ارام روی آب شناور میشد. پائیز همه چیز را بسوی نابودی میبرد. علف های کنار جوی را یخ زده بود

      پاييز بود علف ها يخ زده بود ؟
      پايدار و پيروز باشي .

    • کاکه تیغون گفت :

      سلام
      این سرزمین پر است از عبدالرحیم ها.
      عشق کاریست که دیوانه کند ملا را.

    • سلیمان رضایی گفت :

      سلام علیکم.

      جناب هروی.

      خوشحالم که حضور پر رنگ افغانها را آزادانه در محیط نت و اجتماع جهانی شاهدم و تلاش آنان را برای رسیدن به آزادی می ستایم.

      موفق باشید.

    • آب و آتش گفت :

      سلام دوست خوب من
      داستان شما را خواندم داستانی کوتاه و زیبا . پایانی غم انگیز داشت. از این دست داستان ها در واقعیت اجتماع بارها و بارها تکرار می شود و کاش پایان این گونه حوادث به جنون نینجامد .

      با مطلبی ، با نامه ای به شمیم زتدگی ام و تمام دوستان به روز هستم ، از حضور و نظرتون خوشحال خواهم شد
      تشریف بیاورید

    • آب و آتش گفت :

      بارید ابر بر گل پژمرده ای و گفت
      کز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
      از بهر شستن رخ پاکیزه ات
      بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
      خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
      رخساره ای نماند ز گرما گداختم
      نا سازگاری از فلک آمد و گر نه من
      با خاک خوی کردم و با خار ساختم
      تا خیمه وجود من افراشت بخت گفت
      کز بهر واژگون شدنش بر فراختم
      دیگر ز نرد هستی ام ار می برد نیست
      کز طاق و جفت آنچه مرا بود باختم
      منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
      من با یکی نظاره جهان را شناختم
      پروین اعتصامی

    • فوزیه یلدا گفت :

      سلام ودرود به شما هروی عزیز گرامی:
      امید که صحت و سلامت باشید داستان را مانند همیشه زیبا سلیس و روان با محتوای عالی را خواندم ولذت بردم قلم تان سبز باد.

    • آب و آتش گفت :

      به روز هستم

      و منتظر شما . تا برگشتنم وب منو تنها نگذارید

      ممنون

      امید جانم ز سفر باز آمد ، شکر دهانم ز سفر باز آمد
      عزیز آن که بی خبر ، به ناگهان رود سفر
      چو ندارد دیگر دلبندی ، به لبش ننشیند لبخندی
      چو غنچه سپیده دم ، شکفته شد لبم ز هم
      چو شنیدم یارم باز آمد ، ز سفر غمخوارم باز آمد
      همچنان که عاقبت پس از همه شب به غمت سحر
      ناگهان نگار من چنان مه نو آمد از سفر

    • م.ع.یوسفی گفت :

      سلام استاد گرامی!

      این داستان جالب و زیبای تان را فکر میکنم قبلن نیز خوانده بودم.

      با خوانش این داستان یک بیت یادم امد که شاعر چه زیبا سروده است و به حال عبدالرحیم میخواند.
      یار من طفل است و قدر من نمیداند هنوز
      خون عاشق را به مثل شیر مادر میخورد

      موفق باشید استاد محترم

    • رضوی گفت :

      سلام جناب هروی بزرگوار همچنان زیبا و پردرد مینویسی غزلی دارم در باره موعود عصر لطفا نظر بدهید.

      دوست عزیز رضوی سلام!

      با کوشش نتوانستم ویبلاک شما را ظاهر سازم. شاید آدرس شما اشتباهی داشته باشد. سلامتی شما ارزوی من است.
      جهانمهر هروی

    • سینا گفت :

      سلام وب زیبایی دارید خوشحال میشم سری هم به وب من بزنید

    • محمد زرگرپور گفت :

      سلام استاد خوب هستید ؟ مدتی شده که از هم بی خبر ایم ، خدا کند که خوب سر حال باشید . و رخصتی های خوبی داشته باشید.

    • کمال کابلی گفت :

      با درود و مهر .
      این داستان به یک قصه شباهت دارد . به گفته مهاجر افغانی یک نتیجه اخلاقی بایست میداشت . نتیجه اخلاقی یا پیامی برای خواننده . داستان میبایست گیرا باشد ، خواننده را به هیجان بیاورد ، کشش و انتظار از لازمه های داستان است و موجودیت بحران های فرعی و اصلی و مقدمه و مؤخره و … مواد و مصالۀ داستان آنچنان محکم باشد تا هر قدر بخواهی مانند رابر کش بدهد . اپیزود های که گابریل گارسیا مارکز در رمان « صد سال تنهایی » آورده میتواند لحظه های دراز ارتجاعیت خودش را حفظ کند لیکن مارکیز به یکباره میزند به تار دیگر و بحران تازۀ دیگری می آفریند پر هیجان و دلهره آفرین و پر کشش . بحران پس بحران و خواننده در کشش و انتظار و دلهره کتاب در دست باقی میماند و میخواند و میخواند که بعد چه اتفاق می افتد . که به یکباره دروازۀ کهنه و پوسیده خانه به شدت باز میشود و ابری نصواری رنگ از پله های چوبی دروازه کرم خورده و پوسیده به هوا بلند میشود و هیکل غول پیکر و هیولایی مردی سراپا خالکوبی شده نمایان میگردد و الاخیر …
      برای تمرین کوتاه نویسی خوانش داستان های « گی دو مو پاسان » مفید است و نیز کتاب « هنر داستان نویسی » از ابراهیم یونسی .
      این را بخاطری نوشتم که بین احسنت گوی و چکچکی ها یکنفر خورده گیر ضروری است . میگویند : از آنان که ترا وصف گویند و بخندانند دوری کن . آن کس که ترا به تفکر وا میدارد ، نگهدارش .
      پشت کار شما قابل ستایش است . آیندۀ خوبی را منتظر باش .
      روزگارت پر مهر .
      با محبت .

    • اورنگ زیب گفت :

      درود و سلام خدمت استاد هروی!
      واقعن داستان جالب و خواندنی بود، با پایان غم انگیر.
      بسیار عالی نوشته شده بود.
      در ضمن من هم به روزم فرصت داشتین سر بزنین

    • مریم شهرتاش گفت :

      درود،
      استاد عزیز، داستان زیبای تان را خواندم. خیلی قشنگ بود.
      شهرتاش هم به روز است.

    • نگین گفت :

      سلام عرض میکنم خدمت شما آقای هروی داستانتان بسیار زیبا بود………

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها