• نمیخواهم بگویم این طرح داستانی را چرا سرهم کرده ام. اما باید بدانید که بیست و چهار ساعت در آتش درد و غم سوختم و از خودم بیزاربودم.

     

     پنجره شب و تصویر

    نیمه ی شب بود که بیدار شدم. چشم هایم را آهسته باز کردم تا ساعت روی دیواررا ببینم چه وقت شب است. ساعت ربع از سه گذشته بود. نور مهتاب از میان پنجره بالای تابلوی روی دیوار افتاده بود. این تابلو پیرمردی  با ریش و موی های دراز سپیدی بود که روی یک چوکی نشسته و چپق را به دهن گرفته  و دودی از میان  اش به هوا بلند میشد و درست بیاد ندارم که چرا این تصویر را چند سال قبل پسندیده و خریداری کرده  و در میان یک قاب آنرا روی دیوار اتاقم آویخته بودم.

    پنجره باز بود و باد نسبتا خنگ نیمۀ یک شب تابستان سخاوتمندانه پیکرم را آرامش میداد. صدای سگهای ولگرد از دور، یکجا با آواز پشه های موذی در درون اتاق ام سکوت شب را میشکست. احساس تشنگی برایم دست داد و برای تهیه آب  فانوس بالای سرم را با گوگرد روشن کردم.

     اتاق ام در زیر اشعۀ کمرنگ فانوس نسبتا روشن شد و از جایم برخاسته گیلاس آبی را از صراحی ریخته خوردم و دوباره به روی بستره ام دراز کشیده و فانوس را خاموش ساختم.

    لحظۀ درمیان خواب و بیداری به تصویر پیر مرد خیره شدم. خیال ام آمد که پیر مرد خنده میکند. طوریکه سر و شانه هایش تکان میخورد. کمی ترسیدم و چشم ام را از تصویر برداشتم. نمیدانم چطور شد که بار دیگر دوباره به تصویر نگاه کردم. اینبار پیرمرد را دیدم که از جایش بلند شده و دستش را مثلیکه بیانیه بدهد بهر طرف میپراند و بسیار خشمگین است.

    بهتر دانستم که روی بستره ام پهلو گشتانده و دیگر در بارۀ تصویر فکر نکنم و لحظۀ به همین منوال  پلک هایم را روی هم گذاشته و ازینکه خیالاتی شده بودم پیش خودم خجالت میکشیدم.

    شاید چند دقیقۀ کوتاه گذشته بود که دیدم دستی روی شانه هایم گذاشته شد. چشم هایم را باز کردم پیرمرد را دیدم که بالای سرم ایستاده و با خنده مسخره ای بصورت ام چشم دوخته است. اینبار هم روشنی مهتاب از درون پنجره بر صورتش میتابید و چشم هایش را برای دیدن من در تاریکی درست بر صورتم دوخته بود. میخواستم بپرسم تو کی هستی که یکباره با صدای آهسته ولی آمرانه گفت:

    ــ بلند شو که باهم درد دل کنیم!

     زبانم برای گفتن جواب بند آمده بود. ترجیع دادم که شال سپید روی بستره ام را بالایم کش کرده و دیدن این صحنه صرفنظر کنم. لحظۀ نگذشته بود،  دیدم که فانوس بالای سرم روشن شد و پیرمرد دوباره خواهش کرد که بلند شوم و با او همصحبت گردم… چارۀ نداشتم و اینبار او را زیر نور زرد و کمرنگ فانوس بهتر دیدم.  همان پیرمرد بود با موی های سپید دراز سر وریش سپید اش و با همان چپق که دود تنباکوی غلیظی از آن به هوا بلند میشد.

    دورتر از من روی چوکی نشسته و هردوپای زمخت و گوشتی اش را روی فرش خانه حرکت میدهد و دود تنباکو را در فضای خانه پف میکند.

     سوال اول اش از من این بود که شراب دارم یانه! از ترس نتوانستم دروغ بگویم و وقتی گفتم، بلی در پسخانه زیر جعبۀ کتاب هایم بوتلی از شراب دست ساخت است. او بدون معطلی پردۀ پسخانه را پس زده و بوتل شراب را آورد و در حالیکه خندۀ مستانه میکرد محتویات آنرا تا ته سر کشید. و باز آرام نشست و زیر زبان با خودش گفت:

    ــ چه تصادفی بعد از هشتصد سال باز هم شراب مینوشم… چقدر کیف آور و چقدر مطبوع است…

    چیزی نمیگفتم و خیال میکردم خواب میبینم و کوشش ام آن بودم تا خودم را قناعت بدهم که خواب ام. یکبار پیر مرد با صدای بلندی فریاد زد:

    ــ تو مرا دوباره زنده کردی! من باید حق ترا اداء کنم.  به دنبال آن صندلی را پهلوی تخت خوابم کش نموده و اینک آنقدر به من نزدیک شده بود که صدای نفس های تنگ اش را میشنیدم و اینبار دستی به صورتم کشیده گفت:

    ــ خیال میکنی خواب میبینی اینطور نیست؟ پاسخ دادم :

    ــ نه یقینا در بیداری این همه را میبینم. بادستش به طرف فانوس اشاره کرده گفت:

    ـ نگاه کن چقدر پروانه از میان این پنجرۀ به دور فانوس ریخته اند و آنگاه سرش را چند بار شور داده گفت:

    ــ اینها به خیال این روشنایی مجازی، از تاریکی های شب فرار نموده و خود را به شعلۀ نورتسلیم میکنند. لحظۀ آرام شد و من درباره بیانیه اش فکر میکردم و هنوز جوابی تهیه نکرده بودم. اینبار سرش را زیر انداخته و در حالیکه به گل های قالین چشم دوخته بود دوباره ادامه داد:

    ــ غم انگیز است این شعله ی بی مروت، این پروانه ها را بکام مرگ فرو میبرد …

     یکبار که متوجه شدم راستی صد ها پروانه بابال های سپید، سرخ، ابی و سیاه به دور فانوس جمع شده و آرزو داشتند از شیشیه ای فانوس عبور نموده و خود را به شعله ی  آن برسانند.

    پیرمرد بعد از مکث کوتاهی داستان زندگی خودش را شروع کرد:

    ــ من پسر  « شازار» ام.  پدرم تمام عمرش را  با  پندار نیک به سر رساند. پدرم مردی بود که اگر برایش میگفتی من گرسنه ام او از خوردن نانی که چند لحظه پیش خورده بود خجالت میکشید. پدرم به زمین، آسمان، به خدا و رسولانش اش ایمان داشت. ایمان او به کسانی بود که با انان محبت میکرد و از آنان زندگی را میآموخت… هنوز درین مورد میخواست ادامه دهد که من گفتم:

    ــ از همین جهت پدر ات نتوانست خودش را قناعت دهد که محبت نمیتواند به دنیا حاکم باشد. و نفرت از میان برداشته شود و… هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که سوال کرد:

    ــ فکر میکنی محبت قدرت نیست و روح آدم را با جوهر محبت آلایش نداده اند؟ تو قصۀ لیلی و مجنون را نشنیده ای …

     گفتم چرا نه! اما مجنون و لیلی زیادتر از همه یک افسانه از خواست های آدمیزاد است… اینبار با خندۀ قهقه که خیال کردم مرا مسخره میکند گفت:

    ــ آرزوــ آرزو! این یعنی چه! وقتی آدم بخواهد میتواند محبت را در سرشت اش جای دهد. مگر نمیشود عوض نفرت در سینه تخم محبت را کاشت و بعد مثل یک مُبلغ مذهبی ارامتر ادامه داد:

    ــ دلهای مان کشتزار محبت،دوستی، مهربانی است. ولی اهریمن در آن خانه و کاشانه میسازد وآنرا چنان میسازد که نفرت، کینه ، بغض و عداوت میروید وبس… خیال کردم گفتار پیرمرد مثل یک پتک گران بر مغزم فرو آمد. بیادم آمد زمان کودکی ام. وقتیکه ماهیان جویبار را میدیدم، وقتی خیل گوسپندان، کبوتران و پروانه ها را و وقتی کودکان همبازی ام را میدیدم همه برایم یک احساس میداد. ولی حالا شب میخوابم به امید فردایی که به بینم شقاوت ها را، بی بند باری ها را، کشت . کشتار را، خانه خرابی ها را و خلاصه احساس بیگانه بخاطر بربادی افکارم را… چیزی نداشتم که بگویم. پیر مرد یا از نیشۀ شراب و یا از خاطرات گذشتۀ که داشت میلرزید و یکبند سخنرانی میکرد. ازین پس من متوجه گفتار او نبودم و به دیوار اتاقم نگاه میکردم که تصویر پیرمرد هنوز در میان چوکات شیشه ای روی دیوار خانه ام قرار دارد یانه!

    هر چه دیدم از قاب تصویر پیرمرد اثری نبود و او داشت از افکارش با خودش زمزمه میکرد. هرچه میگفت راجع به پندار نیک بود که از پدرش برایش به ارث رسیده بود. از جایم بلند شده و از پهلویش رد شده و از صراحی مقداری آب سر کشیدم. ساعت روی دیوارچهار و نیم صبح را نشان میداد و از دور صدای الله اکبر از نزدیکترین مسجد شهر بلند بود. پیرمرد با همان موی های سپید دراز اش و با چپق اش نزدیک بستره ام نشسته بود و آرام سرش را به زیر انداخته بود.

    بالاخره پیر مرد از من پرسید:

    ــ تو مرا زنده کردی. میخواهی همچنان زنده بمانم… ؟ صدایش خیلی آمرانه بود و خیال کردم اگر جواب رد بدهم از گلویم گرفته و مرا خفه کند و بنا بر آن جواب دادم:

    ــ چرا نه! اگر من ترا زنده کرده باشم و باز بتوانم ترا نابود کنم ترجیع میدهم که ببینم تو هم مثل من زنده باشی و یکبار دیگر بعد از هشتصد سال گرم و سرد زندگی را بچشی و بدانی که بعد از گذشت هزار سال زندگی اولاد آدم چه تحولی کرده است… در حالیکه خنده میکرد گفت:

    ــ قسم به این شعاع چراغ که نمیخواهم زنده بمانم. من میدانم که تحول مثبتی بعد از هشتصد سال رخ نداده است. هنوز هم چنگیزی است و هنوز هم بغاوت و کشتار ادامه دارد… تو محبت میکنی ولی من حاضر نیستم که زنده باشم…

    میخواستم جوابی برایش تهیه کنم و حد اقل برایش برسانم که تو راست میگویی هر چه بر روال هشتصد سال قبل است ولی او از جایش بلند شده و در حالیکه به سختی تعادلش را حفظ میکرد در میان دیوار خانه نابود شد.

    دلم بشدت تپیدن گرفت و از پنجره به بیرون نگاه کردم آسمان روشن شده بود و  نور زردی از افق های دور آسمانرا روشن ساخته بود. فانوس را خواستم خاموش کنم دیدم در اطراف آن صد ها پروانه با بال های سرخ، زرد ، سپید، سیاه وآبی  افتاده اند و دیگر قدرت حرکت کردن ندارند. نظرم را با ترس به دیوار اتاقم انداختم  تصویر پیرمرد در میان قاب شیشه ای قرار داشت با همان موی های دراز و سر و ریش سپید و چپقی بدست.

    جهانمهر هروی

    22 فبروری 2009

    نوشته شده توسط admin در ساعت 8:15 pm

  • 

    بدون پاسخ

    WP_Modern_Notepad
    • رستمی گفت :

      سلام خسته نباشد
      با اموزش طراحی مبتدی وسی نقاشی در وب منتظرم
      قبلا از همکاری شما تشکر می نمایم

    • آرزو گفت :

      استاد گرامی ، آقای هروی محترم سلام: داستان بسیار جالب و زیبای بود و همه تصاویر زنده و کاملاً قابل لمس بودند ، طوری که احساس کردم همه را بچشم میبینم. عالی بود. تشکر از حضور پر محبت تان. آرزو

    • رستمی گفت :

      سلام
      درورد بر شما با نظرت مارا شرمنده کردی

      راستی این پیر مرد سپد موی کیست
      ؟
      داستان جالبی شده است
      خواندم و لذت بردم

      با تشکر
      جناب جهان مهر هروی

    • کاکه تیغون گفت :

      ماشین های که حرکت در زمان را ممکن می سازد ــ اگر بسازد ــ یک بدی بزرگ دارد، آن اینکه آدم می بیند که ظاهر بسیار کارها تغییر کرده اما شاید که درون پلید انسان هنوز آنقدرها دگرگون نشده.
      آن پیر هم هوشیاری کرده که اززندگی گریخته.
      راستی یادما رفت که بگوییم : سلام!

    • ندا گفت :

      اپ کردم منتظرتم
      دوست من حتمآبیا

    • عزیز علیزاده گفت :

      آقای هروی درود گرمم نثار شما باد!

      داستان زیبای شما را که مزین باتصاویر زنده و واقعیتی تلخ بود خواندم. وقتی انسان از زندگی می گریزد و در آغوش مرگ پناه میبرد، ابعاد فاجعه هویدا می گردد. زمان ما همان زمان است. نیستی بی خطر تر از هستی است و آن پیرمرد خیلی زود احساس کرد که این جهان جای مناسبی برای او نیست، زیرا او پندار نیک را از پدرش به ارث برده بود، چیزی که چهارده سده پیش با زور شمشیر از دیار ما کوچیده است.

      سبز باشید

    • سفره متروک پاییز گفت :

      سلام هروی صاحب عزیز

      آمدم تا عرض ارادت کنم
      برای خوانش این داستان کاپی لازم بود

      ومن هم گرفتم

      تا با سکوت بخوانم

      درود

    • م گفت :

      سلام.

      زیبا بود و موفق باشی.

      به امید دیدار در دیدارخانه خودم

      م.

    • زینت گفت :

      جناب هروي : سلام! داستان را خواندم و لذت بردم. پرداخت پرتواني دارد. دستان توانامند و قلب مهربان تان صد سال ديگربهاري و پر شور باداآاااااااااااا . زينت

    • عربشاهی گفت :

      یک خودسوزی دیگر ای بار در دانشگاه تهران

    • الهام گفت :

      سلام دوست گلم.
      یه آپ کردم
      اگه نیای از دستت رفته
      بدو که منتظرتم

    • فطرت گفت :

      سلام عزیز !
      همیشه زیبا مینویسید من توان نقد را ندارم ولی از خواندنش لذت میبرم زیبا هست موفق باشی

    • انجیلا پگاهی گفت :

      درود گرامی،
      داستان حس عجیبی
      توام با ترس در دلم آمیخت
      میستایمتان
      در سپیده ها با غزلی چشم براه تان هستم

    • لطیف کریمی استالفی گفت :

      سلام خدمت آقای هروی !
      داستان را مطالعه کردم خیلی زیباست ،، به همین روش ادامه بدهید ،
      موفق باشید

    • عرفان گفت :

      سلام استاد گل !
      چقدر زیبا می نویسی باور کن اولین جمله را که خواندم می فهمیدم که چه می خواهی بگویی . مردن بهتر نیست بهتر این است که زنده بمانیم و دنیایی بسازیم که چنگیزها در ان نفس نکشند .
      شما را کامیاب و بهروز می خواهم .

    • حبیب گفت :

      تا به حال داستان با این لهجه ی دری نخوانده بودم
      فکر کنم می توانم به دایره لحن های فارسی ی شعرم اضافه کنم با خواندن شما
      ممنونم

    • م.ع.یوسفی گفت :

      سلام استاد گرامی!

      داستان زیبایی نوشتید. اگر آن پیر مرد از راستی هم از قاب عکس بیرون شود درست همین پیش بینی شما خواهد شد.
      چون شاید در زمانی که او زیسته است با اینقدر بیعدالتی ظلم و ستم که در حق بشر در عصر ما میشود آشنا نباشد و با دیدن این همه غم و رنج بیگمان ار زنده شدنش پشیمان میشد.
      واقعا خیلی زیبا به تصویر گرفته اید.

      سربلند باشید

    • عربشاهی گفت :

      با درود و تشکر از حضورتون

      یورش وحشی های امنیتی به منازل فعالان دانشحویی

    • آریان گفت :

      با عرض ادب

      از اینکه دوست خوبم

      اینقدر مهربونید

      و منو تنها نمیذارید خوشحالم

      و ممنونم

      ……………………

      مهربانی زبانی است

      که کور می تواند ببیند

      و کر می تواند بشنود

      ………………..

      آریان

    • اورنگ زیب گفت :

      دورد استاد عزیز !
      داستان خیلی زیبایی بود .
      احساس میکردم همه چیز را مشاهده میکنم.
      همه گفته ها قابل احساس بود.
      در پناه خدا باشید
      پدرود

    • زریر گفت :

      سلام استاد ارجمند و گرامی!
      عجب داستان پر معنا و با کیفیت عالی را نگاشنه اید . بلی بعد هزاران سال هم اگر امید ها و آرزو های دفن شده سر از خاک برآرند شاهد شرارت های بیشتر نوع بشر هستند که بودند.عصر ما با عهد کهن اگر از لحاظ زمان فاصله دارد ولی در ماهیت چندان تفاوت نکرده و شاید هم زشت تر شده باشد. امروز با پرتاب یک موشک و یا یک بم حیات هزاران انسان را در یک لحظه ی نا چیز قربان خواهشات پلید شان میکنند که در آن زمانه ها چنین نبود. کاش بآن پیر مرد این سوال را میدادید که در حضور خدا ازش میپرسید که آیا از خلقت بشر تا این حد شرارت پشیمان نیست؟؟؟
      شاد و سرفراز باشید

    • عربشاهی گفت :

      با درودممنونم ار حضور سبز و پر بارتون….موفق باشی

    • حدیث عشق گفت :

      استاد عزیز سلام!
      بسیار معذورم از اینکه دیر تر رسیدم، که امیدوارم به بزرگواری خود مورد عفو و مرحمت قرارم دهید. داستان زیبا و بی نهایت جالبی بود که بدون تعارف بار ها پیش خود و حتی برای همسرم گفته ام که استاد هروی هم در سرودن اشعار مختلف و هم در نوشتن داستان های متنوع دست بالایی دارد و همیشه ستودنی.
      که به امید موفقیت های بیشتر شما، منتظر دست نوشته ها و دل نوشته های بعدی تان خواهم بود. در ضمن از حضور پر مهرتان در حدیث عشق سپاسگذارم!

    • حضرت ظریفی گفت :

      سلام!
      داستان زیبای شمارا خواندم و به زندگی اندیشیدم تعجب نکردم و افکارم ر ا به قضاوت نشستم.
      گاه انسان با خودش خیالاتی میشود تصور میکند ، خواب میبیند، به بیداری می اندیشد گاه نا گاه زلزده با چشمان باز همه چیز را بنظر می بیند اما حواس اش به غیر از محیط ماحول اوست وبدنیای دیگری سیر دارد.
      دیدگاه های همه یکسان نیستند. تفاوت در کرکتر ها ، کلتور، طرز اندیشه،پذیرش زندگی، پیروی از مذاهب و بلآخره طرز عاشق شدن ها که از همه بگذریم روابط ادبی وفر هنگی با نحوی با بر قراری ویا تفاوت اندیشه…ما انسانها را متمایز ساخته است.
      رسام ها همه یکسان نیستند و صنعت گران با وجود آموزش یک نواخت در ابتکار شان بر یکدیگر سبقت دارند ویا متفاوت اند.
      میناتور ریست، پیکر تراش، رسام ، صورتگر، نقاش و دور بین عکاسی هر کدام از زوایای هنر شان را به نمایش ویا تمثیل میگذارند هر چند از یک ریشه سر چشمه گرفته اند اما سبک ها متفاوت اند.
      پیوند انسانها در پذیرش انتخاب دوستی ها بر منوال ویا معیار همین ذوق ها گاه اختیاریست. اختیار انتخاب زندگی وطرز پذیرش آن نیز مستلزم ذوق است نوشته های روی صفحهء وبلاک دوستان ویا کامنت ها نیز بر معیار همین ذوق ها است شکر رنجی ها زود رنجی ها وحتی بریدن ها نیز به همین ارتباط است.
      طور مثال دوستانی بیشتر متاءثر ازین اند که چرا پیوند وبلاکم روی صفحهء فلان دوستم نیست ویا چرا فلان دوست به نوشتهء پیامم پاسخی نمیدهد این حق مسلم یک انسان است نمیتوان این تفکر را از کسی سلب کرد وحق نداریم اما بر همین اساس اندیشه های نیک وبد برای عدهء مستولی که انسان را به تفکر وامیدارد این ها حقایق است هیروی صاحب عزیز تمیدانم چه با عث شد چنین نوشتم باید از داستان میگفتم ولی سخن جای دیگری رفت.
      آها یادم آمد:
      اینکه دیری شد به شما پیام ننوشته ام خدا کند که دلیل بر بی مهری ام این کار را نپندارید با ور کنید که آمدم خواندم ولی پیام فرا موشم شد که حال متوجه شدم ودیدم دیریست بشما پیام نگذاشته ام از دیده دور ولی از دل هر گز دور نبوده اید ارادتمند شما حضرت ظریفی

    • ناهید بشردوست گفت :

      سلام ديگرش را نميدانم اين داستان را اې هر جهت زيپا يافتم انرا خواندم و لذتش را چشيدم

    نظر خود را بگویید :

    لطفا" توجه کنید : بخش مدیریت نظرات فعال است و نظر شما بعد از بررسی توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.

پیوندها